پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گزارش یک زندگی

در این 17 سال بیشتر وقت ها گرسنه بودم!!


روزی که او را درمحل کار یکی از آشنایان دیدم سکوت سنگینی اورا در خود فرو برده بود. آهسته و بی رمق قدم برمی داشت. نگاهش با همه چیز بیگانه بود. مظلومانه می خواست که دیده نشود. کسی را هم نمی دید. حضوری را حس نمی کرد. گویی در جایی غریب گرفتار شده باشد. گیج و گنگ، به شبحی می مانست که راه گم کرده است.

بی اختیار، بی آنکه کنجکاوی در مورد افراد خصلتم باشد از آشنایم جویای حال پریشانش شدم. گفت:" می ترسد دنبالش بیایند و دوباره او را ببرند."

گفتم: کجا ...؟

***

مدتی بعد تو سط همان آشنا به دیدنش رفتم. هنگام صحبت چندین بار صدا در گلویش شکست. به سختی و با بغضی فروخورده خاطراتش را به یاد می آورد و باز می گفت.

در یکی از دهات اطراف تهران زندگی مختصری داشتیم. زیاد پولدار نبود پدرم. سرِ یک حمام بود. کشاورزی هم داشت. بچه ی ششم هستم. درست نمی دانم. آخر مادرم، چند تا از بچه هاش مردند. زیاد بودیم. حالا سه خواهر و چهار تا برادریم. درس زیاد نخواندم. موقعی که رفتم خانه ی شوهرم، رفتم نهضت سوادآموزی. تا آن حدی که فقط بتوانم اسمِ خودم را بنویسم. یک چیزهای خیلی کمی بخوانم و بنویسم. موقعی که خانه ی پدرم بودم چون آدم بددلی بود می گفت دختر نباید سواد داشته باشد. نباید درس بخواند. قدیمی ها که می دانید چطوری بودند. برادرهایم هم می گفتند اینها نباید بیرون بروند و درس بخوانند. من هم درس نخواندم که این طوری شد سرنوشتم. از بین ما فقط خواهر کوچکم یک کمی مدرسه رفت. او را هم پدرم و برادرهایم از سرِ کلاس بیرونش آوردند و گفتند باید با پسر داییم ازدواج کند. خواهرم دوستش نداشت. بعد جدا شدند. حالا زن کسِ دیگری شده. خودم 16 سالم بود که ازدواج کردم. شوهرم فامیل نبود. ما پیش مادر و برادر و خواهر شوهرم بودیم. پنج سال آنجا بودم. صاحب دو تا پسر شدم. با شوهرم اختلاف داشتیم. بیشتر به خاطر دخالت های برادرهای من و حرف های فامیل شوهرم بود. برادرهایم خیلی در زندگی ما دخالت می کردند. الان هم در زندگی خواهرهای دیگرم دخالت می کنند. مثلا شب عروسی ما گفتند نباید عکس بیندازید. شوهرم می گفت:" این همه خرج کردم. می خواهم عکس بگیرم چون این ها همه خاطره است." اما برادرهایم می گفتند ما اجازه نمی دهیم. پدرم هم نمی توانست چیزی بگوید. می گفت هر چی برادرهایت بگویند. این جوری اختلاف ما زیاد شد. پسر اولم سه سالش بود که توی آب جوش افتاد و مرد. بعد از این اتفاق اختلاف بین ما خیلی بیشتر شد. یک سال بعد از مردن پسرم کارمان به جدایی کشید. پسر دومم آن موقع خیلی کوچک بود. جوری نبود که بتواند پیش من بیاید. پیش شوهرم ماند. الان که از شوهر دومم هم جدا شده ام دیگر برادرهایم کاری با من ندارند. با هم مثل غریبه ها شده ایم. بین مان خیلی جدایی افتاده. یکی شان را یک سال است که ندیده ام.

