پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

 

 روستای کویری " مصر " در استان اصفهان ...


یادم نیست چه سالی بود که تصمیم گرفتیم سفری به مناطق کویری بریم. از دوستی که به دلیل کارهای تحقیقاتی گسترده و سفر پشت سفر با جای جای ایران آشنا بود پرسیدیم و او منطقه ی کویری نزدیک اصفهان را پیشنهاد کرد. در اون سال ها هنوز ساخت اقامتگاه های بوم گردی رواج پیدا نکرده بود. هتلی هم نبود که اتاق برای اقامت بگیریم. باز دست به دامن دوست مان شدیم. او که در سفرهای متعددش به همه ی نواحی ایران، آشنایانی هم پیدا کرده بود برای اقامت شب اولی که ما به منطقه می رسیدیم منزل خانواده ای را که در شهر خور با آنها آشنا شده بود پیشنهاد کرد. گفت:" شب اول را منزل خانواده ی ... بخوابید. برای شب های بعدی او می تونه جایی در شهر برای اقامت شما هماهنگ کنه. "

مشکل بعدی ما ساعت حرکت اتوبوس ها از تهران به خور بود. نمی دونم چرا همه ی اتوبوس ها ساعتی از تهران راه می افتادن که دو سه ساعت بعد از نصفه شب به ورودی شهر خور می رسیدن. ساعت ناجوری که هیچ ماشینی در جاده نبود که ما را به منزل خانواده ی آشنای دوست مان ببرد. این مشکل را هم دوست مان حل کرد. گفت:" آقای ... خیلی مرد راحت و خوش روحیه و خوش اخلاقیه. بهش می گم سر جاده بیاد دنبال شما. خوشحال هم می شه که به دوستای من کمک کنه. خیال تون راحت باشه." تعریفی که دوست مون از شخصیت آشناش کرده بود واقعا درست بود. وقتی رسیدیم ماشینی را دیدیم که کنار جاده توقف کرده. پیاده که شدیم تا وسایل را از شاگرد راننده بگیریم با خوش رویی به ما نزدیک شد و جوری سلام و احوال پرسی کرد که انگار خانواده ی دوستش را بعد از سال ها دوری می بینه. آن قدر صمیمی و خوش برخورد بود که باعث شد حسِ شرمندگی کمی راحت مون بذاره.

به منزل که رسیدیم همسرش با همون مهربانی و خوش رویی به استقبال مون اومد. خواست چای بیاورد که نگذاشتیم و آب خواستیم. بعد ما را به اتاق تمیزی بردن که اتاق بچه شان بود. البته بچه اتاق دیگه ای خوابیده بود. صبح که از اتاق بیرون رفتیم دیدیم هر دو مشغول آماده کردن وسایل صبحانه هستن. به آشپزخونه رفتم تا کمک کنم. همسرش قبول نمی کرد و می گفت شما خسته هستین. منم قبول نکردم. گفتم ما که مهمون نیستیم. اگه نذارین کمک کنم صبحونه اصلا بهم نمی چسبه...!

دو تا بچه داشتن. خوب یادم نیست دختر و پسر بودن یا دو تا دختر. ولی بچه ها هم مثل مادر و پدرشون چنان مهربان و خوش رو بودن که خیلی زود با هم گرم گرفتیم. انگار که واقعا سال ها با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم.

بعد از صبحونه و جمع کردن سفره، بچه ها رفتن با هم بازی کنن و ما بزرگ تر ها تازه نشستیم به خوردن چای بعد از صبحونه و گرم صحبت شدیم. یادمه که من چون می دونستم شهرشون کوچیکه پرسیدم چه تفریحاتی دارن. حالا یادم نیست که سؤالم از سرِکنجکاوی روزنامه نگارانم بود یا از سرِ اینکه در همان زمانِ کوتاهِ آشنایی با این خانواده خیلی احساس راحتی و صمیمیت می کردم.  

