پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

دختر مجرد 42 ساله

آینده برایم تاریک نیست

 

فروشگاه بزرگی است. از پشت شیشه که نگاه می کنم در انتهای آن شخصی پشت پیشخوانی نشسته است. موهای فرفری اش رهاست. معلوم نیست زنی است که روسری یش کنار رفته یا مردی که موهایش را بلند کرده. به هر حال باید وارد شوم تا شانسم را امتحان کنم؛ آیا گفت و گو می کند ...؟

***

وقتی نزدیک پیشخوان می رسم با اینکه در حال حرف زدن با گوشی اش است بلافاصله جواب سلامم را می دهد و می پرسد چه می خواهم. کارم را که توضیح می دهم با دقت گوش می دهد و می گوید:" پس صبر کنین تا تلفنم تموم بشه."

 بعد از پیشخوان، اتاقی چند پله پایین تر از فضای ورودی هست که مردی در آنجا پشت میزی نشسته و با تلفن صحبت می کند. منتظرم که بعد از قطع گوشی قبل از اینکه صحبت را با من شروع کند برود و از آن مرد اجازه بگیرد. ظاهرا" اشتباه فکر می کردم چون به محض قطع گوشی از صندلی اش بلند می شود و می ایستد؛ آماده برای گفت و گو.

کارتون چیه؟

اینجا؟ تلفن جواب می دهم، مشتری هایی که زنگ می زنند. فاکتورهایی که دستم میادو هندِل می کنم. منشی واحد فروش می شه گفت.

چه فروشگاهی هست اینجا؟

اینجا فروشگاهی هستیم که پکیج دیواری و دیگ می فروشیم. خدمات هم داریم.

چند ساله به این کار مشغولین؟

این کار، پنج ساله.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

از کار قبلی که بیرون آمدم دوستی اینجا رو معرفی کرد چون آشناییت داشت می گفت شرکت خوب و معتبریه.

شغل قبلی تون چی بود؟

تو ... مسئول دفتر و سرپرست اداری بودم. با اینکه کار بهتری بود ولی ترجیح دادم کاری داشته باشم که خودم آرامش بیشتری داشته باشم تا اینکه کاری داشته باشم که دهن پرکن باشه.

یعنی از کار قبلی به اختیار خودتون اومدین بیرون؟

من هر جا کار کردم به اختیار خودم اومدم بیرون. هیچ وقت من و اخراج نکردن. ( هنوز ایستاده جواب می دهد. خواهش می کنم که بنشیند ولی قبول نمی کند. می گوید راحت است. صندلی ای نیست که من رویش بنشینم پس او هم راحت تر است که مثل من بایستد.)

ناگهان قبل از اینکه من سؤال بعدی را بپرسم خودش جواب می دهد:

من 42 سالمه و فوق دیپلم دارم! (با خنده نگاهش می کنم. می بینم که چشمش به برگۀ سؤال هاست.)

چه رشته ای؟

تکنولوژی آموزشی.

اهل کجا هستین؟

اهل تهرانم ولی اصالتا" گیلانی ام.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

آره. من کار آرایشگری را بیشتر دوست داشتم. بعد از دبیرستان حسابداری را دوست داشتم. مثلا" یکی از دلایلی که از اینجا خوشم میاد اینه که با عدد و رقم سر و کار دارم. (صحبت عدد و رقم که می شود یک دفعه چیزی در ذهنم جرقه می زند! سنش؛ 42 سال ... وقتی سنش را شنیدم خیلی تعجب کردم چون خیلی جوان تر به نظر می آید. ولی در آن لحظه، شیطنت ش از خواندن سؤال و بلافاصله جواب دادنش باعث خنده و تعجب دیگری می شود که تعجب اول را از یادم می برد!)

سن تون اصلا" به شما نمیاد؟

چون ازدواج نکردم بهم نمیاد. اگه ازدواج می کردم ... بلخره ازدواج، زایمان زن و یه خورده میندازه. همه می گن که سن ت بهت نمیاد. (به چهره اش نگاه می کنم. همچنان آرام است. همان طور که از اول صحبت بوده. نه شعفی در چشمانش می بینم نه حسرتی.)

