پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گزارش یک زندگی

در این 17 سال بیشتر وقت ها گرسنه بودم!!


روزی که او را درمحل کار یکی از آشنایان دیدم سکوت سنگینی اورا در خود فرو برده بود. آهسته و بی رمق قدم برمی داشت. نگاهش با همه چیز بیگانه بود. مظلومانه می خواست که دیده نشود. کسی را هم نمی دید. حضوری را حس نمی کرد. گویی در جایی غریب گرفتار شده باشد. گیج و گنگ، به شبحی می مانست که راه گم کرده است.

بی اختیار، بی آنکه کنجکاوی در مورد افراد خصلتم باشد از آشنایم جویای حال پریشانش شدم. گفت:" می ترسد دنبالش بیایند و دوباره او را ببرند."

گفتم: کجا ...؟

***

مدتی بعد تو سط همان آشنا به دیدنش رفتم. هنگام صحبت چندین بار صدا در گلویش شکست. به سختی و با بغضی فروخورده خاطراتش را به یاد می آورد و باز می گفت.

در یکی از دهات اطراف تهران زندگی مختصری داشتیم. زیاد پولدار نبود پدرم. سرِ یک حمام بود. کشاورزی هم داشت. بچه ی ششم هستم. درست نمی دانم. آخر مادرم، چند تا از بچه هاش مردند. زیاد بودیم. حالا سه خواهر و چهار تا برادریم. درس زیاد نخواندم. موقعی که رفتم خانه ی شوهرم، رفتم نهضت سوادآموزی. تا آن حدی که فقط بتوانم اسمِ خودم را بنویسم. یک چیزهای خیلی کمی بخوانم و بنویسم. موقعی که خانه ی پدرم بودم چون آدم بددلی بود می گفت دختر نباید سواد داشته باشد. نباید درس بخواند. قدیمی ها که می دانید چطوری بودند. برادرهایم هم می گفتند اینها نباید بیرون بروند و درس بخوانند. من هم درس نخواندم که این طوری شد سرنوشتم. از بین ما فقط خواهر کوچکم یک کمی مدرسه رفت. او را هم پدرم و برادرهایم از سرِ کلاس بیرونش آوردند و گفتند باید با پسر داییم ازدواج کند. خواهرم دوستش نداشت. بعد جدا شدند. حالا زن کسِ دیگری شده. خودم 16 سالم بود که ازدواج کردم. شوهرم فامیل نبود. ما پیش مادر و برادر و خواهر شوهرم بودیم. پنج سال آنجا بودم. صاحب دو تا پسر شدم. با شوهرم اختلاف داشتیم. بیشتر به خاطر دخالت های برادرهای من و حرف های فامیل شوهرم بود. برادرهایم خیلی در زندگی ما دخالت می کردند. الان هم در زندگی خواهرهای دیگرم دخالت می کنند. مثلا شب عروسی ما گفتند نباید عکس بیندازید. شوهرم می گفت:" این همه خرج کردم. می خواهم عکس بگیرم چون این ها همه خاطره است." اما برادرهایم می گفتند ما اجازه نمی دهیم. پدرم هم نمی توانست چیزی بگوید. می گفت هر چی برادرهایت بگویند. این جوری اختلاف ما زیاد شد. پسر اولم سه سالش بود که توی آب جوش افتاد و مرد. بعد از این اتفاق اختلاف بین ما خیلی بیشتر شد. یک سال بعد از مردن پسرم کارمان به جدایی کشید. پسر دومم آن موقع خیلی کوچک بود. جوری نبود که بتواند پیش من بیاید. پیش شوهرم ماند. الان که از شوهر دومم هم جدا شده ام دیگر برادرهایم کاری با من ندارند. با هم مثل غریبه ها شده ایم. بین مان خیلی جدایی افتاده. یکی شان را یک سال است که ندیده ام.