                                                                          ***

بعد از جدایی برگشتم خانه ی پدرم. شش ماه آنجا بودم. بعد رفتم منزل برادر بزرگم. یک روز برادرم گفت:" آقایی می خواهد بیاید برای خواستگاریت. " زن برادرم گفت که آشنای پدرش است و مرا اینجا دیده و خواسته. تا اینکه یک بار آمد و ما همدیگر را دیدیم. به برادرم و پدر زنش گفته بود که هیچ کس را ندارد. می خواهد زن بگیرد چون زنش دیوانه و عقب افتاده است. وقتی هم مرا دید گفت که برایم خانه ی جدا می گیرد و خلاصه خیلی حرف زد که اگر او خوشبختت نکرد من تو را خوشبخت می کنم. در هفته چند بار تو را می برم تا بچه ات را ببینی. من هر وقت بیایم و ببینم در خانه میهمان داریم خوشحال می شوم... و خیلی حرف های دیگر. این موضوع انگارتو خواب و رؤیا بریم اتفاق افتاد. اصلا نفهمیدم چی شد. من هنوز داشتم در موردش فکر می کردم که دیدم با خواهرش آمد. مرا برد محضر برای صیغه نامه. تا آخرش هم عقدم نکرد. یک صیغه نامه بود که آن را دارم. در این مدت 17 سال من زنِ صیغه ای بودم. زن عقدی او نبودم. هر کاری کردم گفت:" من نمی توانم. من اصلا شناسنامه ام گم شده. " اصلا نمی فهمیدم باید چه کار کنم. آن موقع من 22 سالم بود. اون 40، 45 سالش بود. انگار یکی دستم را گرفت و انداخت توی چاه.  

                                                                       ***

اول مرا خانه ی خواهرش برد. دو هفته آنجا بودم. یک شب می آمد دو شب نمی آمد. یک شب شوهرم گفت:" فردا صبح یک نفر می خواهد بیاید اینجا تو را ببیند." من خندیدم. نمی دانستم که کیه. صبح با خواهرش صبحانه می خوردیم که دیدم با یک خانمی آمد و گفت:" این خانم من است." خیلی ناراحت شدم. چون قبلا گفته بود که نمی گذارد من با زنش زندگی کنم. ولی وقتی ما را هم روبرو کرد فهمیدم جریان دنباله دارد. تا آخرش را خواندم. خانمش به من گفت:" چرا این اشتباه را کردی و زنش شدی. این مرد ایده آلی برای تو نیست. تو جوانی. حیفی." من هیچی نگفتم و خندیدم. بعد مرا برداشتند و بردند خانه شان. من هم فقط یک چمدان لباس داشتم. چیز دیگری نداشتم. البته از خانه ی شوهر قبلی ام کلی اثاث آورده بودم. یعنی جهازم بود. اثاث ها خانه ی مادرم بود. می خواستم آنها را بیاورم شوهرم گفت:" آنها را بگذار برای آن پیرمرد و پیرزن. گناه دارند." من هم از خیر آنها گذشتم. یخچال، تلویزیون، قالی. همه چیز داشتم ولی حالا ...

                                                                   ***

خانه اش که رفتم تازه فهمیدم پنج تا بچه دارد. سه تا پسر و دو تا دختر. از زمانی که من پایم را گذاشتم توی آن خانه، دیگر زنش یک جوراب هم برای شوهرش نشست. نه کاری برای شوهرش می کرد نه برای بچه هاش. بچه هاش را من بزرگ کردم. تمام کارهای خانه ی آنها را می کردم. یک بار به خاطر این ناراحتی ها رفتم خانه ی مادرم و آنجا ماندم. شوهرم آمد دنبالم. گفتم من به آن خانه برنمی گردم. تو گفته بودی تنها هستی. کسی را نداری ولی خانه ی شلوغی داری. این جوری نمی توانم با تو زندگی کنم. التماسم کرد. گفت:" بچه ها گریه می کنند. زنم هم گریه کرده گفته باید برگردد. آنها تو را دوست دارند." هر طوری بود گولم زد و مرا برد. بچه هاش آن موقع کوچک بودند. من کارهاشون را که می کردم خیلی خوشحال می شدند. مرا دوست داشتند. مادرشان ناراحت می شد. به من می گفت:" نمی خواهم تو کارهاشون را بکنی." می گفتم پس خودت بکن. خودش هم نمی کرد. آن وقت من که می کردم عصبانی می شد. موهایم را می کند. می زد توی صورتم.

