پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

 

شهری با یک خیابان!


دورانی بود که مای عاشقِ سفر، البته زمانی که خیلی جوان تر از حالا یِ ما بودیم، در دقیقه ی نود تصمیم می گرفتیم برویم سفر.

 مثلا یادم می آید یکی از روزهایی که مهمان داشتیم بعد از رفتن مهمانان دیدیم مقدار متنابهی غذا مانده. الان یادم نیست پیشنهاد کدامِ ما بود؛ همسرم یا من. خلاصه یکی مون به اون یکی گفت: "چطوره غذا را برداریم بریم یه جایی؟" اون یکی هم گفت: " باشه، بریم. "

فقط شهرِ محلِ سفر را مشخص کردیم و بدون اینکه نگران جا و مکان برای خواب باشیم راه افتادیم! وقتی رسیدیم به دیلمان (شهر انتخابی مان) به قهوه خانه ی ورودی شهر وارد شدیم. گفتیم چایی می خوریم و پرس و جو می کنیم که شب کجا می تونیم بمونیم.

از حالت چهره ی قهوه چی و کارگرش موقع شنیدن سؤال، لبخند به لب مان آمد. با تعجب گفتند: "اینجا هیچ جایی برای خواب پیدا نمی کنین." و البته انتظار داشتند که ما بعد از شنیدن جواب آنها ماشینی بگیریم و از آنجا برگردیم. که خُب، ما برخلاف انتظار آنها سفارش چای دیگری دادیم تا ببینیم باید چه کار کنیم!

مردم شهر که برای چای خوردن به آنجا می آمدن سه نفر غریبه را می دیدن که پشت هم چایی می خورن و سه چمدان کوچک هم کنار پای شان روی زمین است. بعد از حدود یک ساعت که به همین روال گذشت و صاحب قهوه خانه دید ما رفتنی نیستیم پیشنهاد کرد که اگر بخواهیم می توانیم روی یکی از تخت های آنجا که ته قهوه خانه و کنار دیوار بود بخوابیم. قهوه خانه به جای میز و صندلی فقط تخت داشت.

من که گاهی وسط خواب برای رفتن به دستشویی بیدار می شدم پرسیدم که دستشویی قوه خانه کجاست. گفتند: "بیرون. همون که کنار جاده ست." به زور جلوی خنده ام را گرفتم. خودم را تصور کردم که خواب آلود بروم بیرون قهوه خانه و در سیاهی شب در فلزی مستراح را باز کنم و وقتی بیرون می آیم صاف، ماشین مسافرانی که اهل رانندگی در شب هستند از کنارم بگذرند ...

همین طور نشسته بودیم و باز چای سفارش می دادیم. اهالی شهر هم می آمدن و می رفتن و به ما نگاه می کردن که هنوز امیدوار و خندان مشغول چای خوردن بودیم. بعد از حدود دو ساعت یکی از جوان های شهر که تا آن وقت ما را چند باری در رفت و آمدش به قهوه خانه دیده بود جلو آمد و گفت: "یه پیرمردی هست که شاید بهتون اتاق بده. می خوان بیایین نشون تون بدم؟"

من و همسرم که از تعجب و خنده داشتیم منفجر می شدیم به سختی جلوی خودمان را گرفتیم که نگوییم خُب، آقا جان این همه مدت منتظر چی بودی؟ چرا زودتر نگفتی؟ البته شاید هم فکر می کرد که ما حتما­ ول می کنیم و برمی گردیم. شاید ...  ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

همان وصف­ العیش ...!


از هفته­ ی آینده خاطراتم را از سفرهایی که همراه با همسر و پسرم به شهرهای مختلف رفته ­ایم در وبلاگم خواهم نوشت.

در این پیش ­نوشته بهتر است در مورد چگونگی کیفیت این خاطرات توضیح بدهم تا اگر علاقه­ مند به خواندن خاطرات هستید برایتان روشن شود که چگونه خاطراتی خواهید خواند.

