پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

مصیبتی که من کشیدم


 ... می‌خواستم پسرم دکتر شه



آقایی بعد از خواندن یکی از مطالبم به روزنامه تلفن می‌کند و شماره‌اش را می‌گذارد برای تماس. برداشتم این است که می‌خواهد درباره زندگی خودش صحبت کند. اما وقتی به محل کارش می‌روم معلوم می‌شود که او علاقه دارد افرادی را که مایل به گفت و گو هستند با من آشنا کند.

صحبت مان تقریباً تمام شده که آقایی را صدا می‌زند. توضیح خیلی مختصری در مورد کار من به او می‌دهد و ما بلافاصله در گوشه دیگری از اتاق پشت میز ساده‌ای می‌نشینیم.

***

کودکی‌تان چطور گذشت؟

مادرم که مرد، مردن را نمی‌دونستم چیه. فوقش سه سالم بود. فقط این یادمه که رو سنگ تو حیاط می‌شستنش. منو بابابزرگ و مادربزرگم بزرگ کردند. یعنی مردن مادرم تمام زندگی منو برد. مادرم 25 سالش بود. می‌گفتن یه بچه دختر هم بود. بعد از من دنیا آمده بود. ولی مرده بود. مادرم مرد دیگه پدرم رو ندیدم. بعضی موقع‌ها می‌آمد. پدرم بعد از مادرم رفت یه زن دیگه گرفت. سازگار نشد. اونو طلاق داد. رفت یک زن دیگه گرفت. با آن زن هم سازگاریش نشد. همان‌طور ول کرد و رفت. اون زن هنوزم هست. پدرم طلاقش هم نداد. ول کرد، رفت. بعد از مادرم می‌گفتن پدرم دیوانه شد.

این دو ازدواج پدرتان در عرض چند سال بود؟

پدرم دیوانه‌وار در عرض سه سال، شاید هم دو سال و نیم، دو تا زن گرفت. هر دو را ول کرد و رفت. مادرمون که مرد زندگی­مون رفت.

به خاطر دو بار ازدواج کردن پدرتان است که می‌گویید مرگ مادرتان زندگی شما را با خودش برد؟

امیدوارم خدا نظر لطف­شو از هیچ‌کس برنداره. ولی خدا را قسم می‌دم که وقتی مادرم مرد گاومان رفت و نیامد. گوسفندا از بین رفتن. خودبه‌خود. شاید اینا پدرمو دیوانه کرد.

بعد از فوت مادرتان، شما با پدرتان زندگی می‌کردید یا با پدربزرگ و مادربزرگتان؟

تو دهات این‌جور نیست که تا بچه ازدواج کند، جدا بشود. پدر و مادرم هم با پدربزرگم زندگی می‌کردن. بعد از مادرم، پدر پدرم و مادرپدرم منو بزرگ کردن. وقتی پدرم بعد از مادرم زن گرفت با هم یه‌جا بودیم. ولی من زیر نظر مادربزرگم و بابابزرگم بودم. اونها نمی‌تونستند به من کاری کنند. از نظر زندگی زجر کشیدم. از نظر نامادری نه.

پدرتان شغلش چی بود؟

پدرم کشاورز بود. اون موقع ماشین‌آلات نبود. چاروادار بود. چند تا الاغ داشت. با آنها کار می‌کرد. اون کشاورزی­ای که دست بابابزرگ ما بود الان چهار نفر دارن باهاش زندگی می‌کنند. الان هم هست. خونه بابابزرگم تو ده هست. مثل ویلاست.

زمین­تان چی شد؟

همون موقعی که مادرم مرد، پدرم هم ول کرد رفت. پدربزرگم، یه پیرمرد تنها، ارباب زمین رو از دستش گرفت. زمین در اصل مال خودش بود. ارباب پنج‌یک بهره می‌گرفت. گندم، جو. هرچی می‌کاشتند پنج‌یک آن را ارباب می‌گرفت. کسی که نمی‌تونست بکارد از دستش می‌گرفت می‌داد کس دیگه.

درس خوانده‌اید؟

سواد قرآنی دارم. مدرسه اون موقع تو دهات نبود. مکتب بود. در حدود شش را دارم. ولی مدرسه نبود. برای این و اون نوکری می‌کردم. کشاورزی می‌کردم. حیوانات می‌چراندم. زمین شخم می‌زدم. بعد از مادرم، دوازده سالم بود بابابزرگم مرد. من موندم و یه پیرزن. بعد از آن چند سال با مادربزرگم زندگی کردم. سه، چهار سال بعد، اون بیچاره نابینا شد.

از این کارها چقدر درآمد داشتید؟

فقط فرض کن نه ماه، ده ماه کار می‌کردم، سی من گندم می‌دادن. گندم و جو با هم. اینو هم که زمستان می‌خوردیم. من این‌قدر آرزوی ده شاهی را می‌کشیدم، که کاش ده شاهی پول داشتم. اون موقع تو دهات چی بود؟ توت بود، کشمش بود، سنجد بود. رفیقام می‌خریدند و می‌خوردند. من همین‌جور نگاه می‌کردم. یعنی یه ده شاهی گیرم نمی‌آمد که بدم این‌قدر (با کف دست به اندازه چهار انگشتش را نشان می‌دهد) خرما بگیرم. (افسوس می‌خورد. افسوس گذشته‌ها را).