بچه ها کم کم بزرگ شدند. می رفتند مدرسه و می آمدن. می خوردند و می ریختند توی دستشویی. من از صبح تا شب ظرف می شستم. اتاق ها را جارو می کردم. لباس می شستم. اتو می زدم. کار خانه شان خیلی زیاد بود. مرتب میهمان به خانه شان می آمد. یعنی اگر یک دقیقه می خواستم بنشینم دعوایم می کردند کتکم می زدند. اگر اعتراض هم می کردم همین بود. می گفتم چرا باید این همه ظرف بشورم. این همه کار کنم. شوهرم می گرفت موهایم را می کند. سرم را به در و دیوار می زد. تا آنجا که می توانست کتکم می زد. بعد یا بچه ها گریه می کردند و نمی گذاشتند یا خودم می رفتم یک جایی، در را به روی خودم می بستم. آن وقت ولم می کرد. خیلی گریه می کردم. به شوهرم می گفتم تو را به خدا حالا که دارم با تو زندگی می کنم یک خانه ی جدا برایم بگیر تا ما از هم جدا باشیم. تو گفته بودی هیچ کس را نداری. می گفت :" نه، من پنج تا بچه دارم. زن دارم. تو هم باید اینجا بمانی. من نمی توانم خانه ی جدا بگیرم. من می خواهم طوری باشد وقتی از در می آیم تو همه ی شما را ببینم." یا اینکه می گفت:" یا با اینها می مانی یا می خواهی بروی، برو. " ولی من نمی توانستم به خانه ی پدرم برگردم. رویم نمی شد. آدم نمی تواند هر روز برود و برگردد. جلوی خواهر و برادرهایم خجالت می کشیدم برگردم. بین زمین و آسمان گیر کرده بودم. آدم وقتی دوباره برگردد خانه ی پدرش، حرف زیاد است. همه می گویند چی شده دوباره برگشتی؟ راه گریزی برایم نبود. فکر نمی کردم خودم بتوانم تنهایی زندگی کنم. از این لحاظ می ترسیدم. بعدها این جوری شده بود که اگر از کار زیاد گله می کردم دستم را می گرفت می برد جلوی زن و بچه هاش و می گفت:" من فقط اینُ آورده ام اینجا به عنوان یک کلفت. به عنوان زن نیاوردم. هر کاری دارید به این بگویید. شما هیچ کاری نکنید."

