پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

به مو رسید ولی پاره نشد


قبلا از این خیابان رد شده بودم و با دیدن مغازه های لوازم التحریر فروشی که مثل کوپه های قطار در یک دست خیابان کنار هم ثابت ایستاده بودند به ذهنم آمده بود که روزی به سراغ شان بروم و با یکی از فروشنده ها مصاحبه کنم.

امروز همان روز است. از پیاده رو جلوی مغازه ها را رد می شوم و در همان حال راه رفتن به فضای داخل آنها از شیشه سرک می کشم ببینم مشتری دارند یا نه. از مشتری دارها می گذرم. در بی مشتری ها به چهره ی فروشنده نگاه می کنم تا تصمیم بگیرم بروم داخل یا نه. به مغازه ای می رسم کمی درازتر از حد معمول که پشت میزی کنار شیشه زنی نشسته است. ادامه ی نگاهم در داخل مغازه به مردی می رسد که او هم پشت میزی نشسته.

دو فروشنده در یک مغازه بنا به تجربه ی من، کار را سخت می کند چون یکی در حضور دیگری حس خوبی ندارد که راحت از زندگیش حرف بزند. می خواهم از این یکی هم بگذرم که در آنی به ذهنم می آید که فاصله ی دو میز به حدی هست که کار را مشکل نکند. پس می روم داخل.

فروشنده ی زن وقتی موضوع کارم را می شنود با تعجب می خندد و می گوید:" من الان باید یک سری اطلاعات با کامپیوتر بفرستم برای یک مشتری. گوشیم هم خیلی زنگ می خوره. برین عصری بیایین. "

عصری چه ساعتی؟

مثلا چهار و نیم یا پنج.

امروز عصر که نمی تونم. ببینین کار راحتی یه. من از بچگی تون می پرسم. هر چی یادتون هست بگین.

بچگی خیلی خوبی داشتم.

خیلی هم عالی. من فقط از همین زندگی تون می پرسم. چیز دیگه ای نمی خوام.

آخه من تجربه ی خاصی ندارم تو زندگی.

فکر می کنین ندارین. اگر بذارین من سؤال کنم خودتون می بینین چقدر تجربه دارین.

در حالی که در طول همین چند دقیقه گفت و گو مدام می خندد ( و من هم البته همراه با او می خندم ) می گوید:" من تازه دارم زندگیمُ شروع می کنم. "

خب، همینُ به من بگین. همین تجربه ی شما خوندنش به درد جوونای هم سن شما می خوره. اگر گذاشته بودین ضبط گوشیم را روشن کنم تا حالا نصف مصاحبه انجام شده بود! ( یک دفعه در چشمانش برق خاصی می بینم. )

شما فکر می کنین من چند سالمِ؟

دقیق تر به صورتش نگاه می کنم و می گویم: حدود 24، 25 سال.

ذوق زده می گوید:" زدی تو خال. درست 24 سالَ مِه. "

وقتی بالاخره راضی می شود کاغذ های یادداشتم را از کیفم درمی آورم و روی میزش می گذارم. تا چشمش به سؤالاتم می افتد می گوید:" سؤالاتونُ نوشتین؟ "

بله دیگه. راحتِ. من می پرسم شما جواب بدین.  

***

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

من یه روز رفتم تو یه مهمونی که همکارای همسرم بودن. بعد دیگه از اون موقع شروع به کار کردم. منُ دیدن که روابط عمومی خیلی خوبی دارم. به من پیشنهاد کار دادن.

حالا به این کار علاقه دارین؟

( با اطمینان کامل می گوید ) قطعا. خیلی علاقه دارم.
چقدر درس خوندین؟

من دانشگاه رفتم دو ترم ولی دیگه نتونستم. فوق دیپلم دارم.

دانشگاه چه رشته ای رفتین؟

مدیریت مالی.

چرا دو ترم رفتین فقط؟

چون دیگه حال نداشتم بخونم. یعنی وقتشُ نداشتم برم. مسیر دانشگاه بسیار دور بود. سمنان بود. و من باید هر روز صبحِ زود بیدار می شدم. و پدرم چون حساس بودن نمی ذاشتن من برم اونجا تو خوابگاه بمونم. سر همین مجبور شدم که دانشگاه نرم.

شغل تونُ کی شروع کردین؟

حدود سه سالِ.

