پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گزارش یک زندگی

زندگی را جور دیگری دوست دارم


جسارتش در زندگی غریب است. در سن 10، 11 سالگی در کنار برادرش نقاشی می کشد و می فروشد تا جبران کمبود درآمد پدر را بکند. در 18 سالگی با اینکه نمره ی قبولی کنکورش از حداقل نمره ی پذیرش در رشته ی پزشکی خیلی بالاتر است رشته ی مهندسی کشاورزی را انتخاب می کند تا با طبیعت همراه شود و با علاقه کار کند. در سال سوم دانشگاه، شش ماه در اتاقی کاه گلی در گوشه ی یک باغ سیب زندگی می کند و ...

***

من در یک شهر بزرگ و در یک خانواده ی فقیر به دنیا آمدم. پدرم یک کارمند جزء و مادرم از خانواده ای با فرهنگ بود و در آن زمان یعنی حدود 92 سال پیش، پنج کلاس درس خوانده بود. طبعی بلند داشت. زندگی مان با آن فقری که داشتیم هماهنگی نداشت. از نظر شرایط پوشاک، بهداشت و تغذیه در خانواده ی ما، مادرم با آن دانشی که داشت بهداشت را بسیار مراعات می کرد. خواهرهایم می گفتند مادر، همان لباس هایی را که داشتیم آن قدر تمیز و مرتب نگه می داشت که همه فکر می کردند پدرمان یک کارمند عالی رتبه است. مادرم در کوچه های گلی بچه ها را موقع بردن به مدرسه بغل می کرد تا واکس کفش های شان خراب نشود. به همین دلیل خانواده ی ما وضع واقعی مالی شان را نشان نمی داد. از نظر تغذیه هم مادرمان دقت داشت که وقتی نمی تواند چیز زیادی تهیه کند موادی را بخرد که برای سلامتی ما مفید باشد. من در سال 1330 به دنیا آمدم. آن زمان مادرم 45 سال داشت. بچه ی یازدهم بودم. از این بچه ها هفت نفر ماندند. بقیه فوت کردند. خواهرهایم که ازدواج کرده بودند هر کدام مشکلات خانوادگی خاص خودشان را داشتند که ما تحت تأثیر آن واقع می شدیم. یعنی من خیلی کوچک بودم که وارد زندگی ای شدم که خیلی پرتلاطم بود و با مسائل آشنا شدم. قبل از اینکه به مدرسه بروم سواد داشتم و قبل از اینکه وارد دبیرستان بشوم خیلی کتاب خوانده بودم. به خاطر آن تنهایی ای که در خانه داشتم و برادرم که یکی یکدانه بود و چهار سال بزرگ تر از من، پدر و مادرم شرایط خاصی برای برادرم قائل بودند و من هم پذیرفته بودم. خیلی هم دوستش داشتم. ولی حالا که هر دو بزرگ شده ایم می بینم برای خود برادرم هم خوب نبود که آنها آن قدر زیاد به او رسیدگی کردند.

                                                                ***

زمان ازدواج آخرین خواهرم، پدرم هم بازنشسته شد. ازدواج خواهرم خیلی فشار مالی به پدرم آورد. یادم هست که من از همان کلاس چهارم، پنجم دبستان با برادرم شروع کردیم به کار که بتوانیم یک مقدار از وسایل مورد نیازمان را خودمان تهیه کنیم. ما، هر دو، نقاشی مان خوب بود و برادرم خطش هم بسیار زیبا بود. کارمان این بود که از کتاب فروشی های شهرمان کارت های سفید با مرکب چینی و قلم می گرفتیم. من طرح های سیاه قلم می کشیدم و برادرم با خط خوشش جمله های عرض تبریک و سال نو مبارک را می نوشت وچون کار دست بود مشتری های خوبی داشت.

