پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

 

هتلی با تعمیرکارِ زن


اسفند ماه سال 1393 به شهر کردکوی در استان گلستان سفر کردیم. سوئیتی در یک هتل هفت هشت طبقه گرفته بودیم. روز دوم یا سوم سفرمون بود که هم تلویزیون اتاق ما مشکل پیدا کرد هم توالت فرنگی. به پذیرش هتل خبر دادیم تا تعمیرکار بفرستن. تعمیرکار که اومد دیدیم یک زنِ بیست و چند ساله است. وقتی او مشغول شد تا تلویزیون را درست کنه ما منتظر بودیم که یک تعمیرکارِ مرد هم بیاد برای تعمیر توالت فرنگی. وقتی کسی نیامد از تعمیرکار زن پرسیدیم همکارش برای تعمیر توالت فرنگی کی می آید. در حالی که کارش را با تلویزیون تمام می کرد به سادگی گفت:" الان دستکش دستم می کنم اونُ هم براتون درست می کنم!" و همین کار را هم کرد. با تعجب به همسرم نگاه کردم ولی بلافاصله خیلی خیلی مشعوف شدم. چرا که نه. کار کاره. هر کس که علاقه یا استعدادش را داشته باشه می تونه یاد بگیره. زنُ مرد نداره. از روزِ بعد بیشتر به کارکنان هتل توجه کردم. همه زن بودن. غیر از مردی که گاه به گاه به هتل سر می زد و زود می رفت. که می شد حدس زد صاحب هتل است.

می خواستیم به آشورا ده هم سر بزنیم.گفتن اونجا دیگه خبری نیست. همه رفتن. ما برنگشتیم. از اسکله قایقی گرفتیم تا ما را به آشورا ده ببره. از قایق پیاده شدیم و مدتی قدم زدیم. مکانی رها شده بود. افسوس ....

 بین بوته ها، کاکتوس فراوون دیده می شد. با دیدن برگ های پهنِ کاکتوس در ذهنم جرقه ای خورد. انگار زمانی در گذشته چیزی در مورد گیاه کاکتوس شنیده بودم که در گوشه ی ذهنم مانده بود. راه می رفتم و فکر می کردم که چرا دیدن برگ های کاکتوس به ذهنم جرقه زد؟ ناگهان فهمیدم .... یادم اومد که چند وقت پیش یکی از اقوام چون می دونست که من خیلی به گل و گیاه علاقه دارم برام تعریف کرد:" چند وقت پیش از سفری برمی گشتم. از خستگی کنار جاده ایستادم که قدمی بزنم. همین طور که راه می رفتم یه بوته ی کاکتوس دیدم از اونایی که برگ های بزرگ دارن. یه برگ کندم آوردم تو خاک کاشتم. گرفت و بزرگ شد." خوشحال از این یادآوری منم چند برگ کاکتوس کندم و آوردم تهران. از تکثیر این کاکتوس ها هنوز دو گلدون بزرگ دارم.

در این سفر به شهر آق قُلا هم رفتیم. شهری کوچیک و دیدنی. در گشت و گذارمون در داخل شهر از شیشه ی مغازه ی بزرگی مانتوهایی با طرح صنایع دستی دیدیم. وارد که شدیم اتاقی بزرگ دیدیم کاملا مربع شکل که مانتوها و جلیقه هایی با طرح های قدیمی روی دیوار های مغازه با میخ آویزون کرده بودن! روی هر چهار دیوارِ مغازه میخ هایی به فاصله ی 10، 15 سانت کوبیده بودن برای گذاشتن مانتوها و جلیقه ها. من که از دیدن سادگی چینش مغازه و صحبت با صاحبش( که مردی مسن، آرام و مهربان بود ) حظ کرده بودم یک مانتو انتخاب کردم و به توصیه ی همسرم یک جلیقه هم برداشتم و هر دو را خریدم. مانتویی دو رو با دو پارچه ی کاملا مختلف. انگار که دو مانتو خریده باشی. مانتوی طرح قدیمیِ جذابی که هر جا می پوشم ردخور نداره که حتما یک تحسین کننده پیدا می کنه! آخرینِ این تحسین کننده ها خانمی از کارکنان یک ایستگاه مترو بود.