میخوام پولدار بشم!
کنار خیابان راه میرفت با جعبه کوچکی در دستش، به دنبال مشتری. از پیادهرو صدایش کردم. آمد. تا شنید میخواهم با او حرف بزنم، گفت: “بذار داداشم بیاد.” و به پسری کوچکتر از خودش که از پلههای پل عابرپیاده با تهماندهای از گریه در صورتش، پایین میآمد اشاره کرد.
***
آدامس.
میخوام برم بالا، معلم.
آره بد نیست.
خودم.
10 سالمه. (تعجب میکنم. هیکلش خیلی ریزتر از آن است که 10 ساله باشد).
خیلی وقته! (حالتی به چهرهاش میدهد انگار که سالهاست آدامس میفروشد.)
مثلاً شاید یه پنج سالی بشه.
نه هشت، نه این قدا بود سالم.
نه، خیلی وقته من تو کاسبیام. تو اصفهانم کاسبی میکردم.
پارسال.
چسب میفروختم، چسب زخم.
اهل ایران. (با تعجب به چهرهاش خیره میشوم که نگاهم روی موهای به دقت شانهزدهاش به مدل تنتنی ثابت میماند.)
شمال.
(به برادرش که قبلاً گفته شش سالش است اشاره میکند.) من اندازه این بودم اومدم. نمیدونم یادم نیست.
خب دیگه اونجا وضعمون خوب نبود. اومدیم ببینیم اینجا چی میشه.
من یه وقت شب ساعت دو مییام. یه وقتی ساعت 12. ساعت نُه، 10، 11 برمیگردم همین.
تازه دارم درس میخونم. (برادرش که تا حالا ساکت کنار ما ایستاده میگوید: “منم دارم درس میخونم”. شیرینی چهرهاش چشمانم را نوازش میدهد.)
اول.
خب دیگه هرجا میرم بیرون میشم. داداشم اول بود. اون دومه. من هنوز اول موندم.
من یه دو سالی میشه.
هیچی. کار پیدا نمیکنه.
بنایی.
کلاً 10 تا. چهار تا دختر شیش تا پسر.
شیش ساله، سیزده ساله، 11، 12، 14، کوچیکه رو نمیدونم چند سالشه. (برادرش که تمام حواسش به سوال و جواب ماست میگوید: “دو سالشه.” ولی برادر بزرگتر قبول نمیکند.) نه، تو از کجا میدونی چند سالشه.
نه. (باز برادر کوچکتر جواب میدهد: “یه خواهر بدلی داشتیم مرد.” میخواهم پرسوجو کنم خودش زودتر میگوید) نه، خالی میبنده.
چرا، برادرم. یه دونه.
خودش بیپوله. از بابام پول میگیره. بابام حالا میره گنجشک میفروشه. گنجشک میخره هفتهزار تومن، 25هزار، 20 هزار، 40 هزار تومن میفروشه.
گنجشک قناری دیگه. کاسب شده. پولایی که ما میبریم خونه، نصفشو میده گنجشک میخره. یه روز، دو روز میزاره تو خونه بعد میفروشه. (با حالتی از افتخار در چهرهاش ذوقزده ادامه میدهد) یکیشونو فروخت یه ضبط گرفت، با 15 هزار تومن.
خندیدن نمیداند
در سایه باجه بلیتفروشی نشسته است. نایلون کوچک یک متر در یک متر را جلویش پهن کرده و چند پیراهن مردانه روی آن چیده است. پسر بچه بسیار تمیز و مرتبی است. از هر چند عابری که از آنجا میگذرند یکی، دو نفر میایستند، خم میشوند و پیراهنها را برانداز میکنند. اندازه مناسب خود را که مییابند، تازه پیراهن را از کیسه نایلونیاش بیرون میآورند، تاهایش را باز میکنند تا آن را از نزدیک بهتر ببینند. روی قیمت چانه میزنند. پسر هیچ تخفیفی نمیدهد. مشتری دست خالی میرود و او مشغول تا کردن پیراهن میشود. آن را در بستهاش میگذارد. بساطش را دوباره منظم میکند. به دیواره باجه تکیه میدهد و در انتظار مشتری بعدی به عابران چشم میدوزد.
***
در پیادهرو روزنامهای پهن میکنم و کنار بساطش مینشینم. چندان میلی به حرف زدن ندارد. با اعتراض میگوید: “چرا با من میخواهی حرف بزنی؟” توضیح میدهم که این کار من است که با کودکانی که در خیابانها کار میکنند، صحبت کنم.
یه سه، چهار ماهی میشه.
(لبخند کمرنگی میزند.) پسته میفروختم با بابام.
چون هوا گرمه، پسته نمیخرن.
2800 تومن.
بابام میخره، از مولوی.
نمیدونم. فکر میکنم 2150، 2200 میخره.
(اصلاً حوصله حرف زدن ندارد. خیلی خلاصه و کوتاه جواب میدهد.) من ده سالمه، دهونیم.
دو کلاس.
چون نمیرفتم. تازه دارم میرم. (باز مشکل حل نشد.)
ایرانیها رو نمیگرفتن. شناسنامه باید داشته باشیم. (اصلاً به او نمیآید افغانی باشد با آن وضع مرتب ظاهریش.)
شیش سال، پنج سال و نیم.
نه، مدرسه افغانیها میرم.
همیشه همینجا هستم. ساعتهای 10 میآم تا ساعت 12، یک.
میرم خونه.
هیچی، درس میخونم… میرم. (متوجه کلمهای که میگوید نمیشوم. از بس بیاعتنا حرف میزند و مدام روی ساک خالیاش، که به اصطلاح زیراندازش شده است، خودش را جابجا میکند. دوباره که میپرسم کجا میرود جواب سربالا میدهد.) میریم دیگه یه جاهایی، تابستانه.