-
از چیزی نمی ترسد
سهشنبه 28 آبان 1398 19:38
همه چی رو پذیرفتم وارد فروشگاه که می شوم اول فروشنده ی زنی را پشت پیشخوان می بینم. تا به نزدیکش برسم در قسمت انتهایی فروشگاه زن و مردی را می بینم که روی صندلی نشسته اند و با هم صحبت می کنند. شاید صاحب فروشگاه باشند. اعتنایی نمی کنم و بعد از سلام، کارم را به زن فروشنده توضیح می دهم. بلافاصله به زنی که روی صندلی نشسته...
-
زندگی روی دوش زن 49 ساله
یکشنبه 19 آبان 1398 18:57
خود شما! وارد فروشگاه بزرگی می شوم که مردی پشت صندوق نشسته است. از مشتری خبری نیست. اول قیمت یک جنس را می پرسم. می گوید:" براتون بیارم؟" می گویم نمی خواهم و کارم را توضیح می دهم. تا جواب بدهد مرد دیگری وارد می شود. مرد پشت صندوق بلافاصله با اشاره به او می گوید:" با ایشون صحبت کنین خیلی پُره." خوب...
-
فروشنده ی زن با 13 ساعت کار در روز!
یکشنبه 5 آبان 1398 18:39
دخترم می پرسه: "چرا پنجشنبه جمعه ها پیش من نیستی؟" امروز به خودم می گویم هر طور شده باید با یک زن صحبت کنم. آخرین زنی که با او مصاحبه کردم مطلبش را 22 تیر ماه در وبلاگ گذاشته ام. بعد از او هشت گفت و گویی که در وبلاگ گذاشته ام با مردان بوده. وارد مغازه ای می شوم که زنی در آن مشغول کار است. مشتری ندارد ولی...
-
پسری 18 ساله با آرزوی یک جزیره شخصی و یک ایستگاه فضایی!
شنبه 27 مهر 1398 12:05
این قانون زندگی یه تصمیم می گیرم که برای این گفت و گو حتما یک مصاحبه شونده ی زن پیدا کنم. می روم به فروشگاهی که قبلا دیده ام فروشنده اش زن است. باز نیست. به فروشگاه دیگری می روم که دو فروشنده ی زن پشت پیشخوان آن نشسته اند. مشتری دارند. صبر می کنم تا مشتری برود. کارم را که توضیح می دهم به هم نگاه می کنند. یکی رو به...
-
مرد 40 ساله ای که یک زندگی استاندارد معمولی می خواد
شنبه 6 مهر 1398 18:03
این سؤال اکثر مرداس امروز از دو فروشنده ی موتورهای برقی جواب منفی می شنوم. یک مغازه ی لوازم بهداشتی را انتخاب می کنم و وارد می شوم. فروشنده بعد از شنیدن توضیحاتم، با تأیید نظر من در مورد لزوم مهربان بودن همشهری ها در کوچه و خیابان می گوید:"چقدر هم به این مهربانی ها احتیاج داریم." من هم خوشحال از شنیدن این هم...
-
18 ساله است با افکاری بزرگ!
شنبه 23 شهریور 1398 22:55
اومدم که تو اجتماع باشم از پیاده رو به داخل مغازه ها نگاه می کنم. در یک مغازه مردی را می بینم که سرش را کاملا روی قسمت جلویی پیشخوان خم کرده است. چون پیشخوان سطح صافی ندارد و قسمت بیرونی آن که به طرف پیاده روست کمی از قسمت جلویی آن بلندتر است معلوم نمی شود که خوابیده یا کاری انجام می دهد. وارد می شوم. با خودم می گویم...
-
چرا گاهی نظم وبلاگ به هم می خورد؟
پنجشنبه 21 شهریور 1398 15:44
به دنبال مصاحبه شونده! پنجشنبه، 15 شهریور، به قصد پیدا کردن کسی که با او مصاحبه کنم به کوچه ای می روم که هنوز هویت قدیمی محله در آن حفظ شده است. هنوز مغازه ها، کم و بیش، همان هیبت قدیمی شان را نگه داشته اند. در این دو، سه سالی که دوباره گفت و گوهای "پشت چهره ها" را شروع کرده ام به تجربه دستَ م آمده که صاحبان...
-
28 ساله است با ماهی ده میلیون درآمد
دوشنبه 11 شهریور 1398 11:00
اون کسی که واقعا عاشقِ ش باشم پیدا نکردم وارد که می شوم مرد جوانی را پشت میز می بینم که در حال نوشیدن آب میوه است. به حرف هایم گوش می دهد ولی آن قدر بی اعتناست که حس می کنم کلماتم بلافاصله بعد از گفته شدن مثل بخار در فضا پخش می شود و چیزی از آنها به گوش او نمی رسد که بشنود و تصمیم بگیرد که مصاحبه بکند یا نکند. درست...
