فکر نکنم بتونم جواب بدم!
فصل ذرت، بلال می فروشد. ذرت که تمام شود، کیک و کلوچه. گاهی بساط ظرف های پلاستیکی پهن می کند. پلاستیکی اما پر تنوع. کنار ظرف ها پسر بچه ای می نشیند. مشتری که می آید از پسر می خواهد که جنس را به او بدهد و پول بگیرد. یک نوع آموزش. از کفش هایش، یکی پاشنه ای توپر دارد. چندین سانت، شاید ده. برای جبران کوتاهی یک پا. صورتش، همه وقت گرفته است. انگار در پوستش تنیده شده. اما عبوس نیست. فقط "شادی" نمی تواند حتی لحظه ای بر آن گرفتگی سایه اندازد. لبخند هم اگر بزند، به سرعت در آن چهره منزوی می شود.
***
وقتی گفتم می خواهم با او حرف بزنم برای روزنامه، اول خیلی آهسته، آرام و باحجب و حیای زیاد با سرش اشاره کرد: "باشه." ولی بعد در همان حالی که من داشتم یک جای مناسب برای نشستن پیدا می کردم، باز با همان آهستگی که از خجالتش بود، گفت:" فکر نکنم بتونم جواب بدم." گفتم: می تونی چون فقط از زندگی خودت می پرسم.
چند سالتان است؟
36 سال.
(یکه می خورم! 36 سال؟... به نظر 46 ساله می آید.)
ازدواج کرده اید؟
بله. سال 42 ازدواج کردم. چهار تا بچه دارم. سه تا پسر، یه دختر. بزرگه 16 سالشه. یکیش اول راهنماییه. یکیش سوم راهنماییه. یکیش اول دبیرستانه. زنم 30 سالشه. خونه داره.
کارتان چیست؟
شغلم همین کنار خیابونه. بساط دارم. آدامس، سیگار و کلوچه. قبلا" بلال می فروختم. دیگه الان بلال نیست. فعلا" همینو دارم. دیگه چیز اضافه ندارم برای فروش.
جنس ها را از کجا می خرید؟
از مولوی می خرم. آدامس، همه چی را.
چقدر درآمد دارید؟
معلوم نمی کنه. دو تومن داشته باشم. هزار و پانصد باشه، روزی. بلال که بود دو، سه تومن داشتم. روزای تعطیلی نیستم.
منزل از خودتان است؟
اجاره ایه. ورامین قرچک. اجاره ماهی 25 تومن. پیش یه تومن. (یک میلیون تومان.) توی این خونه الان سه سال می شه که هستیم قبلا" جای دیگه بودیم تو همون محل. اون جا پیش 800 تومن بود. ماهی 10 تومن. (عابران از او سیگار می خرند. پاکتی، نخی.)
چند تا اتاق دارد؟
دو تا اتاق داره. یه پذیرایی، یه آشپزخونه، حمام. همه چیز داره. آب، برق، گاز.
چند وقت است دستفروشی می کنید؟
من از 63 دستفروشی می کنم. قبل از این، که پام سالم بود، کشاورزی می کردم. توی پاکدشت ورامین. تو زمین مردم. روزانه می رفتم. جو، گندم و گوجه. من 10 سال کشاورزی می کردم.
(حالا می فهمم دلیل آن گرفتگی عمیق چهره اش را که مثل پنجه ای آهنین روح و روانش را در خود می فشارد.)
چه اتفاقی برای پایتان افتاده است؟
پام ... تصادف کردم. تو ورامین. با ماشین. شب زد. پیاده بودم. داشتم از اتوبان رد می شدم. زد دیگه. پل عابر نداشت. یه پام هشت سانت، نُه سانت کوتاهه. یه سال خوابیده بودم بیمارستان. هشت تا عمل کردم. قوزک پا خراب شده بود. پوسیده بود. یه ماهی، دو ماهی موند. خراب شد. پام را داده بودم شکسته بند جا بندازه. ولی درست نشد. اولش رفتم پیش شکسته بند. بعد که خوب نشد دیدم زیاد اذیت می کنه رفتم دکتر. ولی کار از دست رفته بود. دکتر رفتم. گفتم شاید خوب بشه. مایه نداشتم. دستم خالی بود. اینم یکی دیگه کمکم کرد رفتم بیمارستان. قرض کردم.