چرا تو کار قبلی آرامش نداشتین؟

اونجا فشارش، استرس کاری بالا بود. اگه دیر میامدم چند دقیقه، مدیرش گیر می داد. مثلا" صبح ها همش با استرس بیدار می شدم که نکنه دیر برسم. ولی اینجا اون طوری نیست. الان با استرس از خواب بلند نمی شم. هر وقت بخوام مرخصی می گیرم. اونجا اصلا" نمی تونستم. رئیسی بود که اصلا" درک نمی کرد. (من هم در همین مدت مصاحبه این نکته را متوجه شده ام. چون افرادی که به فروشگاه می آیند بی تفاوت از کنار ما می گذرند بدون اینکه حتی نیم نگاهی به من که خودکار به دست،  تند تند می نویسم بیندازند. از شما چه پنهان هر لحظه منتظر بودم که کارکنان اتاق بغلی بیایند و اعتراض کنان بپرسند چی می پرسی و می نویسی؟ تمام نشد؟)

چه موقعی احساس شادی می کنین؟

من چون ورزش می کنم حس خوبی بهم دست می ده. وقتی بچه های خواهرم و می بینم دیگه ناراحت نیستم. گهگاهی که فیلم می بینم حالم خوبه. زمان، خوب برام می گذره. چون دختر شیطون و شادی هستم با دوستام خیلی وقت می ذارم و اون روزا برام بهترین روز و بهترین ساعته.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

الان؟ دوست داشتم چون الان تنها چیزی که من و خیلی اذیت می کنه چون پدر و مادرم سن شون بالاست و مادرم مریضی فراموشی داره دوست دارم تنها زندگی کنم و هیچ کی به کارم کار نداشته باشه. آره یه وقتایی می گم اَه، این چه زندگیه؟ می خوام یه جای بهتر زندگی کنم یا مثلا" دکور خونه این شکلی باشه یا تنها زندگی کنم ولی تهش باز می گم نه، بابا و مامانم خوبن. تهش می گم ناشکریه. می گم خدایا ببخش. ناشکریه. ولی دوست دارم خونه رو بکوبیم دوباره درست کنیم ولی پولش نیست. ( حتی گفتن این موارد هم آرامش چهره اش را به هم نمی زند.)

چرا شریکی نمی سازین؟

من خودم برا خودم خونه دارم شخصی ولی باید با پدر و مادرم زندگی کنم چون پیرن. باید مواظب شون باشم.

خواهر و برادر ندارین؟

چرا؛ دو تا خواهر، یه برادر. ازدواج کردن. خواهر کوچیکَ مم ازدواج کرده.

به شما تو نگهداری پدر و مادرتون کمک نمی کنن؟

خیلی کم چون درگیرن اونا.

پس وقتی سر کارین پدر و مادرتون چه کار می کنن؟

نه، در اون حد نیستن که از کارافتاده باشن. پدرم سرحاله خدا را شکر. فقط مادرم فراموشی داره. من دلم نمیاد ول شون کنم. به شون وابسته هستم. بقیۀ خواهر و برادرا رفتن مثل من وابستگی ندارن.

خونه رو هم که می گین شریکی می شه ساخت، من بخوام هر کاری برا خونه بکنم چون ارثه همش مال من که نیست. خرج می کنم البته مثلا" مبل عوض می کنم فرش، پرده. ولی دکوراسیون خونه را بخوام عوض کنم باید 40، 50 تومن خرج کنم. ولی می گم نکنم که پول برا خودم بمونه. مثلا" می گم یه خونه گرفتم 40 متری، برم اونجا خرج کنم چون اینجا که کامل مال من نیست یا برم مسافرت. من عاشق سفرم ولی حالا این قدرگرون شده هر جا بخوای بری باید 14، 15 تومن بذاری. (به نوشته های من نگاه می کند و می پرسد:"این قدر تند تند می نویسین بعدا" تو خونه می تونین خط تون و بخونین؟" می خندم و آنی به ذهنم می رسد که رویش نشده بگوید این خط خرچنگ قورباغه! و جواب می دهم: می تونم. عادت کردم.)

سفر داخلی چی؟

دوست ندارم. اصلا" حال نمی ده بهم. چون من خودم شمالی هستم این قدر اون طبیعت من و ارضا کرده که اصفهان و شیراز من و نمی گیره.

شمال رو خوب گشتین؟

نه، اونجاهام جاهای بکرش رو ندیدم. چون اکثرا" وقتی پیش بیاد با خانواده ام باید برم. دوست ندارم با خانواده. بیشتر با دوستام دوست دارم.

خب، با دوستات تون برین؟

سخته چون من همۀ دوستام ازدواج کردن هماهنگ کردن آدمای زیاد تو سفر سخت تره. اونا بچه دارن ...

مخالف ازدواج هستین یا پیش نیامده؟

نه، من خیلی هم خواستگار داشتم ولی احساس عاطفی که به یه نفر داشتم باعث شد منطقی به کسای دیگه فکر نکنم. دوست داشتم با اون بشه، خواستگارای دیگه رو رد می کردم که اون بشه که نشد. به خاطر این، موردهایی که پیش میامد همش می گفتم نه نه. حالا که دیگه سنم رفته بالا ... و این شد شکستی که من داشتم.

چرا نشد؟

اونا قصد ازدواج نداشتن. سه تا مورد پیش اومد که من عاطفه پیدا کردم ولی اونا نخواستن ازدواج کنن.