چند تا خواهر و برادر دارین؟

یه دونه برادر پنج ساله دارم یه دونه خواهر بالای 19 سال.

بچه ی کجایین؟

تهران.

یه کم از بچگی تون بگین. از همبازی ها، بازی ها هر چی یادتونه مونده بگین.

بازیا، همبازیا ... ( با خودش فکر می کند ) من تا جایی که یادمِ تا 16، 17 سالگی با حالا پسرای همسایه مون حالا دخترای همسایه مون با هم بازی می کردیم. تا 16، 17 سالگی حتی! ( روی سن آن سال هایش تأکید می کند. انگار حالا که  از آن زمان حرف می زند خودش خیلی تعجب می کند که چطور تا آن سن هنوز در کوچه ها بازی می کرده ...! )

دیگه تو یه سنی که وارد شدم دیگه دیدم نه مثل اینکه اون بازیا مسخره شده. دیگه باید بزرگ بشم. یعنی دیگه 17 سالگی به بعد شدم یه دختر بزرگُ کاملُ عاقلُ بالغ. این جور بهتون بگم ( لبخند می زند و صورتش آرام می شود ).

تا 16، 17 سالگی چه بازی هایی می کردین؟

بازی گرگم به هوا.

تو 16 سالگی؟

آره، دقیقا ( خنده اش می گیرد ). گرگم به هوا، قایم موشک، هر چیزی که شما فکرشُ بکنین ما بازی می کردیم. حتی توپُ ... ( یک دفعه چشمانش برق می زند ) شیرپلنگ ... چی می گن؟ آره از اونا خیلی بازی می کردیم. ( گوشیش زنگ می خورد. با نگاهی به گوشی، زنگش را خاموش می کند. )

شیرپلنگ چه بازی ای یه؟

( قبل از اینکه فرصت کند جواب بدهد یک مشتری می آید و چیزی می خواهد. از همکارش که در انتهای مغازه نشسته می پرسد که آن جنس را دارد یا نه؟ ) شیرپلنگ این جوری بود که مثلا توپُ میندازن بالا یکی می گیره. باید طرفُ بزنی. اونی که بخوره مجازات می شه. این جوری بود آره. این چیزا بود.

پدر نگذاشتن سمنان برین دیگه شما امتحان ندادین؟

نه، پدرم نگذاشتن.

( انگار نصف آخر سؤال را نشنیده. مجبورم دوباره تکرار کنم ) دیگه شما بعد از سمنان امتحان ندادین؟

نه، دیگه ندادم. و واقعا دیدم که درس خوندن مثل اینکه هیچی نیست. هیچی نیست واقعا. و الان دیگه خودم فروشندَم. حسابداری می کنم یه جای دیگه.

دو جا کار می کنین؟
آره، دو جا کار می کنم.

چه جوری؟ چه ساعت هایی؟

من که صبح تا شب اینجام. یعنی از ساعت هشت صبح تا ساعت پنج غروب سر کارم. ولی خب، هم فروشندگی می کنم هم کارایای مالی رو می کنم.

از دوران تحصیلی تون بگین. دوران دیپلم؛ همکلاسی ها، معلم ها؟

دوران تحصیلی مون دوران خیلی قشنگی بود. مخصوصا دوران دبیرستانم خیلی دوران قشنگی بود. و واقعا بهترین دوران من اون دوران بود چون نه دغدغه ای داشتیم نه چیزی. تنها دغدغه ی ما این بودش که امروز این معلم نیاد و ما بتونیم زودتر بریم خونه. یا مثلا امروز بریم دور هم جمع شیم یه صبحانه ای بخوریم با دوستامون. خیلی دوران قشنگی بود. خیلی دوستای خوبی پیدا کردم. ولی خب، نمی دونم حالا به خاطر جو محیطی یا به خاطر چی، دوستام دونه دونه اصلا از بین رفتن. اون رابطه ی دوستانه ها، همه از بین رفتن. یعنی انگار یه سنی به بعد که می ره بالا انگار هیچ کس دیگه خودشُ نمی شناسه چه برسه به اطرافیانش. مثلا طرف که ازدواج می کنه دیگه دوست خودشُ از یاد می بره. مثلا الان ازدواج کردم همسرم نمی ذاره رفت و آمد کنم با تو. خب، دیگه رابطه از بین می ره و به راحتی رفیقاشونُ می ذارن کنار. این خیلی بده. ( چهره اش با گفتن این جمله پر از افسوس می شود. افسوسی که در یک چهره ی جوانِ شاداب و خندان، خودش را سنگین نشان می دهد ... )

ولی همه این جوری نیستن. بعضی ها حتی از مهد کودک یا دبستان هنوز دوستی هاشون را نگه داشتن.

