پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

مزاحم شدم یا نشدم ...؟!


 

امروز می روم تا با مرد دستفروشی که دیروز تصادفی او را دیده بودم مصاحبه کنم. دیروز وقتی از کنار بساط کوچک و جمع و جورش می گذشتم جنس هایی که روی بساطش چیده بود توجهم را جلب کرد. آن قدر که ایستادم تا از نزدیک بهتر ببینم. بیشتر مجسمه های کوچک تزیینی داشت. چندتایی هم غیرتزیینی. مثل چند نعلبکی با نقش های قدیمی و یک قندان از جنس چینی و یک سینی کوچک باز با طرح و نقش قدیمی. در بساطی کوچک با طول نزدیک به یک متر و عرض حدود نیم متر. آنچه بساط او را از نزدیک بیشتر برایم جذاب کرد تک بودن جنس هایش بود. از هر کدام فقط یکی در بساطش گذاشته بود.

به بساطش که می رسم می بینم هنوز جنس هایش را کامل نچیده است. پیش پایش انبوهی جعبه های مقوایی کوچک می بینم که درِ بعضی از آنها باز است. یعنی جنس داخلش را درآورده و در بساطش گذاشته. بقیه جعبه ها هنوز باز نشده. با حوصله و سر صبر دارد یکی یکی آنها را باز می کند و در بساطش می چیند. پیداست که وقتی می خواهد بساطش را جمع کند هم با همین آرامش و خونسردی تک تک جنس ها را داخل جعبه های مخصوص به خودشان می گذارد. به راهم ادامه می دهم. می خواهم موقعی پیش او بروم که کار چیدنش تمام شده باشد و با خیال راحت منتظر مشتری باشد. آن قدر با آرامش و بدون عجله کار می کند که دو بار دیگر هم که برمی گردم هنوز بساطش را کامل نچیده است. بار سوم که به بساطش نزدیک می شوم می بینم با خیال راحت نشسته و پاهایش را هم دراز کرده.  

سلام می کنم و موضوع کارم را می گویم. جواب مشخصی نمی دهد. ولی مخالفت هم نمی کند. وسایل کارم را از کیفم درمی آورم و ضبط گوشیم را روشن می کنم.

تا چشمش به گوشی من می افتد که آن را با دستم بالا گرفته ام تا نزدیک صورتش باشد می گوید:"ضبط می کنی؟" جواب می دهم که ضبط می کنم تا کار زودتر تمام شود. می گوید:"لابد عکس هم می خوای بگیری!" می گویم: نه، عکس نمی گیرم. تو وبلاگم فقط مطلب می ذارم. با شک و تردید در چشمانش و با اشاره به گوشی می گوید:"ولی با این، عکسم می تونی بگیری." دوباره تاکید می کنم که می تونم بگیرم ولی نمی گیرم چون به کارم نمیاد.

برای راحتی انجام این مصاحبه چون باید تمام مدت گوشی را با دستم بالا نزدیک صورت او بگیرم چهارزانو روی پیاده رو می نشینم.  

***

یه ذره هم بلند حرف بزنین که صداتون ضبط بشه. بگین کارتون چیه؟

( با اشاره به بساطش می گوید ) اینه دیگه.

چه جوری شد که این کار را انتخاب کردین؟

من در این مورد چیزی نمی خوام بگم به کسی.

من اصلا اسم نمی پرسم.

می دونم. می دونم.

جاتون را هم اصلا نمی نویسم.

همین که می بینی. شما عکس منُ می گیری دیگه. ( با تعجب نگاهش می کنم. هنوز باور نکرده حرف مرا. )

نه، اصلا من عکس نمی گیرم.

( با اشاره به گوشی من می گوید ) با این موبایل عکس نمی گیری؟

نه، نه. اصلا. من فقط حرف هاتونُ ضبط می کنم. من می خوام تجربه تونُ مثلا اینکه از چه کاری شروع کردین که الان به اینجا رسیدین ...

ببین یه چی بگم. این کار تجربه نمی خواد که.