مادربزرگ­تان بعد از نابینایی هم پیش شما بود؟

دیگه من نمی‌تونستم. خونه نبودم. تابستان‌ها هم می‌رفتم بیابون. دو، سه سال داداشای مادربزرگم بردن نگه داشتند. من موندم تنهای تنها. فقط یه خونه خرابه بود و من. ده ما از دهات زنجانه. زنجان شهرمونه. بعد یه کم بزرگ شدم.19 ساله بودم. داییم پیشقدم شد. کسی را که نداشتم. داییم پیشقدم شد برامون زن گرفت. دخترخاله‌مونو گرفت. بهار عروسی کردیم. پاییز زنمو گذاشتم خونه پدرش رفتم سربازی. دو سال سربازی نتونستم یه مرخصی بگیرم. سربازی آذربایجان‌غربی بود. مرخصی پول می‌خواست. کرایه ماشین می‌خواست.

وقتی تنها بودید برای غذا چه کار می‌کردید؟

تابستان‌ها برای هرکسی کار می‌کردم از اون می‌خوردم. می‌موند سه ماه زمستان که همین خاله‌ام که الان مادرزنمه نون برام می‌پخت. لباسا را می‌شست. غذا را خودم می‌پختم. غذامون اشکنه بود. آبگوشت بود. مگه چی بود! گفتم که حسرت ده شاهی رو داشتم (می‌خواهد پذیرایی کند. با چای یا نوشابه. چای را که قبلاً نوشیده‌ام. نوشابه را هم می‌گویم اجازه دهد تا کار زودتر به سرانجام برسد).

بعد از سربازی چه کار کردید؟

بعد از سربازی اومدم یواش یواش مشغول کار شدم. آمدم تهران یه سال همین‌جور کارگری کردم. عمله و بنایی کار می‌کردم. زنم اون سال تو دهات بود. سال 44 از سربازی آمدم. تو کارخونه ارج که تازه می‌ساختن عمله بنایی کردم. اواخر سال 45 یعنی اول اسفند 45، اصلاً روزشم یادمه، روز سوم اسفند 45 استخدام کارخانه ریسندگی شدم. (خاطرات خوش زندگی سایه کمرنگی از نشاط را به صورتش می‌اندازد.) تا 1/6/71 اونجا مشغول بودم. 1/6/71 بازنشسته شدم. چهار سال و نیم سختی کار گرفتم. کارم ریسندگی بود. بعد مکانیک دستگاه‌های ریسندگی شدم. همون‌جا یاد گرفتم. سیم‌کشی ساختمان را هم بیرون یاد گرفتم. پیش یکی از فامیلامون. سال 53 و 54. الان هم می‌تونم ادامه بدم. ولی دستام می‌لرزه. نمی‌تونم کلید برق رو ببندم. الان چند ساله نمی‌تونم.

زن­تان را چه سالی به تهران آوردید؟

همون شرکت که استخدام شدم اول 46، خانومم را آوردم تهران. یک خونه اجاره کردم 35 تومن. 35 تا تک تومنی. زندگی نبود که. یه زیرپله بود که یه چراغ والوری می‌گذاشتیم برای خوراک‌پزی. اتاق در حدود پانزده متر. دو نفر بودیم. دو سال اونجا نشستیم. خونه فامیلمون بود. دو سالم یه جای دیگه نشستیم. اونجا 45 تومن کرایه می‌دادم. اینم یه اتاق بود. حقوق استخدام‌مون مگه چی بود؟ روزی شش تا تک تومنی. ماهی 180 تومن. برا بیمه شش تومن کم می‌کردن. ماهی 174 تومن می‌گرفتم. اون موقع می‌رسید. با اون حقوق، دو نفر بودیم می‌رسید. ولی چه رسیدنی. بعد از اون با یه نفر شریکی اول سال 49 یه خونه 96 متری خریدیم. چهار تا اتاق داشت. نفری دو تا. چهار سال با هم اون‌جوری زندگی کردیم. همشهری‌مون بود. هم دهاتی‌مون بود. بعد از چهار سال فروختیم. جدا شدیم. یه خونه 56 متری خریدیم. دو تا اتاق داشت. یکی بالا یکی پایین. دو تا اتاق 12 متری. این موقع سه تا بچه داشتیم. بعد از چهار سال این خونه رو هم فروختیم، سال 59. (حافظه‌اش در مورد یادآوری تاریخ و سال وقوع حوادث زندگیش بسیار قوی عمل می‌کند.) بعد یه خونه 80 متری خریدیم.

الانم که داریم تو همون 80 متری زندگی می‌کنیم. (می‌خندد. تبدیل به احسن کردن خانه هنوز هم می‌تواند اندکی شادی به او ببخشد.)

