پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پسری 18 ساله با آرزوی یک جزیره شخصی و یک ایستگاه فضایی!

این قانون زندگی یه

 

تصمیم می گیرم که برای این گفت و گو حتما یک مصاحبه شونده ی زن پیدا کنم. می روم به فروشگاهی که قبلا دیده ام فروشنده اش زن است. باز نیست. به فروشگاه دیگری می روم که دو فروشنده ی زن پشت پیشخوان آن نشسته اند. مشتری دارند. صبر می کنم تا مشتری برود. کارم را که توضیح می دهم به هم نگاه می کنند. یکی رو به دیگری می پرسد:" تو چی می گی؟" او بلافاصله جواب نمی دهد. بعد از چند لحظه می گوید:" اگه بین صحبت صاحب کار بیاد بد می شه." می گویم: قبلا پیش اومده که وسط کار اومدن و  چیزی هم نگفتن. هر دو با هم جواب می دهند:" آخه صاحب کار ما خیلی حساسه به این چیزا. شرمنده."

قدم می زنم. با زن صاحب غرفه ای که به مردم بیمه معرفی می کند صحبت می کنم. می گوید:" نمی تونم. امروز از صبح حالم یه کم خوب نیست." دست از پا درازتر برمی گردم... با دستی خالی، با ورق های یادداشتی که هیچی روی شان نوشته نشده.

امروز، روز دیگری است. باید به اداره ی بیمه بروم برای تعویض دفترچه بیمه ام. می روم. تعدادی مراجع نشسته اند. کنار باجه ها فقط یکی دو نفر ایستاده اند. چه خلوت! ذوق می کنم و دفترچه به دست جلو می روم. به باجه که می رسم می شنوم که کارمند بیمه به نفر قبل از من می گوید:" نوشته رو جلو باجه گذاشتیم. بخونین ..." نوشته ای چاپ شده که اطلاع می دهد سیستم کامپیوتر قطع است. به همین دلیل فضای دفتر بیمه آرام است. بیرون می روم. مغازه ها تک و توک باز است. به داخل شان نگاه می کنم. خنده ام می گیرد از فکر اینکه ساعت نُه و نیم صبح وارد مغازه ای بشوم و به فروشنده بگویم می خواهم در مورد تجربه- تان از زندگی با شما صحبت کنم... و چهره ی بهت زده ی فروشنده را در خیال مجسم می کنم که می گوید: خانوم حوصله داری اول صبحی ... برو بذار به کارمون برسیم!!

قدم می زنم تا وقت بگذرد و دوباره به دفتر بیمه بروم. در راه برگشت در بیرون فروشگاهی بسته ای نان خشک جو دو سر توجهم را جلب می کند. یک بسته برمی دارم داخل مغازه می روم. فروشنده که پسر بسیار جوانی است به محض دیدن من از جایش بلند می شود.  در حال پرداخت پول چشمم به کلوچه های خاصی که منظم در یک کیسه داخل کارتنی چیده شده می افتد. در جواب سؤالم می گوید:" بهشون می گن کُلُمبه. مال کرمانِ." یک دفعه دلم را به دریا می زنم و می گویم که روزنامه نگارم و کارم را توضیح می دهم. خیلی جدی، آرام و بی عکس العملی در چهره به حرف هایم گوش می دهد. -:" خیلی هم خوب کاریه." بلافاصله ذهنم می گوید لابد از همان افرادی است که از فکر استقبال می کنند ولی با بهانه ای حرف نمی زنند. با این وجود می گویم: پس اگه موافقین شروع کنیم. در کمال ناباوری من قبول می کند. وسایل کارم را از کیفم در می آورم.

***

بشینین شما.

نه، همین جوری خوبه.

کارتون چیه؟

کارم اینجا در اصل فروشندگی یه. در طول روز همه آدمی می بینم. اینکه با همه معاشرت دارم برام خیلی خوبه چون می تونم با همه ارتباط برقرار کنم ... ( می خواهد بیشتر توضیح بدهد. انگار که بخواهد کل مصاحبه را در جواب همین سؤال اول بگوید. نمی گذارم. می گویم: اینها را در سؤال های بعدی می پرسم.)

چند سالِ به این کار مشغولین؟

به سال نمی رسه.

چند ماه؟

تقریبا سه ماهِ.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

قبل از این کارم داخل کارگاه بود.

چه کارگاهی؟

کارگاه تولید آباژور.