نه، این کارو نمی گم. کارایی که از جوونی تون شروع کردین.

اصلا نمی شه. من بخوام بگم داستان حسن کُرده. اصلا ...

خب، عیب نداره. من با مردم به همین دلیل حرف می زنم. از تجربیات شون می گن. مثلا من یکی دو ماه پیش رفتم با آقایی حرف زدم که فروشگاه لباس مردونه داشت. 78 سالش بود. از تجربه های زندگیش از جوونیش ...

تجربه های ما با استانداردهای جهانی اصلا نمی خونه چون ما یه کشور عقب مونده ای هستیم ...

باشه. من تجربه ی شما را برای مردم کشور خودمون می گم. برای دیگران که نمی گم که شما فکر کنین اونا یه زندگی دیگه ای دارن. ( از حالت چهره اش می فهمم که موافق نیست. از راه دیگری وارد می شوم ) می خواین من سوال هامُ می پرسم هر کدوم را دوست داشتین ...

من خودم حس می کنم تو زندگی تجربه ای که کردم به درد هیچ کس نمی خوره.

فکر می کنین. این طور نیست.

نه، فکر نه. ببین یه چیزیه. یه چیزایی هستش که شاید بعضی ها یه چی ها را بیان می کنن ولی نمی دونن که بیان نکنن بهتره!

شما یه ذره بیایین جلوتر. ( عجب فضایی شده! من از ترس سر و صدای خیابان و رفت و آمد عابران هی با دستم گوشیم را می برم جلوتر که نزدیک تر به او باشد و او هی می رود عقب تر ... ) شما به عنوان نمونه یکی از این تجربه هاتون را که فکر می کنین به درد دیگران نمی خوره ...

من به هیچ کس چیزی نمی گم که آقا اینا رو تجربه کنین چون من منویات خودمُ می خوام به اون دیکته کنم.

نه، اصلا منظور من دیکته کردن نیست. ببینین وقتی من با آدمای مختلف سن های مختلف ... مثلا من دو هفته پیش با یک دختر 21 ساله حرف زدم که رفته توی یک کافی شاپ داره کار می کنه. قهوه و اینها. خب، این تجربیاتش را وقتی می گه برای خود ایرانی ها شنیدنی و خوندنیه. یعنی وقتی که از کنار همدیگه رد می شیم من منظورم اینِ که یه وقت یه حرف درشتی به هم نزنیم. یه چیز کوچیکی که پیش میاد به هم نپریم. داد و فریاد نکنیم. با هم مهربون باشیم. بدوینم که هر کس داستان زندگی خودشُ داره.

ببین خانوم من یه چیزی بگم. یه جوامعی هستش که به اصطلاح، خواسته با به اصطلاح با توانایی  تناسب داره مثل ژاپن. یه ملت  توانایی هستن. خواسته با توانایی تناسب داره. یه ملت هایی هم هستن که خواسته با توانایی شون تناسب نداره. به دلیل محدودیت های پیچیده در شرایطی که هست منویات خودشُ نمی تونه بگه. بنابراین اینجا یه نوع دغل بازیه. ببین ممکنه یه چیزایی بگم ...

ببینین شما چون شناخته نمی شین از منویات تون هر چی می خواین بگین ...

اولا یه کشور پلیسی یه. من نمی تونم به شما اعتماد کنم، یک. اعتماد تو جامعه ی ما نیست. وقتی اعتماد نیست همه چیز مرده. در واقع مثل جنگ تن به تنی می مونه که همه همدیگه رو لت و پار می کنن. جنازه ها رو زمین افتادن. یک، اعتماد. وقتی اعتماد نیست من الان شما را به عنوان یه پلیس می تونم تلقی کنم. یه مامور اطلاعات.

آخه ...

نه، گوش بکن. نه را نگو. گول زدن خیلی ساده ست. من نیستمُ الُ بِل. این جامعه این جوری هستیم. یه جامعه ی دغل دروغ و بدون اعتماد.

