پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

سراب است ... اما پر ازآب!؟


هیچ یادم نیست که به کدوم شهرِ نزدیک کرمانشاه رفته بودیم که دیدنی هایش خیلی زودتر از زمانی که ما برای اون سفر، برنامه ریزی کرده بودیم تمام شد. هنوز دو روز وقت داشتیم. تصمیم گرفتیم بریم کرمانشاه.

وقتی رسیدیم و اتاقی در هتل گرفتیم پرسیدیم کرمانشاه چه دیدنی هایی داره. گفتن یکی از جاهای دیدنی شهر سراب نیلوفره که 20 کیلومتری از شهر فاصله داره. ماشینی گرفتیم و راه افتادیم. کمی که از شهر بیرون رفتیم بیابان شروع شد. سرزمینی خاکی بی آب و علف. به هر طرف جاده که نگاه می کردی تا چشم کار می کرد فقط بیابانِ برهوت بود.

برای من که بخصوص در اون سال ها، سفر در وهله ی اول رفتنی بود به سوی طبیعتِ سبز و جاندار تا با دیدن سرسبزی پرطراوت طبیعت، خستگی زندگی در تهران را از خودم بیرون کنم دیدن اون زمین های خشک کمی مأیوس کننده بود. البته اینجا باید در پرانتز اضافه کنم که حالا بعد از سال ها سفر کردن در جای جای ایران، دیگه از دیدن زمین های خشک؛ کوهستانی یا کویر به همون اندازه ی طبیعتِ سبز لذت می برم و ازشون انرژی می گیرم.

یادم نیست چقدر زمان گذشت. من همچنان مبهوت خشکی اطراف بودم که ناگهان به آب رسیدیم. اون هم چه آبی ... بعد از اون همه خشکی؛ سراب نیلوفر. دریاچه ای بود با درختان بلند و سبزه هایی در کنارش که در اون برِبیابون سخت جلوه گری می کرد. به سراب که نزدیک شدیم نیلوفران را دیدیم. با برگ های سبزِ پهن شده روی آب و گل های صورتی زیبا که با وزش باد به نرمی بالا و پایین می رفتند.

نوشته اند سراب نیلوفر در واقع دریاچه ای است طبیعی با وسعت 331/1 هکتار که از تعدادی چشمه در کف و اطراف آن تغذیه می شود. چشمه های کف دریاچه را که نمی شد دید ولی در زمینی بالا سرِ دریاچه چشمه ای دیدیم که آبش به دریاچه می ریخت. از برکتِ آب چشمه که در جوی باریکی به سراب نیلوفر می رسید زمین، صاحبِ درخت و بوته هایی سبز شده بود که انسان را به نشستن وامی داشت!

خاطره ی دیگه ای که از این سفر یادم مونده خوردن ناهاری لذیذه زیر درختان سر به فلک کشیده ی یک باغ رستوران. یادم مونده شاید چون هم عاشق طبیعتم هم خوش خوراکم... از اهالی سراغ غذای خوب را گرفتیم که آدرس باغی را دادن. رفتیم. پشت میز که نشستیم اول محوِ تماشای زیبایی درختان پر شاخ و برگش شدیم. بعد، فقط من محو تماشای سلیقه ی سرآشپز شدم. ظرفی زیبا با غذایی لذیذ. نوشتم "فقط من" چون همسرم و پسرم هر دو دیزی خواستن و من دنده کباب!  

خاطرات سفری

 

 روستای کویری " مصر " در استان اصفهان ...


یادم نیست چه سالی بود که تصمیم گرفتیم سفری به مناطق کویری بریم. از دوستی که به دلیل کارهای تحقیقاتی گسترده و سفر پشت سفر با جای جای ایران آشنا بود پرسیدیم و او منطقه ی کویری نزدیک اصفهان را پیشنهاد کرد. در اون سال ها هنوز ساخت اقامتگاه های بوم گردی رواج پیدا نکرده بود. هتلی هم نبود که اتاق برای اقامت بگیریم. باز دست به دامن دوست مان شدیم. او که در سفرهای متعددش به همه ی نواحی ایران، آشنایانی هم پیدا کرده بود برای اقامت شب اولی که ما به منطقه می رسیدیم منزل خانواده ای را که در شهر خور با آنها آشنا شده بود پیشنهاد کرد. گفت:" شب اول را منزل خانواده ی ... بخوابید. برای شب های بعدی او می تونه جایی در شهر برای اقامت شما هماهنگ کنه. "

مشکل بعدی ما ساعت حرکت اتوبوس ها از تهران به خور بود. نمی دونم چرا همه ی اتوبوس ها ساعتی از تهران راه می افتادن که دو سه ساعت بعد از نصفه شب به ورودی شهر خور می رسیدن. ساعت ناجوری که هیچ ماشینی در جاده نبود که ما را به منزل خانواده ی آشنای دوست مان ببرد. این مشکل را هم دوست مان حل کرد. گفت:" آقای ... خیلی مرد راحت و خوش روحیه و خوش اخلاقیه. بهش می گم سر جاده بیاد دنبال شما. خوشحال هم می شه که به دوستای من کمک کنه. خیال تون راحت باشه." تعریفی که دوست مون از شخصیت آشناش کرده بود واقعا درست بود. وقتی رسیدیم ماشینی را دیدیم که کنار جاده توقف کرده. پیاده که شدیم تا وسایل را از شاگرد راننده بگیریم با خوش رویی به ما نزدیک شد و جوری سلام و احوال پرسی کرد که انگار خانواده ی دوستش را بعد از سال ها دوری می بینه. آن قدر صمیمی و خوش برخورد بود که باعث شد حسِ شرمندگی کمی راحت مون بذاره.

به منزل که رسیدیم همسرش با همون مهربانی و خوش رویی به استقبال مون اومد. خواست چای بیاورد که نگذاشتیم و آب خواستیم. بعد ما را به اتاق تمیزی بردن که اتاق بچه شان بود. البته بچه اتاق دیگه ای خوابیده بود. صبح که از اتاق بیرون رفتیم دیدیم هر دو مشغول آماده کردن وسایل صبحانه هستن. به آشپزخونه رفتم تا کمک کنم. همسرش قبول نمی کرد و می گفت شما خسته هستین. منم قبول نکردم. گفتم ما که مهمون نیستیم. اگه نذارین کمک کنم صبحونه اصلا بهم نمی چسبه...!

دو تا بچه داشتن. خوب یادم نیست دختر و پسر بودن یا دو تا دختر. ولی بچه ها هم مثل مادر و پدرشون چنان مهربان و خوش رو بودن که خیلی زود با هم گرم گرفتیم. انگار که واقعا سال ها با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم.

بعد از صبحونه و جمع کردن سفره، بچه ها رفتن با هم بازی کنن و ما بزرگ تر ها تازه نشستیم به خوردن چای بعد از صبحونه و گرم صحبت شدیم. یادمه که من چون می دونستم شهرشون کوچیکه پرسیدم چه تفریحاتی دارن. حالا یادم نیست که سؤالم از سرِکنجکاوی روزنامه نگارانم بود یا از سرِ اینکه در همان زمانِ کوتاهِ آشنایی با این خانواده خیلی احساس راحتی و صمیمیت می کردم.  ادامه مطلب ...