-
سفر اول به امریکا
یکشنبه 1 مهر 1403 09:04
غیب شدن دلارها ...! من در سال 1356، زمانی که دو شهر بزرگ کشورمان؛ تبریز و اصفهان در مخالفت با رژیم شاه سابق شلوغ شده بود برای ادامه ی تحصیل به امریکا رفتم. در امریکا به شهر لوس آنجلس وارد شدم. سه نفر از دوستان خواهرم که برای ادامه ی تحصیل از مدتی قبل به امریکا رفته بودند در آن شهر زندگی می کردند و با صحبت خواهرم با...
-
سفر اول به امریکا
یکشنبه 25 شهریور 1403 10:02
این جوری شد که رفتم امریکا! بعد از تمام شدن دوره ی لیسانسم در رشته ی روزنامه نگاری در سال 55، چون هنوز برنامه ی خاصی برای زندگیم نداشتم با پدرم که در آن زمان مهندس مشاور یک شرکت مهندسی خصوصی بود صحبت کردم که اگر بشود به طور موقت در شرکت آن ها کاری به من بدهند که از عهده ی انجامش برآیم. خوشبختانه مدیر عامل شرکت موافقت...
-
سفر اول به امریکا
یکشنبه 18 شهریور 1403 09:46
انگار قسمتی از وجودم متولد شد! من دو بار به کشور امریکا سفر کردم. بار اول؛ سال 1356 (1977) رفتم و سال 1358 (1980) به ایران برگشتم. بار دوم؛ سال 1380 (2001) رفتم و سال 1381(2002) برگشتم. به عبارتی از سفر اولم،حدود 44 سال و از سفر دوم، 22 سال گذشته. به دلیل اتفاقی که آن را هم خواهم نوشت تصمیم گرفتم خاطرات آن دو سفر را...
-
تهران قدیم
یکشنبه 11 شهریور 1403 12:32
زندگی مون ساده بود، خیلی ساده به یکی از امامزاده های تهران آمده ام. در صحن امامزاده با زنی صحبت می کنم. از صحن که خارج می شوم دور و برم را نگاه می کنم. در فضای بیرون امامزاده هم زیراندازی انداخته اند و زنان با سن های مختلف با بچه یا بدون بچه نشسته اند. دو نفری سه نفری و تنها. کنار یکی از آنها که تنها نشسته می نشینم و...
-
پشت چهره ها
یکشنبه 4 شهریور 1403 11:17
پسر زمین! از خیابانی رد می شوم. دو پسر جوان را می بینم که هر کدام دوربینی به گردن شان آویزان است و ساکی از شانه شان. به خیال اینکه عکاس دوره گرد هستند و از مردم عکس فوری می گیرند دنبال شان می روم تا با آنها صحبت کنم. کنار یک دستگاه تلفن عمومی می ایستند و با کارت تلفن سعی می کنند شماره ای بگیرند. منتظر می شوم تا تلفن...
-
زندگی قدیم
یکشنبه 28 مرداد 1403 10:40
فرهنگ اصیل ایران ما از حالت قدیم درآمده در یکی از یادداشت های تهران قدیم نوشتم که پیدا کردن زنانی که سن شان مناسب برای مصاحبه های مورد نظر من باشد سخت است چون من در خیابان ها و محله های تهران جستجو می کنم و معمولا با صاحبان کسب و کارهای مختلف یا فروشنده های آنها که سن شان برای کار من مناسب است مصاحبه می کنم که...
-
گیلاس سرخ
یکشنبه 21 مرداد 1403 09:32
یه خبر خوب از پسرم از آشنایانِ قدیمِ من است. می داند برای روزنامه ی یاس نو گزارش تهیه می کنم و جدیدا هم ستونی با تیتر گیلاس سرخ به من داده اند تا در آن نظر مردم را در مورد شادی بپرسم و اینکه خودشان چه موقع در زندگی احساس شادی می کنند. وقتی از من می شنود که می خواهم با او هم در مورد شادی صحبت کنم می پذیرد. ( همین جا...
