پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

زندگی یک روز زنِ عشایر قشقائی

 

 تیر ماه سال 1366 به همراه یکی از همکاران گروه گزارش مجله ی زن روز و یک همکار عکاس به منطقه ی ییلاقی عشایر قشقائی در اطراف شهر سمیرم در استان اصفهان رفتیم. موضوع گزارش این بود که در صحبت با زنان عشایر بپرسیم  صبح که از خواب بیدار می شن تا شب که می خوابن چه کار می کنن. برای اینکه نتیجه ی گزارش مون نزدیک به واقعیت زندگی زنان عشایری بشه تصمیم گرفتیم سه خانواده ی عشایری با وضعیت اقتصادی متفاوت، خوب و ضعیف و عالی، را پیدا کنیم. برای این کار از همون دوست عزیزمون که کارهای تحقیقاتی زیادی در کل ایران انجام داده بود و قبلا هم برای چند سفرِ خانوادگی از او ایده گرفته بودیم راهنمایی خواستیم.

در این نوشته هر جا مطلبی را بین گیومه بنویسم نقل مستقیم از گزارش های چاپ شده در مجله ی زن روز است. سعی می کنم هر نقل مستقیم را با شماره ی مجله و تاریخ و صفحه مشخص کنم.

سفر تحقیقی ما یک هفته طول کشید و گزارش آن در 12 قسمت در تابستان سال بعد ( 1367 ) در مجله چاپ شد. چرا سال بعد؟ برای توضیح در صفحه ی هشت مجله ی زن روز شماره ی 1172 در تاریخ 4/4/1367 نوشتیم: "تحقیقات مربوط به گزارش و تهیه ی آن در سال گذشته صورت گرفته ولی چاپ آن به علت حجم و کثرت کار مجله و همچنین شرایط خاص جنگ شهرها و عدم تناسب این گزارش با روحیه ی عمومی تا امسال به تعویق افتاد."

سفر بی نظیری بود. رفتن به میان انسان هایی ساده و صمیمی و مهربان و بی نهایت مهمان نواز، لذت و شیرینی خاصی داره که هرگز از یاد نمی ره. وجه جذاب دیگه ی این سفر رفتن به طبیعت چشمگیر و بکر اون منطقه بود که فقط عشایر و سیاه چادرها و احشام دیده می شدن. خیلی هم پیش میامد که در مسیری که پشت سر می گذاشتیم تا از محل سیاه چادر یک خانواده به منطقه ای که خانواده ی بعدی انتخاب شده ی ما در اون جا چادر زده بودن برسیم فقط طبیعت بیکران جلوی رومون بود. زمین ها و تپه هایی گاهی سبز سبز و گاهی خاکی و خشک. اما چیزی که اون طبیعت بکر و چشم نواز را برای ما هیجان انگیزتر می کرد وجودِ چشمه های جوشان بزرگ و کوچیکی بود که از بین سنگ ها، خروشان و شاد جلوه گری می کردن تا تو را به نوشیدن خود دعوت کنن. ما ( همکار گزارشگر و عکاس و راننده و من ) در ماشین لیوان  به دست آماده بودیم که تا به چشمه ای برسیم ماشین را نگه داریم و از آب گوارای چشمه ها بی نصیب نمونیم.

اول به سراغ خانواده ی با وضعیت اقتصادی خوب رفتیم. بعد از ظهر بود که رسیدیم. تا پیاده شدیم و سلام کردیم بلافاصله ما را به سیاه چادرشون دعوت کردن. فقط پدر خانواده ( حاجی پرویز ) با دو دخترش در چادر بودن.گفتن که زن خانه با دختر بزرگ و دامادشون برای خرید عروسی به شهر رفتن. با این وجود تا موضوع گزارش را توضیح دادیم براحتی قبول کردن که کار رو شروع کنیم تا بقیه هم برگردن. " بی درنگ به ذهن مان خطور کرد که اگر در همه جا ما را به این سهولت می پذیرفتند دنیای روزنامه نگاری چه زیبا می شد." ( صفحه ی 8 مجله ی شماره ی1172 ، 4/4/1367 )  

فضای داخل سیاه چادر از حجم رنگ های سرخ و زرد و آبی و سبز و نارنجی بافته شده در نقش های زیبای گلیم ها و جاجیم ها و خورجین ها چنان برای ما دلپذیر شده بودکه خستگی راه یادمون رفت و شاد و سرزنده به گفت و شنود ادامه دادیم. عصر که شد زن و دختر بزرگ و داماد حاجی پرویز برگشتن. مادر بعد از سلام و احوالپرسی با ما رفت که غذای شام را آماده کند. ما هم با دختر بزرگ مشغول صحبت شدیم. " غروب که شد چنان منظره ی زیبایی از طبیعت جلوی روی مان گستره شد که چشمان مان به سختی باور می کرد. چادر حاجی پرویز  و چادر دختر بزرگش ( که در یک محل نزدیک به هم بودند ) در جایی نصب شده بود که یک طرفش دشتی سرسبز و وسیع با تپه هایی پوشیده از علف و گل های صحرایی قرار داشت. در طرف دیگر بیابان برهوت بود. روی زمین خشک نشسته و در حال صحبت با ناهید دختر بزرگتر بودیم که ناگهان با دیدن انعکاس فریبنده ی آسمان در دشت بهت مان زد. گویی در قایقی نشسته بردریایی از سبزه در تلاطم بودیم. همه چیز را با هم در آن واحد می گذراندیم. چشم مان را طبیعت نوازش می داد و ما، قلم به یک دست و ضبط صوت به دستی دیگر، می نوشتیم و ضبط می کردیم. مصاحبه را از دست نمی دادیم و طبیعت را هم. که صدای مان کردند. شام حاضر شده بود." ( صفحه ی 49 مجله ی شماره ی 1172، 4/4/1367 )