(مردم در حال عبور با او سلام و احوالپرسی می کنند. می گویم مثل اینکه همه شما را می شناسند. می گوید:" 16 ساله این محلم دیگه.")
یه سال بیمارستان بودم. یه سالم خونه بودم. یه سال خونه خوابیدم. یه سال و نیم تو گچ بود. پلاتین داشت. کسی که تصادف کردم باهاش، یه خورده خرج داد و گذاشت رفت. پام که خوب نشد. اولش که پهلوی شکسته بند بود پولش رو داد. فکر کردم خوب می شه. رضایت دادم رفت. ولی پام خوب نشد. قرض ها را کم کم کار کردم، همین کنار خیابون، دادم. الان هم وضع مالیم خوب نیست. درآمدم بد نیست. ولی زندگیم با چهار تا بچه نمی چرخه. شهرداری می آد می گیره. این ده تومن و پنج تومن کجا را می گیره. ادامه مطلب ...
یه گردنبنده که گردن من افتاده
هر صبح یا عصر که از آن محله می گذرم او را می بینم که در پیاده رو، روی تکه ای موکت یا فرشی کهنه نشسته و به دیوار تکیه داده است. کیفی پر از خرت و پرت های مختلف کنارش است. زنی فرتوت و پژمرده. رو به رویش نزدیک به بوته های شمشاد کنار خیابان، روی یک چهارپایۀ کوچک چوبی بسته های سیگار چیده شده که همیشه فکر می کردم مال اوست که گذاشته برای فروش. اغلب اوقات زن مسن دیگری هم کنارش نشسته است. با هم حرف می زنند در حالی که بیحرکت و آرام، به عبور مردم و ماشین ها نگاه می کنند.
***
بعد از ظهر روزی که به سراغش رفتم تا با او صحبت کنم باز تنها نبود. چند بار خیابان را بالا و پایین رفتم تا بالاخره تنها شد. سلام کردم. گفتم : می خواهم چند دقیقه ای با شما صحبت کنم. با شک و تردید نگاهم کرد و گفت :" حرف بزنی؟ برای چی؟ " مرد خوشرویی که به فاصلۀ کمی از او روی پلۀ بیرون مغازه ای نشسته بود خنده کنان گفت: " می خواهی شوهرش بدی؟ براش شوهر پیدا شده! " اعتنایی نکردم. فکر کردم از آن مرد هایی است که تا می بیند دو زن در کنار پیاده رو حرف می زنند زود خودشان را می اندازند وسط که خوشمزگی کنند.
از خانواده پدری تان تعریف کنید.
من بچه بودم پدرم مرد. دو تا برادر و یه خواهر بودیم. برادرام بچه بودن. من بچۀ بزرگ بودم. ما را مادرمون بزرگ کرد. کلفتی کرده داده ما خوردیم. دحتر عموم مرده منو دادن جای اون که بچه هاشو زن بابا کتک نزنه. من یه خرده که عقلم رسید، مردم گفتن به یه پیرمرد شوهر کردی. از اون طلاق گرفتم. ( تند تند و بریده بریده تعریف می کند. انگار عجله دارد تا یادش نرفته زودتر بگوید و تمامش کند. )
چند سالتان بود؟
14 سالم هم نبود. با بچه های اون بازی می کردم. دو تا بچه داشت. کوچیک بودن. با من بازی می کردن. پدرم صحرا کار می کرد. خود مون باغ داشتیم. زمین داشتیم همدان. تمام شد. مادرم فروخت خورد.باغ بزرگ میوه ارزون بود. پنج تومن فروختن.
چند سال پیش؟
وه. بچه بودیم خیلی سال پیش. من بچۀ بزرگ بودم.