شما همیشه این قدر آروم هستین؟

نه، عصبانی هم می شم ولی کلا" آروم حرف می زنم. بخصوص صبح ها خیلی عصبانی می شم. من چون وسواس دارم وقتی مادرم وسایل خونه را جا به جا می کنه عصبانی می شم.

مثل چی؟

مثلا" سفره ها رو جا به جا می کنه. می بینم پیدا نیست. باید دو ساعت بگردیم. چون یادش می ره کجا گذاشته. مثلا" دو تا سفره گم شده.

چقدر درآمد دارین؟

نزدیک سه تومن هست. (کیف می کنم که راحت و سریع مبلغ را می گوید.)  ادامه مطلب ...

در سن 87 سالگی هوش، حواس و زیرکی اش مثال زدنی است

می گن این کار تو رو نگه داشته


امروز پشت سرهم جواب های منفی شنیده ام از سه نفر؛ کفاش، تشک دوز و آرایشگر. با لبخندی به لب فکر می کنم بالاخره با یک مصاحبه به خانه برمی گردم یا دست خالی. به مغازه ای می رسم که دو مرد در جلوی آن نشسته اند. یکی که جوان تر است در چارچوب در نشسته و آن یکی که مسن تر است روی صندلی به فاصلۀ یک متری او. اول با مرد جوان حرف می زنم ولی او بلافاصله مرد مسن را نشان می دهد.

***

وقتی به او انگیزۀ مصاحبه هایم را می گویم بدون فوت وقت از کسادی کسبش گله می کند. به او می گویم که من هم همین ها را می خواهم بپرسم پس اجازه بدهید برویم داخل. بلند می شود و به مرد جوان می گوید: " صندلی را بیار داخل. "

کارتون چیه؟

 کارمون تأسیساته.

می فروشین یا تعمیر می کنین؟

هم تعمیر می کینم هم می فروشیم هم خریدار کمه.

چند ساله به این کار مشغولین؟

تقریبا" سی و ... در حدود 50 ساله من این کارو انجام می دم. می خوام بازنشست بشم. بیمه هم نیستم.

پس چرا اول گفتین سی و ... سال؟

نه، از سی و پنج سالگی شروع کردم. 1311 هستم. هشتاد و خورده ای سنمه.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

خب، اون موقع در حدود تاریخ 33 از آذربایجان اومدم تهران. یه کارخانه ای، 12 سال کار کردم. کارخونۀ کفش سازی بود. کارخونه ورشکست شد. ما رفتیم دنبال لوله کشی و تأسیسات. از اون موقع به این کار مشغولیم. اونجا بیمه هم نبودیم.

چرا؟

ما 200 نفر تو کارخونه کار می کردیم. هر موقع مأمورا می آمدن یه پولی می گرفتن حرف نمی زدن. البته رژیم گذشته بود. کارخونه که تعطیل شد رفتم دنبال کار تأسیسات. کارخونه همچین حقوقی نمی دادن. اون موقع دو تا بچه داشتم. چهار نفر بودیم. کرایه می دادیم. پول مون نمی رسید که پول بیمه مونو بدیم. اون موقع اون طور گرفتار بودیم.

چند سالگی از کارخونه دراومدین؟

اونجا در حدود چهل و دو، سه ساله بودم دراومدم.

چی شد لوله کشی و تأسیسات را انتخاب کردین؟

آشنا داشتم. کارخونه صنعتی هم نبود که آدم یه چیزی یاد بگیره.

از اول همین مغازه بودین؟

بله. چون نزدیک کارخونه بود اجاره کردیم.

اهل کجا هستین؟

آذربایجان غربی، شهر سلماس ( شاهپور سابق).

چند ساله اومدین تهران؟

در حدود بیست و سه، چهار ساله بودم. سربازیم تمام شد در زمان دکتر مصدق، دیگه نموندم اونجا. اومدم تهران. مجرد بودم.

( چهرۀ آرام و شیرینی دارد. به یادداشت هایم نگاه می کند و لبخند می زند. )

چی شد اومدین تهران اون زمان؟

اونجا، آذربایجان کاری چیزی نبود. تهران اومدیم گرفتار شدیم. ( به پهنای صورتش می خندد. از نگاهش پیداست که چیزی یادش آمده. ) اون موقع اینجا آب لوله کشی نبود، می گفتن آب شاه. می گفتن آب شاه از گلوت بره پایین دیگه نمی تونی برگردی. این طوری بود!

مغازه مال خودتونه؟

( می خندد. ) بله، ولی چند سال طول کشیده تا مغازه را به دست بیارم.