و چه شام لذیذی! در بین صحبت، مادرِ بچه ها را دیده بودیم که سبد در دست برای چیدن سبزی به تپه های نزدیک چادر می رفت. با سبزی های خودروِ طبیعی و گوشت حشم خودشون برای شام، سبزی پلو با گوشت پخته بودن با مزه و طعمی فراموش نشدنی. لقمه را هنوز در دهن نگذاشته آب می شد. انگار که هیچ نیازی به جویدن نداشت ....

و اما کار روزانه ی زن عشایر قشقائی ، البته نه به طور کامل. فقط خلاصه ای که در حد این نوشته باشد. کفایت خانم زن حاجی پرویز که شش دختر و سه پسر دارد می گوید که صبح بعد از نماز مدتی مشک می زند. بعد چای و صبحانه آماده می کند برای خودش و بچه های کوچیک تر که به مدرسه می روند. بعد پسر دو ساله اش را شیر می دهد و دوباره می رود سراغ مشک. یک ساعت و نیم تا دو ساعت مشک می زند تا کره از دوغ جدا شود.

 در جواب اینکه در مشک چی ریخته اند توضیح کامل تری می دهد. می گوید:" شیر را که دوشیدیم می ریزیم توی پارچه ای تا تصفیه شود. بعد آن را روی اجاق می جوشانیم. مقداری مایه ی ماست به آن اضافه می کنیم و با چوب به همش می زنیم و درش را می پوشانیم و چیزی هم روی آن می گذاریم تا ماست شود. بعد ماست را در مشک که روی زمین گذاشته ایم می ریزیم. بعد آن را به دستگاه آویزان می کنیم و آن قدر می زنیم تا کره از دوغ جدا شود. کار مشک زدن که تمام شد دوغ و کره را توی دیگی خالی می کنیم. مشک را از چوب باز می کنیم و یه قدری دوغ در آن می ریزیم و تکانش می دهیم. بعد دوغ آن را در دیگ می ریزیم تا مشک کاملا خالی شود. دوغ و کره را در سایه می گذاریم و با دست کره را از دوغ داخل دیگ برمی داریم و در مشت فشار می دهیم تا دوغ آن کاملا از کره جدا شود. دوغ را دوباره در مشک می ریزیم و می خوریم. اما اگر مقدار دوغ زیاد باشد آن را می جوشانیم و توی یک کیسه می ریزیم تا آبش برود. بعد این دوغ سفت شده را با دست چانه چانه می کنیم در آفتاب می گذاریم تا خشک شود. وقتی که چانه ها خشک شد  ( حدود سه یا چهار روز طول می کشد ) کشک آماده است. کره جمع شده را هم دوباره در دوغ داخل مشک می ریزیم تا تازه بماند. البته دوغ را به تدریج می خوریم و کره چون به هم فشرده است داخل دوغ نمی شود. گاهی ممکن است تمام دوغ را بخوریم و کره در مشک باقی بماند. اگر کره زیاد باشد آن را در مشک دیگری می گذاریم تا سرد و تازه بماند. مشک در حقیقت برای ما کار یخچال را می کند. آب بیرون آمده از کیسه ای را که دوغ جوشانده شده را در آن ریخته ایم تا کشک درست کنیم دوباره می جوشانیم تا قارا شود. " ( صفحه ی 7 مجله ی شماره ی 1173، 11/4/1367 )

اما اگر کار روزانه ی کفایت خانم بعد از نماز صبح با مشک زدن شروع می شود به این دلیل است که کفایت خانم دو دختر 16 و 19 ساله دارد که هنوز عروسی نکرده اند و همکار او هستند و کارهای دیگر خانواده مثل پختن نان، جمع کردن رختخواب ها و جارو کردن و ... را انجام می دهند. چنان که روز ورود ما به سیاه چادر حاجی پرویز که فقط پدر و دو دخترش بودند و ما از دخترها پرسیدیم که از خواب که بیدار می شوند چه کار می کنند؟ دختر 16 ساله در جواب گفت:" صبح که بلند می شویم یکی از ما خمیر درست می کند و نان می پزد. یکی رختخواب ها را جمع می کند و خانه را جارو می کند. کار خمیر و نان پختن که تمام شد گوسفندان را می دوشیم. شیرها را می جوشانیم و ماست درست می کنیم. روز بعدش ماست را مشک می زنیم تا کره درست کنیم. بعد کره را جمع می کنیم و دوغش را می جوشانیم تا از آن کشک درست کنیم. از صبح تا عصر مشغول این کارها هستیم." ( صفحه ی 8 مجله شماره1172 ، 4/4/1367 )