( باز با قاطعیت می گوید ) اکثرا این جورین. اکثرا این جوری هستن. من دیدم که می گم. هستن دوستام ولی نه دیگه اون رابطه ی صمیمی قبل رو نداریم. حالا به خاطر اون شلوغی کارُ به خاطر اون دغدغه ی زندگیه که فکر می کنم این جوری می شه. حس من می گه این جوریه. ( گوشیش زنگ می خورد. با صدای آهسته از من می پرسد:" می تونم جواب بدم؟ " می گویم: البته. جواب می دهد. با اینکه من از اول به او گفتم که من وقت دارم هر وقت مشتری آمد یا گوشی تون زنگ خورد راحت و سر فرصت جواب بدین. )

از تجربه های کاری تون بگین؟

تجربه های کاریم، از چه جهت بهتون بگم؟ چه تجربه ی کاری؟

تجربه ایی که سخت بوده یا راحت؟

سخت بود. واقعا سخت بود. ببین من چون مجرد بودم کار نکردم دیگه. بابام نمی گذاشت برم سر کار خب. بعد که اومدم تو این کار، با بدبختی راضی شدن که من بیام سر کار. بعد منُ انداختن تو یه اتاق خیلی کوچیکِ مربع شکل و گفتن برو بفروش.

 اینجا نبودین؟

اینجا نبودم. مغازه ی پایین بودم. یه جای دیگه هم بودم.

اونجا چی می فروختین؟

اونجا هم همینُ می فروختم. تو همین صنف بودم. بعد من که هیچی نمی دونستم که. هیچ اطلاعاتی واقعا نداشتم از این کار. بعد که رفتم یه ذره جلوتر دیدم که واقعا سختِ. این جوری بهتون بگم اصلا کنار کشیده بودم. می گفتم نه من نمی تونم. و واقعا خونواده م و پدر و مادرم و همسرم خیلی کمکم کردن. گفتن نه تو می تونی. هی بهم انرژی دادن. و همسرم خیلی کمکم کردن. گفتن نه تو می تونی. هی بهم انرژی دادن. هی رفتم نمایشگاه.  می رفتم این ور اون ور، مشتری جذب می کردم. می رفتم مثلا تو یه مغازه می دیدم که لیبل داره وسایل تحریر استفاده می کنن بهشون معرفی می کردم. و اون موقع تونستم پیشرفت کنم. و واقعا هم خیلی خوشحالم از اینکه این کارُ انتخاب کردم.

سر اولین کاری که رفتین کارفرما آشناتون بود؟

آشنامون نبود. با همسرم کار می کردم. صاحب کار همسرم بودن. و منم رفتم اونجا کار کنم.

از مشتری هاتون بگین. هیچ خاطره ی خاصی از مشتری هاتون ندارین؟

مشتری هامون، نه خاطره ی خوبی ندارم اصلا ازشون ... ( اول خیلی عادی و جدی می گوید ولی ثانیه ای که در چشم هم جدی نگاه می کنیم ناگهان خنده ی شدید هر دوی ما هم زمان فضای مغازه را پر می کند! ) نه مشتری ها همشون خوبن. خدارا شکر همشون خوبن. اگر سر قیمت باهات بحث نکنن همشون خوبن. ( حالا این را هم بنویسم که مصاحبه شونده ی من همش کلمه ی انگلیسی " اوکی " را استفاده می کند یعنی می گوید که مشتری ها همش اوکی هستن ولی من چون خیلی مخالف استفاده ی کلمات انگلیسی در زبان فارسی هستم به جای اوکی کلمه ی " خوبن " را می نویسم. چون واقعا خیلی رویه ی بد و ناخوشایند و ناپسندی شده که کلمات انگلیسی مثل نقل و نبات در حرف زدن گفته می شود و هم خیلی باعث تأسف است که در روزنامه ها هم براحتی کلمات انگلیسی با حروف فارسی چاپ می شود ... )

در چه سنی ازدواج کردین؟

من 18 سالم بود با همسرم آشنا شدم. ( باز آمدن مشتری و سپردن آن به همکارش ) و دقیقا تولد 19 سالگیم ایشون از من خواستگاری کردن و منم بهشون جواب مثبت دادم. با همدیگه دوست بودیم. تقریبا شیش ماه دوست بودیم. شیش ماه بعد هم آمدن خواستگاری.