من کاشکی قبل از اینکه با شما صحبتُ شروع کنم وبلاگمُ از توی گوشیم به شما نشون می دادم که می دیدین فقط مطلبِ و مردم با من حرف می زنن.

من کاری ندارم. شرایط را باید در نظر گرفت. من با این سنم نمیام هر چی ... آدم میاد اینجا مثل مسلسل سوال می کنه. یه ایراد بزرگی یه. می پرسه بازنشسته ای؟ می گم:"نه."

آخه همین جوری. واسه ی چی سوال می کنن؟

این یه نوع به اصطلاح بیماری فرهنگی یه که به همه تزریق شده. اکثر مردم در یک شرایط خاص ... در صورتی که جاهای دیگه خیلی ایراد داره. مثلا آقا اسمت چیه؟ یه آدمی میاد من اینا را پهن کردم. درجا که میاد خیلی هم سانتی مانتالِ می گه اسمت چیه؟ بنابراین شما باید در نظر بگیرین شرایط جامعه، اعتماد نیست، یک. به طور کل. یه جامعه ی پلیسی زده با پوست و استخون. بعد حرفایی که ما می زنیم با شرایط فعلی جهان اصلا تناسبی نداره. ما نه اصلا تولید داریم نه ... حرفایی که اصلا هیچ پایه و اساس نداره و شنیدنش هم اتلافِ وقته. ببین ژاپنی صحبت نمی کنه عمل گراست. خب، ما عمل گرا نیستیم. چرت و پرت می گیم. از صبح ور ور ور. من خودم، یکیش. خب، این حرف ها را شما یادداشت کن در طول سال اینا رو بغل هم بذاری یه تیکه صحبت هی تکرار شده. تکرار مکررات. بنابراین فرض کنین به اصطلاح الان یه ژاپنی بیاد اینجا. من پیش اون نباید هیچی بگم. ( بین کلمات او همین طور پشت هم صدای رفت و آمد ماشین ها ضبط گوشی را پر می کند و به من می فهماند که زمان سختی خواهم داشت وقت پیاده کردن این گفت و گو ... ) این یه آدمی یه از کشوری مثل کشورای اسکاندیناوی، کُننده. چون حرفای من ... من که کاری نکردم که چیزی بگم. من باید شنونده فقط باشم. آگر از من سوالی کرد در حد توانایی خودم جوابی بدم.

خب، بله این درسته. من اونُ به شما حق می دم. ولی اینکه یه کسی از یک کشور دیگه بیاد فرق می کنه با من و شما که شهروند تهرانیم. ایرانی هستیم. اینجا زندگی می کنیم و هر کس بر اساس زندگی خودش یه تجربه ای داره که حالا می گید به درد کسی نمی خوره. ولی این تجربه ها خوندنی یه برای بقیه چون مثلا فکر کنین یک دختر 21 ساله مثلا به من می گه که " من اصلا برام مهم نیست دیگران راجع به من چی فکر می کنن. برای من مهمِ اون کاری را که دوست دارم انجام بدم."

خب، این یه درخواستی یه. ببین یه چیزی هم ... مسایلی هست که ...

مثلا ازش پرسیدم که ... ببینین سوال های من این جوریه. مثلا ازش پرسیدم که تو زندگی از چی می ترسی؟ گفت:"از این می ترسم که بی فایده بمیرم." می گفت:"من هر روزی که برای خودم و خانواده ام یک قدم مثبت برندارم انگار که اون روزِ من تلف شده." ببینین مثلا هیچ وقت ... من خودم که کارم اینه روزنامه نگارم اصلا از یک دختر 21 سالِ این را شنیدم واقعا برق از سرم پرید که یک دختر 21 سالِ مگر چقدر زندگی کرده که اون روزی که برای خودش یا خانواده اش یک قدم مثبت برنداره می گه اون روزم، روز نیست. می دونین من منظورم این جور شخصیت هاست. ما شخصیت های متفاوتی داریم ما ایرانی ها. درسته همه این چیزایی که می گین شما ولی ...

