-
خاطرات سفری
یکشنبه 8 مرداد 1402 10:01
سفر با آشپزی یا بی آشپزی ...؟! روستای رودبارک نزدیک کلاردشتِ استان مازندران را خیلی دوست دارم. از طبیعت زیباش و حس صمیمی و خلوصی که فضای خاص روستا به من می ده در یکی از خاطره ها با تیتر " کجا می رین تو این بارون؟! " نوشته ام. به ما در این روستای کوچیک خوش می گذشت. به خاطر همین قبل از اینکه در خانواده تصمیم...
-
خاطرات سفری
یکشنبه 1 مرداد 1402 10:46
رودخانه ای به پهنای 30 متر! در سفری به شهر کرد مرکز استان چهارمحال و بختیاری برای دیدن سرچشمه ی زاینده رود به شهر سامان رفتیم. رودخانه ای دیدیم پرآب و خروشان. آبی چنان زلال که با دست و دل بازی حتی کوچیک ترین سنگ ریزه ی بسترش را نیز با دلِ راحت به تماشا گذاشته بود. همان دیدن آبی که شادمانه از روی سنگ های بزرگ و کوچیک...
-
خاطرات سفری
یکشنبه 25 تیر 1402 12:58
وقتی در ماسوله برق قطع می شود! در یکی دیگر از سفرهایی که به ماسوله رفته بودیم عصر یکی از روزها بعد از غروب آفتاب مشتری یکی از مغازه هایی شدیم که در پیاده رو جلوی مغازه اش میز و صندلی گذاشته بود. پشت میزی نشستیم و بستنی خواستیم. تا بستنی ها برسد غرق تماشای منظره ی زیبای شهر شدیم. شهری که خانه هایش از بالا تا پایین تا...
-
خاطرات سفری
یکشنبه 18 تیر 1402 09:32
سراب است ... اما پر ازآب!؟ هیچ یادم نیست که به کدوم شهرِ نزدیک کرمانشاه رفته بودیم که دیدنی هایش خیلی زودتر از زمانی که ما برای اون سفر، برنامه ریزی کرده بودیم تمام شد. هنوز دو روز وقت داشتیم. تصمیم گرفتیم بریم کرمانشاه. وقتی رسیدیم و اتاقی در هتل گرفتیم پرسیدیم کرمانشاه چه دیدنی هایی داره. گفتن یکی از جاهای دیدنی شهر...
-
خاطرات سفری
یکشنبه 11 تیر 1402 11:00
دریاچه ای با قدمت 3000 ساله .... بار اولی که به زنجان رفتیم فقط برای دیدن مجموعه ی تخته سلیمان بود. همسرم فیلم مستندی از این دریاچه ساخته بود که باعث شده بود دلم حسابی برای دیدنش غنج بزنه. این بود که وقتی فرصت یک روزه پیدا کردیم صبح رفتیم زنجان و از زنجان بلافاصله به تخته سلیمان. عصر برگشتیم زنجان و بلافاصله تهران....
-
خاطرات سفری
یکشنبه 4 تیر 1402 10:13
زمستان در بهارِ ماسوله .... یک سال برخلاف عادتِ ماسوله رفتن مون که همیشه تابستان یا نیمه ی دومِ بهار می رفتیم در تعطیلات عید رفتیم. ماسوله یک عکاسی داشت که صاحبش مرد جوانی بود. بیرون عکاسی اش تصاویری از ماسوله در چهار فصل روی تخته ای پایه دار می گذاشت. هر بار که از جلوی عکاسی رد می شدیم می ایستادیم و تماشا می کردیم....
-
خاطرات سفری
یکشنبه 28 خرداد 1402 11:21
روستای کویری " مصر " در استان اصفهان ... یادم نیست چه سالی بود که تصمیم گرفتیم سفری به مناطق کویری بریم. از دوستی که به دلیل کارهای تحقیقاتی گسترده و سفر پشت سفر با جای جای ایران آشنا بود پرسیدیم و او منطقه ی کویری نزدیک اصفهان را پیشنهاد کرد. در اون سال ها هنوز ساخت اقامتگاه های بوم گردی رواج پیدا نکرده...
