پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

 

جذر و مدِ دریا و بازی فوتبال ...


 ماه فروردین سال 1396 به شهر میناب در استان هرمزگان رفتیم. از میناب به بندر عباس و از بندر عباس با قایق به جزیره های قشم و هرمز. از قایق که پیاده شدیم ماشینی گرفتیم تا ما را به قشم  ببرد. در بین راه راننده با اشاره به مسیرهای شوسه ای که مانند جاده ای تا نزدیکی آب می رفت ( و گاه به گاه هم ماشین هایی با استفاده از این مسیرها نزدیک آب می رفتن ) می گفت:" این راه رو می بینین که الان این قدر سفته که ماشین از روش رد می شه برای اینه که حالا آب عقب رفته. مَد که بشه آب دریا جلو میاد و همه ی این مسیر میره زیر آب." خیلی برامون جالب شد. تصورش یه خورده سخت بود. یعنی واقعا این زمین خشکی که مسافران با ماشین روی اون توقف می کنن پیاده می شن راه میرن زیرانداز می اندازن و چای می خورن بچه ها بازی می کنن قسمتی از بسترِ دریاست؟!

از ماشین که پیاده شدیم به ساحل دریا رفتیم. پیاده روی کردیم. گشتیم. بعد تصمیم گرفتیم شنا کنیم. با پسرم به آب زدیم. قبلا در این خاطرات سفری ( سفر به بوشهر ) هم نوشتم که چقدر شنا کردن در آب های جنوب ایران لذت بخش است و چرا با شنا در دریای خزر فرق داره. با پسرم در اون آب زلال، حسابی کیف دنیا را می کردیم که ناگهان احساس کردم چیزی به دور پایم پیچید. هول برم داشت. ولی قبل از اینکه ترسم بیشتر بشه داخل آب را نگاه کردم. دیدم لبه ی پارچه ی سفیدی به پام می خوره. ادامه ی شالِ خودم بود. در وسطِ دریا سنگ خیلی بزرگی مثل یک جزیره سر از آب بیرون آورده بود. به سمتش شنا کردیم. با پسرم شنا می کردیم و می خندیدیم. درست یادم نمونده که به سنگ رسیدیدم یا نه. خسته شده بودیم. از آب بیرون اومدیم. ساعت حدود دو دو و نیم بود. در آفتاب تابان نشسته بودیم تا گرمای خورشید لباس هامون رو خشک کنه. یه دفعه متوجه شدیم که آب دریا داره کم کم عقب میره. فکر کنم از ساعت سه جذر دریا شروع شد. آب دریا باز عقب رفت. تا اونجا که اون سنگ بزرگ هم از آب بیرون اومد. باورش سخت بود با اینکه جلوی چشم مون می دیدیم. مردم به راحتی تا اون سنگی که یکی دو ساعت قبل باید با شنا خودت را بهش می رسوندی پیاده قدم می زدن. بچه ها خوشحال از زمین پهنی که براشون باز شده بود با سر و صدا فوتبال بازی می کردن. ماشین ها یکی یکی می اومدن. پارک می کردن و ساحل فراخ شده شلوغ و شلوغ تر می شد.  ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

 

هتلی با تعمیرکارِ زن


اسفند ماه سال 1393 به شهر کردکوی در استان گلستان سفر کردیم. سوئیتی در یک هتل هفت هشت طبقه گرفته بودیم. روز دوم یا سوم سفرمون بود که هم تلویزیون اتاق ما مشکل پیدا کرد هم توالت فرنگی. به پذیرش هتل خبر دادیم تا تعمیرکار بفرستن. تعمیرکار که اومد دیدیم یک زنِ بیست و چند ساله است. وقتی او مشغول شد تا تلویزیون را درست کنه ما منتظر بودیم که یک تعمیرکارِ مرد هم بیاد برای تعمیر توالت فرنگی. وقتی کسی نیامد از تعمیرکار زن پرسیدیم همکارش برای تعمیر توالت فرنگی کی می آید. در حالی که کارش را با تلویزیون تمام می کرد به سادگی گفت:" الان دستکش دستم می کنم اونُ هم براتون درست می کنم!" و همین کار را هم کرد. با تعجب به همسرم نگاه کردم ولی بلافاصله خیلی خیلی مشعوف شدم. چرا که نه. کار کاره. هر کس که علاقه یا استعدادش را داشته باشه می تونه یاد بگیره. زنُ مرد نداره. از روزِ بعد بیشتر به کارکنان هتل توجه کردم. همه زن بودن. غیر از مردی که گاه به گاه به هتل سر می زد و زود می رفت. که می شد حدس زد صاحب هتل است.

می خواستیم به آشورا ده هم سر بزنیم.گفتن اونجا دیگه خبری نیست. همه رفتن. ما برنگشتیم. از اسکله قایقی گرفتیم تا ما را به آشورا ده ببره. از قایق پیاده شدیم و مدتی قدم زدیم. مکانی رها شده بود. افسوس ....

 بین بوته ها، کاکتوس فراوون دیده می شد. با دیدن برگ های پهنِ کاکتوس در ذهنم جرقه ای خورد. انگار زمانی در گذشته چیزی در مورد گیاه کاکتوس شنیده بودم که در گوشه ی ذهنم مانده بود. راه می رفتم و فکر می کردم که چرا دیدن برگ های کاکتوس به ذهنم جرقه زد؟ ناگهان فهمیدم .... یادم اومد که چند وقت پیش یکی از اقوام چون می دونست که من خیلی به گل و گیاه علاقه دارم برام تعریف کرد:" چند وقت پیش از سفری برمی گشتم. از خستگی کنار جاده ایستادم که قدمی بزنم. همین طور که راه می رفتم یه بوته ی کاکتوس دیدم از اونایی که برگ های بزرگ دارن. یه برگ کندم آوردم تو خاک کاشتم. گرفت و بزرگ شد." خوشحال از این یادآوری منم چند برگ کاکتوس کندم و آوردم تهران. از تکثیر این کاکتوس ها هنوز دو گلدون بزرگ دارم.

در این سفر به شهر آق قُلا هم رفتیم. شهری کوچیک و دیدنی. در گشت و گذارمون در داخل شهر از شیشه ی مغازه ی بزرگی مانتوهایی با طرح صنایع دستی دیدیم. وارد که شدیم اتاقی بزرگ دیدیم کاملا مربع شکل که مانتوها و جلیقه هایی با طرح های قدیمی روی دیوار های مغازه با میخ آویزون کرده بودن! روی هر چهار دیوارِ مغازه میخ هایی به فاصله ی 10، 15 سانت کوبیده بودن برای گذاشتن مانتوها و جلیقه ها. من که از دیدن سادگی چینش مغازه و صحبت با صاحبش( که مردی مسن، آرام و مهربان بود ) حظ کرده بودم یک مانتو انتخاب کردم و به توصیه ی همسرم یک جلیقه هم برداشتم و هر دو را خریدم. مانتویی دو رو با دو پارچه ی کاملا مختلف. انگار که دو مانتو خریده باشی. مانتوی طرح قدیمیِ جذابی که هر جا می پوشم ردخور نداره که حتما یک تحسین کننده پیدا می کنه! آخرینِ این تحسین کننده ها خانمی از کارکنان یک ایستگاه مترو بود.

خاطرات سفری

 

کوهستان است اما با کوه هایی مینیاتوری ....

 

فروردین ماه سال 1393 به شهر بیرجند در استان خراسان جنوبی سفر کردیم. بنا به عادت سفری خانواده ی ما در بیرجند مستقر شدیم و به چند شهر و روستای اطراف بیرجند سر زدیم. اسم یکی از این روستاها " هِندَوالان " بود. روستایی در 85 کیلومتری شمال شرق بیرجند. شنیده بودیم مسجد جامع این روستا قدیمی ترین اثر تاریخی بیرجند است. در مورد این مسجد جامع نوشته شده: " بیش از هزار سال قدمت دارد و از آثار دوره ی شاهرخ تیموری است. "

سردرِ ورودی مسجد که تماما از آجر است زیبا اما ساده طراحی شده. با دیدن این سردرِ ساده ی آجری آرامش خاصی به من دست داد. انگار که برای لحظه ای احساس کردم در ایوان خانه ای ایستاده ام که مربوط به زمان های گذشته است. زمانی که مردم، ساده و با آرامش زندگی می کردن با وسایلی ابتدایی و اولیه که ساخت دستِ خودشان بود. من در ظرافت و زیبایی صنایع دستی مردیم قدیم، ذوق و شوق و شورِ زندگی آنها را می بینم. یادم میاد چند سال پیش برای خریدن هدیه به چند فروشگاه صنایع دستی سر زدم. از دیدن ظرف هایی که به اصطلاح یغور و نخراشیده بودن آه از نهادم براومد. از فروشنده پرسیدم چرا دیگه اون طرح های ظریف قدیمی ساخته نمی شه. آخه اینا چیه می سازن؟ فروشنده خیلی ساده جواب داد:" خانوم مردم این طرح ها را می پسندن و می خرن ..."  

باز پرت افتادم ... از سردرِ ورودی که بگذرین و  به شبستان بزرگ مسجد وارد بشین اول از همه ستون های زیاد شبستان جلب توجه می کند. و بعد از آن هر چه هست سادگی است.