روزی چند ساعت کار می‌کردید؟ 
ادامه مطلب ...

اسمم را که نمی نویسی؟


شدیم خلبان موتور!


کنار موتور ایستاده‌اند و با هم حرف می‌زنند. یکی جوان‌تر است و دیگری کامله مردی چهارشانه. به فاصله کمی از موتور، یک ماشین پیکان بدون راننده به شکلی پارک شده که پیداست راننده‌اش در انتظار مسافر است. چند دقیقه از دور نگاه­شان می‌کنم. از فکرم می‌گذرد که اگر راننده به طرف ماشینش برود، من هم با دیدن صاحب موتور می‌توانم تصمیم بگیرم که با او مصاحبه بکنم یا نه. فایده‌ای ندارد، صحبت­ شان حسابی گرم شده است. دیگر نمی‌توانم صبر کنم. جلو می‌روم.

***

من گزارشگر روزنامه هستم. می‌خوام با شما در مورد کارتان صحبت کنم.

(آن‌که جوان‌تر است جلو می‌آید. دومی با تعجب ما را نگاه می‌کند.) من چیزی برای گفتن ندارم.

من سوال می‌کنم شما جواب بدین. سوال‌های معمولی می‌پرسم. مثلاً این‌که چند سالتونه، چقدر درس خوندین، شرایط کارتون چیه؟

لابد می‌خواین اسم منو هم بنویسین! (با گفتن این جمله، در چهره‌اش حسی منفی به وضوح پدیدار می‌شود. مثل وقتی که شخصی احساس می‌کند طرف مقابل می‌خواهد برایش دردسر درست کند.)

من نه اسم شما را می‌نویسم و نه حتی اسم خیابونی را که در آن هستیم.

(او هنوز در کنار موتورش ایستاده است و من در پیاده‌رو. چند ثانیه به طرف من نگاه می‌کند. در حقیقت دارد تصمیم می‌گیرد که گفت و گو بکند یا نه. به طرف پیاده‌رو می‌آید. یک پایش را در پیاده‌رو می‌گذارد و پای دیگرش روی جدول کنار خیابان است، آماده برای جواب دادن.)

چند سال داری؟

25 سال.

چقدر درس خوانده‌ای؟

دیپلم دارم. دیپلم انسانی.

اهل کجا هستی؟

تهران.

بلافاصله بعد از دیپلم، مشغول این کار شدی؟

نه، بعد از دیپلم حول و حوش هفت سال عکاسی کار کردم. همه کاری کردم؛ چاپ، روتوش، عکسبرداری. کارگر مردم بودم. می‌شه گفت الان هشت ماهه آمدم تو کار پیک موتوری. (مسافرکشی با موتور را می‌گوید پیک موتوری.)

چرا؟

حقوقش خیلی کم بود. جواب نمی‌داد که بتونم پولی پس‌انداز کنم برای بعداً خودم. الان 25 سالمه. نمی‌تونستم ازدواج کنم. با حقوق ماهی70، 80 تومن، آدم نمی‌تونه کار بکنه.

با چه حقوقی کار عکاسی را شروع کردی؟

اول که رفتم ماهی هفت تومن می‌گرفتم. بعد که خوب وارد شدم تو کار، حقوقم 80 تومن شد.

با پدر و مادرت زندگی می‌کنی؟

بله.

در خرج خانه، به آنها کمک می‌کنی؟

کمک، چرا. ولی آن‌جوری که بگی، زیاد نه. تا یه حد خیلی کم.

شغل پدرت چیه؟

بازنشسته است.

آن هفت، هشت سال پس‌انداز کردی؟

پس‌انداز کردم ولی آن‌قدری که بخوام باهاش ازدواج کنم یا کاری را شروع کنم، نشد. (چهره خشک و سختی دارد. برای یک جوان 25 ساله چهره عجیبی است.)

روزی چقدر درآمد داری؟

روزی 12 تومن. همیشه این‌طوری نیست. بالا و پایین داره. مثلاً بارون که بیاد، کارمون کمتر می‌شه.

روزی چند تا مسافر داری؟

هفت، هشت نفر.

موتور مال خودته ؟

بله.

برای این کار خریدی؟

اینو چند ساله دارم.

چی شد این کار را انتخاب کردی؟

یکی از دوستام تو این کار بود. گفت خوب می‌شه از این کار پول درآورد. من به طور آزمایشی آمدم. یعنی الان فکر کنم تا آخر شهریور بیشتر تو این کار نمونم. دوباره می‌رم عکاسی. اصلاً کار خوبی نیست.

چرا؟

به خاطر این‌که بیمه نداره، تو سرما و گرما، همش باید بیرون باشی.

ماهی چقدر درآمد داری؟

ماهی حول و حوش 250، 260 تومن.

با حقوق کم عکاسی می‌خواهی چه کار کنی؟

می‌خوام از صبح تا بعدازظهر عکاسی باشم. بعدازظهرهاش هم با موتور کار کنم.