من در طول این سفرها که از دو سالگی پویا شروع شد ( پسرم امسال سی و هشت ساله شده ) چون به هیچ وجه فکر یا انگیزه ­ی انتشار آنها را نداشتم در روزهای سفر هیچ وقت دنبال اطلاعاتی در مورد زندگی اقتصادی و اجتماعی یا فرهنگی مردم نبودم. پس اگر در خاطره­ ای ردی از زندگی مردم باشد فقط می ­تواند به دلیل پیشامد خاصی باشد که در آن سفر اتفاق افتاده.

حالا که دارم این پیش ­نوشته را می­ نویسم یادم افتاد که سال 95 که آقای سیروس علی­ نژاد با چند روزنامه­ گارِ دیگر قصد انتشار یک مجله را داشتند من را هم برای همکاری صدا کردند. آقای علی­ نژاد من را از زمانی که به عنوان دانشجوی روزنامه­ نگاری، دوره­ ی کارآموزی را در روزنامه­ ی آیندگان زیر نظر ایشان می ­گذراندم می­ شناختند. در آن دیدار وقتی آقای علی­ نژاد شنیدند که من سالی چند بار همراه خانواده ­ام سفر می ­روم پیشنهاد کردند که خاطرات سفرهایم را برای مجله­ شان بنویسم. من خیلی سفت و سخت قبول نکردم. گفتم سفر برای من زنگ تفریح یا نفس­ کش زندگیم است تا سرحال و با انرژی به اصطلاح شارژ شده به سرِ زندگیم برگردم. نمی­ خوام آن را با کار قاطی کنم و در اوقاتِ سفر مثل یک روزنامه­ نگار وقت بگذارم که اطلاعات خام برای مطالبم جمع­ آوری کنم.

اما زندگی کارِ خودش را پیش می­ بره و گاهی به فکر و انگیزه ­ی ما کاری نداره. همین شد که تصمیم گرفتم خاطرات سفرهای­ مان را به همان شکل که در ذهنم مانده در وبلاگم بنویسم. چون هیچ یادداشت نوشته شده ­ای از سفرها ندارم هر چه در این خاطرات می­ نویسم فقط از صندوقچه ­ی ذهن من بیرون می­ آید. یعنی وقایعی هستند که دلیل ماندگاری آنها در ذهن و روح من، فکر و دیدگاه و خلاصه سلیقه­ ی من در زندگی است.

به همین دلیل خاطراتم گاه کوتاه و گاه بلند خواهند شد. مثلا شاید از سفری  فقط یک اتفاق خاص که خیلی برایم جالب بوده در ذهنم مانده باشد و از بقیه­ ی آن سفر چیز دیگری در ذهن نداشته باشم.

فکر می­ کنم با این خاطرات، من در حقیقت پشت چهره­ ی خودم را در وبلاگم منتشر می­ کنم!

گپ و گفت با گلفروشی که از پنج سالگی در کنار گل هاست


از خدا همه چی می ­خوام



به مغازه اش که وارد شدم بلافاصله بوی خوش گل ­های مختلف به استقبالم آمد. اما از خودش خبری نبود. جلوتر در شیشه ­ای کشویی منتظرم بود. مردی در حال درست کردن یک سبد گل بود. مقصودم را که توضیح دادم گفت:" خودتون که همه چی را گفتین. من دیگه چی بگم." گفتم : منظورم شنیدن تجربۀ شماست. به مردی که پشت میزی نشسته بود اشاره کرد و گفت:" بهتره با ایشون صحبت کنین."

***

وسایلم را از کیفم درآوردم و از نفر دوم پرسیدم: شروع کنیم؟ به آرامی پذیرفت. تا نگاهی به دور و بر بکنم که ببینم کجا برای نوشتن راحت­ تر است کاغذهای روی یک صندلی را برداشت تا بشینم.

کارتون چیه؟

کار ما " دیزاین" گله.

یعنی گل فروشی؟

هم گل فروشی هم دیزاین. هر دو تا با هم.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

این کار پدریه.

شما از کی شروع کردین؟

 از پنج سالگی آمدیم اینجا. بچه بودیم همراه پدرمون آمدیم. درهفته یکی دو روز بودیم. یواش یواش عادت کردیم.