درس خوانده اید؟
کسی منو گذاشته درس بخونم؟ بچه یتیم بودم.
وقتی پدر تان مرد چند سالتان بود؟
نمی دونم. کوچیک بودم. یک دختر بچۀ کوچیک. این قدری می دونستم که پدرم مرده.
همراه مادرتان برای کار می رفتید؟
نه.
شغل شوهر دختر عمو چی بود؟
باغ داشت از خودش. گندم می کاشتن. روی زمین های خودش کار می کرد.
شوهر دختر عمو چند ساله بود وقتی عروسی کردید؟
من سال نمی دونم. بچه بودم. عقلم نمی رسید. یک سال، یک سال و نیم بودم. نمی دونم کی طلاقم را گرفت. یادم نیست. دخترا جمع می شدن سرم که چرا به پیرمرد شوهر کردی. من گریه می کردم. رفتم خانۀ مادرم. در مون یکی بود. خونۀ قدیمی بود.
زود طلاقت را داد؟
خبر ندارم. اونا، عموهام طلاقم را گرفتن. بعد از طلاق، مادرم خرجم را می داد. پهلوی مادرم بودم. بچه بودم. یه لقمه نون می خوردیم. با بچه ها بازی می کردیم. بعد که بزرگ شدم مادرم شوهرم داد. دخترم مرده. انقلاب که شد مرد. دخترم مرده حواس ندارم حرف بزنم.
چند سالتان است؟
نمی دونم. ( باز همان مرد خوشرو می گوید:" 84 سال. نگاهی به او می کنم. گویا تمام حواسش به گفت و گوی ماست. قبل از آن که من چیزی بگویم مرد دیگری که کنار او نشسته است رو به من می گوید: " خانم، پسرش است. " با تعجب به طرف زن مسن برمی گردم. )
پسرتان است؟
پس چی، پسرم است که اینجا نشستم پهلوش. سیگار می فروشه. خب، کجا بشینم. سه تا پسر دارم، سه تا دختر. 55 ساله که آمدم تهران. پدر بچه ها کشاورز بود، همدان. پسرم روزها سیگار می فروشه، منم حوصله ام سر می ره میام اینجا می شینم. شوهرم منو از خونه درآورده. بیرون کرد. منم با پسرم زندگی می کنم.
( پسرش می خندد. با اشاره به مادرش می گوید: " گردنبنده، گردن من افتاده. " مادر بقیۀ گفت و گو را نیز به گردن پسر می اندازد. پسری که بیش از 60 سال از سنش می گذرد و حاصل ازدواج زن با شوهر دختر عموست. )
شما چند ساله بودید که مادرتان طلاق گرفت؟
من یک ساله بودم حدودا" که مادرم طلاق گرفت و با یک کشاورز ازدواج کرد. خیلی سال پیش بود. از اون هم چند تا بچه داره. آنها هم سر و سامان گرفتن. دو تا برادر، چهارتا خواهر که یکیش مرده. دخترا در تهران زندگی می کنن. پسرها در همدان هستن. مادرم خیلی ستم کشیده. پدر من خیلی خوب بود. خوشی زیر دلشو زد که طلاق گرفت.
شما از کجا می دانید یک سال که بیشتر نداشتید؟
همسایه ها می گفتن. با شوهر دومی اختلاف پیدا شد. از خونه بیرونش کرد. بیرون آمد. در خونۀ مردم کلفتی کرد. من پهلوی پدرم بودم. وقتی به سن بلوغ رسیدم از پدرم جدا شدم. برای خودم کار می کردم. ( به پسرش می گوید: " برو آب بیار قرص بخورم. "پسرش با مهربانی جواب می دهد: " مادر توی فلاسک که آب داری. " مادرش حتی حوصلۀ شنیدن گفت و گوی ما را هم ندارد. ) ادامه مطلب ...
اگر زمانه با تو
نساخت ...