نظر پدر و مادرت چیه؟ 

ادامه مطلب ...

کودکی با دنیایی پیچیده از تخیلات به هم بافته


 افتادم ته مصاحبه!

افتادم ته مصاحبه!

 

فصل رسیدن گردو، او را یکی دوباری می‌بینم که با هیکل کوچکش در پیاده‌رو نشسته، با وزنه‌ای جلویش و کنار آن یک نایلون سیاه با ده‌تایی گردو چیده شده در آن. دهانه نایلون لوله شده تا گردوها بهتر دیده شوند. دقیقه به دقیقه همان ده گردو را در نایلون سیاه بالا و پایین می‌کند. با چنان وسواسی این کار را انجام می‌دهد که گویی مطمئن است وقتی گردوی پایینی را بالا ببرد، حتماً نظر مردم را می‌گیرد و مشتریش می‌شوند. اما عابران نه تنها گردویی از او نمی‌خرند، بلکه یکی از آنها که من را مشغول حرف زدن با او می‌بیند به اعتراض می‌گوید: « خانم! بیکاری؟ اینا بچه‌های خانواده‌هایی هستند که بدون هیچ فکر و مسئولیتی بچه درست می‌کنند. ول کنید. حوصله دارید؟ » اما این عابر حتی نمی‌تواند حدس بزند که ذهن این پسر چهار، پنج ساله در چه دنیای پیچیده‌ای از تخیلات به هم بافته، سیر می‌کند و با تمام خیال‌پردازی‌هایش، چه خوب می‌تواند خودش را به «کوچه علی‌چپ» بزند و گفت و گو را «زابه‌راه» کند!

***

چند سالته؟

هفت سال! (تعجب می‌کنم. اصلاً به جثه‌اش نمی‌آید. دوباره می‌پرسم. این دفعه دو، سه انگشت این دست و دو انگشت دست دیگرش را باز می‌کند.) این‌قدر.

کی هفت‌ سالت تمام شد؟

نمی‌دونم. (به وزنه‌ای که جلویش گذاشته اشاره می‌کند) من روی این برم، 25 کیلوام.

چند وقته با وزنه کار می‌کنی؟

اوو، خیلی وقت می‌شه! ده ماه می‌شه. (برای سن کمی که دارد باید هم ده ماه به نظرش زمانی بسیار طولانی بیاید.)

مدرسه نمی‌ری؟

نه.

چرا؟

نمی‌دونم.

از بابا، مامانت نمی‌پرسی؟

بابام می‌گه این مدرسه‌ها حالا تورو نمی‌گیرن. خودمون دوست داریم بریم مدرسه باسواد بشیم، دکتر و اینا بشیم.

مطمئنی هفت سالته؟ اشتباه نمی‌کنی؟

نه، یه داداش دارم از من بزرگ­تره.

چند سال بزرگ­تره؟

داداشم، این‌قدر. (باز تعدادی از انگشتانش را باز می‌کند؛ روی هم هشت تا.)

چرا با انگشت نشون می‌دی؟

آخه ما سواد نداریم.

چند تا خواهر و برادر داری؟

یه دونه خواهر دارم، یه دونه برادر. خواهرم کوچیکه.

خواهرت چند سالشه؟

نمی‌دونم.

خیلی کوچیکه؟

(دستش را به فاصله نیم متر از زمین می‌گیرد.) این قدر.

خواهرت حرف می‌زنه؟

آره، راه هم می‌تونه بره.

پس سه، چهار ساله است؟

نمی‌دونم.

برادرت مدرسه می‌ره؟

نه.

اصلاً مدرسه نرفته؟

(با سر اشاره می‌کند.) نه.

برادرت چه کار می‌کنه؟

(به وزنه اشاره می‌کند.) اون هم از این داره. (نقطه‌ای پایین‌تر از جایی را که نشسته، نشان می‌دهد.) پیش اون بانک. پایین‌تر از اینجا می‌شینه. اون‌ور خیابون. بعدازظهر می‌رم خونه.

صبح از چه ساعتی اینجا هستی؟

نه و نیم. همین الان آمدم.

تا چه ساعتی هستی؟

تا بعدازظهر.

بابات هم اینجاست؟

آره.

چه کار می‌کنه؟

(به بالای کوچه اشاره می‌کند.)  اون بالا گردو می‌فروشه.

برای وزن کردن چقدر می‌گیری؟

هرچی دوست داشته باشن.

بالاخره چقدر پول می‌دن؟

پنج تومن، ده تومن.

مردم همین‌طوری به تو کمک نمی‌کنن؟

نه.

یعنی وقتی رد می‌شن به تو پول نمی‌دن؟

نه. وقتی وزن می‌کنن پول می‌دن. (نمی‌دانم معنی صدقه را می‌داند یا نه. ولی در همان حالی که چهارزانو روی زمین نشسته، با نگاه کودکانه‌اش که پر از اعتماد به نفس است نشان می‌دهد که صدقه قبول نمی‌کند.)

