پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

 

 قدم به قدم چادر بود و مسافر

 

هفته ی دوم تعطیلات نوروز سال 1392 به بوشهر رفتیم. برای قدم زدن در ساحل دریا باید از خیابون و پیاده روی کنارش می گذشتیم تا به ساحل شنی برسیم. پیاده رو قدم به قدم با چادرهای برافراشته ی مسافران پر شده بود. در عین شلوغی نظم و ترتیبی هم به چشم می خورد. چادرها همه یک اندازه بودن ولی رنگارنگ. ( از اون چادرهایی که در اون سال ها و سال های اخیر در سفرها زیاد می دیدیم و می بینیم. در کنار رودخونه ها و فضای سبز و میدون های وسط شهرها. ) حتی فاصله ی بین چادرها هم حساب شده و تقریبا به اندازه ی هم بود. به اندازه ای که پیاده ها بتونن با صف یک نفره از بین چادرها رد بشن. غلغله ای بود. یادمون رفت از اهالی شهر یا کارمندان هتل بپرسیم هر نوروز همین طور است یا اون سال شلوغ شده.

فضای سبزی پارک مانند با عرضی شاید پنج شش متر به موازات خیابون اصلی شهر که به ساحل می رسید ساخته بودن. در این فضای سبزِ مستطیل شکل تمام امکانات رفاهی برای مسافران تأمین شده بود. سکویی با چندین شیر آب و روشویی های جداگانه برای ظرف شستن و البته شستن دست و رو. پایه های سیمانی با چندین پریز برق برای شارژ کردن گوشی های همراه. مکانی استوانه ای شکل با دیوارهایی به طول دو متر که سرپوش نداشت برای پخت و پز مسافران. تدارکاتی فراهم شده بوسیله ی شهرداری برای رفاه حال مسافران این شهر ساحلی.

مسافرانی که دیرتر به شهر رسیده بودن چون ظرفیت چادری پیاده رو نزدیک به ساحل پر شده بود در پیاده رو بین این فضای سبز و خیابون، چادرهای شان را مستقر کرده بودن. عده ای از مسافران که لابد اهل خوابیدن در فضای کوچیک زیر چادر نبودن ماشین های خود را به فاصله ای دلخواه موازی هم پارک کرده بودن تا روی زمین بین دو ماشین زیراندازی بیندازن و با پهن کردن وسایل خواب شان در اون هوای مطبوع بهاری به خوابی خوش فروبرن! صد البته سقفی هم برای در امان بودن از باران و آفتاب بالای سرشان زده بودن.   ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

 

مثل شعله های آتش بود در دشت ...!


همان طور که در مقدمه ی این " خاطرات نویسی " نوشتم ما سفرهامون را از دو سالگی پویا شروع کردیم. سفر می رفتیم چون نیاز داشتیم چند روزی از زندگی مون در تهران و دل مشغولی های اون رها بشیم و به ذهن مون و خودمون در کل استراحت بدیم. به همین دلیل تصمیم به سفر رفتن در دقیقه ی 90 در اون سال ها عادت مون شد. سفر می کردیم و یاد می گرفتیم که ساده سفر کنیم. روشنه که هر چه سن مون بالاتر می رفت دیگه خیلی راحت نبود که مثل گذشته دقیقه نودی و ساده سفر کنیم. دیدیم باید از تهران جای اقامت مون را مشخص کنیم و از قبل بلیت بخریم. ولی فایده ی مهم ترِ اون سفرهای دقیقه نودی و ساده برای ما غیر از لذتِ خود سفر ، در اصل ریشه دواندنِ عادت به سفر رفتن در زندگی خانوادگی ما بوده و هست. و چه عادت خوبی! چرا که پیش اومده که من در زندگی بعضی دوستان و اقوام و آشنایان دیدم که خیلی سخت سفر میرن یا خیلی بندرت.