-
خاطرات سفری
یکشنبه 21 خرداد 1402 16:58
نتیجه ی دیر اقدام کردن ... سالی که می خواستیم برای تعطیلات عید به یزد بریم یادم نیست به چه دلیل به موقع به فکرِ رزرو جا در هتل نیفتادیم. وقتی شروع کردیم در هتل ها اتاق خالی پیدا نکردیم. اون سال ها هنوز فکر راه اندازی اقامتگاه های بومگردی به ذهن کسی نرسیده بود. آخر مسئول پذیرش یک هتل پیشنهاد کرد که با هتل شهر تفت ،...
-
خاطرات سفری
یکشنبه 14 خرداد 1402 13:06
ماسوله بعد از زلزله یک بار مدتی بعد از زلزله ی ماسوله به آنجا رفتیم. یادم نیست که چقدر از زلزله گذشته بود. در شهر که راه می رفتیم دیدن خانه هایی که زلزله آنها را در هم کوبیده بود و صاحب خانه ها آنها را رها کرده بودن خیلی غم انگیز بود. عجیب این بود که مثلا در یک ردیف از خانه ها که شاید ده خانه یا بیشتر در کنار هم بودن...
-
خاطرات سفری
دوشنبه 8 خرداد 1402 08:03
آخ جون فردا می ریم مسافرت ... در یکی از سال هایی که هنوز دقیقه ی نود تصمیم می گر فتیم که به سفر بریم وقتی به ترمینال رسیدیم و دنبال بلیط رفتیم گفتن تا چند ساعت هیچ اتوبوسی برای آستارا ( شهری که برای سفر انتخاب کرده بودیم ) ندارن. ما که نمی تونستیم چند ساعت در ترمینال وقت تلف کنیم تصمیم گرفتیم با ماشین های کرایه که آن...
-
خاطرات سفری
یکشنبه 31 اردیبهشت 1402 09:36
اینجا را دیگه از کجا پیدا کردین....؟! برای دیدن قلعه بابک به شهر کَلِیبَر استان آذربایجان شرقی رفته بودیم. شهری کوچک که آن سالِ سفرِ ما هتلی نداشت. چه سالی بود دقیق یادم نیست. پویا شاید ده یازده ساله بود. تازه داشتند یک هتل بزرگ در زمینی بیرون شهر می ساختند. ما در تنها مهمان خانه ی شهر جا گرفته بودیم. می گویند قلعه...
-
خاطرات سفری
یکشنبه 24 اردیبهشت 1402 10:28
اتاقی روی آغل....... تا زمانی که پویا مدرسه می رفت فقط می تونستیم تعطیلات عید و ماه های بعد از امتحان های پویا تا آخر شهریور سفر بریم. اما بعد از اینکه پویا کلاس سوم راهنمایی را تمام کرد ما به این نتیجه رسیدیم که برنامه های آموزشی کلاسیک خیلی براش مفید نیست و باید برای رشد و پیشرفت پویا مسیرهای دیگه ای پیدا کنیم. با...
-
خاطرات سفری
دوشنبه 18 اردیبهشت 1402 11:06
کجا می رین تو این بارون؟! در کلاردشت مازندران بعد از شهر حسن کیف – درست نمی دونم چند کیلومتر بعد از این شهر- روستای کوچکی است به اسم رودبارک. روستایی با شیب رو به بالا در همسایگی علم کوه. علم کوهی که دومین کوه بلند ایران بعد از دماوند است. از وسط این روستا رودخانه ای می گذرد که با نوار سبزی از بوته های گوناگون که در...
-
خاطرات سفری
دوشنبه 11 اردیبهشت 1402 09:36
کبابی لذیذ و دستمالی همه کاره ... در سفری به آستارا شبی برای خوردن شام به یک " کته کبابی " رفتیم. نمی دونم چقدر با شهرهای شمال ایران آشنا هستین و آیا به تابلوهای " کته کبابیِ " این شهرها دقت کرده این یا نه؟ " کته کبابی " رستوران نیست. کافه هم نیست. فقط جایی است که در آن می تونین ناهار را...
-
خاطرات سفری
یکشنبه 3 اردیبهشت 1402 09:09
ناگهان خانه ای در دل طبیعت ... باز هم به ماسوله رفته بودیم که این اتفاق افتاد. ما هر بار که به ماسوله می رفتیم غیر از اینکه عاشق راه رفتن گردش وار در کوچه های باریک سربالا یا سرپایین و در پیاده روهایی که سقف خانه های زیری بود و در راهِ پلکانی ای که به شکل نیم دایره شهر را دور می زد بودیم عشق بالا رفتن از کوه و تپه های...