مراحل پختن نان را مهناز دختر 16 ساله ی حاجی پرویز این طور توضیح می دهد:" آرد را آماده می کنیم. اگر لازم باشد آن را پاک می کنیم و در یک لگن می ریزیم. مقداری هم نمک به آن می زنیم و با ریختن کمی آب در آن، شروع به درست کردن خمیر می کنیم. وقتی خمیر حاضر شد آن را چانه چانه { به همان شکلی که در نانوایی های شهری هم معمول است }می کنیم. مقداری آرد اضافه، یک چوب و جارویی را هم کنار خودمان می گذاریم. بعد تابه را روی اجاق می گذاریم و وقتی گرم شد خمیر را هم روی آن قرار می دهیم." ( صفحه ی  9مجله ی شماره ی1173، 11/4/1367 )

البته مهناز خانم مراحل پخت نان را خیلی خلاصه گفت. توضیح اینکه چانه ی خمیر را با وردنه روی تخته ی مخصوصی پهن و صاف می کردند و بعد با کمک چوبی این خمیرهای نازک شده را چندتایی با هم روی تابه ای که از آتش اجاق گرم شده بود می گذاشتند و با همان چوب آنها را از این رو به آن رو می کردند به نحوی که که نان پخته در بالا و نان نپخته در زیر نان ها و روی سطح تابه قرار بگیرد. هر چند گاه یک بار هم با جارویی به تابه و خود نان ها آب می پاشیدند.

عشایر قشقایی نانِ هر روز را صبح همان روز می پزند. چه در سیاه چادر باشند چه در کوچ.  عزت دختر 19 ساله ی حاجی پرویز که هم آماده کردن خمیر و هم پخت نان روزانه به عهده ی اوست در مورد زمان پخت نان می گوید:" اگر تک باشم یک ساعت و نیم طول می کشد. " عزت در این یک ساعت و نیم تا پخت نان ها تمام نشود از جایش که بدون سایبان در گرمای طاقت فرسای آفتاب کوهستان در کنار آتش نان می پزد تکان نمی خورد. خودش می گوید:" وقتی نان ها را خلاص کردم بلند می شوم." و در جواب اینکه کی صبحانه می خوری به جای عزت، مادرش کفایت خانم می گوید:" خیلی دیر می خورد. آن قدر دیر که ظهر دیگر نمی تواند ناهار بخورد. نان ما زیاد است تا تمام نان را بپزد خیلی طول می کشد." وقتی می پرسیم مگر نان ها تا فردا تمام می شود مادر می گوید:" همه ی نان ها تمام می شود." 0 ( صفحه 9 مجله ی شماره ی 1173، 11/4/1367 ) ) در قسمتی دیگر از گزارش که در مورد کوچ عشایر است وقتی از کفایت خانم می پرسیم چرا در کوچ هم هر روز نان می پزید می گوید:" ما همه وقت نانِ یک روز را درست می کنیم. خب تُرکیم نمی توانیم نان مانده بخوریم." ( صفحه ی 9 مجله ی شماره ی 1176، 1/5/1367 )                                                                                                                                                                                                                                                زنان و دختران عشایری در کنار تمام این کارهای روزانه؛ سیاه چادر، جاجیم و گلیم و پشتی و مَفرَج ( نوعی چمدان خاص عشایر ) هم می بافند. وقتی زن و دخترهای حاجی پرویز از نان پختن و شیردوشی و درست کردن ماست و کره و پنیر و کشک می گفتند مدام این سؤال در ذهنمون می چرخید که با این کارهای روزمره چطور وقت بافتن پیدا می کنند. و پرسیدیم. " چقدر طول می کشد تا یک گلیم مثلا یک در دو و نیم متر مربع را ببافید. کلا در روز چند ساعت می توانید ببافید؟

- در روز مشخص نیست که چند ساعت ببافیم. اما اگر دو نفر باشیم یک ماهه کار گلیم یک در دو و نیم را تمام می کنیم." ( صفحه ی 48 مجله ی شماره1172، 4/4/1367 )

مهناز در مورد بافتن سیاه چادر هم این طور توضیح می دهد:" بافتن یک چادر سیاه کامل اگر دونفری باشیم دو ماه طول می کشد. چادر سیاه را چند تیکه می بافیم و بعد به هم می دوزیم. مثلا سیاه چادر ما 12 متر در 6 متره. هر سیاه چادر ده تا پانزده سال کار می کند." صحبت مهناز به این جا که می رسد پدرش با اشاره به وسایل زیبای داخل چادر می گوید:" اینجا هر چی هست حاصل کارِ زن هاست." ( همان شماره و همان صفحه )

عشایر چه زن و چه مرد به ما گفتند که کارشان در زمستان سخت تر است. حاجی پرویز در مورد زمستان که عشایر به گرمسیر می روند گفت:" در زمستان زحمت های ما بیشتر هم می شود چون روزها کوتاه است و هوا بارانی. ما هم که ساختمان نداریم. چادر نشین هستیم. این است که برای عشایر زمستان مشکل تر است و زحمت بیشتری باید بکشد. ما در حقیقت استراحت مان در تابستان است... در گذشته که ما با مال کوچ می کردیم زن ها می بایستی تا ساعت پنج صبح کار مشک زدن را تمام می کردند و نان می پختند زیرا باید وسایل را به موقع سوار مال می کردند تا خانواده می توانست اول وقت حرکت کند. " ( همان شماره و همان صفحه )