چند سال؟

من 35 ساله بودم این مغازه را اجاره کرده بودم. از 35 ساله تا 62 ساله فعالیت می کردیم که مغازه را اجاره کردم سرقفلی کردم. بلخره بازم فعالیت کردم اول سرقفلی شو خریدم بعد ملک شو. اون موقع سرقفلی ارزون بود. صاحب مغازه ملک مغازه شو فروخت. خریدم از کرایه دراومدم. یه خونۀ 60 متری هم داشتم. دو تا اتاق داره. الانش تو همون خونۀ 60 متری زندگی می کنیم.

چند نفرین؟

شیش نفر بودیم. خانمم فوت کرد. دو تا پسرم آلمان هستن. خارج از ایران. الان تو خونه سه نفریم. یه پسر یه دختر. الان کار کمه. من توان کار ندارم.

تو مغازه کمک دارین؟

دست تنهام.

با اشاره به مرد جوانی که در این مدت هم در چارچوب در نشسته است و هیچ توجهی به گفت و شنود ما ندارد می پرسم : کمک تون نیست؟

نه.

پسرتونه؟

بله، بعد از سربازی مریض شد. نمی تونه کار بکنه.

چند سالتونه؟ درس خوندین؟

87 سالمه. درس نخوندم.

چرا؟

امکان شو نداشتم. پدرم نمی تونست. اون موقع اونجا نداری بود. الان شم با این ناتوانی، این دولت م مالیات می گیره... ( و با لبخند بازیگوشانه ای ادامه می دهد ) معاف اینا نکردن که مالیات نگیرن.

 اولش که وضع کسب تون خوب بوده؟

اولش جوان بودم. اون موقع اوستاکار بودم. روزی 12 تا به تومنی می گرفتم. خانوادۀ پنج نفری بودیم. بعد یه بچۀ آمد شدیم شیش نفر.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

کار دیگه از دستمون برنمی اومد. نه پول داشتیم یه جا سرمایه بذاریم نه ... فقط کار می کردیم پول درمی آوردیم می خوردیم. الانش م عین همون یم.

کی ازدواج کردین؟

در حدود 23 سالگی ازدواج کردم.

خانم، تهرانی بودن؟

نه، از همشهری های خودمون بود. همسایه بودیم.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

اون موقع که زندگی مونو خوب بگذرونیم. دل مون می خواد فردا از امروز بهتر زندگی کنیم. متأسفانه ما با سیاست کار نداریم ولی یه خونه من در ونک ساختم که صاحب ملک نبود. اون و از من گرفتن. اون خونه قیمتش 5/1 میلیارد بود. ازم گرفتن پول جزئی دادن.

صاحب ملک نبود چرا ساختین؟

تنها من نبودم. باغا را قطعه قطعه کردن گفتن سند مادر داره. وقتی زمین تموم شد صاحبش پیدا می شه یا دولت بهتون سند می ده.

بقیه که ساخته بودن مثل شما گرفتن؟

هر کس تونست پولش و داد سند گرفت. اون موقع من نتونستم. ( قیافۀ شیرین و آرامش ناگهان جدی و غمگین می شود...)

چه سالی بود؟
پنج، شیش سال پیش بود.

چند تا بچه دارین؟ چه سنی هستن و چقدر درس خوانده ان؟

چهار تا بچه دارم؛ سه تا پسر یه دختر. دخترم رفته فوق لیسانس گرفته. ولی پسرام از دیپلم به بالا نرفتن. می اومدن کمک مون می کردن. الان دوتاشون خارج ن.

چند ساله رفتن؟

می شه 20، 25 سال می شه.

راضی هستن؟

بله، راضین. مشغولن کار می کنن. اونا تو همین کارتأسیساتی هستن. اونجا شرکت دارن. بیمه هم کردن. بچه شون به دنیا میاد حقوق بچه شونو از اون موقع حساب می کنن می ریزن به حسابش. بله، من چند سال که زحمت کشیدم زحمت من و هدر دادن . دولت هیچ کمکی هم نکرد.

چه کمکی انتظار داشتین؟

اون موقع که زمین ارزون بود زمین خریده بودم متری هزار تومن. اونم 58، یه سال بعد از انقلاب. ( باز چهره اش شیرین می شود و سبک می خندد. ) ساختیم تقریبا" بیست و پنج، شیش سال نشستیم. بعد ازمون گرفتن. یه پولی دادن خونه بخریم. با اون پول همچین خونه ای نمی تونستیم بخریم. اون خونه متری 12 میلیون شده بود.

دوست داشتین زندگی تون چه جور باشه؟

زندگی مون یه طور باشه که، نه ویلا و ماشین نمی خوام فقط یه زندگی می خوام که محتاج نباشم. خدا را شکر می کنم با این سن فعالیت می کنم محتاج نشدم. خیلی از خدا سپاسگزاری می کنم. ( با اشاره به پسرش که در چارچوب در نشسته ادامه می دهد) پسرم مریضه. اونم خدمت می کرد این جوری شده. ترسیده. نمی تونه به من کمک کنه.