مادر بچه ها که زن ساده و بسیار خوش رویی بود گفت:" اینجا شهر کوچیکیه. ما سینما هم نداریم. تنها تفریح بزرگ مون اینه که بعد از خوردن شام، هر خانواده میوه و تنقلات برمی داره میره خونه ی همسایه ها یا قوم و خویشاش. به اصطلاح میریم  شب نشینی. غیر از این تفریحی نداریم. " بلند شدیم که خداحافظی کنیم. نمی گذاشتن می گفتن ناهار هم پیش اونا باشیم بعد بریم که قبول نکردیم. با مادر و بچه ها خداحافظی کردیم تا پدر خانواده ما را به جایی که برای اقامت ما هماهنگ کرده بود ببرد. از او خواهش کرده بودیم راننده ای آشنا به اون منطقه به ما معرفی کند.

راننده را خبر کردیم. از خور که مرکز شهرستان خور و بیابانک است راه افتادیم و تا طبس در استان خراسان رفتیم؛ گردش کنان و با ذوق و شوق زیاد و هیجان زده از تماشای طبیعت زیبا و بکر. تا مدتی بعد از حرکت از خور، زمین دو طرف جاده پوشیده از خاکی بود که به رنگ معمول خاک که بیشتر طیف هایی از کرم روشن یا تیره است نبود. تا حدی که یادمه رنگ خاک بیشتر به خاکستری نزدیک بود و جا به جا به سفیدی هم می زد و ترک هایی هم در سطح آن دیده می شد. راننده تعریف می کرد که چون آب اینجا نمک داره و سنگینِ وقتی بارون میاد تا جذب خاک بشه مدت ها طول می کشه. می گفت:" اون مدت تا بارون جذب خاک بشه آب روی زمین می ایسته و این جاده مثل جاده ای می شه که دو طرفش دریا باشه ....!"   انگار که با ماشین از جاده ای وسط دریا بگذری!

تو این حس و حال بودم که ناگهان دیدم طبیعت کنار جاده تغییر کرد. وارد کویر شده بودیم. طبیعتی خاص و یکتا. زیباییش در تصور نمی گنجید. بخصوص برای من که وقتی سفرهای خانوادگی مون را شروع کردیم از طبیعت فقط سرسبزی و تر و تازگیِ درختان و بوته های چشم نواز را می خواستم. اون زمان هرگز به فکرم نمی رسید که روزی ممکنه در طبیعت غیر از بیابان های خشک و بی انتها که تا چشم کار می کنه جز خاک و شن و ماسه و چندتایی بوته های خشک به رنگ همون خاکی که از اون سر بیرون آوردن چیز دیگه ای نبینم ولی از دیدن همین طبیعتِ خالی، البته خالی در نظرِ اول، آن چنان لذت ببرم که هوش از سرم بپره.

منطقه کویری بود ولی نه یک کویرِ یک دست. باورکردنی نبود اون گوناگونی خاک و هیبت تپه های شنیِ کوچیک و گاه بزرگی که از جلوی چشم مان می گذشت. انگار طبیعت، چندین کویرِ مختلف را در یک صف منظم پشت سر هم ردیف کرده باشه! حتی پوشش گیاهی این کویرها مختلف بود. منظورم از پوشش گیاهی همون بوته های پراکنده ایه که اینجا و اونجا در کویرها دیده می شن. بوته هایی که فقط در رنگ شبیه بودن ولی در شکل و اندازه ی برگ ها نه. البته برای منِ طبیعت دوست این گوناگونی جالب بود که یادم مونده. دیگران شاید فقط بوته های خشک را ببینن و رد بشن. نمی دونم. ما اون قدر ذوق و شوق داشتیم که کویر به کویر می گفتیم راننده بایسته تا ما در اون طبیعت شگفت انگیز از زیبایی قدمی بزنیم.

در مسیر چندین روستا بود همه کویری. به چند تایی سر زدیم. از بین اونا فقط دو روستا؛ روستای " مصر " و روستای " کرمان " یادم مونده. روستای مصر جذابیت خاصی داشت. شاید به این دلیل که انگار به کویری وارد شدی که برخلاف دیگر کویرها هم خونه داشت و هم مردمی که اونا رو در رفت و آمد می دیدی. هم کویر بود هم روستا. تا جایی که یادم مونده زمینش بیشتر شنی بود. روی شن ها قدم که برمی داشتی روا ن می شدن. تو گویی زمین زیر پا به حرکت درمیامد....