اینجا چند سالِ کار می کنین؟

اینجا یک سال ونیم دو سالِ آره.

مجموعا الان چقدر سابقه ی کار دارین؟

سه سال.

یعنی از همون دورانی که گفتین که این کار براتون سخت بود و همسرتون کمک تون کردن؟

دقیقا. خانواده ام نمی ذاشتن برم سر کار کلا دیگه. با بدبختی راضی شون کردم تا تونستم بیام سر کار. وقتی هم که ازدواج کردم باز راضی نمی شدن. ولی خب، دیگه راضی شدن. قبل از ازدواج که اصلا راضی نمی شدن. می گفتن فقط درس بخون.

فقط درس بخونین ولی سمنان هم که نگذاشتن برین؟

آره دیگه، تا دو ترم خوندم دیگه ... ( چشمانش با شیطنت به من نگاه می کند و شدید خنده اش می گیرد سرخوشانه وسبکبال. ) خیلی نامردی کردن در حق من ...!! ( خنده ی مان باز پرصدا می شود ) نمی ذاشتن دیگه ... واقعا هم مسیرش خیلی دور بود. وقتی میامدم خونه خسته می شدم. سر اون دیگه نرفتم.

ولی افسوس نمی خورین؟

افسوس می خورم ... ( باز شادی و جنب و جوش از چهره اش می رود. چهره ساکت می شود ... انتظار جوابی را که می شنوم ندارم. از بس که از اول صحبت برای راضی کردنش و تا اینجای مصاحبه با هم گفته ایم و خندیده ایم. )

با تعجب دوباره می پرسم: افسوس می خورین، چرا؟

خیلی دوست داشتم که درسمُ ادامه بدم. مخصوصا زبان انگلیسی مو. چون من زبان انگلیسی خوندم 14 سال. خیلی دوست داشتم اونُ ادامه بدم. ولی خب، دیگه نشد. موقعیت هایی پیش آمد که واقعا نشد.

بچه که ندارین؟

نه، ندارم.

چند سال شده ازدواج کردین؟

سه سال.

از زندگی تون بگین بعد از ازدواج؟

از زندگیِ من بخوام بگم حقیقتا جز خدا هیچ کس حامی من و همسرم نبوده. یعنی از نظر مالی بتون بگم ...

پدر و مادرتون چی؟

پدر مادر خودم چرا تا حد توان شون با من بودن. ولی پدر مادر همسرم واقعا از لحاظ مالی بیشتر ما هواشونُ داشتیم چون واقعا خیلی دوران سختی را گذروندن پدر مادر همسرم.

یعنی اصلا نمی تونستن کمک کنن؟

اصلا نمی تونستن و من ازشون اصلا انتظارم نداشتم. چون واقعا نمی تونستن. شرایطشُ نداشتن که بتونن کمک کنن. ولی خونواده ی خودم تا حد توان شون به من کمک کردن. یعنی همیشه بهشون می گم به مو رسید ولی پاره نشد. این جوری بتون بگم. یعنی یه جوری خدا از یه جایی رسوند برای من و همسرم که خودمون هم اصلا توقعشُ نداشتیم. بعد خیلی دوران سختی را گذروندیم. با همدیگه کار کردیم. با همدیگه تلاش کردیم و امیدوارم که حاصل زحمات جفت مونُ خدا بهمون بده. خیلی واقعا اذیت شدیم. واقعا ...

همه هم می گفتن نه، ازدواج نکن شرایطش فلانِ، هیچی نداره. خب، تُرکیم دیگه. ترکا هم چون همشون پولدارن همش پولُ می بینن. ولی خب، من می گفتم نه، می شه با هم ساخت. خیلی جاها اگه آدم تلاش کنه با هم خیلی چیزا رو می شه ساخت. و واقعا هم تلاش کردیم و خدا را شکر از زندگی مون راضی یَم.