چقدر درآمد دارین؟

والله الان مونده شانس. امروز تا غروب ممکنه یه کار بخوره بتونیم 40، 50 تومن بگیریم خرج کنیم. کارنیست و الا اگر یه کار باشه اونجا بکنیم تعمیر کاری - کارای سبک – اینجام بفروشم می شد بهتر زندگی کنم. البته کارای سبک، الان دیگه نمی تونم.

( صفحۀ یادداشتم پر شده تا ورق می زنم تا صفحۀ جدیدی بیاید یک دفعه برقی در چشمانش می بینم. در حالی که خنده اش گرفته با اشاره به برگه های یادداشتم می پرسد :" چند تا ورق شده؟ شمام کارتون خیلی سخته والله...! " برق چشمانش از شیطنت اوست چون اول صحبت برای اینکه او را راضی کنم گفته بودم که گفت و گو خیلی طول نمی کشد. 87 ساله است ولی هوش و حواس و زیرکی- اش مثال زدنی است! )

بلخره ماهی چقدر درآمد دارین؟

عرض کنم درآمدش اگر کار داشته باشم امکان داره ... روزی پنج، شیش تومن درمیاد، اگر کار باشه. اگر نباشه که خب هیچی، کمه. امسال تو این زمستون به این ور ماهی 700 تومن، 800 تومن بیشتر درنیامد. این دفترامونه می تونم نشون بدم. ( چند دفتر نیمدار روی میز را نشان می دهد. ) اون وقت دولت مالیات م می گیره.  ادامه مطلب ...

گپ و گفتی با فروشندۀ زن 51 ساله


زندگی بدون مشکل نمی شه


وارد مغازه اش که می شوم با زنی که روی چارپایه ای نشسته، صحبت می کند. مشتری نیست. دوستانه گپ می زنند. قیمت جنسی را که می خواهم می پرسم. با دیدن تعجب من می گوید: " تازه اون آقایی که جنس ازش می خرم به من می گه نفروش چند روز دیگه قیمتش می ره بالا. بهش می گم من اینجا نشستم بیکار، نفروشم چون گرون می شه. " از مغازه که بیرون می آیم با خودم فکر می کنم هفتۀ آینده بیایم و با او گفت و گو کنم.

***

روزی که برای گفت و گو به مغازه اش می روم و کارم را می گویم با چهرۀ آرامش نگاهم می کند. انگار با نگاهش می پرسد چرا او را انتخاب کرده ام. می گویم : یادتان هست چند روز پیش از شما ... را خریدم. با ابهامی در چشمانش می گوید: " من چهره ها یادم نمی مونه." خودکار و کاغذهایم را درمی آورم.

چه کار می کنین؟

کارم خانه داریه.

پس اینجا چه کار می کنین؟

اینجا، کمک. اینجا را برا پسرم زدم. وانیستاد. یعنی یه ذره وایستاد. رفت سربازی. از سربازی که آمد می اومد. همۀ خانوما بهش می گفتن چرا تو وایستادی. مامانت بیاد. گفت دیگه حوصله ندارم. میان دیگ می خوان نشون می دم. می گن باشه تا مامانت بیاد.

تمام مدتی که پسرتون سربازی بود شما مغازه بودی؟

بله.

همسرتون نمی آمد؟

همسرمم هست. شغل آزاد داره. اینجا کمک منم هست. اونم میاد. با هم مشترکیم. به اونم می گن خانمت بیاد. به من می گه خودت بیا وایستا.

وقتی همسرتون اینجاست کار خودش را چه کار می کنه؟

شغلش آزاده. خرید و فروش ماشین می کنه. یه وقتا نمی ره اینجاست. بیشتر غروبا میاد. من می رم برا شام و ناهار.

چند ساله به این کار مشغولین؟

سه سال.

مغازه مال خودتونه؟

نه، اجاره ایه.

چقدر؟

الان کرده سه تومن. ما گفتیم نمی دیم. هنوز نیامده که سنگامونو وابکنیم. قبلا" دو تومن بود. از این ماه سه تومن کرده.

پیش چقدر دادین؟

ده میلیونم پیش دادیم.

( هم چهرۀ خیلی آرامی دارد هم در رفتار با مشتری ها خیلی آرام و متین است بخصوص وقتی روی قیمت اجناس چانه می زنند. وقتی از افزایش یک میلیونی اجارۀ مغازه حرف می زند هم هیچ تغییری در حالت نگاهش نمی بینم. )

چند سال تونه؟ درس خوندین؟

من 51 سالمه. درسم تا راهنمایی خوندم. زیاد نخوندم.

