پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

سه ساله مادرم حواس پرتی گرفته


یه گردنبنده که گردن من افتاده


هر صبح یا عصر که از آن محله می­ گذرم او را می­ بینم که در پیاده­ رو، روی تکه­ ای موکت یا فرشی کهنه نشسته و به دیوار تکیه داده است. کیفی پر از خرت و پرت­ های مختلف کنارش است. زنی فرتوت و پژمرده. رو­ به ­رویش نزدیک به بوته ­های شمشاد کنار خیابان، روی یک چهارپایۀ کوچک چوبی بسته ­های سیگار چیده شده که همیشه فکر می ­کردم مال اوست که گذاشته برای فروش. اغلب اوقات زن مسن دیگری هم کنارش نشسته است. با هم حرف می­ زنند در حالی که بی­حرکت و آرام، به عبور مردم و ماشین­ ها نگاه می­ کنند.

***

بعد از ظهر روزی که به سراغش رفتم تا با او صحبت کنم باز تنها نبود. چند بار خیابان را بالا و پایین رفتم تا بالاخره تنها شد. سلام کردم. گفتم : می­ خواهم چند دقیقه­ ای با شما صحبت کنم. با شک و تردید نگاهم کرد و گفت :" حرف بزنی؟ برای چی؟ " مرد خوشرویی که به فاصلۀ کمی از او روی پلۀ بیرون مغازه ­ای نشسته بود خنده­ کنان گفت: " می ­خواهی شوهرش بدی؟ براش شوهر پیدا شده! " اعتنایی نکردم. فکر کردم از آن مرد هایی است که تا می­ بیند دو زن در کنار پیاده­ رو حرف می ­زنند زود خودشان را می ­اندازند وسط که خوشمزگی کنند.

از خانواده پدری ­تان تعریف کنید.

من بچه بودم پدرم مرد. دو تا برادر و یه خواهر بودیم. برادرام بچه بودن. من بچۀ بزرگ بودم. ما را مادرمون بزرگ کرد. کلفتی کرده داده ما خوردیم. دحتر عموم مرده منو دادن جای اون که بچه­ هاشو زن­ بابا کتک نزنه. من یه خرده که عقلم رسید، مردم گفتن به یه پیرمرد شوهر کردی. از اون طلاق گرفتم. ( تند تند و بریده بریده تعریف می­ کند. انگار عجله دارد تا یادش نرفته زودتر بگوید و تمامش کند. )

چند سالتان بود؟

14 سالم هم نبود. با بچه ­های اون بازی می ­کردم. دو تا بچه داشت. کوچیک بودن. با من بازی می ­کردن. پدرم صحرا کار می­ کرد. خود مون باغ داشتیم. زمین داشتیم همدان. تمام شد. مادرم فروخت خورد.باغ بزرگ میوه ارزون بود. پنج تومن فروختن.

چند سال پیش؟

وه. بچه بودیم خیلی سال پیش. من بچۀ بزرگ بودم.

درس خوانده­ اید؟

کسی منو گذاشته درس بخونم؟ بچه یتیم بودم.

وقتی پدر تان مرد چند سالتان بود؟

نمی­ دونم. کوچیک بودم. یک دختر بچۀ کوچیک. این قدری می­ دونستم که پدرم مرده.

همراه مادرتان برای کار می ­رفتید؟

نه.

شغل شوهر دختر عمو چی بود؟

باغ داشت از خودش. گندم می ­کاشتن. روی زمین­ های خودش کار می­ کرد.

شوهر دختر عمو چند ساله بود وقتی عروسی کردید؟

من سال نمی­ دونم. بچه بودم. عقلم نمی ­رسید. یک سال، یک سال و نیم بودم. نمی­ دونم کی طلاقم را گرفت. یادم نیست. دخترا جمع می­ شدن سرم که چرا به پیرمرد شوهر کردی. من گریه می­ کردم. رفتم خانۀ مادرم. در مون یکی بود. خونۀ قدیمی بود.

زود طلاقت را داد؟

خبر ندارم. اونا، عموهام طلاقم را گرفتن. بعد از طلاق، مادرم خرجم را می ­داد. پهلوی مادرم بودم. بچه بودم. یه لقمه نون می ­خوردیم. با بچه­ ها بازی می ­کردیم. بعد که بزرگ شدم مادرم شوهرم داد. دخترم مرده. انقلاب که شد مرد. دخترم مرده حواس ندارم حرف بزنم.

چند سالتان است؟

 نمی ­دونم. ( باز همان مرد خوشرو می­ گوید:" 84 سال. نگاهی به او می­ کنم. گویا تمام حواسش به گفت و گوی ماست. قبل از آن که من چیزی بگویم مرد دیگری که کنار او نشسته است رو به من می ­گوید: " خانم، پسرش است. " با تعجب به طرف زن مسن برمی­ گردم. )

پسرتان است؟

پس چی، پسرم است که اینجا نشستم پهلوش. سیگار می­ فروشه. خب، کجا بشینم. سه تا پسر دارم، سه تا دختر. 55 ساله که آمدم تهران. پدر بچه ­ها کشاورز بود، همدان. پسرم روزها سیگار می ­فروشه، منم حوصله ­ام سر می­ ره میام اینجا می ­شینم. شوهرم منو از خونه درآورده. بیرون کرد. منم با پسرم زندگی می­ کنم.

( پسرش می­ خندد. با اشاره به مادرش می­ گوید: " گردنبنده، گردن من افتاده. " مادر بقیۀ گفت و گو را نیز به گردن پسر می ­اندازد. پسری که بیش از 60 سال از سنش می ­گذرد و حاصل ازدواج زن با شوهر دختر عموست. )

شما چند ساله بودید که مادرتان طلاق گرفت؟

من یک ساله بودم حدودا" که مادرم طلاق گرفت و با یک کشاورز ازدواج کرد. خیلی سال پیش بود. از اون هم چند تا بچه داره. آنها هم سر و سامان گرفتن. دو تا برادر، چهارتا خواهر که یکیش مرده. دخترا در تهران زندگی می ­کنن. پسرها در همدان هستن. مادرم خیلی ستم کشیده. پدر من خیلی خوب بود. خوشی زیر دلشو زد که طلاق گرفت.

شما از کجا می ­دانید یک سال که بیشتر نداشتید؟

همسایه­ ها می­ گفتن. با شوهر دومی اختلاف پیدا شد. از خونه بیرونش کرد. بیرون آمد. در خونۀ مردم کلفتی کرد. من پهلوی پدرم بودم. وقتی به سن بلوغ رسیدم از پدرم جدا شدم. برای خودم کار می­ کردم. ( به پسرش می­ گوید: " برو آب بیار قرص بخورم. "پسرش با مهربانی جواب می ­دهد: " مادر توی فلاسک که آب داری. " مادرش حتی حوصلۀ شنیدن گفت و گوی ما را هم ندارد. )  ادامه مطلب ...