کفایت خانم هم در مورد گرمسیر می گوید:" گرمسیر کارمان سخت است. آبش شیرین نیست. آنجا لباس های مان را با آب تلخ می شوییم. برای آوردن آب شیرین مجبور می شویم با تانکر یا تراکتور ده کیلومتر برویم و آب بیاوریم. در گرمسیر هم کار بافندگی داریم. " ( صفحه ی 8 مجله ی شماره ی1176، 1/5/1367)

شنیده بودیم که یکی از دشواری های گرمسیر زمانی است که بره ها به دنیا می آیند؛ مشکل اول نگهداری و مراقبت از بره های تازه متولد شده است که باید آنها را در جای خاصی نگه داشت. مشکل دوم تغذیه ی این بره هاست. چرا که هر بره باید فقط شیر مادر خودش را بخورد و نه شیر گوسفند دیگری را، که این به مراقبت نیاز دارد. خانواده ی حاجی پرویز چون چوپان داشتند این کارها با خانواده ی چوپان بود.

زن چوپان خانواده ی حاجی پرویز در مورد کار در گرمسیر می گوید:" در گرمسیر تا گوسفندان نزاییده اند کار زن ها راحت است. اما وقتی که دام شروع کند به زاییدن، کارمان زیاد می شود. دیگر حتی وقت نمی کنیم نان بپزیم. در گرمسیر برف می آید و ما مجبوریم بره ها را در چادر برزنتی و دور از مادران شان نگهداری کنیم. " زن چوپان در جواب ما که می پرسیم از کجا می فهمید که کدام گوسفند مادرِ کدام بره است می گوید:" می فهمیم. همان طور که شما درس خوانده اید و بلدید این کارها را بکنید ما هم می فهمیم که کدام بره مال کدام گوسفند است. یعنی موقع زایمانِ بره ها هستیم و از شکل آنها یادمان می ماند که هر بره مال کدام گوسفند است. " ( همان شماره و همان صفحه )

 حاجی پرویز در جواب ما که پرسیدیم در دامداری چقدر از کارها را زن ها و چقدر را مردها انجام می دهند می گوید:" اگر خداییش را بخواهیم حساب کنیم بیشتر کارهای ما را زن ها انجام می دهند. کارهایی از قبیل خانه داری که بیشترش به دوش زن هاست. کسانی هستند که دامداری های شان را هم زن اداره می کند... مردها برای دامداری دنبال کاه و جو برای گوسفندان و انجام کارهای کشاورزی هستند. اما بیشتر زحمت ها با زن است. دختر خانه هم همین طور. آنها هم به مادرشان کمک می کنند.

دختر عشایری را هیچ وقت بیکار نمی بینید. فقط امکان دارد از خستگی به شدت کار نکند و از میزان کارش بکاهد. پسرها تا هفت سالگی که کوچک هستند و بعد هم چهار، پنج سالی به تحصیل مشغول می شوند. هر کدام شان که بخواهند درس شان را ادامه بدهند به شهر می روند. آما آنهایی که پدر و مادرشان دست تنگ هستند ناچارند به خانواده شان کمک کنند. در کشاورزی زن ها برای چیدن محصول کمک می کنند ولی دادن آب، کود، زدن سم و هرس کردن درخت ها کار مردان است. " ( صفحه ی 48 مجله ی 1172، 4/4/1367 )

برزو قرمزی، مردی که در گذشته سال ها کدخدای طایفه ی قرمزی بوده است در مورد کارهای زن قشقائی می گوید:" هر چه در چادر می بینید کار دست همین زن هاست. کارهای خانه بیشتر دست زن هاست. اگر انصاف بدهید از مردها بیشتر کار می کنند. زن ها خودشان می گویند که اول بچه، دوم مهمان و غذا پختن و سوم بافتن. زن ها چون کارشان زیاد است کم می خوابند. عادت کرده اند. شب ها دیر موقع می خوابند و صبح ها هنوز ما مردها بیدار نشده ایم آنها بلند می شوند. با سر و صدای زن هاست که ما بلند می شویم. مرد، اسمش این است که دنبال کار می رود ولی زن ها کارشان خیلی زیاد است. استراحت ندارند. " ( صفحه های 7 و 8 و 9 مجله ی شماره ی 1180، 29/5/1367)

از برزو قرمزی پرسیدیم "در زندگی شما کار زن از لحاظ درآمد پولی چقدر کمک خانواده است؟

خیلی. نصف بیشتر زندگی ما با زن است. یک زن که در خانه است می تواند سالانه تمام خرج ما را بدهد. به همین خاطر وقتی زن یک خانه بمیرد ما می گوییم آن خانه سوخت. از بین رفت. دیگر زندگی در آن خانه فلج می شود. از بین می رود. " ( همان مجله و همان صفحه ها )

به دیدن پدر کفایت خانم هم رفتیم. از او پرسیدیم آیا تا حالا شده که مردی مشک بزند؟ می گوید:" در خانواده ی چوپان های تاجیک ( فارس زبان ) همیشه مردها مشک می زنند. در ترک ها اگر یک وقتی کسی لاعلاج باشد شیر و ماست در خانه داشته باشد و کسی نباشد ممکن است مرد محتاج شود و خودش بزند. " ( صفحه ی 6 مجله ی شماره 1177، 8/5/1367)

در چادر ناهید دختر بزرگ حاجی پرویز که دو سال است ازدواج کرده و یک پسر یک ساله دارد پرسیدیم " شوهرتان در خانه به شما کمک می کند؟

-ها، هر وقت بتواند کمک می کند. وقتی مهمان بیاید و کار زیاد شود بچه را نگه می دارد. چای هم می آورد.