روزی چقدر پول درمی‌آری؟

400 تومن تا بعدازظهر.

400 تومن کمتر و بیشتر نمی‌شه؟

نه. هر روز 400 تومن جمع کنم چقدر می‌شه؟

ده‌هزار تومن. جمعه هم می‌آیی؟

کی، من؟ نه. (از او تا حالا هر سوالی که می‌پرسم، قبل از جواب دادن با تردید می‌گوید: من؟ انگار غیر از او چند بچه دیگر هم آنجا نشسته‌اند و او نمی‌داند که از کدام بچه سوال می‌کنم. دوباره یاد درآمد ماهانه‌اش می‌افتد.) ده‌هزار تومن می‌شه؟

اگر روزی 400 تومن دربیاری ، ده‌هزار تومن می‌شه. عصر می‌ری خونه چه کار می‌کنی؟

می‌رم نون می‌خورم، می‌رم دم خونه می‌شینم.

می‌شینی چه کار می‌کنی؟

وزن می‌کشم پیش فرهنگسرا.

خونه تون نزدیک فرهنگسراست؟

آره اینجاست. (دستش را در جیبش می‌کند و تکه کاغذی را که با دقت نایلونی رویش کشیده‌اند درمی‌آورد و به من نشان می‌دهد. آدرسی روی آن نوشته شده است.)

آدرس را کی برات نوشته؟

بابام نوشته.

چرا؟

گفته اگه گم شدی، اینو بده مردم تورو بیارن خونه! دیروز گم شده بودم. به مردم گفتم. گفتن اینجاست. رفتم با اتوبوس.

راحت پیدا کردی؟

(به جای جواب دادن، لبانش را کج می‌کند. لابد یعنی تقریباً.) من با داداشم گم شده بودم!

داداشت هم بلد نبود؟

نه.

آدرس را به صاحب ماشین نشون دادین؟

به راننده اتوبوس. (گفتۀ من را تصحیح می‌کند!)

چطور شد گم شدین؟

بابام اینجا اومد. ما ته بازار بودیم.

“ته بازار” چه کار می‌کردین؟

(به وزنه‌اش اشاره می‌کند.) از این داشتیم.

وزنه را برده بودین ته بازار؟

آره.

جاتون را عوض می‌کنین؟

نه، گردو می‌آریم از بازار. با بابام رفته بودیم. بابام رفت ته دیگه ماشین. ما رفتیم ته دیگه ماشین. او ماشین که ما رو برد، جای دیگه رفت.

صبح بود یا بعدازظهر؟

صبح. (صبح رفته‌اند بازار گردو بخرند. بعد “ته بازار” با وزنه کار کرده‌اند. بعد “ته اتوبوس” عوضی سوار شده‌اند و صبح گم شده‌اند. خب، مرا هم حسابی “ته مصاحبه” سر کار گذاشته است!)

صبح کجا رفتین که گم شدین؟ 
ادامه مطلب ...

شغلش رو به زوال است



هر چه آن خسرو کند شیرین بود


از پشت شیشه می‌بینم که روی زیراندازی کف مغازه نشسته و روی پارچه‌ای که در جلویش پهن کرده کار می‌کند. مغازه‌اش با فروشگاه‌های دور و بر هیچ همخوانی ندارد. به نظر، شغل رو به زوالی می‌آید. معلوم نیست با وجود تشک‌های آماده‌ای که استفاده از آنها رایج شده دیگر چه بازار کاری برای یک مغازه لحافدوزی باقی مانده است؟

***

بعدازظهر است. وارد مغازه می‌شوم. نگاهم که به چهره‌اش می‌افتد خستگی یا بی‌حوصلگی را در آن می‌بینم. اولین فکری که سریع از ذهنم می‌گذرد جواب منفی است. به نظرم می‌آید که حوصله حرف زدن نداشته باشد. اما وقتی منظورم را متوجه می‌شود، می‌گوید: “اگر بتونم جواب بدم”.

چند وقت است لحافدوز هستید؟

من، 50 سال.

خودتان چند سال دارید؟

72 سال.

درس خوانده‌اید؟

نه.

اهل کجا هستید؟

اهل نور (مازندران).

چه سالی، تهران آمدید؟

سال 23 بود.

همراه خانواده؟

نه خودم تنها آمدم.

چرا تنها؟

آمدم دنبال کار. سواد که نداشتم. آمدیم دنبال کار. پنج سال پیش یکی بودیم شاگردی می‌کردیم.

چه کار می‌کردید؟

همین شغل لحافدوزی.

در نور هم لحافدوزی کرده بودید؟

نه.

چطور لحافدوزی را انتخاب کردید؟

استاد ما مال محل خودمون بود. بابای ما، ما را فرستاد که: “به این کارآموزی یاد بدید”. استاد اهل نور بود؛ تهران کار می‌کرد.

پدرتان استاد را می‌شناخت؟

بله. مال محل خودمون بود.