-
خاطرات سفری
یکشنبه 27 فروردین 1402 09:15
نعلبکی با نقش زنانه ! در سفر دیگری به خلخال، یادم نیست به چه دلیل شب سوار اتوبوس شدیم. وسط راه شاید حدود ساعت دو یا سه بعد از نصف شب، راننده کنار یک قهوه خانه نگه داشت تا مسافران استراحتی بکنند و چای بخورند. ما هم پشت میزی نشستیم تا برای مان چای بیاورند. آن زمان عادت قهوه خانه های بین راه این بود که تا اتوبوسی جلوی...
-
خاطرات سفری
یکشنبه 20 فروردین 1402 09:15
در کامیون.... در یکی از سفرهایی که پویا شاید ده ساله بود که از لحاظ تاریخ حدود سال های 73 یا 74 می شود و اصلا یادم نیست به کدوم نقطه ی کشور رفته بودیم می خواستیم از یک شهر به شهر دیگری برویم. در شهر محل استقرارمان ماشینی گرفتیم و گفتیم می خواهیم به فلان شهر برویم. راننده ما را اولِ جاده ای که به طرف شهرِ مورد نظر ما...
-
خاطرات سفری
دوشنبه 14 فروردین 1402 10:02
مامان اگه این آبُ نخوره می میره ...! در یکی از سفرهای مان به ماسوله که پویا شاید چهار ساله بود مسیری را در فضای کوهستانی روبروی شهر انتخاب کردیم و آرام آرام بالا می رفتیم. خسته که شدیم دنبال جای صافی بودیم که بتوانیم زیراندازمان را روی زمین بیندازیم تا کمی استراحت کنیم. اتفاقا به زمین صافی رسیدیم که با چند درخت قدیمی...
-
خاطرات سفری
دوشنبه 7 فروردین 1402 13:55
تاریخ یا طبیعت ......؟ در سفری که به انزلی رفته بودیم شبی داشتیم در ساحل قدم می زدیم رسیدیم به پنج شش نفر که دور آتش نشسته بودند و حرف می زدند. در آن زمان هنوز عادت نکرده بودیم که قبل از حرکت در مورد دیدنی های محل سفرمان پرس و جو کنیم. به همین دلیل با دیدن آنها در ساحل جلو رفتیم سلام کردیم و پرسیدیم که اون اطراف جاهای...
-
خاطرات سفری
یکشنبه 28 اسفند 1401 15:28
شهری با یک خیابان! دورانی بود که مای عاشقِ سفر، البته زمانی که خیلی جوان تر از حالا یِ ما بودیم، در دقیقه ی نود تصمیم می گرفتیم برویم سفر. مثلا یادم می آید یکی از روزهایی که مهمان داشتیم بعد از رفتن مهمانان دیدیم مقدار متنابهی غذا مانده. الان یادم نیست پیشنهاد کدامِ ما بود؛ همسرم یا من. خلاصه یکی مون به اون یکی گفت:...
-
خاطرات سفری
یکشنبه 21 اسفند 1401 11:43
دری به باغ بهشت ... فکر می کنم لازم است همین جا بنویسم چرا در خودم نیاز شدیدی حس کردم که همراه خانواده ام به سفر بروم و چند روزی از زندگی تهرانم دور باشم. پویا شش ماهه بود که من به عنوان گزارشگر در مجله ی زن روز استخدام شدم. موضوع گزارش های من و همکارانم در مجله، حول وضعیت زن در خانواده و اجتماع بود. زمانی که برای...
-
خاطرات سفری
چهارشنبه 17 اسفند 1401 10:01
همان وصف العیش ...! از هفته ی آینده خاطراتم را از سفرهایی که همراه با همسر و پسرم به شهرهای مختلف رفته ایم در وبلاگم خواهم نوشت. در این پیش نوشته بهتر است در مورد چگونگی کیفیت این خاطرات توضیح بدهم تا اگر علاقه مند به خواندن خاطرات هستید برایتان روشن شود که چگونه خاطراتی خواهید خواند. من در طول این سفرها که از دو...
-
" پشت چهره ها " ی جدید...
