پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

من روزگار زیاد دیدم


اگر زمانه با تو نساخت ...

چهارشانه است و بلند بالا. حتی حالا که عمری از او گذشته. ریش یکدست سفیدشده‌اش با کلاه کوچکی که از نخ سفید بافته شده و همه وقت بر سر دارد حالتی نورانی به او داده است. آهسته و آرام گاری دستفروشی‌اش را راه می‌برد. با قدم‌هایی که از هرروز به روز دیگر هیچ تغییری در سرعت حرکتشان نمی‌بینی. در رفتارش صلابتی وجود دارد که با شیرینی چهره‌اش درهم آمیخته و سخت دیدنی‌اش کرده است.

***

چند بار در حالی که سوار تاکسی یا اتوبوس هستم و از آن محل می‌گذرم او را می‌بینم. ولی یکی، دوباری که به قصد گفت و گو با او به آنجا می‌روم هرچه می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. عاقبت شماره تلفنی به دستم می‌رسد. زنگ می‌زنم. آژانس کرایه اتومبیل است. می‌گویند که هرروز برای خوردن غذا به اینجا می‌آید و اگر من ساعت دو و نیم آنجا باشم می‌توانم با او صحبت کنم. در راه آژانس او را می‌بینم که ظرف غذایش را در کیسه نایلونی به دست گرفته و به همان طرف می‌رود. خودم را به او می‌رسانم.

سلام خسته نباشید.

سلام. آینده‌ات به خیر باشه.

می‌خواهم درباره کار و زندگی‌تان با شما صحبت کنم.

من خیلی روزگار گذروندم. خیلی چیزها دیدم. روزگارم هنوز هم می‌چرخه.

خب من هم در مورد همین چیزها می‌خواهم با شما حرف بزنم.

لحظه‌ای در صورتم خیره می‌شود و می‌گوید: “اگر زمانه با تو نساخت، تو با زمانه بساز”.

شما غذایتان را با خیال راحت بخورید. من چرخی می‌زنم و برمی‌گردم.

وقتی برمی‌گردم من را به اتاقی در طبقه بالا راهنمایی می‌کنند. اتاق نسبتا بزرگی است با وسایل کهنه و قدیمی؛ چند صندلی، مبل و میز، تلویزیون، رادیو. فضای استراحت رانندگانی که منتظرند به نوبت صدایشان بزنند. در گوشه‌ای از همین اتاق تختی کنار دیوار گذاشته‌اند با وسایل خواب. آنها هم مندرس. وقتی به آنجا وارد می‌شوم غذایش را تمام کرده، در حال جمع کردن است.

چه چیزهای می‌فروشید؟

لیف، کیسه، آستری، لنگ، پارچه تنظیف (برای تمیز کردن آشپزخانه).

چند سال است دستفروشی می‌کنید؟

از اول انقلاب.

قبل از آن چه کار می‌کردید؟

شغل خودمو می‌خوای یا جد و آبادمو؟

شغل خودتان را.

40 سال تو تعمیرگاه بودم. سرایدار بودم. انباردار بودم. سرویس‌کار بودم. دفتردار بودم. استخدام بودم.

بیمه بودید؟

بیمه بودم. الانش هم بیمه هستم. یه حقوق مستمری می‌گیرم. زیر 60 تومن. دقیق 58 هزار تومن.

چند سالتان است؟

90  سالمه، 15 مرداد 1290.

کجا به دنیا آمده‌اید؟

هفتاد پشتم مال تهرانه. من لرستان دنیا آمدم. نهاوند. پدرم می‌رفت کربلا با گاری چهارچرخه. می‌رفتند برمی‌گشتند. تو این رفتنا اونجا دنیا آمدم.

چند وقت نهاوند بودید؟

هیچی. منو آوردن تهران.

شغل پدرتان چی بود؟

گاوداری تو تهران، ده درکه.

تهران بزرگ شدید؟

هفتاد پشتم مال تهرانه.

