پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

 

مثل شعله های آتش بود در دشت ...!


همان طور که در مقدمه ی این " خاطرات نویسی " نوشتم ما سفرهامون را از دو سالگی پویا شروع کردیم. سفر می رفتیم چون نیاز داشتیم چند روزی از زندگی مون در تهران و دل مشغولی های اون رها بشیم و به ذهن مون و خودمون در کل استراحت بدیم. به همین دلیل تصمیم به سفر رفتن در دقیقه ی 90 در اون سال ها عادت مون شد. سفر می کردیم و یاد می گرفتیم که ساده سفر کنیم. روشنه که هر چه سن مون بالاتر می رفت دیگه خیلی راحت نبود که مثل گذشته دقیقه نودی و ساده سفر کنیم. دیدیم باید از تهران جای اقامت مون را مشخص کنیم و از قبل بلیت بخریم. ولی فایده ی مهم ترِ اون سفرهای دقیقه نودی و ساده برای ما غیر از لذتِ خود سفر ، در اصل ریشه دواندنِ عادت به سفر رفتن در زندگی خانوادگی ما بوده و هست. و چه عادت خوبی! چرا که پیش اومده که من در زندگی بعضی دوستان و اقوام و آشنایان دیدم که خیلی سخت سفر میرن یا خیلی بندرت.

 اینا را که نوشتم یه خاطره یادم اومد. یکی از روزایی که ماشین گرفته بودیم و با عجله با وسایل سفر از خونه بیرون می رفتیم که به شرکت اتوبوسرانی برسیم به یکی از همسایه ها برخوردیم. آقای همسایه که با تعجب زیاد به ما و سه چمدون کوچیک مون نگاه می کرد خندید و گفت:" شما دیگه حسابی مارکوپولو شدین نا ...!"

وقتی با دوستامون از سفرهایی که رفتیم حرف می زنیم اول از همه می پرسن:" با تور رفتین؟" که دیگه حالا شما هم می دونین که ما بیشتر سفرهامون را خودمون سه تایی میریم. البته پیش هم اومده که با تور سفر کنیم. واقعش را بخوام بنویسم از دو سالگی پویا تا حالا ( که 36 سال گذشته ) ما چهار بار با تور سفر کردیم که همین سفری که هنوز بهش نرسیدم یکی از اون هاست.   

سال 1391 خرداد ماه با تور یه سفر سه روزه ای به روستای سوباتان و دریاچه ی نئور رفتیم. روستای سوباتان یا درست تر ییلاق سوباتان در 36 کیلومتری شهر تالشِ استان گیلان ( بین استان های گیلان و اردبیل ) است که با دریاچه ی نئور 21 کیلومتر فاصله دارد.

در مورد روستای سوباتان نوشته شده: در وجه تسمیه ی سوباتان چنین می گویند که " سو " به زبان تالشی به معنی گلپر و " وتون " به معنی روییدن است و از آنجا که گلپر در قسمت های مختلف این ییلاق می روید نام آن را " سووتون " گذاشته اند که به مرور زمان به سوباتان تغییر کرده است. در روایت دیگری آمده است که در زبان ترکی " سو " به معنی آب و " باتان " به معنی محل فرو رفتن است. پس سوباتان، محل فرو رفتن آب می شود. در سوباتان چشمه ای وجود داشته که آب آن پس از جوشیدن از دل خاک دوباره در زمین فرو می رفته است.

یادم نیست که کدوم شهر از اتوبوس پیاده شدیم. همین قدر یادم مونده که قرار شد اتوبوس وسایل را به محل اقامتگاه در سوباتان ببره و مسافران با وانت به طرف دریاچه حرکت کنن. به کنار دریاچه که رسیدیم با اینکه خیلی خسته شده بودیم ولی دیدن دریاچه ی نئور با آبی درخشان و سرزنده که یک طرفش کوه های سر به فلک کشیده ی تالش بود و طرف دیگرش زمینِ سرسبز پوشیده از علف، خستگی رو از تن مون گرفت. تا چادرها برای خواب شب برپا بشه هوا تاریک شد و از دریاچه فقط آبِ تیره ای دیده می شد. ولی با روشن شدن آتش، حال و هوای همه تازه شد و شب به لطافت گذشت.  

لذتِ از خواب بیدار شدن در کنار دریاچه، نوشتنی نیست حس کردنی است! آرامشِ آب دریاچه فضا را نرم و سبک کرده بود. سرخوشانه کنار آب قدم می زدیم که فراخوانده شدیم! اون هم برای چی؟ برای صرف صبحونه ای که به همت اهالی تور در اون طبیعت زیبا برای مسافران چیده شده بود.

بعد از صبحونه از مسیر کوه و دشت راه افتادیم که به سوباتان برسیم. پیاده روی ای چند ساعته که برنامه ی طبیعت گردی تور بود. و چه طبیعت بکر و جذابی که چشم از دیدنش سیر نمی شد. چون منطقه ی سردسیر بود با اینکه نیمه ی خرداد ماه بود ولی تمام گل و گیاه های بومی تر و تازه و شاداب جلوه گری می کردن. همین طور که راه می رفتیم ناگهان دشتی دیدیم زرد رنگ شده از انبوه گل هایی که روی بستری سبز از ساق و برگ ها با وزش باد به این سو و آن سو می خرامیدن. اینجا دشت، زرد بود و آنجا سفید. جلوتر که می رفتیم نارنجی و بنفش و صورتی هم در هم آمیخته دوان دوان می اومدن تا چشم فقط یک رنگ نبینه.

سوباتان روستایی کوچیک بود که برای ما صمیمیتی دلپذیر داشت. در اون دو سه روز سفر، طبیعت بیش از اندازه بکر و زیبای بالا دست و پایین دست روستا را پیاده گشتیم. از اون سفر تا حالا یازده سال گذشته و نمی دونم آیا سوباتان و طبیعت اطرافش هنوز صمیمی و دلپذیر هست یا نه.

روز برگشت از سوباتان سوار وانتی شدیم تا ما را به محل توقف اتوبوس برسونه. هنوز مدت زیادی از حرکت وانت نگذشته بود که ناگهان گُله به گُله خرمن گل های سرخ در وسطِ طبیعتِ سبز چشم همه را میخکوب کرد. پشت وانت پر شد از صداهای پرنشاطی که مسافران را به جنب و جوش انداخته بود. دو سه نفری می گفتن حتما سال آینده همین موقع دوباره میان سوباتان. من ساکت تماشا می کردم. تماشای دشتی که یک باره خود را به دسته دسته گل های شقایق سپرده بود. شقایق هایی که مثل شعله های سرخ آتش از خاک سر بیرون آورده بودن. انگار آتشی بود که به زمین افتاده باشه. نمی شد از دیدن شقایق ها چشم برداشت ... ولی وانت دور می شد و شقایق ها هم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.