ما از همان موقع توانستیم خودمان را تأمین کنیم. یعنی من که خیلی نقاشی دوست داشتم جعبه ی مداد رنگی ام را از پول خودم خریدم. برادرم هم همین طور. البته درآمدمان فقط خرج خودمان می شد چون ما اصلا نمی توانستیم از خانواده پول بگیریم. من اصلا رویم نمی شد به پدرم بگویم که به من چیزی بدهد. همان روپوش مدرسه و کتاب درسی را می دادند نه بیشتر.

یادم هست آن زمان ها چون پدر و مادرم پیر بودند خودم وقتی مریض می شدم تنهایی دکتر می رفتم. الان بچه های خودم را می بینم تعجب می کنم. من این طوری بار آمده بودم. بیشتر از سنم مستقل شده بودم. البته حسن هایی داشت ولی می شود گفت من به اصطلاح بچگی نکردم.  

در سال های آخر دبیرستان که رشته ی طبیعی می خواندم یک دبیر زمین شناسی داشتیم که متخصص آب های تحت الارضی بود. برای خودش دانشمندی بود. سواد و دانش او عجیب روی من اثر گذاشته بود. از اینجا بود که من خیلی به مهندسی زمین علاقه مند شدم. چون شهر ما ناحیه ی کم آبی بود که تخصص آب های تحت الارضی خیلی می توانست برای آن مفید باشد. زمانی که دفترچه ی کنکور را دادند دیدم رشته ی علوم زمین شناسی هست که نمی خواستم. من به مهندسی زمین شناسی علاقه داشتم که برای این رشته فقط دانشجوی پسر می گرفتند. آن قدر این مسأله به من برخورد و آن قدر ناراحت شدم که یادم هست تا چند روز اصلا با هیچ کس حرف نمی زدم. تا آن موقع کسی نمی دانست که چه رشته ای می خواهم انتخاب کنم. شاگرد زرنگی بودم. مادرم می گفت تو حقوق بخوان. خواهرانم همه اصرار داشتند که من پزشکی بخوانم ولی خودم رشته ی مهندسی زمین شناسی را دوست داشتم که دختر قبول نمی کرد. رفتم پیش دبیر زمین شناسی مان و گفتم من واقعا به این رشته علاقه دارم خیلی ناراحتم. اصلا دلم نمی خواهد کنکور بدهم. او مرا نصیحت کرد وگفت:"تو طبیعت را دوست داری. رشته ی مهندسی کشاورزی خیلی به آن نزدیک است. " این طوری سرنوشت مرا به رشته ی مهندسی کشاورزی کشاند.

به اصرار یکی از خواهرانم که متوجه شده بود نمره ی قبولی کنکور من از حداقل نمره ی قبولی رشته ی پزشکی خیلی بالاتر است در رشته ی پزشکی دانشگاه تبریز ثبت نام کردم. خواهرم در آن زمان در کشور دیگری زندگی می کرد. او رفت و بعد از رفتن او من کار خودم را کردم و شهری دور را که هیچ آشنایی در آنجا نداشتیم برای تحصیل در رشته ی کشاورزی انتخاب کردم. چون می خواستم مستقل زندگی کنم نه تحت نظر دیگران. پدر و مادرم به تصمیم گیری های من بها می دادند. خانه را تقریبا من اداره می کردم. آدم پرتحرکی بودم. به خواهرانم کمک می کردم. خرید بیرون با من بود. من مغازه ها را می شناختم که کدام شان ارزان تر و کدام بهتر است. حتی وسایل برقی خانه را من تعمیر می کردم.

من در14 سالگی دو تا از بچه های خواهرم را بزرگ کردم. خواهرم در تهران کار می کرد و دو بچه داشت. کسی را آورده بود که از آنها مراقبت کند. پرستار گویا با بچه ها بدرفتاری کرده بود. آن زمان مهدکودک نبود و خواهرم که نمی توانست شغلش را ول کند بچه هایش را فرستاد پیش ما شهرستان. آنها تا سن رفتن به مدرسه پیش من بودند و به من می گفتند مامان کوچک.