ببین شما، در این جامعه ی ما بدون اینکه پایه ی اساس فرهنگی روز جهان را داشته باشیم آدم رمانتیک هم باشه رویا هم داشته باشه، این یه مقوله ست. یعنی در جایی که چیزی وجود نداره و در سکوت و سکوت ( در دلم می خندم. او از سکوت حرف می زند ولی فضای دور و بر ما پر از همهمه ی رفت و آمد ماشین ها و آدم هاست ) بدون اطلاعی که به اون شخص داده باشن یا اطلاعات جامعی داشته باشه و بی اطلاع باشه و خواسته هایی داشته باشه. اینم دو مسئله است. یعنی من الان ممکنه توانایی نداشته باشم ولی خواسته زیاد داشته باشم. اینُ می خوام اونُ می خوام ...

اتفاقا یکی از سوال های من همینِ که مثلا می پرسم چه آرزویی دارین؟ یا دل تون می خواد زندگی تون چه پیشرفتی بکنه. حالا هر کس بر اساس ایده های خودش و انتظاری که از زندگی داره ... ( متوجه می شوید دیگر ... با گفتن همین طوری این سوال ها یک ذره ای امیدوارم چیزی بگوید که نزدیک به جواب سوال باشد. همان تیری در تاریکی. ولی حتی نمی گذارد جمله ام تمام شود! )

آرزوی ما، آرزوی همه ی انسان ها در اون شرایط که قرار می گیرن یه چیزی بهشون تزریق می شه. از لحاظ فرهنگی ... از لحاظ فرهنگی ...

یه کم ( می بینین دیگه چقدر مجبورم محتاط حرف بزنم! )  شما بدبین هستین؟

نه، این بدبینی یم یه مقدار به اصطلاح چیز پلیسی می تونه باشه. یه ... می خواد آدمُ تو دست انداز بندازه. آدمُ تهدید کنه بگه که مثلا باورات غلطه. اونم یه نوع ...

آخه اینی که شما می گین ...

نه، گوش بکنین. شما هر چی بگی من به حرفاتون اعتمادی ندارم. ببین وقتی گفتم در جامعه ای که اعتماد نیست شما هر ادعایی بکنین واسه ی من آن چنان پایه و اساسی نداره. این یک، خب. روی این موضوع و مصالح خونه بخوای بسازی باز پایه و اساس خونه، پایه باید خیلی محکم باشه تا بره بالا دیگه. پایه ای نیست. روی چی می خوای بسازی؟ حافظ یه شعر داره ... ( شروع می کند به خواندن شعر و من با لبخند به لب و دلهره در چشمانم به او نگاه می کنم چون می دانم تشخیص کلمات شعر زمان پیاده کردن کار خیلی سختی خواهد شد. اگر کس دیگری بود حتما خواهش می کردم که آهسته تر بخواند تا بشود شعر را نوشت ولی با او از این خبرها نیست. سه بیت از یک شعر حافظ را می خواند. از دو بیت اول فقط کلماتی را می شود به حدس و گمان تشخیص داد. اما سرخوشانه بیت سوم را کامل تشخیص می دهم. و به کمک همین بیت، اصل غزل را در کتاب شاعر پیدا می کنم. کلماتِ مفهوم دو بیت اول در غزل نیست. وقتی با همسرم که شعردوست قهاری است صحبت می کنم می گوید که این اتفاق برای کسانی که شعرهای زیادی را از حفظ هستند پیش می آید که گاهی یکی دو بیت از یک شعر را با مثلا یکی دو بیت از شعر دیگر پشت هم بخوانند. پس من اینجا همان بیتی را که کامل و شنوا گفته است می آورم. )

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر                 کز آتش درونم دود از کفن برآید

می خواد بگه چی به سرِ من بدبخت آمده. یعنی یه چیزایی هستش که در بینش خودتون در قالب خودتون می خوای قالبِ دیگرونُ به این قالب دربیاری. یا ازش ...