مهمانان تان این کارها را عیب نمی دانند؟

-خب اگر عیب هم بدانند دیگر چه کار کنیم. وقتی مهمان هست من کار دارم. دستم بند است. نمی توانم به همه ی کارها برسم... ولی پدرم نه، کار نمی کند. خواهرهایم هستند و کمک می کنند." ( صفحه ی 54 مجله ی شماره ی 1174، 18/4/1367 )

در یکی از مناطقی که به ما معرفی کرده بودند در چادری با چند زن عشایر جوان نشستیم به صحبت. از آنها هم پرسیدیم آیا کار مرد را در خانه عیب می دانند؟ یکی از آنها جواب داد:" اگر وقتی شوهرم با غیرت خودش بخواهد کمک کند چرا نمی گذارم. آب بیاورد. هیزم بیاورد. چرا نمی گذارم." ( صفحه ی 9 مجله ی شماره ی 1181، 5/6/1367)

در صحبت با این زنان عشایر متوجه شدیم که تعدادی از دختران جوان ترشان برای چیدن نخود رفته اند. کارمان که تمام شد آدرس گرفتیم و رفتیم.

" پیاده که شدیم از مقداری زمین خاکی گذشتیم تا به نخودزار رسیدیم. اینجا و آنجا دختران عشایری هر کدام در ردیفی مشغول چیدن نخودها بودند. در آن گرمای طاقت فرسا چیدن نخود با چه مشقتی همراه بود. آن هم نه یک یا دو ساعت که از صبح تا غروب.

به تصاف با یکی از نخودچین ها سرصحبت را گشودیم. افسانه و ندا، 17 ساله، کلاس دوم نظری. افسانه می گوید از ساعت 7 صبح به آنجا می آیند و هر کس فقط نخود زمین خودش را می چیند.

از درسش پرسیدم.

-تا پارسال یک ضرب قبول شدم. اما همان سال گذشته چون مادرم مریض بود و نتوانسته بودم خوب درس بخوانم چند تا تجدیدی آوردم. امسال هم هنوز نمی دانم نتیجه ام چه شده.

افسانه تصمیم دارد که درسش را تا جایی که بتواند ادامه دهد. خودش مایل به درس خواندن است و مادرش نیز مانعش نمی شود. مادرش به او گفته درس بخواند تا مثل آنها نشود. زیرا زندگی عشایری آینده ی جالبی ندارد. او دوست دارد معلم شود تا سرنوشتی غیر از مادرش پیدا کند.

افسانه خانوم چرا دخترها باید بیایند برای نخودچینی؟

-من اتفاقا امروز ظهر می گفتم که چرا دخترها باید بیایند. چرا مردها نمی آیند؟ خودم نمی دانم. سرنوشت مان است. مردهای عشایری هم خیلی زحمت می کشند. اما در عشایر کاری نیست که مرد تنهایی بکند و زن در آن شرکت نداشته باشد. در عوض خیلی کارها هست که زن می کند ولی مرد اصلا دور و بر آن کارها نمی رود. ما دخترها نمی گذاریم که مادران مان بیایند برای نخودچینی والا در خانه ای که دختر نباشد زن خانه مجبور است خودش بیاید برای چیدن نخود. چاره ندارد. ما از ساعت 7 صبح به اینجا می آییم و ساعت 7 شب هم برمی گردیم. دو سال است که نخود می کاریم. قبلا در این زمین ها گندم می کاشتند و نمی دانستند که در آنها نخود هم عمل می آید." ( صفحه ی 53 مجله ی شماره ی 1181، 5/6/1367)

" عزت دختر دوم کفایت خانم که 19 سال دارد از آن دسته دختران عشایری است که زندگیش و جوانیش را وقف خانواده کرده است. او قبل از اینکه به خانه ی شوهر برود و ستون فعالیت خانه ی خودش باشد در خانه ی پدرش صبورتر و بردبارانه تر از مادر تن به کار می دهد. گویی از حالا سرنوشتش را بدین گونه پذیرفته است و جز آن، راه دیگری را برای زندگی خود نمی بیند. بدون آنکه کسی به او چیزی بگوید برای انجام کار به این طرف و آن طرف می رود. دنبال کار می گردد. آرام و متین لحظه ای آرامش ندارد. به قول مادرش، عزت از خواب که بیدار می شود می رود دنبال کارها و تا حدود ظهر، ساعت 11، نه وقت می کند چیزی بخورد یا حتی لحظه ای در سایه ی درون چادر بیاساید و نه یادش است که صبحانه نخورده. آن وقت که از فشار گرسنگی، لقمه نانی به دهن می گذارد تا نای انجام بقیه ی کارها را داشته باشد آن قدر برای خوردن چاشت دیر شده که دیگر سر سفره ی ناهار میل به غذا پیدا نمی کند. مادر عزت می گوید اگر عزت عروسی کند و از اینجا برود نمی داند چطور باید آن همه کاری را که حالا عزت می کند انجام دهد. شادی عروسی و غم از دست دادن یک دختر پرکار و ساعی، احساس متناقضی است برای یک مادر. " (صفحه ی 8 و 9 مجله ی شماره ی1173، 11/4/1367 )