پدر و مادرتون مخالف ازدواج شما نبودن؟

چرا، مادرم و پدرم خیلی مخالف بودن. مادرم کمتر ولی پدرم خیلی مخالف بود. اصلا راضی نمی شد. و ما با بدبختی راضی شون کردیم. خیلی رفتند و آمدند تا پدرم راضی شد.

شغل همسرتون هم همین فروشندگی لوازم التحریره؟

همسرم قبلا جای دیگه کار می کردن. فروشنده ی یه جای دیگه بودن. ولی خب، الان تو صنف لوازم التحریر هستن.

شما اگر رشته ی دانشگاهی تونُ می خوندین دوست داشتین چه کاری را شروع کنین؟

اگر اون درسمُ می خوندم قطعا می رفتم تو یه شرکتی که از نظر مالی بیشتر تأمین بشم. اگر اون درسمُ ادامه می دادم ... الانم خوبه ها، خدا را شکر ولی خب کفاف این دورانُ این زمانی که داریم توش می گذرونیمُ نمی ده واقعا. و هر چی هم دو نفری کار می کنیم به یه جایی برسیم واقعا نمی رسیم.

خونه اجاره کردین؟

بله، مستأجریم.

حدود درآمدتان را می تونین بگین؟

حدود درآمدمون با همسرم با هم سی تومن، سی و پنج تومن.

از لحاظ خرجی به کمبود می خورین؟

مگه می شه به کمبود نخورد. ببین به نظر من هر چی درآمدت که بیشتر می شه خرجت بیشتر می شه خب. مثلا الان با این هزینه هایی که هستش مثلا 15 تومن اجاره خونهُ قسطُ این جور چیزا، نصف بیشتر درآمد ما می ره برای هزینه ی کرایه ی خونه هزینه ی قسطُ این جور چیزا. یه بخشِ اندکی می مونه و من از خیلی چیزام می گذرم تا به اون هدفم برسم. این جوری بتون بگم خیلی چیزا نخریدم. عروسی نگرفتم. سرویس طلا نگرفتم. از خیلی چیزام گذشتم تا تونستم خودمُ جمع کنم. ( تمام مدتی که از اقتصاد زندگی اش حرف می زند دوباره چهره اش ساکت می شود. آرام و یکنواخت حرف می زند و از شور و سرخوشی ای که از اول ورودم و صحبت با او در وجودش می دیدم خبری نیست. )

اجاره چقدر می دین؟

حدود 10 تومن. 9 و خورده ای، 10 تومن.

موقع ازدواج می گین عروسی نگرفتین طلا نگرفتین الان از چه چیزایی می گذرین برای اینکه به زندگی تون ...

از چه چیزایی؟ خب، اگه به دخترا و زنای اطرافم نگاه کنم خب اونا مسافرت شونُ دارن سفرای این ور اون روشونُ دارن. آرایشگاه شونُ می رن. ولی من شاید تو ماه خیلی کم بتونم به این جور چیزا برسم. بیشتر مجبورم که به خاطر همسرم کمکش کنم که با همدیگه ... بلخره خرجا کمتر می شه دیگه. مسافرت نمی ریم. خیلی چیزا را انجام نمی دیم. نه که مثلا اصلا نباشه. چرا هستش ولی خب خیلی کمتره. می بینم دیگه اطرافیانم هر روز آرایشگاهَ ن. این ورشونُ درست می کنن اون ورشونُ درست می کنن. باشگاه می رن. ولی من مجبورم به خاطر شرایط زندگیم فعلا از خیلی چیزام بگذرم. از خیلی از چیزای مورد علاقهَ م ( البته من می نویسم مورد علاقه و الا خودش کلمه ی انگلیسی " فیوریت " را استفاده می کند ) بگذرم.

البته خیلی از زن ها هم زیاد آرایشگاه نیستن.

ولی خب خیلی ها هم هستن که هستن. ما تو این دورانی که هستیم دیدیم که هر روز موهاشونُ رنگ کننُ ... حالا بگذریم. هر کسی شرایط زندگی خودشُ داره. ولی من با تمام این هایی که گفتم از شرایط زندگیم راضی یم. خوشحالم که دوتایی با هم تلاش می کنیم.

شبا کی می رسین خونه شما؟

پنج و نیم شیش.

