پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

در کامیون....


در یکی از سفرهایی که پویا شاید ده ساله بود که از لحاظ تاریخ حدود سال­ های 73 یا 74 می شود و اصلا یادم نیست به کدوم نقطه ی کشور رفته بودیم می خواستیم از یک شهر به شهر دیگری برویم. در شهر محل استقرارمان ماشینی گرفتیم و گفتیم می خواهیم به فلان شهر برویم. راننده ما را اولِ جاده ای که به طرف شهرِ مورد نظر ما می رفت پیاده کرد. ایستادیم منتظر ماشینی که بیاید و ما را به شهر برساند.

نمی دونم تا حالا به برنامه ی خاصی که ما برای سفرهامون داریم اشاره کرده ام یا نه. به هر حال اینجا می نویسم. ما معمولا برای هر سفر یک شهر را به عنوان محل استقرار انتخاب می کنیم و روزهامون را با گردش در شهر یا جاهای دیدنی اطراف آن یا رفتن و دیدن شهرهای نزدیک آن پر می کنیم.

برگردم به خاطره ی این سفر. ما همچنان ایستاده بودیم. ساعت یک یا دو بعد از ظهر بود. ساعت به این دلیل یادم مونده چون هوا خیلی گرم بود. عرق بود که از سر و تن ما روان بود. سه تایی به هم نگاه می خندیدیم و می خندیدیم. بیابانِ برهوت بود. پرنده هم پر نمی زد. البته یک اتاقک خالی با درِ قفل شده پشت سرمان بود. شاید زمانی اتاق مأموری بوده که برای عبور و مرور ماشین ها کاری انجام می داده. یادم نیست چقدر منتظر ایستادیم تا اینکه یک کامیون آمد. کنار ما توقف کرد و پرسید کجا می خوایم بریم. جواب ما را که شنید گفت:" منم همون جا می رم. می تونم شما را ببرم. کامیون جا داره." دیگه چی می خواستیم....

قرار شد من و پسرم در فضای پشت صندلی راننده بشینیم و همسرم جلوی کامیون کنار راننده. وقتی من و پویا داشتیم به اصطلاح از رکاب کامیون بالا می رفتیم راننده گفت که چون اون پشت فرش شده کفش هامون را دربیاریم. در آوردیم و رفتیم پشت صندلی راننده که مثل اتاقکی کوچیک، فرش شده و مرتب و تمیز بود. نمادی از شخصیت خاصِ راننده ی این کامیون. در گوشه ای وسایل خواب یک نفره هم بود. جای راحت و جمع و جوری بود برای استراحت راننده ها وقتی در مسیرهای طولانی نوبت عوض می کردند.  ادامه مطلب ...