                                                                     ***

دوره ی دانشکده با اینکه خیلی سختی داشت برایم شیرین بود. یکی از مشکلات دانشکده ی ما خوابگاه آن بود. در آن زمان ( سال های 49 و 50 ) دختران دانشجو هشت، نه نفری در اتاق هایی شبیه سالن زندگی می کردند. عادت های گوناگون دانشجویان برای درس خواندن که یکی تا ساعت یک و دو درس می خواند ویکی ساعت سه صبح برای درس خواندن بیدار می شد برای کسی مثل من که به نور چراغ حساسیت داشت مانع خواب بود. به این شرایط اعتراض کردم و مجبور شدم بیرون از دانشکده برای خودم اتاق بگیرم. رفتن من هم زمان شد با کلنگ زدن برای یک ساختمان جدید خوابگاه دختران. چه خوابگاهی!  با دستگاه تهویه ی مطبوع و کف پارکت. زمان محرومیت از خوابگاه، من سال سوم بودم. از دو سال پایان درسم شش ماهش را در یک باغ سیب نزدیک دانشکده که خارج شهر بود اتاق گرفتم. از این اتاق های کارگری که بغل دست طویله می سازند. یعنی گاو در طویله نفس می کشید صدایش به اتاق من می رسید. اتاق کاه گلی تابستانی. زمستان چون برف و یخ بود چیزی نشان نمی داد اما به محض اینکه برف ها شروع کرد به آب شدن، تمامش از سقف می ریخت کف اتاق. مجبور شدم وسایلم را جمع کنم و اتاق دیگری بگیرم. ولی آن شش ماه، من وسط باغ سیب زندگی کردم. جایی بود که گرگ می آمد از طویله گوسفندها را می برد. صاحبخانه آن طرف باغ ویلا داشت. شب ها سگ شان را برای محافظت از گوسفندها در باغ ول می کردند وبه من می گفتند از اتاق بیرن نیایم.

                                                              ***

بعد از ازدواج به تهران آمدیم. هنوز سربازی شوهرم تمام نشده بود. یک اتاق کوچک روی پشت بام اجاره کردیم. من که به زندگی سخت و ریاضت گونه عادت داشتم برایم مهم نبود. یک سال دنبال کار بودم. خیلی جاها رفتم اما نشد. آن موقع در تهران پارتی بازی بود. من کسی را نداشتم که معرفم باشد. اکثر جاها می گفتند اگر شهرستان بخواهی بروی کار هست. سربازی شوهرم تهران بود. دیدم بهتر است تا او سرباز است دیگر دنبال کار نروم. با خودم می گفتم سربازیش که تمام شد هر جا او کار گرفت من هم کار می گیرم. البته همان موقع در آموزش و پرورش تهران کار بود. ولی من به کشاورزی علاقه داشتم. من صحرا و طبیعت را دوست داشتم.

با دوست ها ، همکلاسی ها و همکارانم که صحبت می کنم به ندرت می بینم کسی مثل من با این همه عشق وارد یک کار بشود. می دانید برای من اگر نان و پنیر می خوردم یا جوجه کباب، زیاد فرقی نمی کرد. من زندگی را جور دیگری می دیدم. من زندگی را جور دیگری دوست داشتم. برای همین دلم می خواست کاری را قبول کنم که واقعا دوست دارم نه باری به هر جهت. کمتر پیش می آید که کسی واقعا در شرایطی مانند من رشد کند. اگر در طبقه ی فقیر است عامی است.  درس نمی خواند و کارهایی در همان حد می کند. من، هم سختی های طبقه ی فقیر را کشیدم هم آبرومندی طبقه ی کارمند را چشیدم و هم از فرهنگ بالای خانواده ام برخوردار شدم. مادرم بسیار فهمیده و باسواد بود. تمام شعرهای مثنوی مولوی را می خواند و برای ما تفسیر می کرد. خودش هم حالتی شاعرگونه داشت. پدرم هر شب برای ما شاهنامه می خواند. یعنی هر بچه ای که به دنیا می آمد باید شاهنامه برایش از اول تا آخر خوانده و تمام می شد. واقعا برای همه ی ما شاهنامه را تمام می کرد. خواهرم می گفت:" سه بار خواندن تمام شاهنامه را شنیده." ولی باز هم می آمد می نشست سر شاهنامه خوانی پدرم و گوش می داد. من در چنین مجموعه ای بزرگ شدم.