دوران بچگی چه کار می‌کردید؟

چوپون مادرم بودم. مادرم دو تا میش ماده مهریه‌اش بود. دو تا می‌کنه چهار تا، چهار تا می‌شه هشت تا. میش می‌زاد دیگه. گوسفند چرونی می‌کردم.

تا چند سال؟

نمی‌دونم تا 30 سال. از کند سولقون تا دروازه دولت بیابون برهوت بود. من رنگ پدر و مادرو ندیدم. هشت ساله بودم مادرم فوت کرد. 12 ساله بودم پدرم فوت کرد. ترک تحصیل کردم. افتادم به تراشکاری، آهنگری، چغاله‌بادوم فروشی، آفتابه‌فروشی، شهرفرنگی، معرکه‌گیری. یه چشمم رو هم از دست دادم.

چطور شد؟

چشم چپ. تو مغازه تراشکاری. 16 یا 18 سالم بود. همین‌طورا. درست یادم نیست. خیابون لختی (تا تعجب را در چشمان من می‌بیند توضیح می‌دهد: “قدیم خیابون سعدی را خیابون لختی می‌گفتن.” راننده‌ها بلافاصله اضافه می‌کنند: “چون مردم رو لخت می‌کردن اونجا.” و وقتی علامت سوال را در صورت من می‌بینند که انگار می‌پرسم شما از کجا می‌دانید، می‌گویند: “آخه بابا همه‌چیز رو برای ما تعریف کرده!”)

چند تا کاروانسرا داشت. کاه و یونجه‌فروشی داشت. اونجا یا جای دیگه درست یادم نیست. من تو تهران ماده گاو فروختم 12 تومن. گوسفند پروار فروختم 12 قرون. میش هفت قرون. بز شش قرون. من همه کار می‌کردم. با راستی و درستی زدگی کردم. زیر 20 سال بودم. 16، 17 ساله. میدون هشت گنبدان حسن‌آباد آرد فروختم خرواری هشت تومن. اون موقع نون خونگی می‌پختیم.

با پدرتان زندگی می‌کردید؟

بله جای دیگه‌ای نداشتم که. (راننده‌ها می‌گویند: “بگو رفتی عراق موندی زن گرفتی.”)

بعد چه کار کردید؟

200  تومن پول داشتم. در سال 26 کربلا می‌خواستم برم. موافقت نکردند با 200  تومن. بعد آمدم شهرفرنگ خریدم. از تهران حرکت کردم به کرج، قزوین، “سیاهداون” (دوباره می‌پرسم چون مطمئن نیستم که درست شنیده باشم. می‌گوید: “همون همدان.”) از همدان به اسدآباد، لنگاور، صحنه، بیستون، طاق‌بستان، کرمانشاه، کرند، پاطاق، سردشت، ماهی‌دشت، شاه‌آباد، قصرشیرین. پیاده می‌رفتم. با همه نوع گروهی زندگی کردم. بعضی‌ها درویش بودن. بعضی معرکه‌گیری می‌کردن. بعضی‌ها شامورتی بودن. بعضی‌ها گدایی می‌کردن.

شامورتی چیست؟

دو تا آفتابه را تو هم جوش می‌دادن. بعد آب از آفتابه اولی به دومی می‌رفت. می‌گفتن ببینید آفتابه اولی آب نداره. بعد تو آفتابه دوم آب می‌ریختن. می‌رفت تو آفتابه اول که مثلاً از اول آب نداشت. به این می‌گفتن شامورتی.

برای شهرفرنگ از مردم چقدر می‌گرفتید؟

هربار از شهرفرنگ که نگاه می‌کردن ده شاهی، یک قرون می‌دادن. سه تا چشمی داشت. (راننده‌ها می‌گویند: “چرا شعرش رو نمی‌خونی.”)

شعر هم می‌خواندید؟

(چشمانش می‌خندند.) شعر که نبود. می‌ایستادم و می‌گفتم:

ببین و تماشا کن                        رنگ و وارنگ، شهر فرنگه از همه رنگه

خانوم با همه گروهی زندگی کردم. چرخ فلک هزار نوع می‌چرخه.

این سفر چقدر طول کشید؟ 

ادامه مطلب ...