چرا؟

بچۀ شهرستان تا همون قد درس می خونه.

تهران نبودین؟

من با ازدواجم آمدم تهران.

کدوم شهرستان؟

سبزوار.

شهر شما همۀ دخترا همین قدر می خوندن؟

همه همین قدر می خوندن. دیگه نمی فرستادن شهرستان. الان دیگه می فرستن. زمان ما نبود. الان ما 30 ساله انجاییم.

تو شهرتون دبیرستان نبود؟

چرا بود. ما تو ده بودیم.

تو خونه بچه ندارین؟

چرا یه دخترم دارم یه پسر. پسرم رفته. دخترم هست. همین پسرم که می گم رفت یکی رم همین جا که فروشندگی می کرد برداشت رفت. ( خیلی نرم می خندد. البته منظورش این است که پسرش با یکی از مشتری ها ازدواج کرده و رفته است.)

کجا رفت؟

رفتن شهرستان خودمون.

چه جالب! از تهران رفته شهرستان! چه کار می کنه؟

مرغداری داره.  ادامه مطلب ...

زن 62 ساله ای که زحمت عالم دنیا را کشیده!

وقتی تهرون بیابون بود ...


چند صندوق خیار و سیب و گوجه فرنگی بیرون مغازه عابران را به خرید دعوت می کند. صاحب مغازه چادرش را به کمرش بسته و منتظر مشتری است. داخل مغازه از قفسه های مملو از جنس خبری نیست. آنچه که هست بدون نظم خاصی روی طبقه ها گذاشته شده. اجناسی که هیچ با هم جور نیستند و مغازه ای که فقط با نصف ظرفیت خود کار می کند.

***

سلام. می خواهم در مورد کار و زندگی تان با شما صحبت کنم. برای روزنامه.

(می خندد. چشمانش با برقی از تعجب روشن تر می شود.) از من؟ چی دارم برات بگم؟

نگران نباشید. من می پرسم شما جواب بدهید. سخت نیست. چند سالتان است؟

62 سال، 63 سال.

اهل کجا هستید؟

اهل سبزوار، 35 ساله تهرانم.

شوهرتان هم فروشندگی می کند؟

با هم وامی ایستیم، داخل پیری. چه کار کنیم؟ ( نانی از یک کیسه نایلونی درمی آورد و همان طور ایستاده نان خالی را شروع می کند به خوردن.) این هم صبحانه مان! بنویس.

کمی از زندگی تان بگویید؟

سبزوار دنیا آمدم. سبزوار بودیم. بزرگ شدیم. عروسی رفتیم. 35 ساله هم تهرانیم. به غیر از زحمت و زحمت کشی چیز دیگری نداشتیم. خودت حساب کن چند ساله بودم اومدن تهران! سبزوار دو تا بچه داشتم. بچه هام از سرخک بمردند، بعدا" گفتم برم تهران. اینجا بمونم چه کار کنم؟ اومدیم تهران! تا الان هم داریم زحمت می کشیم. 20، 25 سال کارگر مردم بودیم. الان داخل پیری دیگه نمی  تونیم. این هم روزگار ماست. چهار تا بچه داریم. دو تا دختر، دو تا پسر. اونا رو هم عروس کردیم. زن گرفتن. اونا هم مستأجرن. هر دو تا پسرم مستأجرن. ( مرد مسنی که مچ یک پایش را با پارچه  بسته به در مغازه می آید. چهرۀ شیرینی دارد. حدس می زنم شوهرش باشد، زن توضیح می دهد که برای روزنامه است. لحظه ای کوتاه از فکرم می گذرد که فهمیده من با زنش صحبت می کنم خودش را به سرعت رسانده است. منتظر شنیدن اعتراضی از طرف او هستم. اما، برعکس، در جواب زنش با لبخند دلنشینی به هر دوی ما نگاه می کند و می گوید:" برم صبحانه بخورم.")

از کار در خانه های مردم چقدر درآمد داشتید؟

از سه تومن (سه تا یک تومنی) کار کردم روزی! برجی 90 تومن! دیگه آخرا مثلا" 1000 تومن، 1500 تومن می دادن. از وقتی هم که مریض شدم دیگه نتونستم کار کنم. (لهجۀ غلیظی دارد. بعضی افعال را به شکل خاصی به کار می برد که حفظ آن را خالی از لطف ندیدم.) اینجا را شاید 15 ساله راه انداختیم برای کاسبی. این هم که کاسبی نیست. فقط اینجا ایستادم. (به پای شوهرش که هنوز دم در مغازه ایستاده اشاره می کند.) از 48 محرم که زخم شده دیگه خوب نشده. (شوهرش نسخه ای را از جیبش درمی آورد و می گوید:" قند دارم هی باید برم دکتر.")