                                                             ***

سربازی شوهرم که تمام شد برای کار به شرکت های سهامی زراعی رفتیم که من همیشه دوست داشتم. به شوهرم در یک شهرستان کار دادند. او استخدام شد ولی مرا استخدام نکردند. معاون وزیر کشاورزی در آن زمان می گفت:" ما کادر صحرایی زن نمی خواهیم. اصلا در شرکت سهامی زراعی زن استخدام نمی کنیم." می گفتم من رشته ام زراعت است. به این کار علاقه دارم. می گفتند:" نمی شود." وتا موقعی که آن معاون وزیر سر کار بود هر چه تلاش کردم مرا استخدام نکردند.

بالاخره معاون وزیر تعاون عوض شد. ما در آن موقع با مدیرعامل شرکت محل کار شوهرم که دوست او هم بود در یک خانه ی سازمانی بودیم. سرپرست شرکت همیشه به من می گفت:" می خواهم از شما یک مدیرعامل زن بسازم. می دانم که توانایی اش را دارید." هر وقت سرپرست این حرف را می زد مدیرعامل دگرگون می شد. به توصیه ی سرپرست برای کار به معاون جدید مراجعه کردم.

معاون جدید پذیرفت و من وارد کادر صحرایی شدم. بعد از استخدام من می گفتند که تو تقریبا اولین مهندس کشاورزی زن هستی که در کادر صحرایی کار می کنی. مدیرعامل که همخانه ی ما هم بود و مجرد، روی من به عنوان کسی که غذا می پزد و خانه را اداره می کند بیشتر حساب می کرد تا یک نیروی شاغل. این بود که زمان تقسیم مسؤلیت ها هیچ کاری به من نداد. من می گفتم ولی اثری نداشت.

در آن شهری که بودیم یک سال خشکی افتاد. تابستان همه ی چاه ها خشک شد. موتورها که از چاهِ خشک می خواستند آب بالا بکشند از بین رفتند. به شکلی که وقتی بعدا آب آمد موتور نبود که آب را بالا بکشد. آن زمان بچه ی کوچک هم داشتیم و حدود نُه ماه بی آبی کشیدیم. ظرف زیادی جمع می کردیم و با ماشین می رفتیم لب چشمه که 25 کیلومتر راه بود. ظرف ها و لباس ها را می شستیم. ماشین لباسشویی به خاطر مشکل آب کار نمی کرد. یادم هست با تانکر آب می آوردند در محوطه که آب خوردن برداریم یا استکانی چیزی بشوییم.

یک وقت می دیدی تانکر یخ می زد. تا ساعت سه، چهار بعد از ظهر باید صبر می کردیم تا یخش آب شود. یک دفعه استکان شکست و دست مرا برید. تا آمدم خانه و دستم گرم شد اصلا خون بیرون نزد. با تمام این سختی ها من از اینکه در بیابان بودیم راضی بودم. زندگی در آنجا برایم لذت بخش بود. چون کار صحرایی را دوست داشتم. وقتی می دیدم در شرکت کاری ندارم می رفتم سر مزارع سبزی و صیفی خود روستایی ها. بچه را هم با خودم می بردم. او را در یک سبد بزرگ وسط مزرعه می گذاشتم و خودم کار می کردم. سه سال آنجا بودیم.

