شهرگردی در آمریکا
اگر خواننده ی خاطرات سفر اولم به آمریکا باشید می دانید که ما ( من و هم اتاقیم ) خیلی سخت و فشرده درس می خواندیم. برای جبران این خستگی ها زمانی که در آن آپارتمان کوچکی که بعد از بیرون آمدن از خوابگاه دانشگاه اجاره کرده بودیم زندگی می کردیم راهی به ذهن مان رسید.
تصمیم گرفتیم در روزهای هفته با تمرکز بیشتر و اتلاف وقت کمتر به کارهای دانشگاه برسیم تا بتوانیم یک روز از دو روز تعطیلی آخر هفته را از شهرمان بزنیم بیرون. از نقشه، شهرهای کوچکی را که در اطراف شهرمان بودند مشخص کردیم که هر آخر هفته به دیدن یکی از آنها برویم.
این دو کلمه ی " آخر هفته " من را یاد سال اول تحصیلم در آمریکا انداخت که تا سر می چرخاندم دوباره آخر هفته می رسید و استادان با گفتن جمله ی معروف و کلیشه ای شان که " آخر هفته ی خوبی داشته باشید " خداحافظی می کردند و از کلاس بیرون می رفتند. آن روزها برای من مثل برق و باد می گذشت. انگار این آخر هفته به آن آخر هفته دوخته می شد!
برگردم به سفرهای یک روزه.
ادامه مطلب ...
تنیس یادم رفت ....
در دانشگاه به ما گفتند که باید یک واحد ورزش هم بگیریم. برای این واحد باید یک رشته ی ورزشی را انتخاب می کردم. من در رشته ی تنیس ثبت نام کردم چون تا آن موقع هیچ وقت فرصت و امکان شرکت در کلاس های تنیس را نداشتم. خب، باید همین جا این را هم بنویسم که از لحاظ فعالیت های ورزشی در ایران، رشته ی ورزشی خودم بسکتبال بود و در دبیرستان و دانشکده عضو تیم بسکتبال بودم. در دبیرستان با تیم های بسکتبال دبیرستان های دیگر مسابقه می دادیم و در دانشکده هم برای مسابقات استانی به شهرهای دیگر برای مسابقه سفر می کردیم. شنا هم می کردم و شاید دیگر موجبی نبود که به فکر یاد گرفتن رشته ی ورزشی دیگری بیفتم. از کلاس تنیس کجاها رفتم ...
برای من که هیچ وقت حتی راکت تنیس را دست نگرفته بودم شروع تمرین خیلی سخت بود. البته اینکه هفته ای چند ساعت کلاس ورزش داشتم و چقدر تنیس تمرین می کردم اصلا یادم نمانده. تصویری که مبهم در ذهنم مانده زمین بزرگ تنیس دانشگاه است که من در کنار دیگر دانشجویان به فاصله ی شاید دو متر در یک ردیف ایستاده ایم و یک کمک مربی در طرف دیگر تور با ما تنیس بازی می کند. مربی اصلی یا به اصطلاح سرمربی هم در سمت ما دانشجویان، از یک دانشجو به دانشجوی بعدی در حرکت بود تا اشتباهات مان را تذکر بدهد و جهت درست حرکت دست ها و پاها را به ما آموزش دهد.
ادامه مطلب ...
خورش فسنجان با آب انار
یکی از برنامه های من برای استراحتِ ذهنم و جدا شدن آن از کارهایی که باید برای دانشگاهم انجام می دادم این بود که عصرها ساعتی در فضای زیبای طبیعت شهر می دویدم. یکی از روزها در حین دویدن متوجه شدم که باد گردوهای رسیده را به زمین ریخته. آن هم چه گردوهایی. البته نه از آنهایی که تا به زمین بیفتند از وسط نصف شوند. ولی از آن گردوهایی که اصطلاحا می گوییم گردوی کاغذی که با فشار کم انگشتان پوست شان می شکند. تصمیم گرفتم که بار بعدکه برای دویدن می روم کمی جمع کنم و به خانه ببرم. خب، البته مشخص است که منظورم درخت های گردویی بود که در کوچه و خیابان رشد کرده بود و در خانه ی کسی نبود.
فکر کنم بار بعد یک پاکت کاغذی با خودم بردم. یک ساعتی دویدم و موقع برگشت مقداری از گردوهای درختان کنار خیابان را که به زمین ریخته بود جمع کردم و آوردم به آپارتمان. گردوها همین طور مانده بود. شاید به خاطر اینکه هر سه ی ما سخت سرگرم تکمیل پایان نامه های دوره ی فوق لیسانس مان بودیم تا تحویل دانشگاه بدهیم و هر چه زودتر به ایران برگردیم.
مجموعه ی آپارتمانی که ما در آن زندگی می کردیم مدیری داشت که بسیار از ما راضی بود. بی دلیل هم نبود. چون ما هر وسیله ای که احتیاج داشتیم و از دفتر مدیر می گرفتیم بلافاصله که کارمان با آن تمام می شد می رفتیم و آن را تحویل دفتر می دادیم. ظاهرا بقیه ی مستأجرها مثل ما، منظم نبودند. یک بار که جاروبرقی دفتر را پس می دادیم مدیر از سر درددل گفت:" کاش همه ی مستأجرها مثل شما بودن. وقتی جارو برقی را می برن این قدر نگهش می دارن که خودم باید برم دنبالش. تازه همیشه هم که خونه نیستن. چند بار باید بگم تا جارو را پس بدن. " ادامه مطلب ...
تا سرتُ بچرخونی ...
الان اصلا یادم نمانده که چند وقت گذشت تا بلاخره پذیرش از یک دانشگاه ایالتی به دستم رسید. دانشگاهی بود در یک شهر کوچک در شمال ایالت کالیفرنیا. اولین روزی که وارد فضای سبز دانشگاه شدم داشتم به طرف یکی از خوابگاه هایی که مخصوص دختران بود می رفتم تا وسایلم را در اتاقی که برایم مشخص شده بود بگذارم به یک دانشجوی ایرانی برخوردم که در حقیقت دیگر دانشجو نبود و فارغ التحصیل شده بود و در راه برگشت به ایران بود.
با حسرت به او نگاه کردم و گفتم: خوش به حالت. کاش من به جای تو بودم. درسم تمام شده بود و می خواستم برگردم ایران. خندید و گفت:" باور کن اون قدر سریع می گذره که اصلا فکرشُ نمی تونی بکنی. منم اولش مثل تو بودم ولی وقتی واحدها را می گیری و کلاسا شروع می شه سرتُ بچرخونی تمام شده! " با ناباوری به او نگاه کردم. نمی دونستم در جوابش چی بگم. خداحافظی کردیم.
او را نگاه می کردم که با سبک بالی از محیط دانشگاه خارج می شود. همان طور که ایستاده بودم با خودم فکر می کردم که آیا واقعیت را می گفت؟ آیا واقعا خودش این تجربه را از سر گذرانده یا اینکه فقط برای دلداری دادن به من و سبک کردن سنگینی حس و حالی که در من دیده گفت تا سرتُ بچرخونی .....