…
چهارشانه است و بلند بالا. حتی حالا که عمری از او گذشته. ریش یکدست سفیدشدهاش با کلاه کوچکی که از نخ سفید بافته شده و همه وقت بر سر دارد حالتی نورانی به او داده است. آهسته و آرام گاری دستفروشیاش را راه میبرد. با قدمهایی که از هرروز به روز دیگر هیچ تغییری در سرعت حرکتشان نمیبینی. در رفتارش صلابتی وجود دارد که با شیرینی چهرهاش درهم آمیخته و سخت دیدنیاش کرده است.
***
چند بار در حالی که سوار تاکسی یا اتوبوس هستم و از آن محل میگذرم او را میبینم. ولی یکی، دوباری که به قصد گفت و گو با او به آنجا میروم هرچه میگردم پیدایش نمیکنم. عاقبت شماره تلفنی به دستم میرسد. زنگ میزنم. آژانس کرایه اتومبیل است. میگویند که هرروز برای خوردن غذا به اینجا میآید و اگر من ساعت دو و نیم آنجا باشم میتوانم با او صحبت کنم. در راه آژانس او را میبینم که ظرف غذایش را در کیسه نایلونی به دست گرفته و به همان طرف میرود. خودم را به او میرسانم.
سلام خسته نباشید.
سلام. آیندهات به خیر باشه.
میخواهم درباره کار و زندگیتان با شما صحبت کنم.
من خیلی روزگار گذروندم. خیلی چیزها دیدم. روزگارم هنوز هم میچرخه.
خب من هم در مورد همین چیزها میخواهم با شما حرف بزنم.
لحظهای در صورتم خیره میشود و میگوید: “اگر زمانه با تو نساخت، تو با زمانه بساز”.
شما غذایتان را با خیال راحت بخورید. من چرخی میزنم و برمیگردم.
وقتی برمیگردم من را به اتاقی در طبقه بالا راهنمایی میکنند. اتاق نسبتا بزرگی است با وسایل کهنه و قدیمی؛ چند صندلی، مبل و میز، تلویزیون، رادیو. فضای استراحت رانندگانی که منتظرند به نوبت صدایشان بزنند. در گوشهای از همین اتاق تختی کنار دیوار گذاشتهاند با وسایل خواب. آنها هم مندرس. وقتی به آنجا وارد میشوم غذایش را تمام کرده، در حال جمع کردن است.
چه چیزهای میفروشید؟
لیف، کیسه، آستری، لنگ، پارچه تنظیف (برای تمیز کردن آشپزخانه).
چند سال است دستفروشی میکنید؟
از اول انقلاب.
قبل از آن چه کار میکردید؟
شغل خودمو میخوای یا جد و آبادمو؟
شغل خودتان را.
40 سال تو تعمیرگاه بودم. سرایدار بودم. انباردار بودم. سرویسکار بودم. دفتردار بودم. استخدام بودم.
بیمه بودید؟
بیمه بودم. الانش هم بیمه هستم. یه حقوق مستمری میگیرم. زیر 60 تومن. دقیق 58 هزار تومن.
چند سالتان است؟
90 سالمه، 15 مرداد 1290.
کجا به دنیا آمدهاید؟
هفتاد پشتم مال تهرانه. من لرستان دنیا آمدم. نهاوند. پدرم میرفت کربلا با گاری چهارچرخه. میرفتند برمیگشتند. تو این رفتنا اونجا دنیا آمدم.
چند وقت نهاوند بودید؟
هیچی. منو آوردن تهران.
شغل پدرتان چی بود؟
گاوداری تو تهران، ده درکه.
تهران بزرگ شدید؟
هفتاد پشتم مال تهرانه.
دوران بچگی چه کار میکردید؟
چوپون مادرم بودم. مادرم دو تا میش ماده مهریهاش بود. دو تا میکنه چهار تا، چهار تا میشه هشت تا. میش میزاد دیگه. گوسفند چرونی میکردم.