از کار در خانه ها مریض شدید؟

خونه الان کاراش آسونه. اون که ماشین لباسشویی دارن. جاروبرقی دارن. حالا که کارا آسونه نمی تونم برم کار کنم. قدیم جاروبرقی که نبود. باید آب گرم کنم بیارم. یخ حوض رو بشکنم آب بردارم. سخت بود. حالا که آسونه نمی تونم. الان آرتوروز و هزار درد گرفتم.

شوهرتان چه کار می کند؟

اون هم همین جا! هر دومون همینیم! نه بیمه ایم. نه هیچی. برجی دویست هزار تومن مالیات می بندن. ما هم قسط بندی می کنیم. (هنوز هم نان خالی را بین حرف هایش لقمه می کند و می خورد.)

صبح چه ساعتی به مغازه می آیید؟

صبح کار خونه مو کردم. لباس رو شستم. جارو کردم. ساعت نه و نیم می آم پایین. همین جاست خونه مون. بالای همین جا. ناهار یه غذایی گذاشتم. هی می رم سر می زنم. زحمت عالم دنیا رو کشیدیم. فردا می گن بفرمایید اون دنیا. بچه خواهرم که مغازه بغلی یه می گه نه، بفرمایید نمی گن. ک دفعه می برن. اون دنیا می پرسن چه کار کردی؟! می گم خونۀ مردم زحمت کشیدم. هیچ خیری هم ندیدم. همین طوری گذشت. یه پارکی هم نرفتیم.  ادامه مطلب ...

برای این بچه ها یه چیزی درست کنن


لحاف می‌دوزیم آی لحاف می‌دوزیم


با عجله برای انجام کاری از پیاده‌رو می‌گذشتم که نگاهم به چهره شیرین و لبخند دلنشینش افتاد. بی‌اختیار ایستادم. عجله داشتم. فرصت گفت و گو نبود. ولی حیفم آمد که با صاحب این چهره چشم‌نواز صحبت نکنم. جلو رفتم و سلام کردم.

 با خوشرویی جوابم را داد. گفتم می‌خواهم با او برای روزنامه صحبت کنم ولی حالا وقت ندارم. از او خواستم که اگر می‌خواهد دو روز بعد همان ساعت جلوی همان مغازه‌ای که تصادفی به هم برخورده بودیم بیاید تا با هم صحبت کنیم. در حالی‌که به کمان لحاف‌دوزیش تکیه داده بود به همان راحتی پذیرفت. وقت خداحافظی برای لحظه‌ای کوتاه تردید کردم که نکند یادش برود یا دوباره آن محل را پیدا نکند. پس دوباره پرسیدم : یادتان نمی‌رود؟ حتماً پس‌فردا می‌آیید؟ با لبخندی که از عمق دنیادیدگی‌اش بیرون می‌آمد نگاهی به من کرد. بعد دستی به ریش سفیدشده‌اش کشید و گفت: “من با این ریش سفید دروغ بزنم!”

***

به مغازه که می‌رسم همان‌جا ایستاده است و منتظر. به پارک کوچکی در همان نزدیکی می‌رویم.

چه کار می‌کنید؟

‌ما لحاف می‌دوزیم. تشک، لحاف، بالش پنبه می‌زنیم. می‌دوزیم. خلاصه همۀ این کارا رو آماده می‌کنیم می‌دیم به دست خانم‌ها.

چند وقت است به این کار مشغولید؟

29 ساله. آره. خودت می‌دونی (تا خواستم سال‌ها را از هم کم کنم تا ببینم که از کی شروع کرده، گفت: “نه”) از سال 29 شروع کردم. سال 29 آمدیم دنبال این کار. اون موقع تقریباً 17 سال، 18 سالم بود.

چطور شد این کار را شروع کردید؟

توی آبادی ما توی این کارا بودن. پدر ما هم بود. تو شمال. از شمال شروع کردم. از ساری، قائم­شهر. بعد آمدیم تهران. تقریباً 1346 آمدیم تهران. تنها. زن و بچه ما شمالند. اینجا نیستن. ازدواج کرده بودم وقتی آمدم تهران. 33 ساله اینجا دنبال این (به کمان پنبه‌زنی‌اش اشاره می‌کند) تهرانیم.

(وقتی می‌بیند نگاه من به کمان و بند و وسیله گوشت‌کوب مانندی است که به دست دارد، می‌گوید) این کمانه است. بندش را از روده گوسفند درست می‌کنن. بهش می‌گن زی. این هم مشته است با اینها پنبه را می‌زنیم.