-
تهران قدیم
یکشنبه 14 مرداد 1403 08:57
به اینجا می گفتن تگزاس! از دوستی شنیده ام که در یکی از خیابان های حسن آباد زرگنده مرد عطاری هست که هم بسیار خوش صحبت است و هم اطلاعات زیادی از آن محل دارد. در خیابان دانشگر از کنار مغازه اش می گذرم، بدون اینکه متوجه عطاری اش شوم. با راهنمایی کسبه دوباره برمی گردم. متعجبم که چرا چشمم عطاری را ندیده بود. وقتی پیدایش می...
-
گیلاس سرخ
یکشنبه 7 مرداد 1403 09:07
شادی ها تو نظر نمی مونه! بعضی واژه ها در طول زمان مفهوم واقعی خود را از دست می دهند، بعضی گم می شوند در هیاهوی خشن زندگی و بعضی واژه ها که روزی تندترین رنگ سرخ را به چشم می کشیدند، انگار رنگ می بازند و ... شادی از این دست واژه هاست که گویی از رنگ یک گیلاس سرخ شیرین امروز گاهی به بیرنگی هم می رسد. خیال داریم یک ستون...
-
تهران قدیم
یکشنبه 31 تیر 1403 10:56
منظورتون چیه چه جوری؟ در پیاده رویی راه می روم و مثل یک شکارچی! دنبال مورد مناسب کارم می گردم. مرد مسنی چهارپایه ای روی سکوی سیمانی جلوی مغازه ها که مانند یک پله بالای پیاده رو ساخته شده گذاشته و روی آن نشسته. دو دست ورق بازی دستش است. مناسب کارم است ولی مرد جوانی با هیجان با او صحبت می کند. به راهم ادامه می دهم و می...
-
تهران قدیم
یکشنبه 24 تیر 1403 10:05
ازدواج در 11 سالگی ... اولین بچه در 14 سالگی! امروز باز به همان محله ی قدیمی می روم. می خواهم شانسم را دوباره امتحان کنم و سری به دو مسجد محل بزنم. امروز هم جلوی مسجدها زنی نمی بینم. برمی گردم و همان طور که به طرف خانه ام می روم فکر می کنم کجا احتمال دارد که هم زن مسنی پیدا کنم که بخواهد حرف بزند و هم جایی باشد که...
-
تهران قدیم
یکشنبه 17 تیر 1403 09:44
می خوام ببینم دنیا کجا می ره ...؟! یک مشکل کار من برای گرفتن مصاحبه در مورد تهران قدیم این است که در کوچه و خیابان و محله های قدیمی، پیدا کردن زنی که سنش مناسب کار من باشد و بخواهد هم حرف بزند سخت است چون اگر هم تصادفا چنین شخصی را پیدا کنم جایی نیست که بتوانیم راحت در آنجا بشینیم و صحبت کنیم. فروشنده ها یا صاحبان کسب...
-
تهران قدیم
یکشنبه 10 تیر 1403 10:13
قدیم زندگی می کردیم ... الان دنبال زندگی می دوییم! امروز با حس خیلی راحتی برای مصاحبه می رم چون دقیق می دونم با کی می خوام حرف بزنم. هفته ی پیش که برای مصاحبه به همین محل آمده بودم بعد از تمام شدن کارم، سبکبال صاحبان کسب و کارهای مختلف محل را با " چشم خریدار "! نگاه می کردم تا ببینم مورد بعدی کارم را پیدا می...
-
تهران قدیم
یکشنبه 3 تیر 1403 13:15
قدیم، همه چی خوب بود آمدم به یک محله ی قدیمی. می خوام با یک پارچه فروشی که قبلا دیده بودمش و سنش مناسب کار منه صحبت کنم. به مغازه ش که می رسم می بینم بیرون مغازه روی یه چارپایه نشسته. سلام می کنم و موضوع کارم را توضیح می دهم. می گوید:" من دو سه ساله اینجام. بعد از انقلاب خیلی جا عوض کردم ". می گویم: محل برام...
-
تهران قدیم
یکشنبه 27 خرداد 1403 10:50
مادرم قابله ی محله بود به محله ای قدیمی می روم. می خواهم کسی را پیدا کنم که از تهران قدیم با او حرف بزنم. از جلوی یک مغازه ی تشک دوزی رد می شوم. سن صاحب مغازه برای موضوع کارم مناسب است. وارد می شوم و موضوع کارم را توضیح می دهم که می خواهم در مورد زندگی در تهران قدیم با او صحبت کنم. همان طور که مشغول پر کردن یک تشک است...