خودتون دوست داشتین یا پدرتون می ­خواست؟

زمانی که آدم بچه است خودش دوست داره. وقتی بزرگ می­ شه باید انتخاب کنه. عین دین دیگه. بچه به دنیا می­ آد اول به دین پدر و مادرشه. 15 سالش که می ­شه باید خودش انتخاب کنه. ما هم بچه بودیم عادت کردیم. دیگه آدم آلوده می ­شه توش.

چرا آلوده؟

یه نوع اعتیاد می ­شه. وقتی از پنج سالگی آمدی یه نوع عادت می ­شه. دیگه نمی­ تونی ازش دل بکنی. حالا خوب یا بد.

یعنی اگر پدرتون گل فروشی نداشت دوست داشتین چه کار می ­کردین؟

خودم به شخصه کاری را انتخاب کردم. ولی چون شرایط مملکت جوری بود که با کار ما هم­ خوانی نداشت یه شکست بدی خوردیم و دوباره برگشتم به این کار.

چه کاری بود؟

خدمات مجالس، جشن و عروسی.

چقدر طول کشید؟

دو سال.

سرمایۀ اون کارو از کجا آوردین؟

بلاخره کار کرده بودیم از قبل.

چه کاری؟

همه کاری.

مثلا"؟

الان دنیای دلال بازیه. اولین کار دلالی، واسطه­ گری. بعدش همون دیزاین گل.

(خیلی آروم و خونسرد حرف می ­زند. چهره­ اش هیچ واکنشی نشان نمی ­دهد. خیلی هم اصرار دارد که کارش را فقط "دیزاین" گل بگوید.)

دلالی در چه کاری؟

هر چی. الان مگه کسی کار دلالی ثابت داره؟

( جوری با اطمینان این جواب را می ­دهد که انگار من خیلی از مرحله پرتم. خیلی هم کوتاه و مختصر حرف می ­زند. یا عادتش است یا می ­خواهد کار زودتر تمام شود.)

پدرتون موافق کار دلالی شما بود؟

ببینین دلالی دیگه موافق، مخالف نمی­ خواد. مثلا" شما می ­گین کاغذ. من می ­گم سراغ دارم. برات می ­آرم. این وسط یه پورسانتی گرفتی رفتی. دیگه موافق، مخالف نداره.

چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟

41 سال. دیپلم تجربی.

اهل کجایین؟

تهران.

( خانمی آمد و بامبو خواست. " نمی­ آد. بامبو، بن­سای نباید بیاریم. قاچاقه.")

چرا کار خدمات مجالس را انتخاب کرده بودین؟

چون کاریه که شاده. با آدم حرف می­ زنه. شادی مردم قشنگه برای آدما. ( چهرۀ ساکت و سنگینش کمی شاد می­ شود. تلفنش زنگ می­ خورد. شماره را نگاه می­ کند و جواب می ­دهد. " دیشب زلزله را فهمیدیم. چه کار کردم؟ تخت گرفتم خوابیدم. بیرون چرا می ­رفتم؟ اگه قراره بمی­ ریم خونه هم می ­میریم، تو پارک هم می­ میریم. ما طبقۀ چهارمیم دیگه. روییم. مثل آسانسور می­ آییم پایین.)

برگشتین گل فروشی درآمد بین شما و پدرتون نصف می ­شد؟

قرار نبود نصف بشه.

وقتی برگشتین ازدواج کرده بودین؟

بله.

بچه داشتین؟

نخیر.

وقتی برگشتین باید زندگی شما و پدرتون از اینجا اداره می ­شد؟

بلاخره ایشون کارفرما بود ما کارگر. قرار نبود نصف بشه.

حقوق می­ گرفتین، چقدر؟

بله، طبق عرف.

چه سالی بود؟

88.

عرف اون موقع چقدر بود؟

حول و حوش یک و دویست.

چند تا شاگرد دارین؟

شاگرد چیه؟ ما خودمون اینجا کار می ­کنیم. نیازی نیست به کارگر.

با اشاره به مردی که سبد گل درست می ­کند می ­پرسم: پس این آقا چی؟

برادرمه.

پدر هنوز کارفرما هستن؟  ادامه مطلب ...