به پیشرفت فکر نمی کنم ....
هفته ی پیش که برای انجام کاری مسیری را پیاده می رفتم در سه نقطه ی مختلف سه زن را دیدم که دستفروشی می کردند. محل نشستن آنها را در خاطرم نگه داشتم تا در وقت مناسب به سراغ شان بروم و با آنها گفت و گو کنم.
امروز خوش و خندان از اینکه فرد مورد نظرم را از پیش انتخاب کرده ام و دیگر لازم نیست که به چهره و حرکات افراد دقیق شوم تا تصمیم بگیرم کدام نفر مناسب است که جلو بروم و شانسم را امتحان کنم فارغ البال به محل نشستن اولین دستفروش زن می روم. ولی ای دل غافل، بساطش در پیاده رو نیست!
با افسوس راهم را ادامه می دهم تا به محل دستفروش دومی که نزدیک هم نیست بروم. ولی چیزی در گوشه ی ذهنم نگهم می دارد. در مسیری که می آمدم نزدیک یک بیمارستان مخصوص کودکان مرد جوانی را دیده بودم که کنار جوی آب در پیاده رو بساط اسباب بازی فروشی اش را پهن کرده بود. چند دقیقه ای با خودم کلنجار می روم که آیا به راهم ادامه بدهم تا به زن دستفروش بعدی برسم یا برگردم و با همین مرد اسباب بازی فروش مصاحبه کنم.
بالاخره ذهنم دومی را انتخاب می کند و برمی گردم. به بساطش می رسم. مشتری ندارد و با گوشی اش مشغول است. پتوی کهنه ای را که نقش گل هایش بیشتر به پارچه ی لباسی می خورد تا طرح یک پتو، روی جدول کنار پیاده رو انداخته و روی آن نشسته است. سلام می کنم. چهره ای گرفته و خاموش و در خود فرو رفته دارد. تا می گویم می خواهم در باره ی کار و تجربه ی زندگیش با او حرف بزنم بدون هیچ تاملی خیلی سریع و ساده قبول می کند. هیچ نمی پرسد برای چی یا اصلا شما کی هستید؟
تا در پیاده رو می نشینم و گوشی و تخته ی کارم را از کیفم بیرون می آورم که مصاحبه را شروع کنم یک مشتری سر می رسد. صبر می کنم تا مشتریش را راه بیندازد.
ادامه مطلب ...