شهرستان نور که بودید کار نمی‌کردید؟

نه دیگه، بچه بودم. 10، 12 سالم بود.

10،12 سالگی آمدید تهران؟

بله.

چند خواهر و برادر دارید؟

دارم یا رفتند؟

از اول چند تا خواهر و برادر بودید؟

چهار تا برادر بودیم دو تا هم خواهر.

شما بچه چندم هستید؟

دویوم.

بچه قبل از شما دختر است یا پسر؟

پسر.

او چه کار می‌کرد؟

اونم با بابای ما دنبال کار رفت.

شغل پدرتان چی بود؟

نجاری.

شما چرا دنبال کار پدرتان نرفتید؟

چه می‌دونم. بابای ما داد به این کار.

بقیه خواهر و بردارهای ­تان درس خوانده‌اند؟

چرا خوندند. یکی‌شون نخوند. بقیه‌شون خوندند.

چند کلاس؟

چهار، پنج کلاس.

درآمد پدرتان به خرج خانواده می‌رسید؟

نه.

شهرستان خانه از خودتان بود؟

ما تو یکی از دهاتای نور بودیم. خود شهر نور هم اون موقع ده بود. حالا چند سالیه که شهر شده.

مزد شاگردی چقدر به شما می‌داد؟

هیچی. خرج‌مو می‌داد. همون تو خونه اونا زندگی می‌کردم.

تا چند سال حقوق نداد؟

تا پنج سال. (تعجب می‌کنم.)

واقعاً تا پنج سال هیچی به شما پول نداد؟

نه.

چرا؟ هنوز بعد از پنج سال کار را یاد نگرفته بودید؟

کار یاد گرفته بودم. می‌خواست استفاده ببره. کارو که یادمون می‌داد می‌خواست استفاده ببره.

پدرتان چیزی به استاد شما نمی‌گفت که چرا مزد نمی‌دهد؟

نه. اون برا زندگی خودش بود. اونا هم بخور و نمیر بودن. قدیم که این‌طور نبود. حالا همه دارن، همه ثروتمند شدن. درسته خرج هم زیاد شده ولی پول هم زیاد شده. ما اون موقع یه تشک می‌دوختیم دوزار، الان می‌گیریم دوهزار تومن.

ولی همه که پول زیاد ندارند؟

چرا الان همه پول دارن باز ناشکرن. چند سال پیش من بعضی دهاتا می‌رفتم بیچاره‌ها هیچی نداشتن. الان همه وضع­ شون خوبه، ماشین و دم و دستگاه. باز ناشکرن. بهترین زندگی را دارن باز ناشکرن.

به نظر شما وضع دهات خوب شده؟

الان اکثرشون خالی شده، فقط خونه‌هاشون مونده. خودشون میان شهر، دیگه دهاتا کسی زندگی نمی‌کنه چون دهاتا دیگه درآمدی نداره.

 منظورتان این است که وقتی شهر می‌آیند وضع همه‌شان خوب می‌شود؟

همه‌شون هم وضع‌شون خوب نیست ولی بهتر از اون موقع است.

شما بعد از پنج سال شاگردی چه کار کردید؟

بیرون آمدم. رفتم پیش کسان دیگه کار کردم. روزی چهار، پنج تومن مزدم بود. (به چشم‌های من دقیق می‌شود ببیند منظورش را درست فهمیده‌ام یا نه. چیزی را که می‌بیند قانعش نمی‌کند، پس توضیح بیشتری می‌دهد.) چهار، پنج تا یه تومنی نه هزار تومنی.

چند ساعت در روز کار می‌کردید؟

از صبح می‌آمدیم تا ساعت هشت شب.

شب‌ها کجا می‌خوابیدید؟

شبا می‌رفتیم پیش فامیلا که اینجا زندگی می‌کردن.

پنج سال اول خرج رفت و آمد و لباس تان هم با صاحب کارتان بود؟

لباس را مثلاً آره. ولی چه لباسی ! (خنده‌اش می‌گیرد.) به پامون از این کفش‌هایی که با لاستیک ماشین می‌چسباندن به هم و کفش درست می‌کردن، بود.

غذا به شما چی می‌داد؟

یه نون سنگک می‌خریدیم پنج نفر، شش نفر می‌خوردیم. (بلند می‌شود و روی یک صندلی کنار دیوار می‌نشیند. به پشتی صندلی تکیه می‌دهد تا کمی راحت‌تر بتواند افکارش را برای یادآوری جزییات زندگی گذشته‌اش آماده کند.) حالا ناشکری می‌کنن. نون کجا پیدا می‌شد. مردم نون نداشتن بخورن.

غذای بچه‌های صاحب ­کار با شما یکی بود؟

تقریباً. به بچه‌هایش نون خالی می‌داد. پنیرا رو می‌ریخت تو شیشه می‌گفت بد خورشتی نکنین! نونو بزنین به شیشه، پنیرو تموم نکنین. ( با یادآوری آن روزها می‌خندد و خدا را به خاطر زندگی امروزش و مقایسه آن با دیروز شکر می‌کند. )

چند سال بعد از بیرون آمدن از آنجا، شاگردی کردید؟

تقریباً سه، چهار سالی شاگردی کردم. بعد مغازه گرفتم. البته اینجا نه، جای دیگه.