چی شد اومدین بیرون؟

یه جورایی خودم حس کردم که حسَم تو این کار بهتره. یعنی از احساسم پیروی کردم.

چه جوری؟ قبلا تجربه ی فروشندگی داشتین؟

نه، تجربه شو نداشتم. خودم فکر کردم که چقدر خوبه آدم با مردم معاشرت کنه. انرژی مثبت بده و انرژی مثبت بگیره. خیلی بررسی کردم. همین که اینو احساس کردم یه جورایی منو به این سمت کشوند. ( ایستاده ام و می نویسم. تکیه گاهی برای کمرم ندارم. می- گویم: میشه من بشینم رو صندلی شما؟ خجالت زده می گوید:" حتما حتما. ببخشین که حواسم نبود." کنار صندلی چارپایه ای است با یک تابلوی فلزی روی آن. تابلو را برمی دارد. می گویم: شما هم روی این چارپایه بشینین. نمی نشیند. می خواستم بگویم من زمان مصاحبه می خواهم تأثیر سؤال و جواب ها و عکس العمل شما را در چهره تان ببینم و بنویسم و این طوری که من نشسته باشم و شما ایستاده، برایم سخت می شود. ولی چیزی نمی گویم.)

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

من 18 سالمه. الانم در حال تحصیلم. کلاس یازدهم می شم.

چطوری؟

غیرحضوری درس مو دارم می خونم.

سال قبلم غیر حضوری بودین؟

نه فقط امسال چون تصمیم گرفتم هم زمان کار کنم درسم بخونم که تجربه کسب کنم.

پدر و مادرتون مخالف نبودن؟

نه، مخالفتی نکردن. چون خودم دوس داشتم این کارو. علاقه ی خودم بود. دوس داشتم تجربیات جدید کسب کنم. نسبت به سنم همیشه دوس داشتم یه قدم جلوتر باشم از بقیه.

دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟

آره، همین کارو چون حسم از اول توش خوب بود. حتی قبل از اینکه بیام اینجا فروشندگی، می خواستم جای خوبی باشم. دقیقا همون چیزی هم که می خواستم بهش رسیدم.

این فروشگاه نزدیک خونه تونه؟

اینجا نزدیک خونه مونه. من داشتم تو آگهی های منطقه می گشتم تا دیدم اینجاست سریع اومدم.

چه موقع احساس شادی می کنین؟

من همیشه احساس شادی می کنم چون توجهم همیشه به چیزایی یه که بهم انرژی مثبت می ده و حال مو خوب می کنه. (مردی وارد می شود و غذاهای خانگی تبلیغ می کند.)

چیزای مثبت مثل چی؟

چیزای مثبت مثل طبیعت ( به درختانی که بیرون مغازه است اشاره می کند.) همین درختایی که رو به رو هست. مثلا آدمایی که می بینم درگیرن، ذهن شون منفی یه، من به اونا توجه نمی کنم. من به همین درختا یا کوهی که پشت شونه توجه می کنم که بهم حس خوبی می ده. یا بعضی وقتا داخل مغازه ی خودمون اجناسی که می بینم قشنگه مثل رنگ عسل یا آب میوه هایی که رنگ و وارنگن نگاه می کنم. بهم نشاط می ده.

از چه سنی این توجه رو پیدا کردین؟

تقریبا از موقعی که اومدم تو این کار.

یعنی قبلش مثبت نگر نبودین؟

نه. در واقع از موقعی که اومدم تو این کار زندگیم متحول شده. هر روزم بهتر از دیروز می شه و هر روزم اتفاقای مثبت برام می فته. ( تا حالا یکی دو بار از او خواسته ام که صبر کند تا من در نوشتن به او برسم و چیزی از قلمم نیفتد. این دفعه بدون اینکه من بگویم خودش چند لحظه ای سکوت می کند. بعد می پرسد:" حالا بگم؟" و می گوید.) اینکه مثلا زندگیم متحول شده چون به این نتیجه رسیدم اگه توجه مونو بذاریم روی چیزای مثبت، حال مونو خوب می کنه و اتفاقای مثبت برامون می فته. اینو من بهش باور اوردم.

چقدر درآمد دارین؟

درآمدم اینجا یک و هفتصد، هشتصده.

چند ساعت کار می کنین؟

من اینجا هستم دائما. از ساعت هشت تا 12 شب.

به درس خوندن می رسین؟

آره چون اون قدر کارم فشرده نیس. می تونم مطالعه بکنم درسامو.

