پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

مامان اگه این آبُ نخوره می میره ...!


در یکی از سفرهای مان به ماسوله که پویا شاید چهار ساله بود مسیری را در فضای کوهستانی روبروی شهر انتخاب کردیم و آرام آرام بالا می رفتیم. خسته که شدیم دنبال جای صافی بودیم که بتوانیم زیراندازمان را روی زمین بیندازیم تا کمی استراحت کنیم. اتفاقا به زمین صافی رسیدیم که با چند درخت قدیمی با شاخه های انبوه در کنار آن، منظره ی زیبایی پیدا کرده بود. بعد از خوردن چای و کمی تنقلات وقتی به زمین صاف نگاه می کردم ناخودآگاه به فکرم رسید که چه جای مناسبی است برای مسافرانی که در طبیعت چادر می زنند. البته که ما از آن دسته مسافران نیستیم چون ماشین نداریم.

محل باصفایی بود. بخصوص که ما زیراندازمان را در زیر بی شمار شاخه های درختی کهن سال انداخته بودیم که مانند چتری مانع تابش گرم اشعه ی خورشید به ما می شد. من که همیشه عاشق خوابیدن در فضای باز و بخصوص در طبیعت بودم و هستم در آن هوای فرحبخش با تماشای برگ های پاکیزه ی درختان و بوته ها به خوابی خوش رفتم. نمی دانم چقدر خوابیدم ولی وقتی چشم هام را باز کردم از دیدن نور زیبایی که اشعه ی آفتاب بعد از گذشتن از سبزینه ی برگ ها به چشمم می تاباند غرق در لذتی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم. می دیدم و سیر نمی شدم.

اما باید بلند می شدیم و به راه مان ادامه می دادیم. آن روز با حال و هوایی که داشتیم؛ سرزنده از دامنه ی کوه بالا می رفتیم. از میان بوته های به هم فشرده و از روی تنه های درختانی که به زمین افتاده و روی آنها را خزه ی سبز پوشانده بود با جد و جهد بالا می رفتیم. تشنه می شدیم. آب همراه مان کم و کمتر می شد. یادم نیست چطور شد که من خیلی از پسر و همسرم تشنه تر شدم. آب هم تمام شده بود.

 البته در آن فصل سال همیشه باریکه های آب، جوی مانند، از دامنه های کوه سرازیر می شد. از تجربه ی سفرهای قبل این را هم می دانستیم که آب زلالی نیست. آبی است که خاک و خاشاک دامنه ی کوه را هم با خود پایین می آورد. به دلیل همین زلال نبودن وقتی در سفرهای قبلی باز آب کم می آوردیم و پویا تشنه می شد از آن آب به او نمی دادیم و راضیش می کردیم که تا برگشتن به شهر صبر کند.

اما آن روز تشنگی من تحمل ناپذیر شده بود. از بی آبی داشتم خفه می شدم. به همسرم با نگاه گفتم که "دیگه نمی تونم صبر کنم". لیوانی از همان آب خاک و خاشاک دار پر کردم. پویا با تعجب به من و پدرش نگاه کرد و گفت: "مامان می خواد این آبُ بخوره؟!" همسرم هم که همیشه در چنین مواقعی چشمانش پر از شیطنت می شود به سادگی گفت: "پویا جون مامان اگه این آبُ نخوره می میره...!"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.