اجاره کردید؟

بله اجاره کردم.

چند سال­تان بود؟

سال 28 بود. من هم 1308 بودم. تقریباً 20 سالم بود.

تنهایی اجاره کردید؟

بله.

سرمایه جمع کرده بودید؟ 
ادامه مطلب ...

آواره است با ملافه های تمیز در کوله اش!


یه بچه سرراهی!


یکی از آشنایانم در راهروهای دادگستری به مردی برمی‌خورد که بچه به بغل به دنبال کارهای طلاقش بوده است. حیرانی این مرد نظرش را می‌گیرد. سر صحبت را با او باز می‌کند و نتیجه گفت و گو، دادن شماره تلفن من به او و گرفتن قول قطعی است که حتماً تماس بگیرد.

دو، سه روز بعد زنگ می‌زند. وقتی محل دیدار مشخص می‌شود می‌گوید: “من که شما را نمی‌شناسم. ولی شما حتماً ما را پیدا می‌کنی. چون من و پسرم هر دو کچل کردیم!"*  

***

کمی از خودتان بگویید.

خودم بچه سرراهی هستم. شیرخوره بودم منو می‌ذارن حرم امام رضا. به قول خودشون، اونایی که منو پیدا کردن بردن بزرگ کردن. 16 ساله کردن ما رو. یه روز اختلاف پیش آمد بین اونها. به من گفتن تو بچه ما نیستی. تا 16 سال نمی‌دونستم که اینا پدر و مادر واقعی من نیستن. پدرم کارگر بود. مادرم هم خیاطی می‌کرد. بچه‌دار نمی‌شدن. به من گفتن بچه ما نیستی هرجا دوست داری برو.

کجا بزرگ شده‌اید؟ بعد از این جریان کجا رفتید؟

تو مشهد منو بزرگ کردن. وقتی منو از خونه بیرون کردن فقط یه کرایه ماشین دادن. من تنهایی آمدم تهران. گشنه، تشنه. خرجی نداشتم. اصلاً هیچ سواد ندارم.

شما را مدرسه نفرستاده بودند؟

از من کار قالیبافی می‌کشیدن. مزدمو از صاحب کارم می‌گرفتن. منم بچه بودم. قالیبافی می‌کردم. قالی که تمام می‌شد مزدمو از صاحب کارم می‌گرفتن. حتی برا من لباس هم نمی‌گرفتن. با پول خودم که می‌خواستن لباس نو بگیرن زورشون می‌آمد. از این لباسای دست دوم می‌گرفتن. از این کهنه‌ها. اون موقع روزی 30 تومن، 40 تومن به من می‌دادن. زمان شاه بود. اون موقع 30 تومن 40 تومن، 1000، 1500 تومن ارزش داشت. یادم می‌آد یه نوشابه 9 تومن بود. از کوچیکی عوض اینکه مدرسه بذارن قالیبافی گذاشتن.

صبح ساعت هفت می‌رفتم تا ساعت چهار، پنج بعدازظهر که غروب می‌شد. وقتی از من زیاد کار می‌کشیدن من دست خودمو می‌بریدم که کار نکنم. پدرم منو می‌زد از خونه بیرون می‌کرد. می‌گفت چرا بریدی؟ منم از خستگی که زیاد کار می‌کشیدن مجبور بودم. یادم می‌آد یه صبح منو بیرون کرد. فقط خوراک من سیب بود. سیبای مردم تو باغا. یعنی نونی چیزی گیرم نمی‌اومد بخورم. پولم نداشتم. اونجا یه مسجد کوچیکی بود درش وا بود. شب تو مسجد می‌خوابیدم. یه شب تو مسجد سردم بود. دیدم یه مردی رو آوردن تو مسجد. خوابیده بود. یه پتو روی اون بود. منم رفتم زیر پتوی اون خوابیدم. از ناچاری. سرما بود. زمستون بود. صبح که بیدار شدم دیدم این طرف مرده. معتاد هم بود. از قیافه‌اش معلوم بود. بعد از اون از ترس مرده می‌رفتم خونه پدرم. یه زیرزمینی بود کاه می‌ریختن. شب می‌رفتم اونجا می‌خوابیدم. دیوار کوچیکی داشت. از دیوار رفتم بالا. رفتم لای کاها خوابیدم.

چند روز طول کشید؟

تقریباً یه هفته همین‌جوری بدبختی می‌کشیدم. به خاطر اینکه دستمو می‌بریدم تا یه هفته، ده روز نمی‌تونستم ببافم.