 اینا را که نوشتم یه خاطره یادم اومد. یکی از روزایی که ماشین گرفته بودیم و با عجله با وسایل سفر از خونه بیرون می رفتیم که به شرکت اتوبوسرانی برسیم به یکی از همسایه ها برخوردیم. آقای همسایه که با تعجب زیاد به ما و سه چمدون کوچیک مون نگاه می کرد خندید و گفت:" شما دیگه حسابی مارکوپولو شدین نا ...!"

وقتی با دوستامون از سفرهایی که رفتیم حرف می زنیم اول از همه می پرسن:" با تور رفتین؟" که دیگه حالا شما هم می دونین که ما بیشتر سفرهامون را خودمون سه تایی میریم. البته پیش هم اومده که با تور سفر کنیم. واقعش را بخوام بنویسم از دو سالگی پویا تا حالا ( که 36 سال گذشته ) ما چهار بار با تور سفر کردیم که همین سفری که هنوز بهش نرسیدم یکی از اون هاست.   ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

 

رودخانه ای در دره ....


تیر ماه سال 1390 به روستای هجیج ( یا حجیج، ظاهرا به هر دو شکل نوشته می شود ) در استان کرمانشاه رفتیم. تاریخ را دقیق می دونم چون قبلا هم نوشتم که از سال 1388 به بعد تاریخ و محل سفرهامون را یادداشت کردم. به همین دلیل در خاطرات سفری که بعد از این می نویسم زمان و مکان معلوم و مشخصه.  

( خیلی دوست دارم بنویسم که ما از کجا فهمیدیم که روستایی به این اسم در کرمانشاه هست. از مجله ی عالی و فوق العاده ی " سرزمینِ من " که از مجموعه انتشارات روزنامه ی همشهری است. مجله ای بود که از خریدنش و ورق زدنش و خواندنش بسیار لذت می بردم. از اینکه گروهی روزنامه نگار و عکاس حرفه ای این چنین به کشورشان عشق می ورزیدند و با تلاش زیاد مجله ای با اون کیفیتِ حیرت انگیز درمی آوردند برای منِ روزنامه نگار باعث غرور و افتخار بود. سفر به بعضی نقاط دیدنی ایران اگر این مجله نبود شاید به این آسانی برای ما میسر نمی شد. یادمه هر جایی را که برای سفر در فصل های مختلفِ سال پیشنهاد می کردن تمام اطلاعات ضروری برای یک سفر راحت را هم در جلوی چشم علاقه مندان می گذاشتن. اینکه ماشین داران کدوم مسیر را انتخاب کنن. اگر ماشین ندارن چه کار کنن. برای اقامت با کی و کجا تماس بگیرن. نقاط دیدنی و خوردنی های محلی و خرید سوغات و ... را می نوشتن. ما هنوز نتوانسته ایم به تمام نقاط دیدنی پیشنهادی این مجله سفر کنیم. متأسفانه بعد از مدتی کیفیت مطالب مجله تغییر کرد و ما دیگه مجله را نخریدیم. )

برگردم به سفر روستای هجیج. دیدنِ آبشار " کانلی بل " و رودخانه ی " سیروان " از طبیعت زیبای اطراف روستای هجیج، انسان را سرحال می آورد. آبشار کانلی بل که با حجم عظیم آبش، غران و خروشان و جا به جا با صورتی سفید از کف از بالای کوه به برکه مانندی در پایین کوه می رسید از چشمه ای با همین اسم می آمد. اهالی می گفتن از این آب در کارخانه ای آب معدنی درست می شه. آبی که به تعریف آنها اون قدر طعم عالی ای داره که اصلا نیاز به هیچ مرحله ی آماده سازی نداره و می شه صاف آب را ریخت در بطری و داد دست مردم!