                                                                      ***

پدرم چهار سال پیش فوت کرد. موقعی که پدرم زنده بود وقتی می رفتیم آنجا پدرم جلوی پای شوهرم گوسفند سر می برید. به شوهرم زیاد عزت و احترام می گذاشت. خیلی آدم مهربان و باغیرتی بود. شوهرم هم از مرام پدرم خوشش می آمد. می گفت:" پدرت خیلی خوب و آبرودار است. هر وقت هوویم با بچه ها هم می آمدند پدرم کلی به آنها عزت و احترام می گذاشت. به من می گفت:" اگر او را نمی آوری اصلا اینجا نیا." شوهرم بیشتر وقت ها سرِ من منت می گذاشت و می گفت :" من به خاطر پدرت تو را نگه داشته ام. " من البته هیچ وقت جلوی خانواده ام از سختی هایی که می کشیدم چیزی نمی گفتم. همیشه ظاهرم را حفظ می کردم. جلوی آنها خیلی خوشحالی می کردم ولی توی راه که برمی گشتیم دعوا و ناراحتی شروع می شد. بعد که به خانه می آمدیم تا چند روز با من حرف نمی زدند. اوایل خیلی با هم بد نبودیم. هوویم همیشه می گفت:" این خواه و ناخواه اگر تو را هم نمی گرفت آخرش یک زن می گرفت. حالا چه تو باشی چه کس دیگر. چون مردی نیست که همیشه بالای سرِ بچه هایش باشد. دنبال این و آن زیاد بوده اما تو حیفی. کاشکی بروی. " اما من وقتی خانه ی این شوهرم رفتم دیگر فکر می کردم راه گریزی برایم نیست که بتوانم برگردم. فکر می کردم اگر از اوجدا شوم می میرم. چون واقعا دوستش داشتم. مرد مهربانی بود، ولی چون زن و بچه داشت، نمی شد. اوایل شوهرم خودش 10، 11 ماه یک بار مرا می برد خانه ی شوهر اولم که پسرم را ببینم. ولی بعد که ناراحتی ها بیشتر شد زنش به او می گفت:" برای چی تو می بری که او بچه اش را ببیند." بعدها که رفت و آمد ما به خانه ی پدرم کم تر شد یک موقع هایی، خیلی کم، که مامانم می خواست بیاید خانه ی ما ، بهش تلفنی می گفتم که پسرم را هم بیاورد که او را ببینم. هوویم اخم می کرد. ناراحتیش را نشان می داد. می گفت:" برای چی اینجا می آیند؟" ولی من خودم را به آن راه می زدم. بغلش می کردم و به او می گفتم مامان. آخر از من خیلی بزرگ تر بود. موهایش سفید شده بود.

                                                                           ***

شوهرم با یک نفر شریکی تعمیرگاه ماشین داشت. خودش هم آنجا کار می کرد. وضع مالی اش خوب بود. ولی زن اولش نمی گذاشت که به من پول بدهد تا من در رفاه باشم. اگر می خواست به من پول بدهد باید یواشکی می داد که او نبیند. آن هم باید یکی دو هفته آن قدر بهش می گفتم تا 100، 200 تومان می داد. ولی به زن اولش، بسته بسته پول می داد. اما او باز هم ناراحت بود. من باید این پول ها را صد تا سوراخ قایم می کردم تا او نبیند. اگر می دید روزگارم سیاه بود. می گفت:" چرا به تو پول داده." می گفتم من هم آدم هستم. بنده ی خدا هستم. من خرجی نمی خوام؟ به شوهرم می گفتم چرا جلوی زنت به من پول نمی دهی. من دوست دارم او هم بداند من حقی در این خانه دارم. من هم زنت هستم. چند سال است تو این خانه زحمت می کشم. می گفت:" نه." کمبودهایم از وقتی رفتم آنجا بیشتر شد. مثلا همان اوایل شوهرم مرا برد برایم یکسری لباس خرید. بعدا به لباس من کاری نداشت. می گفت:" پول می دهم خودت برو بخر. " ولی آن قدر پول نمی داد که چنگی به دل بزند. اگر خیلی زیاد می داد 400 تومان یا اگرخیلی لطف می کرد 1000 تومان می داد که 1000 تومان را هم خودتان بهتر می دانید چه کارش می کردم. لباس می خریدم؟ کفش می خریدم؟ من آنجا همیشه در کمبود بودم. یک موقع هایی دخترش یا عروسش لباسی را که دیگر نمی خواستند می دادند من می پوشیدم. مثلا کفش های آنها را می پوشیدم یا کیف آنها را که نمی خواستند من استفاده می کردم. گاهی که ناراحت می شدم به او می گفتم چرا من باید کهنه های این و آن را بپوشم. می گفت:" عیبی ندارد. آنها عین دخترهای خودت هستند."