برای خودتون ناهار میارین؟

آره دیگه. اکثرا ناهار میارم. یه وقتایی هم نمیارم. یه وقتایی واقعا خسته می شم شب شام درست نمی کنم. چون واقعا حوصله ی درست کردن شامُ ندارم که بخوام برا ناهار بیارم. ( دوباره چشمش می افتد به ورقه ی سؤالاتم و می گوید ) چه دستخط تون با حاله! از این چیزای قدیمی.

چه چیزای قدیمی؟

از نظر نوشتاری.

سؤالای من تمام شده. اگر چیزی را جا انداختم و گفتنش خوبه بگین.

مثلا نپرسیدین چرا به بچه فکر نمی کنی که بخوای بچه دار بشی. ( درست می گوید. این سؤال به ذهنم نیامده بود. )

خب حالا جواب بدین؟
( با شیطنت می خندد و می گوید ) خب، نپرسیدین دیگه. منم حالا جواب نمی دم!

به نظر من جوونا بچه دار نمی شن دیگه تو این شرایط وضعیت مالی. قطعا هیچ کس نمی خواد. اقتصاد مملکت مون خیلی خرابه.

همسرتون هم همین نظر شما را دارن؟

قطعا همین نظر منُ داره. می گه یه موجود زنده ی دیگه میاد و اون اذیت می شه تو این دنیا. بهتره با همدیگه یه زمانی بچه بیاریم که از نظر مالی " اوکی " باشیم. چون همسرم تو بچگیش خیلی اذیت شده دوست نداره. من نشدم خداوکیلی. من تا هر وقت هر چی خواستم برام فراهم بوده واقعا. از پدر و مادرم واقعا ممنونم. ولی برا همسرم واقعا نبوده. خیلی سختی کشیده. برا همین دوست نداره که بچه ش هم سختی بکشه. آره سر همینِ که فعلا بچه نداریم.

رابطه تون با خواهر و برادرتون چطوره؟

عالی. عالی. خواهرم که همین بالا پیش خودمِ. هر روز کنار خودمِ.

تو همین فروشگاه؟

آره. همین جا بالا. انبارمون بالاست. اونم داره فروشندگی می کنه. بهش یاد می دم. ( گوشیش زنگ می خورد. جواب می دهد و من طبق قولی که داده ام منتظر می مانم. )

خواهرتون چند سال شونِ؟

19 سالشِ.

از دیپلم شروع کردن؟

نه درس نخوندن. علاقه به درس نداشتن.

چند سال درس خوندن؟

( دوباره گوشیش زنگ می خورد. می خندد و می گوید:" گوشیم خیلی زنگ می خوره! من هم اشاره می کنم که راحت جواب بدهد. گوشی اش را که قطع می کند دوباره سؤالم را می پرسم. )

خواهرتون اصلا مدرسه نرفتن؟

چرا رفتن تا هشتم خوندن. دیگه نخوندن. علاقه نداشتن.

چند وقتِ شما آوردین پیش خودتون؟

یه ماهِ شاید. قبلا جای دیگه کار می کرد. گفتم بیا پیش من که خیالم راحت تر باشه.

مادر و پدرتون هم لابد خیلی از شما متشکرن از این بابت؟

( با خنده ی شادی می گوید ) خیلی واقعا.

برادرتون چه کار می کنه؟
اونم مهد کودک می ره پیش دبستانی. یه ذره است دیگه! ( شادمانِ می خندد ) 20 سال تفاوت سنی داریم. خیلی کوچیکه.

خب،  مصاحبه تمام شد.

( با تعجب می گوید ) همین ... تمام شد! ( انگار از یادآوری تجربه ی زندگیش به او خیلی خوش گذشته ... )

من که گفتم خیلی راحتِ.

من فکر کردم از این سؤالای ببخشین چرت و پرت!! می خوایین بپرسین.

من که از اول براتون گفتم می خوام از تجربه ی زندگی شما، هر چی که هست بپرسم.  گفتم که هر کسی تو هر سنی بالاخره تجربه ی خودش را دارد. یادتون هست می گفتید شما تجربه ای ندارید.

شما روانشناس هستین؟

نه، گفتم از اول که من روزنامه نگارم.

 

این گفت و گو در روز دوشنبه دهم دی ماه سال 1403 انجام شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد