پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

هنوز اینجایین ...؟!

 

فروردین سال 1390 برای پنج روز رفتیم شهر اردستان در استان اصفهان. سال دقیق این سفر را می دونم چون از مرداد سال 1388، الان یادم نیست به چه دلیل، تصمیم گرفتم تاریخ دقیق سفر و اسم شهر یا روستای محل سفرمون را با هزینه ی آن سفر در دفتری یادداشت کنم. تا الان دو دفتر 60 و 40 برگی پر شده و حالا رسیدم به وسطای یک دفتر 80 برگی. این یعنی خاطرات سفرهای بی تاریخ که شاید فقط از سن پویا تاریخی یادم مانده باشه همه مربوط می شن به قبل از سال 1388.

آن سال اتوبوسی که ما را صاف ببرد اردستان پیدا نکردیم. یادم نمونده که اتوبوس به اردستان نمی رفت یا روز خاصی که ما می خواستیم سفر بریم برای اردستان اتوبوسی نداشتن. از شرکت اتوبوسرانی به ما گفتن که اگر بین راه سر جاده ای که به اردستان می ره پیاده بشین ماشین هایی ایستادن که مسافران را به اردستان ببرن. شب راه افتادیم و هنوز هوا روشن نشده بود شاید حدود ساعت سه یا چهار بود که سر جاده رسیدیم. سوار ماشین که شدیم راننده اول پرسید از کجا آمده ایم و جواب را که شنید با تعجب و لحنی حاکی از دلخوری انگار که کارش این نبوده و فقط به خاطر ما اون ساعت بی وقت از خوابش زده و آمده که ما را برساند گفت: " شما هم بیکارین این وقت شب اومدین اینجا؟ "! من که هم خنده ام گرفته بود و هم از حرفش تعجب کرده بودم گفتم یعنی بَده آمدیم اینجا  مگه کار شما همین نیست؟

در این سفر هم طبق عادت مسافرتی ما؛ اردستان محل اقامت و نقطه ی رفت و برگشت ما به شهرهای اطراف بود. به نایین و نطنز و زواره رفتیم. از دیدن زیبایی معماری  ساختمان های خشتی مسجد جامع ها در این شهرها حظ کردیم. از چینش خشت های ستون ها و سقف و دیوارها که بسیار سلیقه در آنها به کار رفته بود. آنچه می دیدیم شگفت زده مان می کرد. حتی دو ستون نمی دیدی که فرم چینش خشت های آن ها شبیه به هم باشد. چه  شوری در جان و روح آن هنرمند فوران می کرده. ذهنم درگیر این تصور می شد که وقتی کار ساخت بنا تمام می شده و هنرمند به نتیجه ی کارش نگاه می کرده آیا همانی بوده که می خواسته باشد؟

زواره، شهر ظرف های سفالی است. نمی دانستیم. یا حداقل من نمی دانستم. گیجِ تماشای آن ها شدیم. زیبا؛ با نقش و بدون نقش. و ما که عاشق صنایع دستی کشورمان هستیم هول زده خریدیم. در یکی از مغازه ها ظرف کوزه مانندی دیدیم که با رنگ آبی آسمانی و بدون نقش در گوشه ای می درخشید. بدنه اش برخلاف کوزه ها که معمولا فرمی نزدیک به بیضی دارند دایره شکل و بزرگ بود. حسابی چشم همسرم را گرفت. از آنجا که ما ماشین نداریم من نگران سالم رساندن آن به تهران بودم. ولی همسرم که همیشه در این جور مواقع از من دل گنده تر و جسورتر است گفت با پوشال کارتون را پر می کنیم تا ظرف فضای تکون خوردن نداشته باشه. همین طور شد. حالا دوازده سالی می شه که با این کوزه و بقیه ی ظرف های سفالی آن سفر در نزدیکی هم زندگی می کنیم و هر بار از دیدن آنها جان مان پر از لذت می شود.  

یادم نیست که از قبل می دانستیم یا در خود شهر به ما گفتند که اردستان قنات دو طبقه دارد! من فکری شده بودم که قنات دو طبقه چه جور ساختمانی باید داشته باشد. چقدر از شهر باید بیرون بریم تا به آن برسیم. ولی وقتی پرس و جو کردیم نقطه ای در خیابان اصلی شهر را به ما نشان دادن که حتی فاصله ی زیادی با محل اقامت ما نداشت. پیاده رفتیم. محلی که می شد از آنجا قنات دو طبقه را دید حفره ای بین پیاده رو و خیابان بود. چند پله به سمت پایین و یکی دو پله به سمت راست؛ قنات دو طبقه همان جا بود. نه که بود روان بود. یکی از زیرِ آن یکی. مثل دو جوی آب اما در زیر زمین. انگار که در همین لحظه که می نویسم جلوی چشمم به وضوح می بینم شان.   

در روز سومی که در اردستان بودیم و گردش کنان در خیابان ها و کوچه های شهر پیاده روی می کردیم فروشندگانی که ما رامی دیدن با چشمانی پر از تعجب می پرسیدن:" شما هنوز اینجایین...؟! "

در جواب اول می خندیدیم. بخصوص من که در لحظاتی مثل این، خنده ام کشدار می شود و هیچ جور جلودارش نیستم. خب، البته خواستش را هم ندارم! اما از خنده گذشته به آنها می گفتم حالا بَده ما اینجا می مونیم برای شما هم یه درآمدی می شه؟! من عاشق این جور گفت و شنودهای به درازا نکشیده اما سرخوشانه و رک و راست با مردم ساده ی این شهرهای کوچک اما صمیمی هستم.

البته حق هم داشتند تعجب کنند. ما بنا به تجربه ی سفرهای مان در شهرهای نه چندان بزرگ دیده بودیم که مسافران معمولا در این گونه شهرها بیشتر از یک شب نمی مانند. ظاهرا برای این گروه از مسافران، این شهرها فقط جایی برای استراحت شبانه است. شهری که باید از آن بگذرند تا به مقصد برسند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.