-
تهران قدیم
یکشنبه 20 خرداد 1403 09:47
اینجا همش بیابون بود برای مصاحبه در مورد تهران قدیم به خیابانی می روم. از جلوی هر مغازه ای که رد می شوم به چهره ی کسی که داخل مغازه است نگاه می کنم. اگر سنی از او نگذشته باشد از مغازه می گذرم. دنبال زندگیِ قدیم تهران هستم. مرد جاافتاده ای را می بینم که مبل های تعمیر شده را در پیاده رو می چیند. خوشحال به طرفش می روم....
-
گیلاس سرخ
یکشنبه 13 خرداد 1403 09:48
لبخند شوهرم وقتی آدم شاده که از یک سری مسائل و مشکلات به دور باشه. مثل مشکلاتی که الان دور و برمون هست. وقتی شادی در دل مون باشه می تونه در ظاهرمون هم نمود داشته باشه. می تونیم کسی را دوست داشته باشیم. من موقعی شادم که مشکلات به من احاطه نکنه. مشکل همسر، بچه، خانواده. من 27 سالمه. سه ساله که مطلقه هستم. بچه ندارم....
-
تهران قدیم
یکشنبه 6 خرداد 1403 08:49
" یه رادیو آوردن که آدما توش معلومَن " گفت و گویی که می خوانید سال ها قبل، شاید بین سال های 1375 تا 1377، انجام شده. زمانی بود که بعد از ده سال گزارشگری در زمینه ی مسائل زنان از مجله ی زن روز بیرون آمدم و به شکل آزاد با مطبوعات کار می کردم. از جمله موضوع های مورد علاقه ام برای صحبت با مردم کوچه و خیابان،...
-
گیلاس سرخ
یکشنبه 30 اردیبهشت 1403 09:59
شادی را گم می کنیم معنای شادی این قدر غیرقابل لمس است که هیچ کس نمی تواند معنی واقعی آن را بیان کند. شاید هیچ کس شادی واقعی را لمس نکرده باشد. من هر موقع که احساس می کنم خیلی شادم وقتی به عمق وجودم نگاه می کنم می بینم جایی برای دغدغه ی خاطر وجود دارد. شادی شاید در ایده ها یا در ذهن ها باشد. شادی یعنی درک متقابل، یعنی...
-
تهران قدیم
یکشنبه 23 اردیبهشت 1403 10:24
ما، بین دو نسل زندگی کردیم آدرس خانه اش را از شوهرش گرفته ام. هم او که وقتی می شنود درباره تهران قدیم با مردم صحبت می کنم می گوید:" زن من از بچگی در این محل بوده. بیشتر از خیلی ها در باره ی اینجا می داند. چرا نمی آیید با او صحبت کنید؟" *** وقتی به در خانه شان می رسم مرددم. مطمئن نیستم که شوهرش موضوع را به او...
-
گیلاس سرخ
یکشنبه 16 اردیبهشت 1403 09:26
زمانی شادم که جوابگوی خانواده ام باشم شادی یعنی این که آدم زندگی سالمی داشته باشد. این، شادی را زیاد می کند. یکی این که شغلش معتبر باشد. یعنی مرز و حدود مشخصی داشته باشد. معلوم باشد ماهی چقدر درآمد دارد. اگر کسی بتواند سر وته زندگی را هم بیاورد این شادی آفرین است. اعصاب کسی خرد نمی شود. هر ناشادی هم که به وجود بیاید...
-
گزارش یک زندگی
یکشنبه 9 اردیبهشت 1403 10:23
سرزنده و شیطان است حتی در 90 سالگی 90سال را باید داشته باشد. خوش روحیه است حتی حالا که چین و چروک تمام صورتش را گرفته. خاطراتش را بسیار روشن به یاد می آورد و وقتی با شادمانی از آن ها حرف می زند حتی حوادث غمگین زندگیش هم از کنایه های شادی بخش او در امان نمی مانند! شیطنت هایش در تعریف وقایع حیرت انگیز است. به غیر از...