گفته بودن در روستای هندوالان مزارها با روستاهای دیگه فرق داره. درست می گفتن. وقتی رسیدیم مزارهایی دیدیم که خیلی ساده فقط با گذاشتن سنگ های کوچیک و بزرگ دورِ تکه هایی از اون زمین بیابانی، مزار را مشخص کرده بودن. نوع چیدن سنگ ها دورِ تکه زمین ها، مزارها را تقریبا به شکل بیضی درآورده بود. روی خاک مزار هیچ چیزی نمی دیدی. هر چه به ذهنم فشار میارم یادم نمیاد که آیا بالای مزار، سنگی به علامت شناسایی فرد دفن شده بود یا نه. ولی به احتمال قریب به یقین نبود. در ذهنم فقط تصویرِ تکه زمین های بیضی شکل کوچیک و بزرگی است که اگر سنگ های دورشان نبود هیچ فرقی با بقیه ی خاکِ اون بیابان بی آب و علف نداشت. لابد هر کسی می دانست مزارِ عزیزش کجاست. اون قدر محوِ سادگی و بی ریایی زندگی روستا شده بودیم که کنجکاوی دیگه تو ذهن مون جایی نداشت.  ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

هنوز اینجایین ...؟!

 

فروردین سال 1390 برای پنج روز رفتیم شهر اردستان در استان اصفهان. سال دقیق این سفر را می دونم چون از مرداد سال 1388، الان یادم نیست به چه دلیل، تصمیم گرفتم تاریخ دقیق سفر و اسم شهر یا روستای محل سفرمون را با هزینه ی آن سفر در دفتری یادداشت کنم. تا الان دو دفتر 60 و 40 برگی پر شده و حالا رسیدم به وسطای یک دفتر 80 برگی. این یعنی خاطرات سفرهای بی تاریخ که شاید فقط از سن پویا تاریخی یادم مانده باشه همه مربوط می شن به قبل از سال 1388.

آن سال اتوبوسی که ما را صاف ببرد اردستان پیدا نکردیم. یادم نمونده که اتوبوس به اردستان نمی رفت یا روز خاصی که ما می خواستیم سفر بریم برای اردستان اتوبوسی نداشتن. از شرکت اتوبوسرانی به ما گفتن که اگر بین راه سر جاده ای که به اردستان می ره پیاده بشین ماشین هایی ایستادن که مسافران را به اردستان ببرن. شب راه افتادیم و هنوز هوا روشن نشده بود شاید حدود ساعت سه یا چهار بود که سر جاده رسیدیم. سوار ماشین که شدیم راننده اول پرسید از کجا آمده ایم و جواب را که شنید با تعجب و لحنی حاکی از دلخوری انگار که کارش این نبوده و فقط به خاطر ما اون ساعت بی وقت از خوابش زده و آمده که ما را برساند گفت: " شما هم بیکارین این وقت شب اومدین اینجا؟ "! من که هم خنده ام گرفته بود و هم از حرفش تعجب کرده بودم گفتم یعنی بَده آمدیم اینجا  مگه کار شما همین نیست؟

در این سفر هم طبق عادت مسافرتی ما؛ اردستان محل اقامت و نقطه ی رفت و برگشت ما به شهرهای اطراف بود. به نایین و نطنز و زواره رفتیم. از دیدن زیبایی معماری  ساختمان های خشتی مسجد جامع ها در این شهرها حظ کردیم. از چینش خشت های ستون ها و سقف و دیوارها که بسیار سلیقه در آنها به کار رفته بود. آنچه می دیدیم شگفت زده مان می کرد. حتی دو ستون نمی دیدی که فرم چینش خشت های آن ها شبیه به هم باشد. چه  شوری در جان و روح آن هنرمند فوران می کرده. ذهنم درگیر این تصور می شد که وقتی کار ساخت بنا تمام می شده و هنرمند به نتیجه ی کارش نگاه می کرده آیا همانی بوده که می خواسته باشد؟

زواره، شهر ظرف های سفالی است. نمی دانستیم. یا حداقل من نمی دانستم. گیجِ تماشای آن ها شدیم. زیبا؛ با نقش و بدون نقش. و ما که عاشق صنایع دستی کشورمان هستیم هول زده خریدیم. در یکی از مغازه ها ظرف کوزه مانندی دیدیم که با رنگ آبی آسمانی و بدون نقش در گوشه ای می درخشید. بدنه اش برخلاف کوزه ها که معمولا فرمی نزدیک به بیضی دارند دایره شکل و بزرگ بود. حسابی چشم همسرم را گرفت. از آنجا که ما ماشین نداریم من نگران سالم رساندن آن به تهران بودم. ولی همسرم که همیشه در این جور مواقع از من دل گنده تر و جسورتر است گفت با پوشال کارتون را پر می کنیم تا ظرف فضای تکون خوردن نداشته باشه. همین طور شد. حالا دوازده سالی می شه که با این کوزه و بقیه ی ظرف های سفالی آن سفر در نزدیکی هم زندگی می کنیم و هر بار از دیدن آنها جان مان پر از لذت می شود.  ادامه مطلب ...