زندگی ساده ی عشایر در جوار طبیعت بیکران زیبا، روحیه ای سالم و صمیمی و منطقی و عینی به آنها داده است. در صحبت با مردان عشایری شنیدیم که به راحتی اذعان می کنند که هر چه در سیاه چادرشان می بینیم کارِ زنان و دختران است و همین طور زحمت تأمین تغذیه ی خانواده ی عشایری. البته اگر چه حاجی پرویز در جواب سؤال ما که پرسیدیم در عشایر کاری هست که مخصوص مردها باشد و زنان در آن شرکت نداشته باشند گفت که به آن صورت نیست. ولی در مجموع مصاحبه های این سفر چند موردی گفته شد که فقط کار مردان عشایر بود که آنها را هم خواهم نوشت. ولی اینجا برای تکمیل تصویر شما از زندگی عشایری می خواهم آن چه را در حین صحبت با زنان و دختران عشایری دیدیم برای شما هم بنویسم که وقتی زنان و دختران عشایر از صبح به کارهای روزانه شان مشغول می شوند پدر و برادران شان در چه احوالی هستند.

" ... و اما مردان قشقائی صبح از خواب که بیدار می شوند بعد از زدن آبی به دست و صورت شان بیرون از چادر در پناه سایه ای می نشینند. البته روی زیراندازی که اکثرا به وسیله ی زنان برای آنها فرش می شود. مردان آرام در جایی خنک می نشینند تا همان زنی که مدتی قبل کار مشک یا نان پختن یا جاروب کردن را نیمه کاره گذاشته تا برای آنها گلیمی روی زمین بیندارد دوباره کار ناتمامش را برای فراهم کردن صبحانه برای آنها رها کند و بعد از فراغت از صبحانه دادن باز به سراغ کار ناتمامش برود.... " ( صفحه ی 7 مجله ی شماره ی 1173، 11/4/1367 )

" ... درست در همین لحظه که ما با زن خانه صحبت می کنیم و او در حین مشک زدن مواظب کودک دو ساله اش هم هست مرد خانواده همراه با داماد و مهمان های مرد با راحتی و آرامش خاطر در محلی دور از آفتاب در سایه نشسته اند و حرف می زنند. در بین جملاتی که رد و بدل می کنند حتما نگاه شان به آن سویی که زن و دختران شان زیر آفتاب سوزان بیابان، عرق ریزان در حال مشک زدن ، پختن نان، شستن ظروف و ... هستند می افتد و چه آفتاب سوزانی هم دارد. تحیر از این است که زنان عشایری چگونه طاقت می آورند گرمای آفتابی را تحمل کنند که از ساعت هفت صبح به بعد حرارتش سر آدمی را به درد می آورد و مغز را به جوش. که آن هم هر روز در زیر تابش آن مشک بزنند نان بپزند ظرف بشویند لباس بشویند  گوسفندان را بدوشند و ... " ( همان صفحه و همان شماره )

 و اما کارهایی که در عشایر قشقائی فقط مربوط به مردان است. قبلا هم نوشتم که حاجی پرویز در مورد کارهای خاص مردان عشایر گفته بود که در دامداری دنبال کاه و جو برای گوسفندان رفتن فقط کار مردان است. در کشاورزی زنان برای چیدن محصول کمک می کنند ولی دادن آب، کود، زدن سم و هرس کردن درخت ها کار مردان است. وقتی از حاجی پرویز از کمک مرد عشایری در کارهای خانه پرسیدیم جواب مثبت داد. و وقتی پرسیدیم ممکن است مرد نان بپزد در حالی که خنده اش گرفته بود گفت که نه نان نمی تواند بپزد ولی ممکن است اگر زمانی آب نداشته باشند مردها آب بیاورند. در حالی که قدیم ها آوردن آب و هیزم با زن ها بود. اما حالا کمتر شده. آن وقت ها زن ها با بند، هیزم را می بستند و پشته می کردند و از بیابان به چادرها می آوردند. حالا هیزم را با تراکتور و ماشن می آورند. شکل آوردن آب هم تغییر کرده. کسی که ماشین دارد با ماشین آب می آورد. دیگر مثل سابق نیست که چندین ساعت طول بکشد تا زن عشایر با الاغی برود و از چند فرسخی آب بیاورد. ( صفحه ی 47 و 48 مجله ی شماره ی 1172، 4/4/1367 )

یک کار دیگر مردان عشایر که شوهر خاله ی ناهید خانم دختر بزرگ حاجی پرویز به ما گفت این بود که برای محافظت سیاه چادرها از باد باید محافظ هایی از نی که به زبان محلی به آنها آلاچیق می گویند بافته شود که بافت این دیواره های نی ای کار مردهاست و زن ها فقط نوارهای دورش را بافته روی آنها می دوزند. ( صفحه ی 55 مجله ی شماره ی 1174، 18/4/1367 )

کار دیگری که به ما گفتند در عشایر بیشتر مردان انجام می دهند درست کردن دارهای بافندگی است. ( صفحه ی 48 مجله ی شماره ی 1172، 4/4/1367 )   

برای نوشتن مطلبی که تا همین جا خوندید لازم بود تمام دوازده شماره ی گزارش چاپ شده در مجله ی زن روز را دوباره بخونم. در این بازخوانی، بعضی ویژگی ها و رسم ها و حتی دیدگاه هایی در فرهنگ عشایر قشقائی دوباره برایم برجسته شد و  با توجه به تفاوت فاحش آنها با فرهنگ هنوز تا حدی رایج در مناطق شهری   تصمیم گرفتم خیلی خلاصه از آنها هم بنویسم.