با چی دستت را می‌بریدی؟

با قلاب قالیبافی. یه شب پدرم نزدیک ساعت دوازده‌ونیم شب آمد بره به الاغ کاه بده دید من اونجا خوابیدم. عوض اینکه دست منو بگیره ببره خونه غذا بده با لگد زد تو گوشم. فقط به من فحش داد. لگد زد و رفت خوابید. بلند شدم دیدم از گوشم خون می‌آد. برگشتم رفتم مسجد خوابیدم. (مردمی که در پارک از جلوی ما رد می‌شوند از دیدن مردی که روی نیمکت نشسته و کوله‌ای پایین پایش گذاشته و یک کیسه مشکی روی پاهایش و تند تند حرف می‌زند و من که تند تند می‌نویسم با تعجب چند لحظه‌ای می‌ایستند. نه من و نه او توجهی به آنها نداریم. سرمان به کار خودمان است. بخصوص او که بدون هیچ‌گونه بروز احساسی در چهره‌اش چنان ساده از زندگیش می‌گوید که انگار دارد با همان جدیتی که به آشنای من قول داده که تماس بگیرد، انجام وظیفه می‌کند.)

تهران چه کار کردید؟

تهران که رسیدم رفتم میدان کارگری ایستادم برای کار. بعد رفتم تو یه چلوکبابی سر کار با روزی 120 تومن. بیشتر نمی‌دادن. اولای انقلاب بود. اونجا ظرفشویی می‌کردم. شبا هم تو همون چلوکبابی می‌خوابیدم.

‌شناسنامه‌ام را گذاشته بودن تو قنداقم. شناسنامه رو بهم دادن. یه کرایه ماشین هم دادن. آمدم بیرون. الان هم همرامه. می‌خواهید ببینید؟

چند وقت در چلوکبابی کار کردید؟

نزدیک یه سال و نیم تو چلوکبابی کار کردم. من بعد از دو ماه از چلوکبابی مرخصی گرفتم که برم به پدر و مادرم سر بزنم. اونا تو یه روستای نیشابور بودن. یه کادو خریدم برا مادرم. یه کادوم خریدم برای پدرم. از دل خودم فکر کردم اینا منو بزرگ کردن. برای حق زحمت­شون کادو خریدم براشون. رفتم دیدم نیستن. از صاحب­خونه پرسیدم. گفت قراردادشون سر رسید. از اینجا رفتن. (من همان‌طور که یادداشت می‌کنم زیرچشمی هم مراقب پسرش هستم که زیاد از ما دور نشود. از فکر این‌که به خاطر این مصاحبه پسرش گم شود یا موقع بازی از جایی بیفتد دل توی دلم نیست. ناگهان به هر طرف نگاه می‌کنم پسر را نمی‌بینم. به پدرش می‌گویم من اینجا هستم بروید دنبال پسرتان. بلند می‌شود و به سرعت به سمت چپ پارک می‌رود. اما دست خالی برمی‌گردد. لحظه‌ای نمی‌گذرد که خود بچه از سمت راست پارک که گویا یک زمین کوچک با وسایل بازی دارد به طرف ما می‌آید. نفس راحتی می‌کشم. بچه با اشاره به زمین بازی می‌گوید:" بازی." با اینکه پدرش گفته سه سال ونیمه است ولی هنوز خوب حرف نمی‌زند. نمی‌تواند جمله بگوید فقط تک و توک کلماتی را یاد گرفته است. پدرش می‌گوید:" بچه زرنگیه. خودش خیلی از من دور نمی‌شه." ) یه چادر و یه روسری برای مادرم گرفته بودم یه پیرهن و زیرشلواری برای پدرم. دیدم نیستن، چادر و روسری رو دادم به زنی که گدایی می‌کرد. همین‌جوری بهش دادم. خیلی هم خوشحال شد بنده خدا. من که خودم زن نداشتم. پیرهن و زیرشلواری رو هم خودم پوشیدم.

بعد از چلوکبابی چه کار کردید؟

بعد از چلوکبابی تو مسجد کار کردم. یک سال و نیم هم تو مسجد قسمت وضوخونه بودم. نظافت اونجا را انجام می‌دادم. چلوکبابی دیگه خسته شدم. کار سنگین بود. به خاطر اینکه آشپزی یاد گرفته بودم گفتم جای دیگه برم آشپزی کنم مزدم بیشتر بشه. به این علت آدم بیرون. رفتم مسجد نماز بخونم دیدم اعلام کردن خدام می‌خوان. منم به خاطر ثوابش رفتم، گفتم بهتره. هم ثوابه هم پولش حلاله. مسجد ماهی 30 تومن بهم می‌داد. دور و بری‌ها همه طلافروش بودن به من کمک می‌کردن. بالاخره زندگیم تامین می‌شد. خود منم اعتیاد ندارم. سیگاری هم نیستم. بعضی روزا پنج‌هزار تومن، شش‌هزار تومن کمکم می‌کردن. یعنی شب که حساب می‌کردم می‌دیدم این‌قدر درآمد دارم. من نمی‌گفتم پول بدن خودشون کمکم می‌کردن. این پولا خرج خونه می‌شد.

چند سالتان است؟ کی ازدواج کردید؟ 
ادامه مطلب ...