قلعه ای در روستا بود که وقتی با ذوق و شوق دورش چرخیدیم تا دری برای داخل شدن پیدا کنیم به دری رسیدیم که قفل شده بود. با حسرت به قلعه نگاه می کردیم که چند نفری که از اونجا می گذشتن گفتن قلعه را برای بعضی تعمیرات بستن. یادم نیست از همین چند نفر یا از روستایی دیگری پرسیدم که چرا اسم روستا را " مصر " گذاشتن؟ توضیحی دادن که  در اون شور و شیفتگی ای که داشتم فکر کردم تا همیشه یادم می مونه. به همین خاطر جایی یادداشتش نکردم. ولی به تهران که اومدم وقتی دوستی ازم دلیل اسمش را پرسید هر چی فکر کردم یادم نیامد. امروز که می خواستم خاطره ی این سفر کویری را بنویسم به فکرم رسید سری به فضای مجازی بزنم شاید چیزی دستگیرم بشه. و شد.

نوشته شده: روستای " مصر " از توابع شهرستان خور و بیابانک در استان اصفهان در قدیم " کلاته یوسف "، " مزرعه یوسف "و " چاه دراز " هم نامیده می شده. بنیان گذار این روستا فرد سرمایه داری به نام یوسف بوده. عمر این روستا شاید بیشتر از صد سال نباشد اما همه آن را به اسم " مزرعه یوسف " می شناختند. تا اینکه قنات های روستا خشک و کم آب شدند و یوسف مجبور به حفر چاه با موتورهای دیزلی انگلیسی شد.  چند سال بعد از استفاده از این چاه، دوباره سفره های زیرزمینی آب پایین تر رفت تا اینکه یوسف چاه عمیق تری حفر کرد. به همین دلیل اهالی روستاهای هم جوار، این روستا را " چاه دراز " نامیدند. اما چون یوسف این اسم را دوست نداشت از اهالی خواست چون نام او یوسف است و داستان یوسف پیامبر نیز در سرزمین مصر اتفاق افتاده بود از آن به بعد روستا را " مصر " بنامند و اهالی روستا که برای یوسف احترام زیاد قائل بودند روستا را " مصر " نامیدند. یوسف دستور داد در وسط روستا نیز خیابان عریضی به طول حداقل پانصد متر احداث شود و در جواب اهالی که می گفتند روستای ما کوچک است و نیازی به خیابان عریض و طویل ندارد می گفت در آینده اینجا معروف و شلوغ می شود. جالب اینکه پیش بینی یوسف درست از آب درآمد و حالا این روستا به یکی از مقاصد مهم گردشگری و طبیعت گردی تبدیل شده و گردشگران زیادی از این روستا دیدن می کنند. اما با خوندن این اطلاعات هم باز یادم نیامد که آیا توضیحی که اهالی روستا در جوابِ من گفتن همین بود یا نه.

روستای " کرمان " روستای دیگه ایه که در اون روستاگردی به یادم مونده. روستایی با یک فضای سرسبز انبوه در کنارش که در اون بیابان ها سخت جلوه گری می کرد. اون سرسبزی حاصل کاشت گیاهی بود که هیچ یادم نیست چی بود. یکی از مردم روستا که برای تحصیل به یک کشور اروپایی رفته بود بعد از تمام شدن درسش با همسری اروپایی به روستای محل تولدش برگشته بود و خانه ی پدری اش را در اون موقع که هیچ جا اثری از بوم گردی های الان نبود برای اقامت مسافران ایرانی و خارجی بازسازی کرده بود. خانه ی زیبایی شده بود با ایوان هایی دل نواز جلوی بیشتر اتاق های خانه که می شد بنشینی و از سماور جوشان و قوری بزرگ روی آن چای نوش جان کنی.