چرا زن و بچه‌های­تان تهران نیامده‌اند؟

بودجه‌مون نمی‌گرده. چرخمون نمی‌چرخه که با زن و بچه بیام تهران. کسب ما کساده. بازار ما زیاد مشهور نیست که بتونیم خونه اجاره کنیم. چه کار کنم. 15روز، 20 روز، معذرت می‌خوام هروقت پولدار شدم می‌رم. پیش زن و بچه باید خجالت بکشی. حتما 20 روز یک ماه باید بریم. پول داریم نداریم باید بریم. خودت کاسبی، می‌دونی زن و بچه پول می‌خواد.

(حتی گفتن این مسایل هم آن شیرینی دلپذیر را که گویی با پوست صورتش عجین شده کمرنگ نمی‌کند.)

چند سالتان است؟

تولد 14 هستم خانم. 65 سال می‌شه.

سواد دارید؟

نه، اصلاً سواد ندارم. دروغ بزنم؟ ریش ما سفید شده نمی‌شه دروغ بزنم.

چند محله در شهر می‌روید؟ محله‌ها را چطور انتخاب می‌کنید؟

تهران، معلوم نیست. همه‌جا می‌ریم از دهکده، کن، طالقان و شهرزیبا. همه‌جا می‌ریم. جوادیه، قلعه‌مرغی، آذری. جا نیست که ما نریم. دروغ بزنیم؟ می‌بینی یه خانم آدرس می‌ده. می‌رم. همه‌جا می‌رم. کار و بار ما حسابی نداره. (تکه کاغذ کوچکی از جیبش درمی‌آورد. آدرسی روی آن نوشته شده است.) خانمی گفته ماه رمضون که تمام شد بیا.

چند ساعت در روز برای کار بیرون هستید؟

معلوم نیست. ممکن بوده چهار ساعت باشه. یک روز هم دشت نمی‌کنیم. کار و بار ما معلوم نیست. هر روز باید بیام. (می‌خندد) نمی‌شه. گفتم که چرخم نمی‌گرده. الان خداوکیلی سه روزه اصلاً دشت نکردم.

چقدر مشتری دارید؟

تو ماه معلوم نیست پنج تا ده تا. ما نمی‌دونیم. دروغ بزنیم؟ کار و بار ما یک جا نیست. باید یه خاک داشته باشی که نماز بخونی. من یک جا نیستم ، روزیم معلوم نیست.

چقدر درآمد دارید؟

معلوم نیست. برجی 30 تومن، 25 تومن، 50 تومن. معلوم نیست. دروغ بزنیم؟ من جایی نیستم که ماهی این‌قدر بزنم. یه خانم هست تشک براش می‌زنم. می‌گه ندارم. دو تا تشک بزنم هزار تومن می‌ده. یه خانم هم هست دستش بازه برای یه تشک دو تومن می‌ده، 1500 تومن می‌ده. معلوم نیست. دروغ بزنم؟ بیشتر کم می‌دن. مثلاً وضعش کساده. چه کار کنم. اگر نگیرم نمی‌شه. همونم نیست.

چند تا بچه دارید؟ چقدر درس خوانده‌اند؟

پنج تا بچه دارم. کوچیک‌ترین 25 ساله، 20 ساله نمی‌دونم. بزرگ‌ترین 40 ساله. یه دختر و یه پسرم عروسی کردن. جدا هستن. رفتن. سه تا عزب دارم. دو تا دختر یه پسر. بچه‌هام دو سه تا سواد ندارن. یه دخترم دیپلمه. یه پسرمون هم لیسانس گرفته. سربازی خدمت کرد. دو ساله کار نداره. خونه است. کارش مشکله. آزاد خونده. انسانی بود. ادبیات فارسی بود. می‌خواد کار کنه. نداره. 26 سالشه. اینم زندگانی می‌خواد. زن می‌خواد. آدم همین‌طوری که نمی‌تونه زندگی کنه. خب نمی‌چرخه. چه کار کنم.

خونه مال خودتونه یا اجاره‌ایی؟

اجاره‌ایه. تقریباً برجی 10 تومن می‌دیم. دو نفریم. پول ندادیم. خیلی ساله. با برجی 70 تومن، 80 تومن شروع کردیم. الان هم همونه که کم می‌دیم. چون بودیم اینجا. خودت می‌دونی که بیشتره. تقریباً 30 سال بیشتره اینجا هستیم. بیشتره که کمتر نیست. ما جا عوض نکردیم. جای ما بد نیست. قدیمیه. تیر چوبی و سه در چهاره. حیاط تقریباً نه تا اتاق داره. همه مستأجرن. همه مجردن. جای زن و بچه نیست. تشکیلاتی نیست.

 (هوا خیلی سرد است. خودکار را به سختی بین انگشتانم گرفته‌ام. کلمات از نوک خودکار هرکدام به هر سو که دلشان می‌خواهد می‌روند.)

چطور شد شمال نماندید؟ 
ادامه مطلب ...