                                                                          ***

بعد از جدایی برگشتم خانه ی پدرم. شش ماه آنجا بودم. بعد رفتم منزل برادر بزرگم. یک روز برادرم گفت:" آقایی می خواهد بیاید برای خواستگاریت. " زن برادرم گفت که آشنای پدرش است و مرا اینجا دیده و خواسته. تا اینکه یک بار آمد و ما همدیگر را دیدیم. به برادرم و پدر زنش گفته بود که هیچ کس را ندارد. می خواهد زن بگیرد چون زنش دیوانه و عقب افتاده است. وقتی هم مرا دید گفت که برایم خانه ی جدا می گیرد و خلاصه خیلی حرف زد که اگر او خوشبختت نکرد من تو را خوشبخت می کنم. در هفته چند بار تو را می برم تا بچه ات را ببینی. من هر وقت بیایم و ببینم در خانه میهمان داریم خوشحال می شوم... و خیلی حرف های دیگر. این موضوع انگارتو خواب و رؤیا بریم اتفاق افتاد. اصلا نفهمیدم چی شد. من هنوز داشتم در موردش فکر می کردم که دیدم با خواهرش آمد. مرا برد محضر برای صیغه نامه. تا آخرش هم عقدم نکرد. یک صیغه نامه بود که آن را دارم. در این مدت 17 سال من زنِ صیغه ای بودم. زن عقدی او نبودم. هر کاری کردم گفت:" من نمی توانم. من اصلا شناسنامه ام گم شده. " اصلا نمی فهمیدم باید چه کار کنم. آن موقع من 22 سالم بود. اون 40، 45 سالش بود. انگار یکی دستم را گرفت و انداخت توی چاه.  ادامه مطلب ...

ساعتی با زن سیگارفروش

همشهری دلاره نه تو!


 

در مغازه‌ای، منتظر نشسته‌ام تا کارم انجام شود. گفته‌اند باید چند دقیقه‌ای صبر کنم. از روی صندلی حواسم را جلب پیاده‌رو پررفت و آمد می‌کنم. درست روبروی ویترین مغازه، زنی کنار پیاده‌رو نشسته و سیگار می‌فروشد. رهگذران از او مرتب سیگار می‌خرند. مردی جعبه درداری را به او نشان می‌دهد. نگاهی می‌کند. می‌گیرد و کنارش می‌گذارد. تا آنجا که از داخل مغازه می‌شود دید، یک سینی کهنه ته کولر جلویش گذاشته و آن را با انواع پاکت سیگارها پر کرده است. دایم در حال حرف زدن و رد و بدل کردن سیگار و پول است. فضای خیابان و پیاده‌رو بسیار مردانه است. زن‌ها کمتر رفت و آمد دارند. اما به نظر نمی‌رسد کسی در پی آزار او باشد. روابط هرچه است کاری است.

***

روزی که برای گفت و گو با او به آن محل رفتم باز هم چهار، پنج‌تایی مشتری دور بساطش بودند. حالا دقیق‌تر می‌شوم. صندوق چوبی کوچکی به عنوان پایه زیر سینی ته کولر گذاشته. تا هم سینی محتوی سیگارها کمی بالاتر قرار بگیرد و او راحت‌تر از آن سیگار به مشتری بدهد و هم جایی برای نگهداری پول‌هایش است. سمت چپش جعبه چوبی مستطیل شکلی دارد برای ذخیره سیگارهایش. نوعی انبار متحرک. صبر می‌کنم تا مشتری‌ها بروند بعد مقصودم را بگویم. ولی خبری از خلوتی نیست. این می‌رود دو تا دیگر می‌آیند. فکر کردم شاید با بودن مشتری‌ها جوابش منفی باشد. به من نگاه می‌کند که همان‌طور ایستاده‌ام و حرفی نمی‌زنم. چیزی نمی‌گوید. ولی چشمان سبزش نگاه پرسشگرش را به طرف من می‌فرستد. وقتی می‌شنود که می‌خواهم با او صحبت کنم می‌خندد. تعجب کرده است. کمی گیج شده. می‌گوید: “چی بگم؟” چهره‌اش شکسته شده ولی هنوز نشانی از زیبایی جوانی را در خودش دارد. خوشرو و خوش‌اخلاق است. همان‌طور حیران و سرخوش مردی را که پشت سرش در خیابان ایستاده است، صدا می‌کند و می‌گوید: “بیا سر سیگارا، من ببینم چی بگم به خانم”. نمی‌آید. از رهگذران مردی نزدیک ما می‌آید. می‌ایستد تا بفهمد چه خبر است. تا چشمش به مرد می‌افتد (آشنا هستند. اکثر مردان آن دور و بر او را می‌شناسند. چه کسانی که مثل خودش آنجا کار می‌کنند چه کسانی که از او سیگار می‌خرند. مشتری‌های دایمی). می‌پرسد: “چی بگم، ها؟” مرد جوابش می‌دهد: “بگو، بگو از بدبختی این خیابون”.

چی می‌فروشی؟

سیگار، همه‌جور دیگه. ایرانی، خارجی.

غیر از سیگار؟

آدامس، ترقه برا عید، چهارشنبه‌سوری.