البته من نمی خوام به قالب خودم دربیارم. اصلا نمی خوام. من فقط می خوام همین تجربه، همین دیدگاه هایی که دارین تجربه هایی که تو زندگی پیدا کردینُ دیگران هم بخونن ...

ما سازنده نیستیم. ببین من الان این جنسا را چه کار کردم؟ پهن کردم. جنسا اکثرا ساخته ی چینه. حالا مال هر کشوری. من ماله کشم! مثل بنا که گچ را این جوری می ماله. اصل ساختنه. من حتی این خرمهره را هم نگاه می کنی ( به یک خرمهره که در بساطش گذاشته اشاره می کند ) اینِ شَم من نساختم. بنابراین حرف من رو اساس تجربه و ساختن هیچه. اصل ساختنه.

این که ما چیزی نمی سازیم حرفامون هم اصلا هیچ ارزش گفتن نداره. من کاری نکردم که بخوام چیزی ازش بگم. یه ژاپنی الان بیاد من باید براش چی بگم؟ من کاری نکردم که. من ماله کشیدم. بعد وانگهی نگاه کنین الان یه ژاپنی بیاد اینجا ... یه ژاپنی میاد اینجا به عنوان مثال ( یک مشتری می آید و قیمت چند جنس را می پرسد و می رود. و او به محض اینکه مشتری می رود بدون اینکه من چیزی بگویم خودش حرفش را ادامه می دهد ) ببینین معیارای ما وحشتناک غیراستاندارده. چرا؟ حالا نگاه کنین یکی که از کشور ژاپن میاد.

کشور ژاپن استاندارده و کشوری یه که مورد قبول اکثر کشورای جهانِ از نظر برخورد.مردم متین با تربیت با گذشت. نون بده. خیر بده. حالا کاری نداریم بعد ( اینجا جمله ای می گوید که صدای موتورهایی که از کنار ما می گذرند تشخیص آن را کاملا در ضبط گوشی غیرممکن می کند ) گاهی می نویسن که این سارقای مسلح که چندین خونه هایی که اشیای آنتیک شونُ دزدیدن دستگیر شدن. حالا اشیاء چیده شده؛ رادیوی قدیمی تلویزیون رنگی مال سی سال پیش. آدم نگاه می کنه می گه چرا اینها را دزدیدن و به شهرداری تحویل ندادن. چون زباله ست. چون یه ژاپنی یه تلویزیون 50 اینچ رنگی سونی را می ذاره پشت در. چرا؟ چون کشور تولیده. اگر یه کارخانه دار ژاپنی مثلا در سال 300 میلیارد ین یا سی میلیارد ین سود کنه و سی و پنج میلیارد هزینه کنه دولت بهش پنج میلیارد ین می ده. اگر هزینه نکنه همه را ازش می گیره.

( همین موقع مردی با عجله می آید نزدیک بساط او و می پرسد که اتوبوسی که در خیابان کنار جدول نزدیک ما ایستاده به ... می رود؟ قبل از اینکه او فرصت کند جواب بدهد بدون فوت وقت زنی که در کنار ما بساط دستفروشی دارد خیلی سریع جواب مرد را می دهد تا او روانه شود! آن قدر فوری فوتی و در کسری از ثانیه جواب مرد را می دهد که انگار وظیفه دارد نگذارد وقفه ای در گفت و گوی ما بیفتد. پس لابد از اول تا حالا پیگیر گفت و شنود ما بوده ... مصاحبه شونده ی من هم بلافاصله حرفش را ادامه می دهد ) چون کشور تولیدیه. گوش دادی. بنابراین ما که تولیدی نمی کنیم اون زباله ها را می ذاریم ژاپنی یه می گه چرا این زباله ها را به شهرداری ندادن. چرا دزدیدن؟ ( باز مشتری می آید. قیمت دو جنس را می پرسد و می رود ) ولی در اینجا می گن این جنس های آنتیک را از خونه های ... ببین معیارهای انسان معیارهای افراد در فرهنگ های مختلف خیلی با هم تفاوت داره. همین طور طرز فکرها. ما کاری نکردیم چیزی نساختیم که بخواهیم در حضورش داد سخن بدیم.