یکشنبه 7 اسفند 1401 20:51
دنیای بدون " عباس آقا " ! بعد از 27 بهمن ماه سال 1398 که متن مصاحبه با یک مشاور املاک را در وبلاگم گذاشتم شیوع ویروس کرونا باعث شد ادامه ی گفت و گوها به شیوه ی " پشت چهره ها " که معمولا از نیم ساعت تا یک ساعت زمان می گرفت امکانپذیر نباشد. با اینکه خیلی دلم هم برای صحبت با مردم و هم برای به...
-
گپ و گفتی با یک مشاور املاک
یکشنبه 27 بهمن 1398 11:58
یادمون رفته انسان باشیم وارد دفتر که می شوم گوش تا گوش میزهایی را می بینم که روی هر کدام یک دستگاه کامپیوتر گذاشته اند. خوشبختانه در این دفتر نسبتا بزرگ در لحظه ای که من وارد آن می شوم فقط یک نفر ایستاده که من باید رضایت او را برای گفت و گوی امروز بگیرم. گاهی پیش می آید وارد فروشگاهی می شوم که چند نفر در آن مشغولند....
-
شغل رو به انقراض این مرد 70 ساله
شنبه 19 بهمن 1398 18:56
کاش واقعا به هم نگاه کنیم مدتی است که یک مغازه ی خیاطی را انتخاب کرده ام تا با صاحبش مصاحبه کنم. یکی دو بار می روم ولی تیرم به سنگ می خورد. قفلی که به در زده و رفته مثل خاری به چشمم می رود. امروز خوش شانسم! وارد که می شوم مردی را می بینم که ایستاده در حال کار کردن است. خیلی آرام به حرف هایم گوش می دهد. چند لحظه سکوت...
-
36 ساله است و مجرد
شنبه 14 دی 1398 14:04
می خوام رو پای خودم بایستم وارد که می شوم خانمی را می بینم که پشت پیشخوان مغازه در حال تا کردن چند تکه لباس است. توضیحاتم که تمام می شود به راحتی می پذیرد که صحبت کند. قبل از اینکه وسایلم را از کیفم درآورم با یکی، دو لباس به طرف ویترین می رود و می گوید:" تازه دیدم که مانکن مون لباس نداره." بعد از پوشاندن...
-
با 27 سال سن، پدر سه بچه است
یکشنبه 1 دی 1398 18:42
دوست دارم مسافر نباشم وارد یک قنادی می شوم. خانمی پشت صندوق نشسته است. بعد از شنیدن توضیحاتم می گوید:" به خاطر شب یلدا سرمون خیلی شلوغه. بذارین یلدا تموم بشه در خدمت تون هستم." درست می گوید چون بلافاصله زنگ تلفن بلند می شود و او بعد از صحبت کوتاهی رو به کارکنان قنادی می گوید:" کیک خانم ... اگه آماده ست...
-
28 ساله اما با تجربه!
سهشنبه 26 آذر 1398 09:15
ترسی ندارم امروز می خواهم با یک فروشنده یا صاحب طلا و جواهر فروشی صحبت کنم. به اولین مغازه وارد می شوم. فروشنده که پشت پیشخوان نشسته است بعد از شنیدن توضیحات من می گوید:" امروز من خیلی کار دارم. باید برم بانک. شاید ایشون بتونه." به مردی که پشت میز نشسته است اشاره می کند. به میز نزدیک می شوم و بعد از سلام...
-
این دنیا را دوست ندارد
یکشنبه 17 آذر 1398 12:40
زن، 25 ساله شوهر، 60 ساله وارد یک مغازه ی کفش فروشی می شوم. فروشنده که زن جوانی است بی حوصله پشت میزی نشسته است. سلام می کنم و کارم را توضیح می دهم. نگاهم می کند. بعد از چند لحظه سکوت می گوید:" شماره تلفونت رو بده. بات تماس می گیرم." با لبخندی به لب می گویم: تو این کار تجربه به من نشون داده که وقتی شماره...
-
پسر 20 ساله ای که فروشندگی پوشاک را دوست دارد
یکشنبه 10 آذر 1398 11:33
جوانی و قسط! وارد فروشگاهی می شوم و به سمت فروشنده اش که زن جوانی است می روم. در جواب پرسش او کارم را توضیح می دهم. بلافاصله با اشاره به زن مسنی که کنارش ایستاده می گوید:" من که نمی تونم. با ایشون صحبت کنین." آن زن که نمی دانم صاحب فروشگاه است یا یک فروشنده ی دیگر، با کج خلقی می گوید:" من صحبت نکرده همه...