چند وقته اینجا فروشندگی می‌کنی؟

سی ساله اینجام (یک دفعه شلوغ می‌شود. کاغذهای یادداشت و خودکارم مثل آهنربا جمعشان می‌کند. چند نفری که او را خوب می‌شناسند به جای او جواب می‌دهند. می‌گویم لطفا بروید. بگذارید خودش راحت حرف بزند. من هم کارم زودتر تمام بشود. مزاحم شما نباشم. رو به طرف زن می‌گویم اگر نگذارند صحبت کنیم یک وقت دیدی تا ساعت سه همین ‌جا نشسته‌ام! با تعجب می‌پرسد: “ تا ساعت سه! راست می‌گی؟” رو می‌کند به بقیه: “برین. خلوت کنین”.

قبل از این چه­­­­­­­­ کار می‌کردی؟ کجا بودی؟

‌من دوره شاه لاله‌زار گدایی می‌کردم. راستشو بگم دیگه. آدامس می‌فروختم، گدایی می‌کردم. (مردی او را صدا می‌زند. بلند می‌شود. به من می‌گوید: “صبر کن. الان می‌آم”). آدامس، روزنامه می‌فروختم. (باز مشتری می‌آید. سیگاری می‌خواهد که هرچه می‌گردد پیدا نمی‌کند. مشتری هم دست بردار نیست. کسی را صدا می‌کند و می‌گوید: “بیا اینو رد کن”. می‌گویم ببخشید مشتری‌های شما را امروز من رد می‌کنم. می‌گوید: “عیب نداره”). گدایی هم می‌کردم اموراتم نمی‌گذشت. (مشتری‌ها پشت سر هم می‌آیند و از او سیگار می‌خرند. می‌گوید: “مشتری‌ها نمی‌ذارن که”. یک مشتری می‌گوید: “دیروز آمدم، نبودی. کجا بودی؟” جواب می‌دهد: “سیگار هم چشم همچشمی داره؟ می‌رفتی یه جا دیگه”. رو می‌کند به من: “تو رو بگو. گفتی مزاحمی، مشتری می‌پرونی. ببین اینا اصلاً نمی‌ذارن تو حرف بزنی”. به مردی می‌گوید: “اصغر بیا بیست تومنتو بده”. یک مشتری می‌پرسد: “این بسته ترقه چنده؟” می‌گوید: “پونصد تومن”. ـ “به من چهارصد نمی‌دی؟” ـ “نه”. ـ “من که همشهریم”. ـ “همشهری دلاره نه تو”. دوباره به یکی گفت: “عموجان مشتری آمد بگو برن”). می‌رفتم گدایی ساعتای چقدر می‌آمدم؟ چهارو پنج صبح. حکومت نظامی بود. اول انقلاب زنجیرو باز می‌کردن من می‌رفتم. منو می‌شناختن. این‌جوری اجاره خونه می‌دادم. شوهروم داشتم. من گدایی می‌کردم، اون می‌خورد. (گردنش را نشان می‌دهد: “همدان آتیشم زد. ببین”) شش‌هزار تومن اجاره می‌دادم. شوهروم می‌رفت کفش ملی کار می‌کرد به من نمی‌داد. با رفیقش تریاک می‌کشید. تلویزیون او موقع 1500 تومن خریده بودم. شوهروم با رفیقش، همسایه دیوار به دیوار، تلویزیون نگاه می‌کرد. من می‌رفتم گدایی. ما کار می‌کردیم اون می‌خورد. (برخی کلمات را با لهجه شیرینی تلفظ می‌کند. پیداست که یادگار محل تولدش است).

هیچ از حقوقش خرج خونه نمی‌کرد؟

نه، نه. من کار می‌کردم اون می‌خورد. اون موقع جوان بودم. خوشگل بودم. من اون موقع 25 سالم بود. الان 50 سالمه. آدم تهران 25 سالم بود. الان 25 ساله تهرانم.

آن موقع بچه داشتی؟

یه دختر داشتم. گذاشتم پرورشگاه. همدان خودمو آتیش زدم. شوهروم نفت ریخت، رفت. گفت دیوانه است. خودشو آتیش زده.

شوهرت نفت ریخت؟

من نفت ریختم. شوهروم کبریت زد.

پس چرا گفتی شوهرت نفت ریخت؟

یادم نبود. الان یادم آمد. شوهروم کبریت زد. تو همدان. اون موقع حامله بودم. نه ماهه رو کشیده بودم، نه روز مانده بود، میان آتش زاییدم تو بیمارستان. خودم رفتم. هیچ‌کس هم نبود منو خاموش کنه. گر گرفته بودم. با گر رفتم. ماشین گرفتن مردم تو خیابان. بچه اولم بود. مادرم قدیمیه دیگه. مادرم به شوهر غشی شوهر کرد که پدرم باشه. الانم خودم غشی‌ام. می‌گن ارثیه است. ارثیه است. 

ادامه مطلب ...