از دیدن آبشار سیر نمی شدیم. تماشا می کردیم و از سرِ کنجکاوی چیزهایی می پرسیدیم که الان دقیق سؤال و جواب ها یادم نموده. ولی در حین پرس و جو ها، اطلاعاتی شنیدیم سخت باورنکردنی و به همون اندازه هم جذاب! می گفتن:" آب این آبشار به این فراوونی که می بینین چند روز در سال کاملا قطع می شه و هیچ آبی از کوه پایین نمی ریزه. بعد دوباره با همین فشار و مثل قبل از کوه سرازیر می شه. یه سال از آلمان چند تا کارشناس آوردن که بررسی کنن ببینن این آب در اون چند روز کجا می ره ولی هر کار کردن دلیل شو نفهمیدن." حالا با چشم دیگه ای به آبشار نگاه می کردم به یک آبشارِ پر رمز و راز ... همین باعث شد که یادم بره بپرسم در کدوم ماهِ سال این اتفاق می افته ...   ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

هنوز اینجایین ...؟!

 

فروردین سال 1390 برای پنج روز رفتیم شهر اردستان در استان اصفهان. سال دقیق این سفر را می دونم چون از مرداد سال 1388، الان یادم نیست به چه دلیل، تصمیم گرفتم تاریخ دقیق سفر و اسم شهر یا روستای محل سفرمون را با هزینه ی آن سفر در دفتری یادداشت کنم. تا الان دو دفتر 60 و 40 برگی پر شده و حالا رسیدم به وسطای یک دفتر 80 برگی. این یعنی خاطرات سفرهای بی تاریخ که شاید فقط از سن پویا تاریخی یادم مانده باشه همه مربوط می شن به قبل از سال 1388.

آن سال اتوبوسی که ما را صاف ببرد اردستان پیدا نکردیم. یادم نمونده که اتوبوس به اردستان نمی رفت یا روز خاصی که ما می خواستیم سفر بریم برای اردستان اتوبوسی نداشتن. از شرکت اتوبوسرانی به ما گفتن که اگر بین راه سر جاده ای که به اردستان می ره پیاده بشین ماشین هایی ایستادن که مسافران را به اردستان ببرن. شب راه افتادیم و هنوز هوا روشن نشده بود شاید حدود ساعت سه یا چهار بود که سر جاده رسیدیم. سوار ماشین که شدیم راننده اول پرسید از کجا آمده ایم و جواب را که شنید با تعجب و لحنی حاکی از دلخوری انگار که کارش این نبوده و فقط به خاطر ما اون ساعت بی وقت از خوابش زده و آمده که ما را برساند گفت: " شما هم بیکارین این وقت شب اومدین اینجا؟ "! من که هم خنده ام گرفته بود و هم از حرفش تعجب کرده بودم گفتم یعنی بَده آمدیم اینجا  مگه کار شما همین نیست؟

در این سفر هم طبق عادت مسافرتی ما؛ اردستان محل اقامت و نقطه ی رفت و برگشت ما به شهرهای اطراف بود. به نایین و نطنز و زواره رفتیم. از دیدن زیبایی معماری  ساختمان های خشتی مسجد جامع ها در این شهرها حظ کردیم. از چینش خشت های ستون ها و سقف و دیوارها که بسیار سلیقه در آنها به کار رفته بود. آنچه می دیدیم شگفت زده مان می کرد. حتی دو ستون نمی دیدی که فرم چینش خشت های آن ها شبیه به هم باشد. چه  شوری در جان و روح آن هنرمند فوران می کرده. ذهنم درگیر این تصور می شد که وقتی کار ساخت بنا تمام می شده و هنرمند به نتیجه ی کارش نگاه می کرده آیا همانی بوده که می خواسته باشد؟

زواره، شهر ظرف های سفالی است. نمی دانستیم. یا حداقل من نمی دانستم. گیجِ تماشای آن ها شدیم. زیبا؛ با نقش و بدون نقش. و ما که عاشق صنایع دستی کشورمان هستیم هول زده خریدیم. در یکی از مغازه ها ظرف کوزه مانندی دیدیم که با رنگ آبی آسمانی و بدون نقش در گوشه ای می درخشید. بدنه اش برخلاف کوزه ها که معمولا فرمی نزدیک به بیضی دارند دایره شکل و بزرگ بود. حسابی چشم همسرم را گرفت. از آنجا که ما ماشین نداریم من نگران سالم رساندن آن به تهران بودم. ولی همسرم که همیشه در این جور مواقع از من دل گنده تر و جسورتر است گفت با پوشال کارتون را پر می کنیم تا ظرف فضای تکون خوردن نداشته باشه. همین طور شد. حالا دوازده سالی می شه که با این کوزه و بقیه ی ظرف های سفالی آن سفر در نزدیکی هم زندگی می کنیم و هر بار از دیدن آنها جان مان پر از لذت می شود.  ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