( با اشاره به جنس های بساطش می گوید ) من چی می تونم بگم. من هر تیکه شو ... من یه تیکه ی ساده شو نساختم. چی دارم بگم. ( باز یک مشتری و پرسش قیمت یک جنس ) ما مشکلات پبچیده ی فرهنگی داریم. بنابراین ما مسایل را خیلی ساده تلقی می کنیم بعد رو معیار خودمون تجسس می کنیم. تو جامعه ی پلیس زده ایم. اعتماد نیست. شیشه خورده داریم. نون خودمون را به روش های نامشروع به دست میاریم.

ولی این بی اعتمادی که شما حرف شُ می زنین همه این طور نیستن.

همه نیستن. ولی اینها اقلیتی هستن که منش و فکرشون کاربردی نداره در جامعه ای که اکثریتی به اصطلاح معلولن. معلول فکری ین. ( از همهمه ی صداهای عابران و ماشین ها و موتورها بی اختیار گوشی یم را که با دستم جلوی صورتش گرفته ام هی به او نزدیک تر می کنم. و چون در این حالت گوشی مدام از دهان خودم دور و دورتر می شود هر وقت چیزی می خواهم بگویم صدایم را بالا می برم. در نتیجه ی این بلند حرف زدن، زمان پیاده کردن مصاحبه هر وقت به صدای خودم می رسم از ضبط گوشی چنان صدای گوش خراشی بلند می شود که حتی تشخیص کلمات اول جمله های خودم هم سخت می شود و گوش هایم آزار می بینند! )

نه، این جوری هم باید نگاه کنین هر کس که برای خودش ایده هایی داره وقتی خودش سالم زندگی می کنه بلاخره با دو سه نفر دوست و همکاری هم که در ارتباط هست این سالم زندگی کردن  به اونها هم ...

سالم زندگی کردن چطور ... ( برگه ی فاکتور خریدی را از جیبش در می آورد و با اشاره به آن می گوید ) من شونزدهم این جنسا را خریدم سه میلیون و چهارصد. خب، به من گفت که آقا امروز که روز اولی یه که من مغازه را باز کردم ( منظور اولین روز کاری بعد از تعطیلات عید ) این قیمته. دفعه ی دیگه بخوای بخری قیمت می ره بالا. ببین در این تلاطم قیمتا، همه جیب همدیگه رو داریم می زنیم. بنابراین یه جور دزدیه. از همدیگه دزدی می کنیم. دروغ می گیم. به خدا این قدر خریدم. این جور شده. اون جور شده. این چیزا پایه و اساس ثابتی نداره که بخواییم در مورد اون استناد کنیم که من این جورم. من چیزی که دیروز خریدم امروز می خرم به یه قیمت دیگه. مشتری که دیروز از من خریده نمی تونم اونُ مجاب کنم که آقا من امروز که اینُ خریدم این قدر شده. این در واقع یه نوع دروغه. اونم نمی تونِ منُ تایید کنه. در درونش یه چیز دیگه ست. بخصوص که ما ملت دورویی هستیم. یکی از مشکلات انسان دورو بودنِ شه. نه فقط ایرانی ها. همه ی دنیا. ظاهر و باطن انسان دو تاست. بنابراین چیزی که انسان تایید می کنه ممکنِ درونش چیز دیگه باشه. بنابراین ما مشکلات پیچیده داریم.

کشوری که تولید کننده است مثل آلمان. ماشین بنز رده های مختلف درست می کنه مثلا مدل 280، 300، 350، 600 ( مشتری می آید و بعد از شنیدن قیمت جنسی که نشان می دهد می رود ) خب، این ماشینا را می سازه صفر کیلومترش که می مونه برای سال آینده که فروش نرفته 40 درصد قیمتش میاد پایین. قانون این کارخونه ی بنزه. مدل های مثلا سال 2023 صفر کیلومترش برای سال 2024 چهل پنجاه درصد میاره پایین. همه هم می دونن. ما همچین چیزایی نداریم آخه. یه ماشین ساده ی پیکان که تو قبرستونای ماشین پیدا نمی شه چند برابر شده. ببین یه چیز استاندارد ...

