پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

 

و ناگهان دشت گل های شقایق ....


پویا کلاس چهارم دبستان بود که تصمیم گرفتیم با  خواهرم که در امریکا زندگی می کند و اون سال برای دیدن فامیل به ایران اومده بود به سفر بریم. تاریخ روز و ماه این سفر دقیق یادمه چون بلیط گرفته بودیم که عصر همون روزی که پویا آخرین امتحانش را می داد حرکت کنیم، 22 خرداد سال 1376.

طوری مخفیانه برنامه ریزی کرده بودیم که پویا بویی از سفر نبرد! چون اگر می فهمید چنان هیجان زده می شد که حتما امتحانش را خراب می کرد. وقتی با پدرش رسید خونه و شنید که دو سه ساعت دیگه با اتوبوس می ریم مسافرت کلی ذوق کرد. می خواستیم اول بریم بندر انزلی و از آنجا خلخال.

از بندر انزلی سوار مینی بوس شدیم تا بریم خلخال. اون سال ها مینی بوس هایی که بین شهرهای شمال رفت و آمد می کردن دو سه چارپایه ی چوبی داشتن که هر وقت صندلی ها پر می شد برای نشستن مردمی که کنار جاده منتظر ماشین بودن وسط دو ردیف صندلی ها می گذاشتن. اون روز هم مینی بوس پرِ پر شد. از جایی بین راه هوا مه شد. مه چنان غلیظ شد که همه جا را گرفت. فقط مه بودُ مه. یک دفعه در آنی مه کنار رفت و چشم مون به انبوهی از گل های سرخ افتاد که دشت را پر کرده بود. یک آن بود. دوباره همه جا مه شد. من و خواهرم هاج و واج مونده بودیم که دوباره مه کنار رفت و دشت سرخ پیدا شد! این بار با دیدن گل ها، من و خواهرم بی اختیار فریاد کشیدیم. البته نه که فریاد؛ اصواتی بودن که کمی بلندتر از کلمه شنیده شدن. بازتابِ هیجان و تعجبی سرخوشانه. اون هم در مینی بوسی که به جز ما از اهالی شهریُ روستایی پر بود! یکی دو بار دیگه هم مه همین طور با باد کنار رفت و ما، من و خواهرم ، شیفته وار داشتیم از خوشی خفه می شدیم که راننده نگه داشت. چیزی دیده نمی شد. پیاده شدیم  و قهوه خونه را دیدیم. از گل ها که پرسیدیم گفتن فصلِ گل شقایقِ.

در اون چند روزی که خلخال بودیم هر روز ماشین می گرفتیم و خودمون را می رسوندیم به شقایق ها. ساعت ها کنار جاده راه می رفتیم و از دیدن شقایق ها و انبوه گل های وحشی زیبا که در هم در آن فضای مسحور کننده خودنمایی می کردن سیر نمی شدیم. دشت بود ولی در همه جا صاف نبود. جا به جا تپه های کوچیکُ بزرگی هم داشت که پوشیده از علفِ سبز و گل های وحشی بود. چنان انبوه و پیوسته که خاکِ زمین را نمی دیدی. به ما گفتن که به اون منطقه " دشت کرمان " می گن. لذت بودن در اون طبیعت بکر و سرزنده، چنان روح و جسم و ذهن ما را نوازش می کرد که هیچ به فکرمون نرسید بپرسیم چرا " دشت کرمان "؟  ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

نعلبکی با نقش زنانه !


در سفر دیگری به خلخال، یادم نیست به چه دلیل شب سوار اتوبوس شدیم. وسط راه شاید حدود ساعت دو یا سه بعد از نصف شب، راننده کنار یک قهوه خانه نگه داشت تا مسافران استراحتی بکنند و چای بخورند. ما هم پشت میزی نشستیم تا برای مان چای بیاورند. آن زمان عادت قهوه­ خانه های بین راه این بود که تا اتوبوسی جلوی قهوه خانه نگه می داشت و مسافران وارد می شدند کارگرشان با یک سینی پر از استکان های چای و ستونی بالا بلند از نعلبکی در کنارشان بین میزها می چرخید و برای هر مسافری که چای می خواست از سینی اش چای روی میزشان می گذاشت. وقتی سینی به دست به میز ما رسید هنوز حدود هفت هشت تایی نعلبکی در سینی مانده بود. برای همسرم چای گذاشت. برای من قبل از اینکه چای بگذارد یکی یکی نعلبکی را نگاه­ کرد و روی هم کنار قبلی ها ­چید تا رسید به نعلبکی ای که آن را با استکان چای جلوی من گذاشت. من که نفهمیده بودم جریان چیه با تعجب نگاه می کردم و به زور جلوی خنده ی خودم را گرفتم. وقتی استکان را برداشتم تا چای بخورم با دیدن نقشِ روی نعلبکی شگفت زده شدم. تازه فهمیدم کارگرِ قهوه خانه بین نعلبکی ها دنبال چی می گشته. نعلبکی ای که با تصویرِ یک زن تزیین شده بود!