 

و ناگهان دشت گل های شقایق ....


پویا کلاس چهارم دبستان بود که تصمیم گرفتیم با  خواهرم که در امریکا زندگی می کند و اون سال برای دیدن فامیل به ایران اومده بود به سفر بریم. تاریخ روز و ماه این سفر دقیق یادمه چون بلیط گرفته بودیم که عصر همون روزی که پویا آخرین امتحانش را می داد حرکت کنیم، 22 خرداد سال 1376.

طوری مخفیانه برنامه ریزی کرده بودیم که پویا بویی از سفر نبرد! چون اگر می فهمید چنان هیجان زده می شد که حتما امتحانش را خراب می کرد. وقتی با پدرش رسید خونه و شنید که دو سه ساعت دیگه با اتوبوس می ریم مسافرت کلی ذوق کرد. می خواستیم اول بریم بندر انزلی و از آنجا خلخال.

از بندر انزلی سوار مینی بوس شدیم تا بریم خلخال. اون سال ها مینی بوس هایی که بین شهرهای شمال رفت و آمد می کردن دو سه چارپایه ی چوبی داشتن که هر وقت صندلی ها پر می شد برای نشستن مردمی که کنار جاده منتظر ماشین بودن وسط دو ردیف صندلی ها می گذاشتن. اون روز هم مینی بوس پرِ پر شد. از جایی بین راه هوا مه شد. مه چنان غلیظ شد که همه جا را گرفت. فقط مه بودُ مه. یک دفعه در آنی مه کنار رفت و چشم مون به انبوهی از گل های سرخ افتاد که دشت را پر کرده بود. یک آن بود. دوباره همه جا مه شد. من و خواهرم هاج و واج مونده بودیم که دوباره مه کنار رفت و دشت سرخ پیدا شد! این بار با دیدن گل ها، من و خواهرم بی اختیار فریاد کشیدیم. البته نه که فریاد؛ اصواتی بودن که کمی بلندتر از کلمه شنیده شدن. بازتابِ هیجان و تعجبی سرخوشانه. اون هم در مینی بوسی که به جز ما از اهالی شهریُ روستایی پر بود! یکی دو بار دیگه هم مه همین طور با باد کنار رفت و ما، من و خواهرم ، شیفته وار داشتیم از خوشی خفه می شدیم که راننده نگه داشت. چیزی دیده نمی شد. پیاده شدیم  و قهوه خونه را دیدیم. از گل ها که پرسیدیم گفتن فصلِ گل شقایقِ.

در اون چند روزی که خلخال بودیم هر روز ماشین می گرفتیم و خودمون را می رسوندیم به شقایق ها. ساعت ها کنار جاده راه می رفتیم و از دیدن شقایق ها و انبوه گل های وحشی زیبا که در هم در آن فضای مسحور کننده خودنمایی می کردن سیر نمی شدیم. دشت بود ولی در همه جا صاف نبود. جا به جا تپه های کوچیکُ بزرگی هم داشت که پوشیده از علفِ سبز و گل های وحشی بود. چنان انبوه و پیوسته که خاکِ زمین را نمی دیدی. به ما گفتن که به اون منطقه " دشت کرمان " می گن. لذت بودن در اون طبیعت بکر و سرزنده، چنان روح و جسم و ذهن ما را نوازش می کرد که هیچ به فکرمون نرسید بپرسیم چرا " دشت کرمان "؟  ادامه مطلب ...