در زمین بزرگی بیرون خانه، فضایی محصور شده برای نگهداری تعداد زیادی شترمرغ ساخته شده بود که به خصوص برای توریست های خارجی بسیار جذاب و دیدنی بود. این که یکی از مردم روستا در آن سال ها چنین فکر خلاقانه و مبتکرانه ای به ذهنش رسیده و توانسته آن را به خوبی عملی کند  واقعا شایسته ی تحسین و تقدیر بوده. اگر چه با شخصیت و روحیاتی که ما در آن مرد خلاق و خوش فکر دیدیم روشن بود که بی هیچ نیازی به تحسین دیگران فقط با عشقی که به کشورش داشت از تلاش هایش لذت می برد.

من نمی دونم به چه دلیل از سال 1388 تصمیم گرفتم اطلاعات محدودی از  سفرهای خانوادگی مون را در دفترچه ای بنویسم. ولی از سفرهای قبل از این سال هیچ یادداشتی ندارم. برای نوشتن خاطره ی این سفر خیلی به ذهنم فشار آوردم که ببینم به تاریخ این سفر می رسم یا نه. فقط با توجه به حدود سنی پسرم شاید بتونم زمانی را مشخص کنم. پویا در اون سفر شاید ده یا پانزده ساله بود که با توجه به تاریخ تولدش ( سال 1363 ) می شه سال 1373 یا 1378. وقتی به سفرهای سال 1388 برسم اگر هنوز خواننده ی وبلاگ من باشین همه ی خاطره ها را با  تاریخ مشخص می تونین بخونین.

یادم نیست قبل از رسیدن به روستای " کرمان " بود یا بعد از آن که راننده ما را به منطقه ای برد پر از دار و درخت. از ما پرسید که تا حالا پنیرِ درخت خرما خوردیم؟ که هاج و واج پرسیدیم پنیر درخت خرما دیگه چیه؟ ماشین را نگه داشت و گفت:" اینجا باغ خودمه. الان می رم براتون یه تیکه میارم بخورین." از ماشین پیاده شد و به طرف درخت بزرگ نخلی که در طرف دیگه ی باغ بود رفت. با تعجب نگاهش می کردیم. نزدیک درخت نخل خم شد و از تنه ی اون چیزی برید و اومد طرف ماشین. به ماشین که رسید چیزی را که کف دستش بود سه قسمت کرد و به هر کدوم ما تکه ای داد. واقعا مثل پنیر سفید بود. سفیدِ سفید. نرمِ نرم. مزه اش اگه خوب یادم مونده باشه تا اندازه ای مثل پنیر گوسفندی کمی شیرین بود. گفت:" این قسمتی از داخل تنه ی نخله." اون قدر برامون تازگی داشت و عجیب بود که من که همیشه این جور وقتا عادت به کنجکاوی دارم یادم رفت بپرسم همه جای تنه ی نخل این پنیرمانند را داره یا نه؟

گردش اون روزمون تموم شده بود و داشتیم به خور برمی گشتیم. سرِ کیف بودیم از اون همه زیبایی ها و عجایبی که دیده بودیم. حظی که از دیدن و بودن در اون سرزمین کویری و روستاهایش برده بودیم همون طور دست نخورده در من جریان داشت تا اینکه مناطق کویری را پشت سر گذاشتیم و رسیدیم به زمین های شوره زار ترک خورده که ناگهان چشمم به ماشین پیکانی خورد که از جاده خارج شده بود و روی خاکِ تقریبا خاکستری رنگِ شوره زار توقف کرده بود. چند نفری هم روی خاک قدم می زدن. با تعجب به راننده گفتم من فکر می کردم چون نمک نرمه اگه روش راه بری پا فرو می ره؟ راننده که خنده اش گرفته بود گفت:" نه خاک سنگینِ. سفتِ. " گفتم پس می شه ما هم بریم اونجا از ماشین پیاده بشیم؟ که رفتیم. از ماشین  پیاده شدیم و مدتی روی خاکِ شوره زار ترک خورده (که انگار در انتظار آب بارون بود تا ترک ها را بپوشونه و اون جا رو به دریا تبدیل کنه ) قدم زدیم. از بودن در اون فضا و قدم زدن روی خاکی که زمانی، هر چند موقتی ، بسترِ دریایی می شه چنان لذت می بردم که دلم خواست مدتی خودم را روی این خاکِ برای من شگفت انگیز رها کنم. پس روی خاک خوابیدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.