پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

" پشت چهره ها " ی جدید...

دنیای بدون " عباس آقا " !


بعد از 27 بهمن ماه سال 1398 که متن مصاحبه­ با یک مشاور املاک را در وبلاگم گذاشتم شیوع ویروس کرونا باعث شد ادامه­ ی گفت و گوها به شیوه­ ی " پشت چهره­ ها " که معمولا از نیم ساعت تا یک ساعت زمان می­ گرفت امکان­پذیر نباشد. با اینکه خیلی دلم هم برای صحبت با مردم و هم برای به اصطلاح انتشار آن در وبلاگ تنگ می­ شد کاری از دستم برنمی­ آمد.

مدتی هم در این فکر بودم که چه مطالب دیگری می­ توانم بنویسم که در وبلاگ بگذارم. اما در دو سالی که تقریبا هفته­ ای یک مصاحبه در وبلاگ می­ گذاشتم چنان به من خوش می­ گذشت و لحظات لذت­بخشی با مردم کوچه و خیابان داشتم که به هیچ­ وجه دلم رضا نمی­ داد که مطلبی از نوع دیگر در وبلاگ بگذارم.

تا اینکه "عباس آقا" میوه­ فروشی که بعد از مصاحبه با او برای وبلاگم؛ دو سه سال هفتگی از او خرید می­ کردیم فوت کرد و به پیشنهاد همسرم یادداشتی در مورد او نوشتم. حالا می­ خواهم وبلاگم را با گذاشتن این یادداشت به عنوان نوع دیگری از "پشت چهره ­ها" فعال کنم.

***

در اوایل اردیبهشت ماه سال 1398 برای گفت و گو در مورد زندگیش، اتفاقی به مغازه­ اش رفتم. بعد در وبلاگم نوشتم" مغازه­ اش بزرگ است ولی رونقی ندارد. میوه ­ها و سبزی­ هایش؛ بعضی تازه­ اند بعضی کهنه و رنگ و رو رفته. مثل خودش که سالخورده است با پشتی اندکی خمیده و صورتی پرچین و چروک؛ ولی با چهره ­ای آرام و مهربان... وقتی می­ گویم می­ خواهم با او در مورد کار و زندگیش حرف بزنم با چشمانی پر از آرامش و صفا نگاهم می­ کند: "من چی می ­تونم بگم؟ "

در جواب چند سال دارد " 77 ... 86 سال. چه می­ دونم. هر چی شما بنویسی! "

وقتی می­ پرسم کِی ازدواج کرده " ( می­ خندد. با همه­ ی سالخوردگی خوش خنده است. ) چه می­ دونم. من سواد ندارم. چه می­ دونم منِ بیسواد. "

بعد از مصاحبه به همسرم گفتم برای خرید میوه و سبزی اول من می ­رم مغازه­ ی عباس آقا. هر چی تازه داشته باشه می­ خرم. هر چی نداشت بعد از جای دیگه می­ خریم. این را عینا به خودش هم گفتم که اصرار نکنه میوه­ های کهنه شده­ اش را هم بخرم. همین شد برنامه­ ی هفتگی من و پسرم. روزهای یکشنبه اول زنگ می ­زدم که مطمئن بشم میوه­ ی تازه آورده. بعد با پسرم و دو تا ساک خرید چرخدار می­ رفتیم.

مدتی بود که به جای یکشنبه­، شنبه­ ها می­ رفتم و تلفن هم نمی­ کردم چون می­ دونستم که شنبه ­ها عباس آقا حتما میدون می­ره که بارِ تازه بیاره. شنبه­ ی 14 آبان، تا با پسرم و دو ساک خریدمون پیچیدیم تو کوچه دیدم کرکره ­ی مغازه پایینه. به پسرم گفتم لابد هنوز از میدون برنگشته. اما تا چشم یکی دو تا از مردم محل به ما افتاد گفتند " خانوم عباس آقا مرد ...! " 

بهت­ زده نگاه­ شان کردم. پرسیدم کِی؟  گفتند " دیروز اومد چند ساعت مغازه بود. بعد که رفته خونه سکته کرده. "

تا دو، سه روز همش یاد خاطراتی که موقع خرید تعریف می­ کرد یا حرف­هایی که به شوخی بین ما رد و بدل می­ شد و بهشون کلی می­ خندیدیم  می ­افتادم و هی افسوس می­ خوردم. تا اینکه همسرم گفت " خب بشین بنویس. "

عباس آقا می­ گفت" اولش اومدیم اینجا آب نبود. چاه­ کنی می­ کردیم. خونه نبود، زندگی نبود. کم کم مردم اومدن. این مغازه را که گرفتم یه چیزی در می ­آوردم که این بچه ­هارا بزرگ کردم دیگه. هشت تا بچه داشتم. دزدی که نکردم. مغازه زیاد شد. ما جواز داریم. 50 ساله اینجاییم. ولی مردم محل دیگه از من خرید نمی ­کنن. یادشون رفته من همه جوره باشون راه می ­اومدم وقتی وضع­ شون خوب نبود. وفا ندارن. حالا جز شما و دو سه نفر، دیگه کسی نمی اد اینجا خرید کنه. "

همین شد که من دلم می ­خواست هر وقت می­ رم خرید، تمام جنسای مغازه­ شو بخرم. مثلا چهار کیلو، پنج کیلو خیار و گوجه ­فرنگی می­ خریدم برای یک خانواده­ ی سه نفره! بعد برای اینکه خیارا و گوجه ها تا هفته ­ی بعد حتما تمام بشه که بتونم باز از هر دو همون چهار پنج کیلو را بخرم دو سه شگرد به نظرم رسید.

یکی اینکه دیگه برای غذا به جای رب گوجه، هر تعداد گوجه که لازم بود خرد می ­کردم و می­ ریختم. هر روز صبح سه تا گوجه روی میز آشپزخانه می­ گذاشتم که تا شب خورده شود چون گوجه ویتامین سی داره! 

ادامه مطلب ...