                                                                      ***

همه ی خرجی خانه دست زن اول بود. خرید را خودش می کرد. خودش هم می پخت. حتی نمی گذاشت در کشیدن غذا کمک کنم. مثلا اگر یک مرغ می ریخت تو خورش، یک رانش را می داد به یکی و یک ران دیگر را به یکی دیگر و بیشترش را برای تظاهر می گذاشت برای شوهرش. من هیچ وقت رنگ مرغ را نمی دیدم. تا بشقاب و قاشق را برمی داشتم غذا بخورم می گفت:" بگذار بعد با هم می خوریم." بچه هایش می خوردند. خودش را هم می دیدم که می خورد ولی من نمی خوردم. آن قدر گرسنه می ماندم تا شوهرم می آمد. همیشه هوای مرا داشت که زیاد نخورم. این چیزها را خدایی اش، به قرآن، تا به حال رویم نشده به کسی بگویم. الان به شما می گویم که بدانید من آنجا چه کشیدم. سر سفره جلوی من اصلا بشقاب نمی گذاشت. می نشستم نگاه می کردم. وقتی شوهرم نگاه می کرد و می گفت:" بخور." الکی به خاطر اینکه بخواهم بازی بازی کنم چند تا قاشق از بشقاب شوهرم می خوردم و آن زن زیرچشمی به من نگاه می کرد. یک موقع که خیلی گرسنه ام می شد می گفتم مامان یک کم از آن غذا که مانده بخورم؟ می گفت:" نه، آن مال فردا ناهار است." راستش در این مدت 17 سال همیشه یک طرف شکمم خالی بوده. شوهرم همه چیز را می دید ولی هیچ وقت به روی خودش نمی آورد. هر وقت هم به شوهرم می گفتم چرا این خانه این جوری است این چه خانه یی است؟ بدون اینکه سؤال کند که چرا ناراحتی، می زد توی صورتم. همیشه کتکم می زد. بعضی وقت ها می خندیدم و خودم را می زدم به آن راه. به خودم می گفتم عیبی ندارد آدم باید آبرودار باشد. از هر چیزی می گذشتم و به خودم فشار می آوردم. بعضی وقت ها که می دیدم از گرسنگی، حالم خیلی ناجور است می رفتم بیرون یک ساندویچی نانی می خریدم می آوردم خانه و می خوردم. هوویم میوه که می خرید توی یک کشویی در آشپزخانه می گذاشت و کلیدش می کرد. یک وقت می دیدی میوه ها گندیده. آنها را می ریخت دور. می گفتم نمی خواهی من بخورم اقلا بده بچه ها بخورند. می دانید قصد اذیت و آزار مرا داشت که این کارها را می کرد. وقتی مریض می شد همین طور دولا دولا خرجی را می گرفت و می گذاشت زیر تشکش. بعد به من می گفت:" نمی خواهد چیزی بخری. " خودش یک غذای مختصر و بدی درست می کرد. وقتی شوهرم می گفت:" چرا امروز غذا نداریم؟" می گفت:" من که مریض بودم. این هم که نمی تواند مثل من غذا درست کند."

                                                                      ***

یک شب شوهرم گفت:" می خواهم خانه را بفروشم." زنش ناراحت شد. گفت:" رفتی یک زن آوردی گذاشتی روی سر من، حالا می خواهی خانه را هم بفروشی؟" شوهرم قهر کرد. چمدانش را جمع کرد و منُ گذاشت و رفت. تا دو، سه ماه هم نیامد. من هم که خرجی نداشتم. به مادرم تلفن کردم گفتم شوهرم منُ گذاشته و رفته. من پول ندارم. حتی یک ده تومانی نداشتم. من به بقیه کار نداشتم. زن اولش پول داشت. فامیل داشت. آن جور نبود که دربماند. من تنها بودم. من کسی را نداشتم. الان هم ندارم. این طوری بگویم که همیشه دستم را گذاشته ام روی پاهایم و گفته ام یا علی. همیشه، خدا یار و یاورم بوده است. آن دو، سه ماه هم یک موقع هایی می رفتم پیش مستأجر طبقه ی بالا که دختر خواهر شوهرم بود. حالت های مرا که می دید می گفت:" گرسنه هستی؟" می گفتم نه. می گفت:" بیا بخور." رویم نمی شد اما می رفتم آنجا یک چیزی می خوردم. زیاد که نمی توانستم بروم. بیشتر وقت ها گرسنه بودم.

                                                                ***

وقتی هوویم مریض می شد خودم او را می بردم بیمارستان. مثلا می خواست سرُم بزند دو سه ساعت می ایستادم بالای سرِ تختش. دلم براشون می سوخت ولی آنها مثل من نبودند. وقتی من مریض می شدم در را روی من می بستند و می رفتند. شوهرم هم می رفت. هیچ کس نبود برایم آبی، غذایی بیاورد. باید خودم بلند می شدم. مریض که می شدم شوهرم اصلا با من حرف نمی زد. تا خوب می شدم می گفت:" اینُ برام بیار. لباسم را بشور. اتو کن." بچه هایش هم همین طور. هوویم هم تا می دید کمی حالم جا آمده و بلند شده ام فوری می رفت بیرون که کار نکند. می دیدی یک عالمه ظرف بود. آشپزخانه کثیف بود. همه اش به من متلک می گفت. می گفت:" ناز می کنی. خودت را براش لوس می کنی. تو مریض نیستی." یک دفعه هم برای عمل آپاندیس رفتم بیمارستان. یک مستأجری داشتیم که زیرزمین می نشست و در بیمارستان کار می کرد. شوهرم با او صحبت کرد که مرا ببرد بیمارستان. کس دیگری نبود. با او رفتم بیمارستان. با او هم آمدم خانه. 27 روز در بیمارستان بودم. غیر از خواهر و مادرم، هیچ کس به ملاقاتم نیامد. از خانواده ی شوهرم فقط یک زن و شوهر که خیلی دل شان برای من می سوخت آمدند ملاقاتم و همه چیز برایم خریدند و آوردند. شوهرم گفته بود:" تو بیمارستان لوله هایت را ببند." خودش حتی یک بار نیامد آنجا دیدنم. تا اینکه پرستارها گفتند:" به شوهرت زنگ بزن بیاید کارش داریم. " صبح ساعت شش پای تختم بود. گفت " آمدم رضایت بدهم. "من هم قبول کردم چون یک بار حامله شدم برای کورتاژ آن قدر کتکم زد که تمام صورتم باد کرد. آن موقع می گفت:" یک خانم دکتری زنگ می زند برای کار تو. تو بهش التماس کن." گفتم این کار را نمی کنم. من یک اخلاقی دارم اگر سرم بالای دار برود به کسی التماس نمی کنم. گفتم تو نمی خواهی از من بچه دار بشوی. من چرا التماس کنم. با نوک کفش هایش که آهنی بود زد توی صورتم. بعد بلندم کرد پرتم کرد ته اتاق. صورتم همه خونی شد. هوویم آمد صورتم را پاک کرد و مرا برد توی اتاق.

                                                                     ***

یک روز که از خانه ی مادرم برمی گشتیم ساعت سه بعد از ظهر بود. شوهرم به من گفت:" تو اینجا بمان تا من بیایم." مرا توی ماشین کنار خیابان گذاشت و رفت. دو سه ساعتی گذشت نیامد. من تو ماشین نشسته بودم و حرص  و جوش می خوردم. نمی دانستم کجا رفته. آن قدر ساده بودم که این چیزها اصلا حالیم نبود. از ماشین پیاده شدم ببینم کجا رفته. دیدم خانمی پشت پنجره ی یکی از خانه ها ایستاده. با دستش به من اشاره کرد که بروم آنجا. رفتم. آن خانم هم آمد پایین. گفت:" شوهرت تو را گذاشته و رفته؟" گفتم به خدا اعصابم خرد شده. شما نمی دانید کدام طرف رفت؟ آن خانم گفت:" شوهرت اینجا زن گرفته. کلی هم برایش خرج کرده." خیلی ناراحت شدم. به آن زن گفتم برو به آن خانم بگو دست از سر این مرد بردارد. این زن دارد. پنج تا بچه دارد. من را هم این جوری گرفتار کرده. بعد برگشتم و دوباره توی ماشین نشستم. مردم می آمدند و می رفتند. هوا تاریک شده بود. خیلی ترسیده بودم. ساعت 11 شوهرم آمد. گریه امان نمی داد. هر کاری می کردم لب هایم جمع نمی شد که بهش بگویم چرا مرا گذاشته و رفته. خلاصه خودم را جمع کردم وگفتم چرا مرا تنها گذاشتی. با مشت زد توی دهانم. لب هایم باد کرد. گفت:" خوب کاری کردم رفتم. حالا چی شده مثلا. یعنی این قدر تو ترسویی." آن زن هم به دروغ به شوهرم گفته بود که من پشت سرش به آنها فحش داده ام. زنگ درِ همه را زده ام و آبرویش را برده ام. شوهرم وقتی به خانه رسیدیم مرا برد توی حمام و یک ساعت تمام با کمربند کتکم زد. سرم را به زمین کوبید. موهایم را کشید. گردنبند گردنم بود پاره شد. گوشواره گوشم بود تکه تکه شد. صورتم را داغون کرد. دستایش با شیشه بریده شد. یک هفته خوابیدم از درد. می دانید شوهرم سر زن اولش کسان دیگری غیر از مرا هم صیغه کرده بود. ولی آنها به شوهرم گفته بودند تا زنت را طلاق ندهی ما زنت نمی شویم. ولی وقتی مرا گرفته بود فهمیده بود که می تواند مرا ببرد خانه اش چون پدرم یک آدم دهاتی بود. قدیمی بود. به این چیزها فکر نمی کرد که دخترش توی چه خانواده ای می رود یا به چه کسی شوهر می کند. توانسته بود گول شان بزند. من هم که تو این باغ ها نبودم که اگر توی یک همچین خانه ای بروم درست نیست و آینده ی خوبی ندارد. فکر نمی کردم این جوری بشود. رفتم و این سختی ها را هم کشیدم.

شب عاشورا بود. من شکر نذر داشتم. می خواستم نذری بدهم. شوهرم تمام شکرها را ریخت. گفت:" تو این خانه کسی نباید نذری بدهد." من ناراحت شدم.گفتم چرا؟ بلند شد سخت کتکم زد. بعد پسرش کتکم زد. دوتایی شان با هم تمام موهای سرم را کندند. آن قدر زدند که تمام دست هایم و صورتم خونین و مالین شد. سرم را یک عالمه کوبیدند به دیوار. خواهرش آمده بود میهمانی. گفت:" گناه دارد. مگر اسیر آورده ای؟ چرا این جوری می کنی؟" شوهرم گفت:" من اینُ نمی خواهم. می خواهم ازش جدا شوم."من دوباره مریض شدم. پنج، شش روز به خاطر کتکی که به من زده بودند همین طور مرتب خوابیدم. آن موقع هم کسی نبود که به من غذا بدهد. یک روز دخترش که ازدواج کرده بود آمد آنجا میهمانی. دخترش کمی برایم غذا آورد. دلش سوخت. برای من گریه کرد. موهایم را که تو دعوا از سرم کنده بودند گذاشته بودم زیر متکام. بهش نشان دادم. گفتم ببین چه جوری موهایم را کنده اند. خیلی گریه کرد. گفت:" برو از اینجا. اینجا نمانی بهتر است. بابام آدم درست و حسابی نیست. اگر بود ماها را درست نگه می داشت. مامانم را درست نگه می داشت. "