-
گیلاس سرخ
یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 10:11
دیگه چه می خوام بهتر از این؟ من دوسالم بود و داداشم یک سالش، که مادرم از بابام جداشد. ما با مادر پدرم زندگی می کردیم. پدرم بعد از سه، چهار سال دوباره ازدواج کرد. ما پیش مادر بزرگ مون موندیم. بزرگ که شدیم از آقام می پرسیدم که فامیلی مادرم چیه؟ کوچیک بودم وقتی مادرم از آقام جدا شد. نمی دونستم فامیلی مادرم چیه. آقام هم...
-
گزارش یک زندگی
یکشنبه 26 فروردین 1403 16:47
زندگی سخت اما شیرین است وقتی از دوستم می شنود که کسی در مورد زندگیش می خواهد با او گفت و گو کند می پذیرد. اما در جواب آشنای من که به او می گوید: " روزی که برای کار می آیی یک ساعت از وقت کار را می گذاریم برای مصاحبه."، مخالفت می کند و می گوید:" روزی که دوست شما می خواهد با من مصاحبه کند برای من روز مهمی...
-
گیلاس سرخ
یکشنبه 19 فروردین 1403 12:58
آبی که نشاط می پراکند دو بهار پرباران را پشت سر گذاشته ایم. روستاهای اطراف تهران از نعمت طبیعی این دوسال، آب و رنگ دیگری به خود گرفته اند. بوته ها که بیشه زار ساخته اند با ساقه های برافراشته و برگ های پهن سیراب شده از نعمات طبیعت بر سر، خودنمایی می کنند. برگ هایی که با متانت برگرفته از رشد بیش از حد با وزش باد به این...
-
گزارش یک زندگی
یکشنبه 12 فروردین 1403 09:31
به خاطر اخلاق پدرم با لبخندی شیرین به اطرافش نگاه می کند. در رفتار و کلامش آرامشی وجود دارد که با دیدن آن به خود می گویم از آن انسان هایی است که دوران کودکی و نوجوانیش را بی مشکلی که مزاحم رشد طبیعی جسمی و روانی او شده باشد گذرانده است. اما همین که گفت و گو را با سؤالی از خانواده ی پدریش شروع می کنم در عرض چند دقیقه...
-
گیلاس سرخ
یکشنبه 5 فروردین 1403 09:53
معنی شادی را کی می دونه؟ وارد یک مغازه ی کبابی و جگرکی می شوم در خیابان جمهوری. از آن مغازه های کوچکی که باید از راه باریک بین دو ردیف میز بگذری. میز کار و صندوق صاحب مغازه همان دم در ورودی است. در را که باز می کنم صاف جلوش هستم. من خبرنگارم. می خواهم با شما چند دقیقه در باره ی شادی حرف بزنم. مرد جوانی را که در فضای...
-
گزارش یک زندگی
یکشنبه 27 اسفند 1402 10:47
از دنیا خیری ندیدیم یک دفعه متوجه شدم بیشتر مسافران اتوبوس با زنی صحبت می کنند. انگار همه او را می شناختند. خوب که دقت کردم دیدم زنی مسن است. کنجکاو شدم که در شهر بزرگی مثل تهران، چطور چنین چیزی ممکن است؟ کمی پرس و جو کردم معلوم شد که زن در روزهایی از هفته در امامزاده ای که در مسیر آن خط اتوبوس است می نشیند و مردم او...
-
گیلاس سرخ
شنبه 19 اسفند 1402 12:53
شادی را در عشق می بینم من شادی را در عشق می بینم. پنج ساله کسی را دوست دارم. از سه سال قبل از سربازی شروع شد. از خانواده ام خواستم به خواستگاریش برن. پدرم گفت:" اگر دوسال سربازی رو برات صبر کنه واقعا دوستت داره." و او منتظرم ماند. بعد از سربازی رفتیم خواستگاری. پدر دختر گفت:" سر یک کار دولتی برو. بعد...
-
گزارش یک زندگی
شنبه 12 اسفند 1402 11:03
خدا هر دری را به روی ما باز می کرد هر وقت از کنار مغازه می گذشتم و او را می دیدم که با چادر گره زده به پشت کمر روی چارپایه ای در پیاده روی جلوی مغازه نشسته و به رفت و آمد مردم وماشین ها خیره شده فکر می کردم شوهرش داخل مغازه مشغول رتق و فتق امور است و او از سر بی حوصلگی، دمی از خانه بیرون زده. گاهی از ورای شیشه ی در می...