( قبلا نوشته ام که برای راحتی کارم از اول چهارزانو روی پیاده رو نشستم. او که بساطش را زیر سایه ی درختی پهن کرده برای نشستن خودش کارتن باز شده ای را طوری زمین گذاشته که نصفش روی پیاده روست و نصفه ی دیگرش روی فضای خاکی دور تنه ی درخت. روی کارتن باز شده نشسته و پاهایش را دراز کرده که تا نزدیکی تنه ی درخت می رسد. اما یک دفعه بلند می شود کارتن را جمع می کند روی پیاده رو می گذارد و چهارزانو روی آن می نشیند. من از این وقفه ی کوتاهی که بین صحبت پیش می آید به خیال خودم! استفاده می کنم و می پرسم ) حالا می شه بگین چند سالِ تونه؟

( بین خنده ی من و لبخند کمرنگ او صوت کلماتی نامفهوم را در ضبط گوشی می شنوم که اصلا کلماتش قابل تشخیص نیست حتی با چند بار عقب و جلو کردن جمله ها. با خنده می گویم ) یعنی اینَم اعتماد نمی کنین حداقل سن تونُ به من بگین؟

من ...  پیرکودک داریم نه پیر. همه ی پیرا که موشون سفید شده اونا پیرکودکن.

( باز با خنده می گویم ) خب، منم مثل شما موهام سفید شده.

ما پیرکودک داریم. ما به این سن که رسیدیم کاری نکردیم که من بخوام بگم.

( باز به اصطلاح زیر سبیلی می پرسم ) خب، جوان بودین چه کار می کردین؟

هیچی. جوونی و پیری، گفتم ما پیرکودک داریم.

( حالا منم ول کن نیستم ... ) بلاخره تو جوونی پیر نبودین که.

سنُ ولش کن. عقل ...

حالا به سن شما کاری ندارم. ( از چهره اش پیداست که 77، 78 سالی باید داشته باشد ) بگین جوون بودین چه کار می کردین؟

تجسس می کنی؟! شاید من نخوام بگم چه کار می کردم!

خب، اگر نمی خواین بگین راحت باشین. اشکالی نداره.

( یک مشتری می آید و قیمت یک جنس را می پرسد. بعد از رفتن مشتری خودش بلافاصله بدون اینکه من چیزی بگویم ادامه می دهد ) ببین اکثر جامعه ی ما یه مشکل پیچیده ی فرهنگی دارن که به این باور نرسیدن که خیلی به اصطلاح مزاحمت ایجاد می کنند. من این سوالُ ازتون دارم. هر سوالی به مغز آدم خطور می کنه، بی ربط با ربط، آیا دیگران وظیفه دارن جواب بدن.

نه، اصلا. اصلا. توافقی یه دیگه. منم گفتم اگر موافقین؟

من توافقی ندارم با شما.

خب، آره دیگه توافق نکردین. منم که سوال هام را نپرسیدم.

پس هر سوالی که به ذهن هر کسی می رسه یک عادت بیمارگونه ی اکثر ما ایرانی هاست که مسلسل سوال می کنن. کارت این بود؟ چیزی درمیاری؟ بابا اینُ من گذاشتم بفروشم ( حالا منم از دیدن حالت چهره اش در موقع گفتن این جمله ها خنده ام می گیرد ولی سعی می کنم خیلی به صدای خنده ام اجازه بلند شدن ندم. چون نمی دونم ممکنه عکس العمل نشون بده یا نه! )

خب، امروز که من اینجا نشستم این مردمی که رد شدن که چیزی از شما نپرسیدن.