-
بحث های پایان ناپذیر یک مرد 45 ساله
یکشنبه 3 شهریور 1398 16:08
با 25 سال سابقه، چرا می رسم اینجا؟ وارد فروشگاه که می شوم اولین چیزی که چشمَ م را پر می کند قفسه های چوبی چسبیده به دیوارهای آن است که طبقه هایش برخلاف چیدمان طبقات کتابفروشی ها که مستطیل است و دراز، مربع هایی به ضلع نیم متر است که جز چندتایی بقیه خالی هستند. در آن چندتا هم فقط یک سوم فضای طبقۀ مربع شکل را کتاب گذاشته...
-
منفی گرا، درون گرا، حساس و احساساتی
یکشنبه 6 مرداد 1398 18:24
عاشق زن و بچه اش است در پیاده رو راه می روم و مغازه ها را یکی یکی برانداز می کنم. به یک قصابی می رسم. می خواهم از آن بگذرم ولی می ایستم و با تعجب ازخودم می پرسم: قصاب؟ چرا نه ... چون ممکن است فروشنده اش مردی با سبیل های از بناگوش دررفته باشد؟! وقتی می خواهم وارد بشوم در بیرون قصابی دو مرد را می بینم که با هم حرف می...
-
نجار 53 سالۀ روشن ضمیر
یکشنبه 30 تیر 1398 12:49
آدمی نیستم تنهاخور باشم از بیرون که نگاه می کنم صاحب مغازه را می بینم که بیکار نشسته و خیابان را تماشا می کند. وارد می شوم. می گویم روزنامه نگارم و با مردم در بارۀ کار و تجربه شان در زندگی صحبت می کنم چون معتقدم که ... و خلاصه هدفم و امیدم از این کار را توضیح می دهم. در این بین با دقت به او نگاه می کنم ولی هیچ تغییری،...
-
دختر مجرد 42 ساله
شنبه 22 تیر 1398 18:59
آینده برایم تاریک نیست فروشگاه بزرگی است. از پشت شیشه که نگاه می کنم در انتهای آن شخصی پشت پیشخوانی نشسته است. موهای فرفری اش رهاست. معلوم نیست زنی است که روسری یش کنار رفته یا مردی که موهایش را بلند کرده. به هر حال باید وارد شوم تا شانسم را امتحان کنم؛ آیا گفت و گو می کند ...؟ *** وقتی نزدیک پیشخوان می رسم با اینکه...
-
هوش بالا برای یک زندگی راحت
شنبه 15 تیر 1398 15:42
از چیزی نمی ترسم وارد سوپر می شوم. جوانی پشت پیشخوان ایستاده است. وقتی کارم را توضیح می دهم می گوید:" من اینجا کارگرم. صاحبش نیست." می گویم: اشکالی نداره. از کار فروشندگی و زندگی خود شما می پرسم. جواب می دهد:" من مشکلی ندارم." *** سریع و کمی هم با دلهره، خودکار و کاغذهایم را درمی آورم تا زودتر شروع...
-
در سن 87 سالگی هوش، حواس و زیرکی اش مثال زدنی است
شنبه 8 تیر 1398 14:16
می گن این کار تو رو نگه داشته امروز پشت سرهم جواب های منفی شنیده ام از سه نفر؛ کفاش، تشک دوز و آرایشگر. با لبخندی به لب فکر می کنم بالاخره با یک مصاحبه به خانه برمی گردم یا دست خالی. به مغازه ای می رسم که دو مرد در جلوی آن نشسته اند. یکی که جوان تر است در چارچوب در نشسته و آن یکی که مسن تر است روی صندلی به فاصلۀ یک...
-
گپ و گفتی با فروشندۀ زن 51 ساله
شنبه 1 تیر 1398 10:33
زندگی بدون مشکل نمی شه وارد مغازه اش که می شوم با زنی که روی چارپایه ای نشسته، صحبت می کند. مشتری نیست. دوستانه گپ می زنند. قیمت جنسی را که می خواهم می پرسم. با دیدن تعجب من می گوید: " تازه اون آقایی که جنس ازش می خرم به من می گه نفروش چند روز دیگه قیمتش می ره بالا. بهش می گم من اینجا نشستم بیکار، نفروشم چون گرون...