تا چند سال؟
نمیدونم تا 30 سال. از کند سولقون تا دروازه دولت بیابون برهوت بود. من رنگ پدر و مادرو ندیدم. هشت ساله بودم مادرم فوت کرد. 12 ساله بودم پدرم فوت کرد. ترک تحصیل کردم. افتادم به تراشکاری، آهنگری، چغالهبادوم فروشی، آفتابهفروشی، شهرفرنگی، معرکهگیری. یه چشمم رو هم از دست دادم.
چطور شد؟
چشم چپ. تو مغازه تراشکاری. 16 یا 18 سالم بود. همینطورا. درست یادم نیست. خیابون لختی (تا تعجب را در چشمان من میبیند توضیح میدهد: “قدیم خیابون سعدی را خیابون لختی میگفتن.” رانندهها بلافاصله اضافه میکنند: “چون مردم رو لخت میکردن اونجا.” و وقتی علامت سوال را در صورت من میبینند که انگار میپرسم شما از کجا میدانید، میگویند: “آخه بابا… همهچیز رو برای ما تعریف کرده!”)
چند تا کاروانسرا داشت. کاه و یونجهفروشی داشت. اونجا یا جای دیگه درست یادم نیست. من تو تهران ماده گاو فروختم 12 تومن. گوسفند پروار فروختم 12 قرون. میش هفت قرون. بز شش قرون. من همه کار میکردم. با راستی و درستی زدگی کردم. زیر 20 سال بودم. 16، 17 ساله. میدون هشت گنبدان حسنآباد آرد فروختم خرواری هشت تومن. اون موقع نون خونگی میپختیم.
بله جای دیگهای نداشتم که. (رانندهها میگویند: “بگو رفتی عراق موندی زن گرفتی.”)
200 تومن پول داشتم. در سال 26 کربلا میخواستم برم. موافقت نکردند با 200 تومن. بعد آمدم شهرفرنگ خریدم. از تهران حرکت کردم به کرج، قزوین، “سیاهداون” (دوباره میپرسم چون مطمئن نیستم که درست شنیده باشم. میگوید: “همون همدان.”) از همدان به اسدآباد، لنگاور، صحنه، بیستون، طاقبستان، کرمانشاه، کرند، پاطاق، سردشت، ماهیدشت، شاهآباد، قصرشیرین. پیاده میرفتم. با همه نوع گروهی زندگی کردم. بعضیها درویش بودن. بعضی معرکهگیری میکردن. بعضیها شامورتی بودن. بعضیها گدایی میکردن.
دو تا آفتابه را تو هم جوش میدادن. بعد آب از آفتابه اولی به دومی میرفت. میگفتن ببینید آفتابه اولی آب نداره. بعد تو آفتابه دوم آب میریختن. میرفت تو آفتابه اول که مثلاً از اول آب نداشت. به این میگفتن شامورتی.
هربار از شهرفرنگ که نگاه میکردن ده شاهی، یک قرون میدادن. سه تا چشمی داشت. (رانندهها میگویند: “چرا شعرش رو نمیخونی.”)
(چشمانش میخندند.) شعر که نبود. میایستادم و میگفتم:
ببین و تماشا کن رنگ و وارنگ، شهر فرنگه از همه رنگه
خانوم با همه گروهی زندگی کردم. چرخ فلک هزار نوع میچرخه.
دوست داشتم هر کاری را تجربه کنم
دنبال زن مسنی میگشتم که شنیده بودم در آن محل زندگی میکند. از کنار مغازهها که رد میشدم ستون کتابهای روی هم گذاشته شده و نوار کاغذی سفیدی که از ستون کتابها آویزان بود، توجهم را جلب کرد. داخل مغازه رفتم. کتابها منظم و در ستونهای جدا از هم، کوتاه و بلند، روی زمین چیده شده بودند. بیشتر کتابها پوششی از نایلون داشتند. روی نوار کاغذی اسم کتابهای هر ستون نوشته شده بود. مغازه عجیبی بود. بعد از کتابها در انتهای مغازه، طبقهبندیهایی پر از قطعات ریز و درشت فلزی دیده میشد.
***
پشت سر من آقایی وارد مغازه شد.