ببین پس بنابراین ما مشکل خودمونُ مشکل فردی خودمونُ نمی دونیم چیه. بعد بدون اینکه مشکل درونی خودمونُ فرهنگی فکری بدونیم یا اطلاع داشته باشیم شروع می کنیم چی؟ با دیگران ارتباط برقرار کردن. در صورتی که چی؟ این ارتباط مرضی یه. پایه و اساس نداره.

آره. اگر آدم خودشُ نشناسه، بله. ( خانمی می آید و قیمت جنسی را می پرسد ولی نمی رود و با تردید به جنس نگاه می کند. انگار دارد با خودش فکر می کند که بخرد یا نه. )

جامعه ی ما اینه. اون اکثر افراد اینجا می پرسن بازنشسته ای؟ می گم نه. کارت این بوده؟ چیزی هم می فروشی؟ چیزی درمیاری؟ ( متوجه مشتری می شوم که هنوز ایستاده و به جنس ها نگاه می کند. چشمش که به چشم من می افتد می پرسد:" می شه بپرسم؟" که البته منظورش این است که مودبانه منتظر بوده تا سکوتی پیش بیاید و او بتواند قیمت جنس دیگری را سوال کند. می پرسد و جواب می گیرد. )

( اینجا من باز برای اطمینان خودم یا شاید هم به امید شنیدن یک جواب تازه دوباره می پرسم ) حالا واقعا می پرسن؟

آره، اکثرا. این یه بیماری یه همگانی ما ایرانی هاست.

بیشتر این هایی که می پرسن زنن یا مرد؟

من کاری ندارم که زنن یا مَردن. مرد ما نداریم ....! ما هیچی نداریم.

( با خنده می پرسم ) زن چی؟

نه، ما در منظومه ی، در خلا داریم زندگی می کنیم و خودمونَم نمی دونیم. بله. ( مشتری می آید. قیمت چند جنس را می پرسد ) آره، اینه.

( کم کم حرف ها دارد تکراری می شود. به خودم می گویم دیگر بس است. بیشتر از این چیزی از او نمی توانم بفهمم. ) خب، مرسی.

( یک باره با حالتی مشکوک می پرسد ) اینا را همه رَم ضبط کردی؟!

آره، دیگه.

( با تغییر می گوید ) به من گفتی می خوای ضبط کنی؟

وقتی تمام مدت با دستم گوشی را جلوی صورت شما گرفته بودم یعنی چی؟ یعنی دارم ضبط می کنم دیگه. من که از اول گفتم تلفنم را روشن می کنم. بعد هم گفتم بیایین نزدیک تر که صدا خوب ضبط بشه. تلفن را گرفتم جلوی چشم هاتون که  ...

من در هر صورت ... وقتی اطمینانی نیست همه چیز رو هواست. همه چیز.

چی بگم دیگه ... ( ولی از شما چه پنهان با دیدن حالت چهره اش لحظه ای ذهنم می گوید که منتظر باشم شاید با خشونت بگوید که جلوی خودش گفت و شنود ضبط شده را پاک کنم! ولی نمی گوید. نمی دانم اگر می گفت من چه برخوردی می کردم ... وسایلم را جمع می کنم. تخته ی کارم با کاغذهای یادداشت که با این مصاحبه شونده ی خیلی خاص یک کلمه هم روی آنها ننوشته ام. ننوشته ام چون به خاطر گرفتن گوشی با دست راست نه امکانش را داشتم نه جراتش را .... از پیاده رو بلند که می شوم به او می گویم ) مزاحم تون شدم. ببخشین.

مزاحم ... ؟ نه. خودت می دونی که مزاحم شدی یا نشدی؟!

در حالی که به شدت خنده ام گرفته و چون آخر کار است دیگر صدایم را آزاد می گذارم که به دلبخواهش بالا برود می گویم ) پس برم فکرامُ بکنم ببینم مزاحم شدم یا نشدم ...  

 

این گفت و گو در روز سه شنبه نوزدهم فروردین ماه سال 1404 انجام شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد