... میخواستم پسرم دکتر شه
آقایی بعد از خواندن یکی از مطالبم به روزنامه تلفن میکند و شمارهاش را میگذارد برای تماس. برداشتم این است که میخواهد درباره زندگی خودش صحبت کند. اما وقتی به محل کارش میروم معلوم میشود که او علاقه دارد افرادی را که مایل به گفت و گو هستند با من آشنا کند.
صحبت مان تقریباً تمام شده که آقایی را صدا میزند. توضیح خیلی مختصری در مورد کار من به او میدهد و ما بلافاصله در گوشه دیگری از اتاق پشت میز سادهای مینشینیم.
***
مادرم که مرد، مردن را نمیدونستم چیه. فوقش سه سالم بود. فقط این یادمه که رو سنگ تو حیاط میشستنش. منو بابابزرگ و مادربزرگم بزرگ کردند. یعنی مردن مادرم تمام زندگی منو برد. مادرم 25 سالش بود. میگفتن یه بچه دختر هم بود. بعد از من دنیا آمده بود. ولی مرده بود. مادرم مرد دیگه پدرم رو ندیدم. بعضی موقعها میآمد. پدرم بعد از مادرم رفت یه زن دیگه گرفت. سازگار نشد. اونو طلاق داد. رفت یک زن دیگه گرفت. با آن زن هم سازگاریش نشد. همانطور ول کرد و رفت. اون زن هنوزم هست. پدرم طلاقش هم نداد. ول کرد، رفت. بعد از مادرم میگفتن پدرم دیوانه شد.
پدرم دیوانهوار در عرض سه سال، شاید هم دو سال و نیم، دو تا زن گرفت. هر دو را ول کرد و رفت. مادرمون که مرد زندگیمون رفت.
امیدوارم خدا نظر لطفشو از هیچکس برنداره. ولی خدا را قسم میدم که وقتی مادرم مرد گاومان رفت و نیامد. گوسفندا از بین رفتن. خودبهخود. شاید اینا پدرمو دیوانه کرد.
تو دهات اینجور نیست که تا بچه ازدواج کند، جدا بشود. پدر و مادرم هم با پدربزرگم زندگی میکردن. بعد از مادرم، پدر پدرم و مادرپدرم منو بزرگ کردن. وقتی پدرم بعد از مادرم زن گرفت با هم یهجا بودیم. ولی من زیر نظر مادربزرگم و بابابزرگم بودم. اونها نمیتونستند به من کاری کنند. از نظر زندگی زجر کشیدم. از نظر نامادری نه.
پدرم کشاورز بود. اون موقع ماشینآلات نبود. چاروادار بود. چند تا الاغ داشت. با آنها کار میکرد. اون کشاورزیای که دست بابابزرگ ما بود الان چهار نفر دارن باهاش زندگی میکنند. الان هم هست. خونه بابابزرگم تو ده هست. مثل ویلاست.
همون موقعی که مادرم مرد، پدرم هم ول کرد رفت. پدربزرگم، یه پیرمرد تنها، ارباب زمین رو از دستش گرفت. زمین در اصل مال خودش بود. ارباب پنجیک بهره میگرفت. گندم، جو. هرچی میکاشتند پنجیک آن را ارباب میگرفت. کسی که نمیتونست بکارد از دستش میگرفت میداد کس دیگه.
سواد قرآنی دارم. مدرسه اون موقع تو دهات نبود. مکتب بود. در حدود شش را دارم. ولی مدرسه نبود. برای این و اون نوکری میکردم. کشاورزی میکردم. حیوانات میچراندم. زمین شخم میزدم. بعد از مادرم، دوازده سالم بود بابابزرگم مرد. من موندم و یه پیرزن. بعد از آن چند سال با مادربزرگم زندگی کردم. سه، چهار سال بعد، اون بیچاره نابینا شد.
فقط فرض کن نه ماه، ده ماه کار میکردم، سی من گندم میدادن. گندم و جو با هم. اینو هم که زمستان میخوردیم. من اینقدر آرزوی ده شاهی را میکشیدم، که کاش ده شاهی پول داشتم. اون موقع تو دهات چی بود؟ توت بود، کشمش بود، سنجد بود. رفیقام میخریدند و میخوردند. من همینجور نگاه میکردم. یعنی یه ده شاهی گیرم نمیآمد که بدم اینقدر (با کف دست به اندازه چهار انگشتش را نشان میدهد) خرما بگیرم. (افسوس میخورد. افسوس گذشتهها را).
دیگه من نمیتونستم. خونه نبودم. تابستانها هم میرفتم بیابون. دو، سه سال داداشای مادربزرگم بردن نگه داشتند. من موندم تنهای تنها. فقط یه خونه خرابه بود و من. ده ما از دهات زنجانه. زنجان شهرمونه. بعد یه کم بزرگ شدم.19 ساله بودم. داییم پیشقدم شد. کسی را که نداشتم. داییم پیشقدم شد برامون زن گرفت. دخترخالهمونو گرفت. بهار عروسی کردیم. پاییز زنمو گذاشتم خونه پدرش رفتم سربازی. دو سال سربازی نتونستم یه مرخصی بگیرم. سربازی آذربایجانغربی بود. مرخصی پول میخواست. کرایه ماشین میخواست.
تابستانها برای هرکسی کار میکردم از اون میخوردم. میموند سه ماه زمستان که همین خالهام که الان مادرزنمه نون برام میپخت. لباسا را میشست. غذا را خودم میپختم. غذامون اشکنه بود. آبگوشت بود. مگه چی بود! گفتم که حسرت ده شاهی رو داشتم (میخواهد پذیرایی کند. با چای یا نوشابه. چای را که قبلاً نوشیدهام. نوشابه را هم میگویم اجازه دهد تا کار زودتر به سرانجام برسد).
بعد از سربازی اومدم یواش یواش مشغول کار شدم. آمدم تهران یه سال همینجور کارگری کردم. عمله و بنایی کار میکردم. زنم اون سال تو دهات بود. سال 44 از سربازی آمدم. تو کارخونه ارج که تازه میساختن عمله بنایی کردم. اواخر سال 45 یعنی اول اسفند 45، اصلاً روزشم یادمه، روز سوم اسفند 45 استخدام کارخانه ریسندگی شدم. (خاطرات خوش زندگی سایه کمرنگی از نشاط را به صورتش میاندازد.) تا 1/6/71 اونجا مشغول بودم. 1/6/71 بازنشسته شدم. چهار سال و نیم سختی کار گرفتم. کارم ریسندگی بود. بعد مکانیک دستگاههای ریسندگی شدم. همونجا یاد گرفتم. سیمکشی ساختمان را هم بیرون یاد گرفتم. پیش یکی از فامیلامون. سال 53 و 54. الان هم میتونم ادامه بدم. ولی دستام میلرزه. نمیتونم کلید برق رو ببندم. الان چند ساله نمیتونم.
همون شرکت که استخدام شدم اول 46، خانومم را آوردم تهران. یک خونه اجاره کردم 35 تومن. 35 تا تک تومنی. زندگی نبود که. یه زیرپله بود که یه چراغ والوری میگذاشتیم برای خوراکپزی. اتاق در حدود پانزده متر. دو نفر بودیم. دو سال اونجا نشستیم. خونه فامیلمون بود. دو سالم یه جای دیگه نشستیم. اونجا 45 تومن کرایه میدادم. اینم یه اتاق بود. حقوق استخداممون مگه چی بود؟ روزی شش تا تک تومنی. ماهی 180 تومن. برا بیمه شش تومن کم میکردن. ماهی 174 تومن میگرفتم. اون موقع میرسید. با اون حقوق، دو نفر بودیم میرسید. ولی چه رسیدنی. بعد از اون با یه نفر شریکی اول سال 49 یه خونه 96 متری خریدیم. چهار تا اتاق داشت. نفری دو تا. چهار سال با هم اونجوری زندگی کردیم. همشهریمون بود. هم دهاتیمون بود. بعد از چهار سال فروختیم. جدا شدیم. یه خونه 56 متری خریدیم. دو تا اتاق داشت. یکی بالا یکی پایین. دو تا اتاق 12 متری. این موقع سه تا بچه داشتیم. بعد از چهار سال این خونه رو هم فروختیم، سال 59. (حافظهاش در مورد یادآوری تاریخ و سال وقوع حوادث زندگیش بسیار قوی عمل میکند.) بعد یه خونه 80 متری خریدیم.
الانم که داریم تو همون 80 متری زندگی میکنیم. (میخندد. تبدیل به احسن کردن خانه هنوز هم میتواند اندکی شادی به او ببخشد.)
شدیم خلبان موتور!
کنار موتور ایستادهاند و با هم حرف میزنند. یکی جوانتر است و دیگری کامله مردی چهارشانه. به فاصله کمی از موتور، یک ماشین پیکان بدون راننده به شکلی پارک شده که پیداست رانندهاش در انتظار مسافر است. چند دقیقه از دور نگاهشان میکنم. از فکرم میگذرد که اگر راننده به طرف ماشینش برود، من هم با دیدن صاحب موتور میتوانم تصمیم بگیرم که با او مصاحبه بکنم یا نه. فایدهای ندارد، صحبت شان حسابی گرم شده است. دیگر نمیتوانم صبر کنم. جلو میروم.
***
من گزارشگر روزنامه هستم. میخوام با شما در مورد کارتان صحبت کنم.
(آنکه جوانتر است جلو میآید. دومی با تعجب ما را نگاه میکند.) من چیزی برای گفتن ندارم.
من سوال میکنم شما جواب بدین. سوالهای معمولی میپرسم. مثلاً اینکه چند سالتونه، چقدر درس خوندین، شرایط کارتون چیه؟
لابد میخواین اسم منو هم بنویسین! (با گفتن این جمله، در چهرهاش حسی منفی به وضوح پدیدار میشود. مثل وقتی که شخصی احساس میکند طرف مقابل میخواهد برایش دردسر درست کند.)
من نه اسم شما را مینویسم و نه حتی اسم خیابونی را که در آن هستیم.
(او هنوز در کنار موتورش ایستاده است و من در پیادهرو. چند ثانیه به طرف من نگاه میکند. در حقیقت دارد تصمیم میگیرد که گفت و گو بکند یا نه. به طرف پیادهرو میآید. یک پایش را در پیادهرو میگذارد و پای دیگرش روی جدول کنار خیابان است، آماده برای جواب دادن.)
25 سال.
دیپلم دارم. دیپلم انسانی.
تهران.
نه، بعد از دیپلم حول و حوش هفت سال عکاسی کار کردم. همه کاری کردم؛ چاپ، روتوش، عکسبرداری. کارگر مردم بودم. میشه گفت الان هشت ماهه آمدم تو کار پیک موتوری. (مسافرکشی با موتور را میگوید پیک موتوری.)
حقوقش خیلی کم بود. جواب نمیداد که بتونم پولی پسانداز کنم برای بعداً خودم. الان 25 سالمه. نمیتونستم ازدواج کنم. با حقوق ماهی70، 80 تومن، آدم نمیتونه کار بکنه.
اول که رفتم ماهی هفت تومن میگرفتم. بعد که خوب وارد شدم تو کار، حقوقم 80 تومن شد.
بله.
کمک، چرا. ولی آنجوری که بگی، زیاد نه. تا یه حد خیلی کم.
بازنشسته است.
پسانداز کردم ولی آنقدری که بخوام باهاش ازدواج کنم یا کاری را شروع کنم، نشد. (چهره خشک و سختی دارد. برای یک جوان 25 ساله چهره عجیبی است.)
روزی 12 تومن. همیشه اینطوری نیست. بالا و پایین داره. مثلاً بارون که بیاد، کارمون کمتر میشه.
هفت، هشت نفر.
بله.
اینو چند ساله دارم.
یکی از دوستام تو این کار بود. گفت خوب میشه از این کار پول درآورد. من به طور آزمایشی آمدم. یعنی الان فکر کنم تا آخر شهریور بیشتر تو این کار نمونم. دوباره میرم عکاسی. اصلاً کار خوبی نیست.
به خاطر اینکه بیمه نداره، تو سرما و گرما، همش باید بیرون باشی.
ماهی حول و حوش 250، 260 تومن.
میخوام از صبح تا بعدازظهر عکاسی باشم. بعدازظهرهاش هم با موتور کار کنم.
افتادم ته مصاحبه!
افتادم ته مصاحبه!
فصل رسیدن گردو، او را یکی دوباری میبینم که با هیکل کوچکش در پیادهرو نشسته، با وزنهای جلویش و کنار آن یک نایلون سیاه با دهتایی گردو چیده شده در آن. دهانه نایلون لوله شده تا گردوها بهتر دیده شوند. دقیقه به دقیقه همان ده گردو را در نایلون سیاه بالا و پایین میکند. با چنان وسواسی این کار را انجام میدهد که گویی مطمئن است وقتی گردوی پایینی را بالا ببرد، حتماً نظر مردم را میگیرد و مشتریش میشوند. اما عابران نه تنها گردویی از او نمیخرند، بلکه یکی از آنها که من را مشغول حرف زدن با او میبیند به اعتراض میگوید: « خانم! بیکاری؟ اینا بچههای خانوادههایی هستند که بدون هیچ فکر و مسئولیتی بچه درست میکنند. ول کنید. حوصله دارید؟ » اما این عابر حتی نمیتواند حدس بزند که ذهن این پسر چهار، پنج ساله در چه دنیای پیچیدهای از تخیلات به هم بافته، سیر میکند و با تمام خیالپردازیهایش، چه خوب میتواند خودش را به «کوچه علیچپ» بزند و گفت و گو را «زابهراه» کند!
***
هفت سال! (تعجب میکنم. اصلاً به جثهاش نمیآید. دوباره میپرسم. این دفعه دو، سه انگشت این دست و دو انگشت دست دیگرش را باز میکند.) اینقدر.
نمیدونم. (به وزنهای که جلویش گذاشته اشاره میکند) من روی این برم، 25 کیلوام.
اوو، خیلی وقت میشه! ده ماه میشه. (برای سن کمی که دارد باید هم ده ماه به نظرش زمانی بسیار طولانی بیاید.)
نه.
نمیدونم.
بابام میگه این مدرسهها حالا تورو نمیگیرن. خودمون دوست داریم بریم مدرسه باسواد بشیم، دکتر و اینا بشیم.
نه، یه داداش دارم از من بزرگتره.
داداشم، اینقدر. (باز تعدادی از انگشتانش را باز میکند؛ روی هم هشت تا.)
آخه ما سواد نداریم.
یه دونه خواهر دارم، یه دونه برادر. خواهرم کوچیکه.
نمیدونم.
(دستش را به فاصله نیم متر از زمین میگیرد.) این قدر.
آره، راه هم میتونه بره.
نمیدونم.
نه.
(با سر اشاره میکند.) نه.
(به وزنه اشاره میکند.) اون هم از این داره. (نقطهای پایینتر از جایی را که نشسته، نشان میدهد.) پیش اون بانک. پایینتر از اینجا میشینه. اونور خیابون. بعدازظهر میرم خونه.
نه و نیم. همین الان آمدم.
تا بعدازظهر.
آره.
(به بالای کوچه اشاره میکند.) اون بالا گردو میفروشه.
هرچی دوست داشته باشن.
پنج تومن، ده تومن.
نه.
نه. وقتی وزن میکنن پول میدن. (نمیدانم معنی صدقه را میداند یا نه. ولی در همان حالی که چهارزانو روی زمین نشسته، با نگاه کودکانهاش که پر از اعتماد به نفس است نشان میدهد که صدقه قبول نمیکند.)
400 تومن تا بعدازظهر.
نه. هر روز 400 تومن جمع کنم چقدر میشه؟
کی، من؟ نه. (از او تا حالا هر سوالی که میپرسم، قبل از جواب دادن با تردید میگوید: من؟ انگار غیر از او چند بچه دیگر هم آنجا نشستهاند و او نمیداند که از کدام بچه سوال میکنم. دوباره یاد درآمد ماهانهاش میافتد.) دههزار تومن میشه؟
میرم نون میخورم، میرم دم خونه میشینم.
وزن میکشم پیش فرهنگسرا.
آره اینجاست. (دستش را در جیبش میکند و تکه کاغذی را که با دقت نایلونی رویش کشیدهاند درمیآورد و به من نشان میدهد. آدرسی روی آن نوشته شده است.)
بابام نوشته.
گفته اگه گم شدی، اینو بده مردم تورو بیارن خونه! دیروز گم شده بودم. به مردم گفتم. گفتن اینجاست. رفتم با اتوبوس.
(به جای جواب دادن، لبانش را کج میکند. لابد یعنی تقریباً.) من با داداشم گم شده بودم!
نه.
به راننده اتوبوس. (گفتۀ من را تصحیح میکند!)
بابام اینجا اومد. ما ته بازار بودیم.
“ته بازار” چه کار میکردین؟
(به وزنهاش اشاره میکند.) از این داشتیم.
آره.
نه، گردو میآریم از بازار. با بابام رفته بودیم. بابام رفت ته دیگه ماشین. ما رفتیم ته دیگه ماشین. او ماشین که ما رو برد، جای دیگه رفت.
صبح. (صبح رفتهاند بازار گردو بخرند. بعد “ته بازار” با وزنه کار کردهاند. بعد “ته اتوبوس” عوضی سوار شدهاند و صبح گم شدهاند. خب، مرا هم حسابی “ته مصاحبه” سر کار گذاشته است!)
هر چه آن خسرو کند شیرین بود
از پشت شیشه میبینم که روی زیراندازی کف مغازه نشسته و روی پارچهای که در جلویش پهن کرده کار میکند. مغازهاش با فروشگاههای دور و بر هیچ همخوانی ندارد. به نظر، شغل رو به زوالی میآید. معلوم نیست با وجود تشکهای آمادهای که استفاده از آنها رایج شده دیگر چه بازار کاری برای یک مغازه لحافدوزی باقی مانده است؟
***
بعدازظهر است. وارد مغازه میشوم. نگاهم که به چهرهاش میافتد خستگی یا بیحوصلگی را در آن میبینم. اولین فکری که سریع از ذهنم میگذرد جواب منفی است. به نظرم میآید که حوصله حرف زدن نداشته باشد. اما وقتی منظورم را متوجه میشود، میگوید: “اگر بتونم جواب بدم”.
من، 50 سال.
72 سال.
نه.
اهل نور (مازندران).
سال 23 بود.
نه خودم تنها آمدم.
آمدم دنبال کار. سواد که نداشتم. آمدیم دنبال کار. پنج سال پیش یکی بودیم شاگردی میکردیم.
همین شغل لحافدوزی.
نه.
استاد ما مال محل خودمون بود. بابای ما، ما را فرستاد که: “به این کارآموزی یاد بدید”. استاد اهل نور بود؛ تهران کار میکرد.
بله. مال محل خودمون بود.
نه دیگه، بچه بودم. 10، 12 سالم بود.
بله.
دارم یا رفتند؟
چهار تا برادر بودیم دو تا هم خواهر.
دویوم.
پسر.
اونم با بابای ما دنبال کار رفت.
نجاری.
چه میدونم. بابای ما داد به این کار.
چرا خوندند. یکیشون نخوند. بقیهشون خوندند.
چهار، پنج کلاس.
نه.
ما تو یکی از دهاتای نور بودیم. خود شهر نور هم اون موقع ده بود. حالا چند سالیه که شهر شده.
هیچی. خرجمو میداد. همون تو خونه اونا زندگی میکردم.
تا پنج سال. (تعجب میکنم.)
نه.
کار یاد گرفته بودم. میخواست استفاده ببره. کارو که یادمون میداد میخواست استفاده ببره.
نه. اون برا زندگی خودش بود. اونا هم بخور و نمیر بودن. قدیم که اینطور نبود. حالا همه دارن، همه ثروتمند شدن. درسته خرج هم زیاد شده ولی پول هم زیاد شده. ما اون موقع یه تشک میدوختیم دوزار، الان میگیریم دوهزار تومن.
چرا الان همه پول دارن باز ناشکرن. چند سال پیش من بعضی دهاتا میرفتم بیچارهها هیچی نداشتن. الان همه وضع شون خوبه، ماشین و دم و دستگاه. باز ناشکرن. بهترین زندگی را دارن باز ناشکرن.
الان اکثرشون خالی شده، فقط خونههاشون مونده. خودشون میان شهر، دیگه دهاتا کسی زندگی نمیکنه چون دهاتا دیگه درآمدی نداره.
همهشون هم وضعشون خوب نیست ولی بهتر از اون موقع است.
بیرون آمدم. رفتم پیش کسان دیگه کار کردم. روزی چهار، پنج تومن مزدم بود. (به چشمهای من دقیق میشود ببیند منظورش را درست فهمیدهام یا نه. چیزی را که میبیند قانعش نمیکند، پس توضیح بیشتری میدهد.) چهار، پنج تا یه تومنی نه هزار تومنی.
از صبح میآمدیم تا ساعت هشت شب.
شبا میرفتیم پیش فامیلا که اینجا زندگی میکردن.
لباس را مثلاً آره. ولی چه لباسی ! (خندهاش میگیرد.) به پامون از این کفشهایی که با لاستیک ماشین میچسباندن به هم و کفش درست میکردن، بود.
یه نون سنگک میخریدیم پنج نفر، شش نفر میخوردیم. (بلند میشود و روی یک صندلی کنار دیوار مینشیند. به پشتی صندلی تکیه میدهد تا کمی راحتتر بتواند افکارش را برای یادآوری جزییات زندگی گذشتهاش آماده کند.) حالا ناشکری میکنن. نون کجا پیدا میشد. مردم نون نداشتن بخورن.
تقریباً. به بچههایش نون خالی میداد. پنیرا رو میریخت تو شیشه میگفت بد خورشتی نکنین! نونو بزنین به شیشه، پنیرو تموم نکنین. ( با یادآوری آن روزها میخندد و خدا را به خاطر زندگی امروزش و مقایسه آن با دیروز شکر میکند. )
تقریباً سه، چهار سالی شاگردی کردم. بعد مغازه گرفتم. البته اینجا نه، جای دیگه.
بله اجاره کردم.
سال 28 بود. من هم 1308 بودم. تقریباً 20 سالم بود.
بله.
یه بچه سرراهی!
یکی از آشنایانم در راهروهای دادگستری به مردی برمیخورد که بچه به بغل به دنبال کارهای طلاقش بوده است. حیرانی این مرد نظرش را میگیرد. سر صحبت را با او باز میکند و نتیجه گفت و گو، دادن شماره تلفن من به او و گرفتن قول قطعی است که حتماً تماس بگیرد.
دو، سه روز بعد زنگ میزند. وقتی محل دیدار مشخص میشود میگوید: “من که شما را نمیشناسم. ولی شما حتماً ما را پیدا میکنی. چون من و پسرم هر دو کچل کردیم!"*
***
کمی از خودتان بگویید.
خودم بچه سرراهی هستم. شیرخوره بودم منو میذارن حرم امام رضا. به قول خودشون، اونایی که منو پیدا کردن بردن بزرگ کردن. 16 ساله کردن ما رو. یه روز اختلاف پیش آمد بین اونها. به من گفتن تو بچه ما نیستی. تا 16 سال نمیدونستم که اینا پدر و مادر واقعی من نیستن. پدرم کارگر بود. مادرم هم خیاطی میکرد. بچهدار نمیشدن. به من گفتن بچه ما نیستی هرجا دوست داری برو.
تو مشهد منو بزرگ کردن. وقتی منو از خونه بیرون کردن فقط یه کرایه ماشین دادن. من تنهایی آمدم تهران. گشنه، تشنه. خرجی نداشتم. اصلاً هیچ سواد ندارم.
از من کار قالیبافی میکشیدن. مزدمو از صاحب کارم میگرفتن. منم بچه بودم. قالیبافی میکردم. قالی که تمام میشد مزدمو از صاحب کارم میگرفتن. حتی برا من لباس هم نمیگرفتن. با پول خودم که میخواستن لباس نو بگیرن زورشون میآمد. از این لباسای دست دوم میگرفتن. از این کهنهها. اون موقع روزی 30 تومن، 40 تومن به من میدادن. زمان شاه بود. اون موقع 30 تومن 40 تومن، 1000، 1500 تومن ارزش داشت. یادم میآد یه نوشابه 9 تومن بود. از کوچیکی عوض اینکه مدرسه بذارن قالیبافی گذاشتن.
صبح ساعت هفت میرفتم تا ساعت چهار، پنج بعدازظهر که غروب میشد. وقتی از من زیاد کار میکشیدن من دست خودمو میبریدم که کار نکنم. پدرم منو میزد از خونه بیرون میکرد. میگفت چرا بریدی؟ منم از خستگی که زیاد کار میکشیدن مجبور بودم. یادم میآد یه صبح منو بیرون کرد. فقط خوراک من سیب بود. سیبای مردم تو باغا. یعنی نونی چیزی گیرم نمیاومد بخورم. پولم نداشتم. اونجا یه مسجد کوچیکی بود درش وا بود. شب تو مسجد میخوابیدم. یه شب تو مسجد سردم بود. دیدم یه مردی رو آوردن تو مسجد. خوابیده بود. یه پتو روی اون بود. منم رفتم زیر پتوی اون خوابیدم. از ناچاری. سرما بود. زمستون بود. صبح که بیدار شدم دیدم این طرف مرده. معتاد هم بود. از قیافهاش معلوم بود. بعد از اون از ترس مرده میرفتم خونه پدرم. یه زیرزمینی بود کاه میریختن. شب میرفتم اونجا میخوابیدم. دیوار کوچیکی داشت. از دیوار رفتم بالا. رفتم لای کاها خوابیدم.
تقریباً یه هفته همینجوری بدبختی میکشیدم. به خاطر اینکه دستمو میبریدم تا یه هفته، ده روز نمیتونستم ببافم.
با قلاب قالیبافی. یه شب پدرم نزدیک ساعت دوازدهونیم شب آمد بره به الاغ کاه بده دید من اونجا خوابیدم. عوض اینکه دست منو بگیره ببره خونه غذا بده با لگد زد تو گوشم. فقط به من فحش داد. لگد زد و رفت خوابید. بلند شدم دیدم از گوشم خون میآد. برگشتم رفتم مسجد خوابیدم. (مردمی که در پارک از جلوی ما رد میشوند از دیدن مردی که روی نیمکت نشسته و کولهای پایین پایش گذاشته و یک کیسه مشکی روی پاهایش و تند تند حرف میزند و من که تند تند مینویسم با تعجب چند لحظهای میایستند. نه من و نه او توجهی به آنها نداریم. سرمان به کار خودمان است. بخصوص او که بدون هیچگونه بروز احساسی در چهرهاش چنان ساده از زندگیش میگوید که انگار دارد با همان جدیتی که به آشنای من قول داده که تماس بگیرد، انجام وظیفه میکند.)
تهران که رسیدم رفتم میدان کارگری ایستادم برای کار. بعد رفتم تو یه چلوکبابی سر کار با روزی 120 تومن. بیشتر نمیدادن. اولای انقلاب بود. اونجا ظرفشویی میکردم. شبا هم تو همون چلوکبابی میخوابیدم.
شناسنامهام را گذاشته بودن تو قنداقم. شناسنامه رو بهم دادن. یه کرایه ماشین هم دادن. آمدم بیرون. الان هم همرامه. میخواهید ببینید؟
نزدیک یه سال و نیم تو چلوکبابی کار کردم. من بعد از دو ماه از چلوکبابی مرخصی گرفتم که برم به پدر و مادرم سر بزنم. اونا تو یه روستای نیشابور بودن. یه کادو خریدم برا مادرم. یه کادوم خریدم برای پدرم. از دل خودم فکر کردم اینا منو بزرگ کردن. برای حق زحمتشون کادو خریدم براشون. رفتم دیدم نیستن. از صاحبخونه پرسیدم. گفت قراردادشون سر رسید. از اینجا رفتن. (من همانطور که یادداشت میکنم زیرچشمی هم مراقب پسرش هستم که زیاد از ما دور نشود. از فکر اینکه به خاطر این مصاحبه پسرش گم شود یا موقع بازی از جایی بیفتد دل توی دلم نیست. ناگهان به هر طرف نگاه میکنم پسر را نمیبینم. به پدرش میگویم من اینجا هستم بروید دنبال پسرتان. بلند میشود و به سرعت به سمت چپ پارک میرود. اما دست خالی برمیگردد. لحظهای نمیگذرد که خود بچه از سمت راست پارک که گویا یک زمین کوچک با وسایل بازی دارد به طرف ما میآید. نفس راحتی میکشم. بچه با اشاره به زمین بازی میگوید:" بازی." با اینکه پدرش گفته سه سال ونیمه است ولی هنوز خوب حرف نمیزند. نمیتواند جمله بگوید فقط تک و توک کلماتی را یاد گرفته است. پدرش میگوید:" بچه زرنگیه. خودش خیلی از من دور نمیشه." ) یه چادر و یه روسری برای مادرم گرفته بودم یه پیرهن و زیرشلواری برای پدرم. دیدم نیستن، چادر و روسری رو دادم به زنی که گدایی میکرد. همینجوری بهش دادم. خیلی هم خوشحال شد بنده خدا. من که خودم زن نداشتم. پیرهن و زیرشلواری رو هم خودم پوشیدم.
بعد از چلوکبابی تو مسجد کار کردم. یک سال و نیم هم تو مسجد قسمت وضوخونه بودم. نظافت اونجا را انجام میدادم. چلوکبابی دیگه خسته شدم. کار سنگین بود. به خاطر اینکه آشپزی یاد گرفته بودم گفتم جای دیگه برم آشپزی کنم مزدم بیشتر بشه. به این علت آدم بیرون. رفتم مسجد نماز بخونم دیدم اعلام کردن خدام میخوان. منم به خاطر ثوابش رفتم، گفتم بهتره. هم ثوابه هم پولش حلاله. مسجد ماهی 30 تومن بهم میداد. دور و بریها همه طلافروش بودن به من کمک میکردن. بالاخره زندگیم تامین میشد. خود منم اعتیاد ندارم. سیگاری هم نیستم. بعضی روزا پنجهزار تومن، ششهزار تومن کمکم میکردن. یعنی شب که حساب میکردم میدیدم اینقدر درآمد دارم. من نمیگفتم پول بدن خودشون کمکم میکردن. این پولا خرج خونه میشد.