اگر اشکالی ندارد میخواهم چند دقیقهای با شما صحبت کنم.
از چی؟
از کار و زندگیتان.
برای چی؟
برای روزنامه. کار و زندگی شما تجربهای است برای مردم تا از طریق روزنامه با آن آشنا شوند.
هنوز مردد بود. ولی نشست تا من سوالاتم را شروع کنم.
56 سالم است.
کارم حسابداری است. تو کار کتاب از قبل بودم. کتاب میفروختم. ولی کار اصلیام حسابداریه. انباردار هم بودم. مدت کوتاهی تو بانک بودم. بعد در شرکتهای خصوصی کار کردم. تحصیلاتم دیپلمه. دیپلم طبیعی. قبل از این که بانک برم یک دوره دیدم. دوره شش ماهه. بعد که تو بانک کار کردم تکمیلش کردم. نزدیک دو سال بانک بودم.
اولین سالی که کنکور شرکت کردم برای دانشگاه دولتی بود. قبول نشدم. اصلاً دیگه دنبالش نرفتم. هیچ ناراحت هم نشدم. چون علم را به خاطر علمش دوست داشتم نه به خاطر مدرکش. که آزاد هم مطالعه میکردم. در قید این نبودم که مدرک بگیرم جایی استخدام بشم. مطالعه میکردم. آثاری مثل نقد، تفسیر و چیزهایی که جنبه ادبی داشت. خودم دوست داشتم طب بخونم. بانک را ول کردم برای طب. رفتم آلمان. میخواستم ادامه تحصیل بدم. هدفم خوندن طب بود. نشد. (هنوز تعجب از این گفت و گوی بیمقدمه در چشمهایش دیده میشود. حتی لبخند کمرنگش هم نمیتواند تعجب را در چهرهاش پنهان کند. با این حال به سوالات پاسخ میدهد.) اون موقع مصادف شد با جنگ اول اعراب و اسراییل. سال 1966، 1967 بود. روی مسلمانها حساسیت داشتند. مشکل هم بود داخل شدن به طب. خیلی سخت میگرفتند. در اروپا خارجیها را خیلی مشکل میپذیرند برای طب. نشد، برگشتم.
بانک که کار میکردم یه مقدار پول جمع کردم که با خودم بردم. اونجا هم که رفتم شاغل بودم. کار میکردم. یه کارگر غریب تو شهر چه کار میتونه بکنه؛ کارهای فعلهگری. خانوادهام پول نمیداد. حدود دو سال شد آلمان. برگشتم. دیگه جایی نرفتم. اصلاً دیگه ول کردم. اون موقع هنوز ازدواج نکرده بودم. فکر میکنم 21 یا 22 سالم بود.
از طرف خانواده هیچ تحت فشار نبودم. هیچ.
بانک همچین آش دهنسوزی نیست. اون موقعش نبود. حالا هم نیست. ادامه مطلب ...
پشت چرخ خیاطی پیر شدم
با تصور خیاطی که کاپشن تعمیر میکند به سراغش میروم. مغازهاش اتاقکی است کوچک و تکافتاده در کنار ردیفی از ساختمانهای مسکونی. وارد مغازه که میشوم انبوهی از شلوارهای نیمدار گرد و خاک گرفته را میبینم که همهجا پخش است: روی میز و صندلی و در طبقه داخل دیوار و کمد. اما اثری از کاپشن نمیبینم. با این حال میپرسم کاپشن هم تعمیر میکنید؟ جواب میدهد: نه، فقط شلوار تعمیر میکنم.
به راحتی میپذیرد که صحبت کند. سپس با اندکی شرمزدگی اضافه میکند که “ اگر بتواند درست جواب بدهد”. میگویم خیالش راحت باشد چون فقط از کار و زندگیش خواهم پرسید!
***
پنجاه سالی میشود.
کلاس ششم که تمام شد رفتم خیاطی یاد گرفتم. اول پادو بودم، بعد کارگر شدم. از آن به بعد هم سربازی و بعد از سربازی کار خیاطی. تا الان هم مشغول هستیم.