-
با همۀ سالخوردگی خوش خنده است
یکشنبه 19 خرداد 1398 11:09
اینجا خونه نبود، زندگی نبود ... مغازه اش بزرگ است ولی رونقی ندارد. میوه ها و سبزی هایش؛ بعضی تازه اند بعضی کهنه و رنگ و رو رفته. مثل خودش که سالخورده است با پشتی اندکی خمیده و صورتی پر چین و چروک؛ ولی با چهره ای آرام و مهربان. روی صندلی نشسته و هندوانه می خورد. جواب سلامم را که می دهد بلافاصله می پرسد:"هندونه می...
-
مسئولیت پذیری پسر 12 ساله
شنبه 11 خرداد 1398 12:06
اگر بزرگ خونه نبودم ... همین طور که یک بسته شکلات دستش بود پشتش را تکیه داده بود به دیوار نرده ای وسط خیابان. پرسیدم : تو چرا فروشندگی می کنی؟ گفت :" بابام رفته افغانستان." از او خواستم روی نیمکت کنار من بنشیند. *** برای چی؟ یک کم با هم صحبت کنیم برای روزنامه. چند سالته؟ من 12 سالمه. چند تا خواهر و برادر...
-
گپی کوتاه با دستفروش شش ساله
شنبه 28 اردیبهشت 1398 10:19
پول ها را به کی می دی؟ فروشندۀ شش ساله : می دم مامانم! بار اول که از توی اتوبوس دیدمش روی جدول کنار خیابان نشسته بود و پول های مچاله شده ای را که از جیب کوچکش درمی –آورد، می شمرد. اول یک 100 تومانی، بعد دو تا 50 تومانی. از جیب دیگرش هم یک 50 تومانی درآورد و ناگهان چیزی فکرش را سخت به هم ریخت. پول های مچاله شده...
-
عطار زن 70 ساله ای که عاشق درسِ
شنبه 21 اردیبهشت 1398 10:04
با گونی پول می بردیم بانک! از جلوی مغازه ای رد می شوم که در آن زنی اجناسی را از آنجا بیرون می آورد و در پیاده رو می گذارد. چند قدم که از مغازه دور می شوم، فکری مرا برمی گرداند سمت مغازه. داخلش بلبشویی است. زن همان طور که به جا به جایی مشغول است، می پرسد:"چی می خواین؟" منظورم را که می گویم تا جواب...
-
گفت و گو با مردی که از ده سالگی کار کرده
شنبه 14 اردیبهشت 1398 13:11
اونقدری که دوست دارم برای زندگی بچه هام باشم نیستم وارد خشکشویی که شدم مشغول اتوی یک شلوار بود. با دیدن من به طرف پیشخوان آمد. کارم را توضیح دادم. تا جملۀ آخرم تمام شد بدون اینکه سؤالی بپرسد بسادگی قبول کرد. *** چند ساله به این کار مشغولین؟ از بچگی. چند سالگی؟ از 10 سالگی می اومدم دم مغازۀ پدرم. به این کار علاقه...
-
صحبت با مردی که ناملایمات زندگی او را خلافکار نکرده
یکشنبه 19 اسفند 1397 13:27
خوشحالی زن و بچه م تفریح من است می خواهم با مرد دستفروشی که خشکبار می فروشد گفت و گو کنم. روزی که برای انجام کاری اتفاقا" از کنار بساطش می گذشتم ظرف های پلاستیکی بزرگ درداری که برای نگهداری خشکبار به شکل منظمی در بساطش چیده شده بود توجه مرا به خود جلب کرد. امروز آمده ام تا با او صحبت کنم ولی نمی پذیرد. در...
-
جوان 27 ساله ای که کار پدرش را ادامه می دهد
دوشنبه 6 اسفند 1397 12:24
شرایط رو برای جوونا آسون کنن می خواستم با آقایی که شغلش کرایه دادن ظروف برای جشن ها و مهمانی هاست صحبت کنم. روزی که به محل کارش رفتم پشت میزش نبود. روی در شیشه ای برگه ای با یک شماره تلفن همراه چسبانده بود که اگر در قفل بود با آن شماره تماس گرفته شود. تماس گرفتم. گفت تا 20 دقیقۀ دیگر خودش را می رساند. *** وقتی...
-
یک مصاحبه از مجلۀ زن روز سال 1373
جمعه 19 بهمن 1397 13:05
زندگی روزمرۀ یک خانواده چهار نفره با حداقل درآمد در صحبت با یکی از کارشناسان مرکز آمار برای تعیین میزان حداقل درآمد جهت گذران ساده، عادی و بی پیرایۀ زندگی برای یک خانوادۀ چهار نفره ای که مستأجر نیز باشد - والدین و دو فرزند – بعد از حذف هزینه های غیرضروری و تفننی و گاه ضروری مانند خوردن غذاهای گرم در اماکن عمومی،...