حرف های دخترش روی من زیاد تأثیر گذاشت. فردا با هوویم دعوایم شد. غذا درست نمی کرد. بهش گفتم چرا غذا درست نمی کنی؟ الان می آید عصبانی می شود  که چرا غذا حاضر نیست. گفت:" به تو مربوط نیست. تو کار خودت را بکن." با هم درگیر شدیم و کتک کاری کردیم. من از خانه رفتم پیش یکی از آشناها. قبلش همه چیزم را جمع کردم توی یک چمدان گذاشتم زیر زمین. بعد از یک هفته تماس گرفتم. رفتیم برای جدایی. بعد گفت:" بیا خانه هر چی می خواهی بردار ببر." توی خانه، هوویم همین طوری ایستاده بود نگاه می کرد ببیند من چی می خواهم ببرم. هیچ کسی خانه نبود غیر از خودش و زنش. من فقط چمدان لباسم را برداشتم با یک دست رختخواب. مهریه ام را 60 هزار تومان کرده بود. 17 سال پیش60 هزار تومان خیلی بود. شوهرم گفت:" 60 هزار تومان چیزی نمی شود. " مثلا لطف کرد و 200 هزار تومان داد. چهار تا چک بود هر دو ماه یک بار.

                                                                       ***

الان سه سال است که بیماری بهجت دارم. چشم هایم روز به روز تارتر می شود. کلا حالت چشم های من عوض شده. این طوری نبودند. دکترها می گویند مدت درمان این بیماری طولانی است. یعنی خوب شدنی نیست. مرتب باید تحت نظر باشی. الان به خاطر آن کتک هایی که می زدند هر کدام از اعضای بدنم یک دکتر جدا می خواهد. بدنم همه اش کبود می شود. لکه ها کبودی بزرگ می شوند. دکترها می گویند:" به خاطر این است که زیاد عصبی شده ای. " آنجا که بودم زیاد غصه خوردم. سرِ چیزهای کوچک زیاد کتکم زد. من وقتی مریض شدم اخلاق شوهرم با من خیلی عوض شد. این بیماری من، خدا شاهد است، واگیر ندارد ولی آنجا تا به یک قاشق دست می زدم آن را می انداختند دور. به هر چیزی دست می زدم بدشان می آمد.  شوهرم یک نوه داشت. من خیلی دوستش داشتم. الان که یادم می افتد خیلی ناراحت می شوم. عکسش را دارم. زیاد دوستش داشت. وقتی بغلش می کردم ناراحت می شدند. می گفتند:" چرا به بچه دست می زنی. " خیلی ناراحت می شدم. خیلی توی روحیه ام تأثیر می گذاشت. آخر بیماری من واگیر ندارد. قبلا که مریض می شدم این نوه با اینکه خیلی کوچولو بود می آمد کنار رختخواب من می خوابید می گفت:" برات آب بیارم؟"

                                                                    ***

الان 9 ماه است که جایی کار می کنم. حقوقم 18 هزار تومان است. چندان حقوقی نمی گیرم. سه سال است که از شوهرم جدا شده ام. از آن 200 هزار تومان 50 هزار تومان دادم به صاحبخانه. یعنی الان همان 50 هزار تومان را دارم که پیش صاحبخانه است. ماهی 10 هزار تومان هم کرایه می دهم و خدا شاهد است که یک قران هم پس انداز ندارم که اگر یک موقع احتیاح داشتم درنمانم. یعنی نمی شود پول پس انداز کرد. وقتی به دکترها می گویم کار می کنم می گویند:" خانم شما بیماریت را مثل اینکه خیلی راحت می گیری. تو باید کار نکنی." راست می گویند. وقتی زیاد کار می کنم درد چشم هایم بیشتر می شود. تاری اش هم بیشتر می شود.

                                                                ***

موقع خداحافظی هر چه اصرار می کنم که همراهم نیاید قبول نمی کند. می دانم با یادآوری این خاطرات و بغضی که در طول گفت و گو در گلویش بود باید درد شدیدی در چشم هایش خانه کرده باشد. چادر نمازش را برمی دارد و با من تا سر خیابان می آید. بعد از خداحافظی می گوید باز هم پیش من بیایید. من خیلی تنها هستم. همیشه چشم به راهم.

 

تاریخ و محل چاپ : 28 مرداد ماه سال 1377 در صفحه ی " اجتماعی ( بانو ) " روزنامه ی ایران    

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.