در آن ساعت نیمه شب چنان بهتم زده بود که اصلا به فکرم نرسید میزهای دیگر را نگاه کنم ببینم چند زن دیگر در بین مسافران بودند. آیا من تنها زنِ آن گروهِ مسافران بودم؟ فردای آن روز درخلخال وقتی به اتفاقِ شب قبل فکر می کردم خیلی پشیمون شدم چرا آن نعلبکی را به اصرار هم که شده از صاحبِ قهوه خانه نخریده بودم که یادگاری نگه دارم...

خاطرات سفری

تاریخ یا طبیعت ......؟


 در سفری که به انزلی رفته بودیم شبی داشتیم در ساحل قدم می زدیم رسیدیم به پنج شش نفر که دور آتش نشسته بودند و حرف می زدند. در آن زمان هنوز عادت نکرده بودیم که قبل از حرکت در مورد دیدنی های محل سفرمان پرس و جو کنیم. به همین دلیل با دیدن آنها در ساحل جلو رفتیم سلام کردیم و پرسیدیم که اون اطراف جاهای دیدنی کجا هست. گفتن خلخال رفتین؟ گفتیم نه. گفتن پس برین دیدنیه.

خلخال که رسیدیم دنبال جایی گشتیم برای شب خوابیدن. مهمانخانه ای را نشان دادند. مهمانخانه ی عجیبی بود چون اتاق هایش بزرگ و پر از تخت بود! گفتیم ما سه نفر بیشتر نیستیم. گفتن کوچکترین اتاق ما پنج تخت داره. ظاهرا مهمانخانه برای استفاده ی کاروان های ورزشی ساخته شده بود.

از اهالی شهر شنیدیم که در چند کیلومتری خلخال منطقه ی سرسبزی هست با چشمه های زیاد که خیلی دیدنی است. ماشینی گرفتیم تا ما را به آنجا ببرد. طبیعت منطقه واقعا زیبا بود. در حین پیاده روی از کنار فضایی گذشتیم پوشیده از بوته های سبز و انبوه گل های وحشی با درختانی سر به فلک کشیده که مانند پرچینی گل ها و بوته ها را در بر گرفته بود. راهی پیدا کردیم و رفتیم وسط گل های وحشی ای که چنان قد کشیده بودند که فقط سر و بالا تنه ی ما را نپوشاندند. از گلزار که گذشتیم به فضایی رسیدیم که تا چشم کار می کرد جوی های آب زلال شادمانه هر کدام به سویی روان بودند. انگار آب همه جا دوره مان کرده بود. تازه آن وقت بود که یادمان آمد آب این جوی های خروشان از چشمه های فراوان آن منطقه می آید.

روز بعد از خلخال به اردبیل رفتیم. بازار سرپوشیده ی شهر را می گشتیم که گرسنه مان شد. از مغازه دارها پرسیدیم کجا می تونیم غذای خوب بخوریم. گفتند اگر دیزی دوست دارین به فلان قهوه خانه برین دیزیش عالیه. رفتیم. واقعا درست گفته بودن. دیزی را آوردن در ظرف های مخصوص سفالی. روی دیزی را با یک تکه سیب­زمینی و یک برش گوجه فرنکی با سلیقه­ تزیین کرده بودن که هنوز می­ جوشید و بخار خوش بویی از آن بلند می شد. تا آب دیزی را در کاسه ریختیم و نون توش تلیت کردیم و مشغول خوردن شدیم یک خانواده ی کرد آمدن و پشت میز روبروی ما نشستن.  ادامه مطلب ...