-
زن 47 سالۀ دستفروش از زندگیش می گوید
دوشنبه 8 بهمن 1397 14:07
گفت و گوی این هفته و هفتۀ آینده مشابه گفت و گوهای قبلی وبلاگ نیست. تفاوت مصاحبۀ این هفته در شکل نگارش آن است که به صورت اول شخص مفرد نوشته شده و تفاوت مصاحبۀ هفتۀ آینده در هدف از انجام آن مصاحبه نهفته است. هدف این بود که با یک خانوادۀ چهار نفری که هم مستأجر باشند و هم حداقل درآمد را داشته باشند، صحبت کنیم و بپرسیم که...
-
23 ساله است و فروشنده مجلات قدیمی
دوشنبه 1 بهمن 1397 10:38
مردها بیشتر جدول حل می کنند امروز را گذاشته ام برای مصاحبه با مردم. سراغ دو نفر که از قبل در نظرم بودند می روم. اولی سرش درد می کند. حوصلۀ حرف زدن ندارد. دومی را هر چه می گردم مغازه اش را پیدا نمی کنم. در صورتی که مطمئنم باید همان جا باشد. از فروشنده های دور و بر پرس و جو می کنم. می گویند:" صبح ها نیست. بعد از...
-
گفت و گو با پارچه فروشی 75 ساله
چهارشنبه 19 دی 1397 17:46
با خریدار شریک شدم بدون سرمایه! 75 ساله است و پارچه می فروشد. منظورم را که به او می گویم حرفی نمی زند. فقط با چشمانی آرام ولی پرابهام نگاهم می کند. سکوتش چند لحظه ای ادامه پیدا می کند. منتظرم که عذرم را بخواهد. ولی چون چیزی نمی گوید، پیشدستی می کنم و می گویم: پس موافقین! *** تا کاغذها و خودکارم را از کیفم...
-
چشم باز کردم تو شیشه بری بودم
یکشنبه 9 دی 1397 14:14
یک خانواده ظاهرا" کوچک از جلوی مغازه ها که رد می شوم نگاهم اول به ویترین ها و بعد به چهره صاحب مغازه هاست. چیزی نظرم را نمی گیرد. فقط یک مغازه شیشه بری در ذهنم می ماند. برمی گردم. *** وارد که می شوم مرد جوانی را می بینم که کنار میزی ایستاده و کار می کند. مرد شصت و چند ساله ای هم کنار اوست. می خواهم با صاحب مغازه...
-
یه طوری زندگی می کنیم که کسر نیاریم
سهشنبه 4 دی 1397 16:21
چرخ زندگی باید بچرخه! تنۀ بریده شده درختی که باید ریشه اش هنوز در زمین باشد در گوشۀ یک مغازه تعمیر دوچرخه توجهم را جلب می کند. انگار عمر زیادی از کاشتنش می گذرد که حالا فقط نیم متری از جسم خشک شده اش به زمین وصل است. تنۀ درخت در دو جا فرو رفتگی هایی دارد، احتمالا" برای لانجام کاری خاص. روی آن را هم با تکه ای موکت...
-
یادداشت خانم بنی اعتماد در بارۀ کتاب " پسر دیرآموز من "
سهشنبه 4 دی 1397 13:05
بعد از چاپ کتاب " پسر دیرآموز من "، که خاطرات من در مورد فعالیت هایی است که باعث پیشرفت پسرم شده است - گاهی نه همیشه – کارت معرفی وبلاگم را هم داخل کتاب می گذاشتم ( هنوز هم گاهی می گذارم) و موقع دادن کتاب خنده کنان می گفتم که برای اولین بار در طول زندگیم از موقعیت پویا برای تبلیغ کارهای حرفه ای ام سؤاستفاده!...
-
دختری که مغازه راکد مانده پدرش را آجیل فروشی کرده
شنبه 24 آذر 1397 14:35
پدرم و برادرام می گفتن این شغل، مردونه س وقتی می شنود روزنامه نگارم و می خواهم با هدف مهربان تر شدن مردم با هم، با او مصاحبه کنم می گوید:" می شه کارت تون رو ببینم؟" می گویم: من آزاد با مطبوعات کار می کنم؛ کارت ندارم. می بینم قانع نشده! می گویم: می تونم امروز برم و یه روز دیگه روزنامه ای و که مصاحبۀ...