                                                               ***

بعد از انحلال شرکت های سهامی زراعی در سال 56 شوهرم به شهری در شمال منتقل شد ولی برای من پست نبود. مأمور به خدمت شدم. این مسأله بارها برای من پیش آمد. در این شرایط تمام مزایای من قطع می شد و فقط حقوق پایه می گرفتم. البته هیچ وقت بیکار نمی ماندم. اما بابت کارهایی که می کردم مزایایی به من تعلق نمی گرفت. تا اینکه تقاضا کردم مرا به یک مرکز تحقیقاتی منتقل کنند. وقتی به این مرکز آمدم شش ماه آزمایشی به من موضوع می دادند تا در مورد آنها مقاله تهیه کنم. گفتند:" وجودت را ثابت کن. ببینیم لیاقتش را داری یا نه." معمولا در کارها خانم ها مجبورند همیشه از نظر علمی ومهارتی وجودشان را ثابت کنند. برای آقایان این مسائل نیست. به هر حال با بهره گیری از تجربیات گذشته ام و معلوماتی که کسب کرده بودم موفق شدم.

                                                              ***

شوهرم بعد از مدتی با تغییر مدیریت ها و جو محیط کار، خودش از پستی که داشت کناره گیری کرد و بعد از آن هم دیگر پستی را قبول نکرد. الان هر دو ( با اینکه من بالاخره فوق لیسانس را هم گرفتم ) کار کارمندی می کنیم. کارمندی هم حقوق چندانی ندارد. ما زندگی مان را بد بنیان گذاشتیم. چون کارمان را از شهرستان شروع کردیم به فکر سرمایه گذاری های اقتصادی نبودیم. بچه های مان بزرگ شده اند. باید برای جبران گذشته و تأمین آینده ی آنها بیشتر فعالیت کنیم. در این میان چیزی  که دل آدم را به درد می آورد تبعیضی است که بین زن و مرد شاغل می گذارند. موقع دادن اضافه کار و حق تحقیق، آنهایی که در جلسه می نشینند و اکثرشان هم مرد هستند عقیده شان این است که خانم ها نیازی ندارند شوهرهای شان تأمین شان می کنند. می گویند پول زن در خانه کمک خرجی است.

در حالی که در خانه کارهای انتفاعی را بیشتر من انجام می دهم. بالاخره زندگی باید بچرخد. گاهی شب ها موقع خواب وقتی فکر می کنم در عرض روز چقدر به پول فکر کرده ام رنج می برم چون اصلا با طبع من سازگار نیست. من ساده زندگی می کنم. گاهی که بچه ها با دیدن وضع زندگی اطرافیان سعی می کنند تغییراتی در خانه بدهند و وسایل را زیاد کنند حالم بد می شود. من ساده زیستی را دوست دارم. بچه ها به شوخی می گویند :" مامان باید برود در جنگل و غار زندگی کند." ولی شرایط به گونه ای شده که برای هر کاری باید چرتکه انداخت. من کار کردن را دوست دارم ولی از اینکه مجبورم حساب و کتاب کنم ناراحتم. پسرم دانشگاه آزاد قبول شده. من به عنوان یک کارشناس ارشد باید برای اسم نویسی پسرم به اداره تقاضای وام بدهم. این درست نیست.

 

تاریخ و محل چاپ : 26 اردیبهشت ماه سال 1378در صفحه ی " جامعه امروز " روزنامه ی جامعه

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 16:03 https://anti-efsha.blogsky.com

سلام. پروفایلتون نشون میده که یک عمر فعالیت و کار کردید.

سلام
من همیشه تلاش کردم و می کنم که در کنار فعالیت هایی که باید برای انجمن مون و پسرم پیش ببرم برای حرفه ام و زندگی شخصی ام هم زمان کافی پیدا کنم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.