فرهنگ عروسی در عشایر که ما در آن سفر با رسم و رسومش آشنا شدیم برای ما شهری ها عجیب و باورنکردنی بود. آیا هنوز هم این رسم ها در بین عشایر قشقائی وجود دارد یا نه را نمی دانم.

روز اولی که به چادر حاجی پرویز دعوت شدیم تا موضوع گزارش ما را شنیدند گفتند که مادر خانواده با دختر بزرگ و داماد برای خرید عروسی مهناز دختر 16 ساله ی خانواده به شهر رفته اند در حالی که عزت دختر 19 ساله حاجی پرویز هنوز عروسی نکرده بود. وقتی مادر از شهر برگشت در فرصتی مناسب از او پرسیدیم:

" خواستگار برای عزت می آید؟

می آید. پسر خواهر من چند بار آمده. اما حاجی آقا نداد... حاجی گفت که من عزت را شوهر نمی دهم تا پسرم از سربازی بیاید و به او زن بدهم. عزت کمک مادرش باشد بعد او را شوهر می دهم." ( صفحه ی 10 مجله ی شماره ی1176، 1/5/1367 )

اما این دیدگاه را هم دارند که به فرزندان شان برای انتخاب همسر فشار نمی آورند. در چادر پدر کفایت خانم از او پرسیدیم: " " هر کسی که پدر و مادر انتخاب کند دختر یا پسر باید قبول کند؟

-بعضی اوقات دختر یا پسر قبول نمی کنند. اجبار هم به آن صورت نیست. " ( صفحه ی 9 مجله ی شماره ی 1178 ،15/5/1367)

یک ویژگی خاص عشایر قشقائی را می توان در بعضی از عروسی های شان دید. مثل عروسی ای که در آن سفر برای شرکت در آن دعوت شدیم. عروس و داماد دختر خاله و پسر خاله بودند.

" ... داماد را که دیده بودیم به نظرمان بسیار جوان آمده بود. سن داماد را که پرسیدیم گفتند داماد 19 ساله و عروس 37 ساله است. اما این هیچ مسئله ای نیست. آنها به هم بسیار وفادار خواهند بود و به خوشی روزگار خواهند گذراند. یکی دیگر از اقوام شان که در کنار ما نشسته بود برای مان تعریف کرد که این مسئله بین عشایر زیاد پیش می آید. می گفت در خانواده ی آنها نیز زنی 15 سال از شوهرش بزرگ تر است. یا نمونه ی دیگر، خانمی بود که شوهر اولش شهید می شود و او مدتی بعد با نوه ی دائی اش که مردی مجرد و 5 سال کوچک تر از او بوده ازدواج می کند. " ( صفحه ی  10مجله ی شماره ی 1184 ،26/6/1367 )

یک ویژگی دیگر عروسی عشایر قشقائی این است که شادی عروسی فقط در خانواده ی داماد است و در خانواده ی عروس با اینکه همه اقوام جمع می شوند ولی شادی نمی کنند. زنِ خان عشایری که به خانه اش رفته بودیم این طور توضیح داد:

" ... در طول هفت شبانه روز عروسی که در خانه ی پدر داماد جریان دارد مهمان ها بعضی 24 ساعته در خانه ی داماد می ماندند. بعضی می رفتند و دوباره می آمدند. گروهی دو روز می آمدند. ولی روزِ آخر که روز عروسی بود و عروس را می آوردند همه ی مهمان ها حاضر می شدند. در تمام مدت  این 7 روز، عروس از خانه ی پدرش بیرون نمی آمده. منتظر می مانده تا روز آخر که فامیل داماد بیایند و او را به خانه ی داماد ببرند. در عشایر معمولا جشن عروسی و شادی آن منحصر به خانه ی داماد است. اگر چه در تمام مدتی که جشن در چادر داماد برقرار است در خانه ی پدر عروس هم اقوام و آشنایان شان رفت و آمد می کنند ولی جشن نمی گیرند. بد می دانند که خانواده ی دختر برای عروسی دخترشان مسرور باشند و شادی کنند. در حالی که خوشحالی خانواده ی داماد می تواند به عرش اعلا برسد... " ( صفحه ی 54 مجله ی شماره ی 1182، 12/6/1367 )

در عروسی ای که ما شرکت کرده بودیم مهمان های خانواده ی داماد از صبح آمده بودند و بعد از ناهار خانواده ی داماد دنبال عروس رفتند.

وقتی به سمت منطقه ای می رفتیم که به ما گفته بودند که عشایری با وضعیت اقتصادی ضعیف در آن زندگی می کنند با همکار گزارشگرم که با هم مصاحبه ها را انجام می دادیم تصمیم گرفته بودیم که از اول حواس مان باشد و نگذاریم که برای پذیرایی از ما گوسفند سر ببرند.