فقط شلوار میدوختم. کارم فقط شلوار است.
متوجه میشوم که از چرخ کردن دست کشیده تا فقط با من صحبت کند. میگویم اینطور نمیشود، از کار باز میمانید. همانطور که چرخ میکنید کمی بلندتر صحبت کنید.
از سن چهارده، پانزده سالگی رو پای خودم بودم تا حالا. در سن سه، چهار سالگی مادرم را از دست دادم. بعد از کلاس ششم رفتم تو کار خیاطی و تا حالا به این کار مشغول هستم.
الان شلوار دوخته شده زیاد است. الان هر فروشگاهی بروید میبینید که دوهزار شلوار دوخته شده برای فروش است. کسی دیگر پارچه نمیخرد که بدهد بدوزند. اگر پارچه ارزان بود بیشتر برای دوخت میآوردند. الان بیشتر شلوار را برای تعمیر میآورند. زانوی شلوار پاره میشود، دمپا پاره میشود. پارچه هم بیاورند میدوزیم. اما الان تعداد مراجعان کم است.
خیر، سرقفلی را سی، چهل سال قبل گرفتم. فعلاً ماهی هزار تومن اجاره میدهیم. سرقفلی را با یک قطعه زمین معاوضه کردم، با یک زمین در تهران.
از اول تو کار خیاطی بودم. از بچگی خیاطی را دوست داشتم. دیدم شغل تمیزیه.
بخور و نمیر. هرچی کار میکنیم میخوریم. پس آیندهای نداریم که بخواهیم حساب بکنیم. معلوم نیست. یک روز میبینی هزار تومن درمیآورم. یک روز صد تومن. مثلاً برای عوض کردن زیپ دویست تومن میگیرم. ولی ده روز طول میکشد تا بیایند ببرند. این است که روی درآمد نمیشود حساب کرد. ببینید (اشاره میکند به یک ردیف شلوار نو و کهنه که با چوبرختی روی میلهای در طول اتاقک کوچک شش متری ازاین سر دیوار به آن سر آویزان کرده است). اینها را نیامدهاند ببرند. (یک شلوار نو را در بین شلوارهای آویخته شده نشان میدهد) پارچه این شلوار را پانزده سال پیش آوردند. پانزده ساله که مانده. پارچهاش دیکنال قدیمی است. اگر اجرتش را اول گرفته بودم، میآمد میبرد. یا مثلاً یکی زمستان شلوار برای دوختن میآورد. هوا که گرم شد دیگر به آن احتیاج ندارد. میماند تا زمستان سال بعد. از زمان شاه هم شلوار مانده داریم. (به دو طبقه که در داخل دیوار درست شده و پر از شلوارهای قدیمی خاکگرفته است اشاره میکند). ببین چقدر روی آنها گرد و خاک نشسته. اینها از زمان شاه اینجا مانده است. سابق تو خانهها مادربزرگها شلوارها را وصله میکردند. ولی حالا بغل جیب شلوار که پاره میشود میآورند اینجا. خودشان به این کارها دست هم نمیزنند. اگر این شلوار نو را به کسی بفروشم فقط پول دوخت به من میدهد. یک دفعه هم دیدی صاحبش پیدا شد که پارچهاش فلان بود. خارجی بود.
حالا چقدر من از این خردهکاریها بکنم، دویست تومن دویست تومن بگیرم تا یک کیلو گوشت بشود خرید کیلویی 2200 تومن. خدا رزاق رزق است. خدا میگوید از تو حرکت از من برکت. مجبورم در سن 74 سالگی از این کارها بکنم. به کسی اجحاف نمیکنم. هر کی هر چی داد میگم خدا برکت. هیچکس این کهنه کاری را نمیکند. میآیند اینجا. من میبینم کسی نیست درست بکند. مردم ناچارند. چکار کنند. خوب، من قبول میکنم که وصله کنم، دمپایش را درست کنم.
ادامه مطلب ...