" ... از ماشین پیاده شدیم و سراغ چادر دو برادری را گرفتیم که در تهران به ما معرفی شده بودند. بلافاصله ما را به چادرشان که در همان نزدیکی بود راهنمایی کردند. چادرشان همانند دیگر چادرهای عشایری بود اما جمع و جور و کوچک تر.... " ( صفحه ی 6 مجله ی شماره ی1181، 5/6/1367)

در چادر تا گرم سلام و احوال پرسی با افراد خانواده شدیم یک دفعه دیدیم از مردها خبری نیست. ای دل غافل! سریع از چادر بیرون رفتیم ولی تا خودمون را به برادرها رسوندیم سرِ گوسفند را بریده بودند. آه از نهادمون براومد. گفتیم این چه کاری بود. اصلا لازم نبود. برای ما همون شیر و ماست و پنیرتون عالیه. تو شهر از این لبنیات طبیعی گیر ما نمی یاد.

بعدا فهمیدیم که میزبان های ما چهار برادر بودند که با هم 300 گوسفند داشتند.

" ... در این منطقه چیزی که متفاوت از مناطق دیگر به چشم مان خورد رابطه ی صمیمی و نزدیک بین زن و شوهرها بود. مردان عشایری در این منطقه بسیار بیشتر از مردان عشایری که در مناطق دیگر به آنها برخوردیم داوطلب کمک در کارهای خانه بودند. در چادر های شان به آن گونه نبود که مرد بنشیند و فقط فرمان بدهد ... در ضمن اینکه صحبت می کردیم متوجه جنب و جوشی در خارج از چادر شدیم. چند نفر با سرعت مشغول انجام کاری بودند. کنجکاوی کردیم. معلوم مان شد که دارند گوسفندی را که سر بریده بودند پوست می کَنند تا برای پخت آماده اش کنند. ناراحت شدیم. چهار برادر با 300 گوسفند دارایی. چقدر به آنها فشار خواهد آمد که برای پذیرایی از چهار مهمان غریبه که از راهی دور به آنجا رفته اند یک گوسفند بکشند. آن هم مهمانانی که هرگز دیدار مجددی با آنها نخواهند داشت.... " ( همان شماره صفحه ی 7 )

" ... ساعت نزدیک ده و نیم شده بود که دیدیم سفره آوردند. گفتیم الان چیزی میل نداریم بگذارید مصاحبه تمام شود. ولی هر چه اصرار کردیم چاره نشد. اصلا به حرف ما گوش نمی دادند. مهمان به خانه شان وارد شده بود و آنها بایستی تا حد امکان شان پذیرایی می کردند. برای مان کباب آوردند از دل و جگر و روده های گوسفند که می گفتند تما این امعاء و احشاءِ گوسفند را شهری ها در کارخانه های سوسیس و کالباس استفاده می کنند. تازه وقتی اصرار ما را برای نینداختن سفره دیدند برای اینکه خیال مان را راحت کرده باشند گفتند: کارتان که اینجا تمام شد هر چادر دیگری را هم خواستید سر بزنید بروید ولی برای ناهار باید دوباره برگردید چادر ما.

گفتیم بابا دیگر ناهار کدام است. همین سفره ای که انداخته اید ناهار است. اما این گفتن های ما فایده ای نداشت. تازه فهمیدیم که برنج هم شسته اند تا برای ناهار پلو هم دم کنند. شرمنده شدیم.... " ( همان شماره و همان صفحه )

 "... به چادرها که وارد می شدیم اولین گفته مان بعد از سلام این بود که زحمت چای درست کردن را به خودشان هموار نکنند. ولی هیچ کجا گوش شنوایی نیافتیم. می گفتند: ما منتظر این روزها هستیم که برای مان چون شما مهمان بیاید. یا می گفتند : شما که همیشه اینجا نمی آیید.

در یکی از چادرها زنِ خانواده گفت: اگر خانه ی فریبرز برای تان وعده نکرده بودند ما غذا درست می کردیم... " ( همان شماره صفحه ی 9 )

" ... حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود که کارمان تمام شد و طبق وعده ای که از ما گرفته بودند به خانه ی فریبرز، یکی از چهار برادر ساکن آن منطقه، رفتیم. تا چشم شان به ما خورد باران خسته نباشید را از هر طرف بر سرمان ریختند. گفتیم خسته شمایید که برای تهیه ی ناهار به دردسر افتادید. سفره انداختند با ظرف های پلو، گوشت گوسفند، ماست، دوغ. صاحبخانه ها هم به رسم خودشان اگر چه در کنار ما نشسته بودند ولی دست به غذا نداشتند. مترصد آن بودند که هنوز ما چیزی نگفته از چشمان ما بخوانند و بالفور سر سفره حاضرش کنند. با ما طوری رفتار می کردند که انگار ما با آمدن مان منت بزرگی بر آنها گذاشته ایم.

دیدن مهربانی بیش از حد آنها که گویی ما از سوی عزیزترین اقوام شان نزد آنها رفته ایم چیزی را به خاطرمان آورد. اینکه انسان هر چقدر دستش تنگ تر باشد مهمان نوازتر و مهربان تر است. از این نظر شهری و عشایری فرقی ندارند.... " ( همان شماره صفحه ی 53 )

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.