چه رشته ای؟

انسانی.

دانشگاه می خواین ادامه بدین؟

دانشگاه هم می خوام ادامه بدم.

چه رشته ای؟

رشته ی کشاورزی علاقه دارم.

بعد فارغ التحصیلی می خواین چه کار کنین؟

دوس دارم یه جورایی برا خودم گلخونه درس کنم اونم برا تفریح. به دیدگاه درآمد نگاه نمی کنم. شاید درآمدم داشته باشم. گلخونه ی پرورش گل و گیاهان تزیینی. کلا از این جور چیزا که ازش لذت می برم. ( جوان عجیبی است. چهره ی بسیار آرامی دارد. در حرف زدن جدی است. تا اینجای صحبت حتی یک لبخند کمرنگ هم به لبانش نیامده.)

اگر درآمدتون از کار گلخونه کافی نباشه برا زندگی، چه کار می کنین؟

من از اون بابت هیچ مشکلی ندارم. یعنی خیالم راحت راحته چون اونو سپردم دست ... ( چند لحظه مکث می کند.) اینو بگم شاید براتون عجیب بیاد ولی دیدگاه خودمه. اینو می سپرم دست کائنات و انرژی منبع یعنی خداوند. می دونم وقتی که احساس من خوب باشه اونا به همین ترتیب برای من اتفاقای مثبت چه از لحاظ مالی چه از لحاظ نشاط، سلامتی میارن داخل زندگی من. در واقع چون من اعتقادم به اینه که این جهان هستی سرشار از انرژی سلامتی و خوبی هس یعنی حس سلامتی و خوبی از درون ما جاری یه. این ماییم که در اصل جلوی اونو گرفتیم و مقاومت می کنیم با افکارمون. وقتی احساس خوبی داشته باشیم فکرای مثبت بکنیم حس خوب و سلامتی و شادی در درون ما سیلان می کنه. چون در اصل این دنیا از حس شادی و سلامتی در واقع سعادت تشکیل شده.

چند تا خواهر و برادر دارین؟

من یه برادر دارم.

چند ساله هستن؟

برادرم 19 سالشه.

شغل پدرتون چیه؟

نمی تونم بگم.

در آینده اگه به درآمد کافی نرسیدین امیدوارین پدرتون کمک تون کنه؟

من به پدرم امید ندارم یعنی در واقع به هیچ انسانی امید ندارم. من به خداوند امید دارم. من می دونم خداوند اتفاقای مثبت را وارد زندگی من می کنه. اصلا نیازی نیس من کاری انجام بدم. از این بابت خیالم راحته چون بهش ایمان دارم. فقط کافیه من حس خوبی داشته باشم. افکار خوب مثبتی داشته باشم. همیشه شکرگزاری کنم. خودمو در بالاترین سطح ارتعاشی یعنی بالاترین سطح شکرگزاری نگه دارم. ( در نوشتن این جملات عقب می افتم. از او می خواهم که جمله ی آخرش را تکرار کند. و او مثل یک معلم که به علت تکرار هر روزه ی حرف هایش آنها را حفظ می شود جمله ی گفته شده اش را بدون ثانیه ای مکث عینا تکرار می کند. یا شاید مثل یک سخنران که متن سخنرانی اش را برای اطمینان از حفظ کرده باشد. سخنرانی جوان با چهره ای آرام و جدی که لبخند نزدن هم گویا جزئی از سخنرانی اش است.)  ادامه مطلب ...

به کارهای خدماتی خیلی علاقه دارم


 

لطفا" با لبخند وارد شوید!


وقتی وارد مغازۀ کوچکش شدم خودش پشت کامپیوتر نشسته بود و کارگرش مشغول چیدن دو میز و چند صندلی­ بود. منظورم را که گفتم هیچ واکنشی در چهره­ اش ندیدم. چشم­ هایش با سکوت به من نگاه می­ کرد. چنان بی­ تفاوت به توضیحاتم گوش می­ داد که فقط منتظر بودم محترمانه عذرم را بخواهد.


برخلاف انتظار من  قبول کرد. فورا" کاغذهای یادداشت و خودکارم را درآوردم و رفتم پشت میزی که هنوز صندلی نداشت. به کارگرش گفت برایم صندلی بگذارد و خودش بخاری گازی را نزدیک میز کشید.

کارتون چیه؟

کارمون فعلا" کبابیه.

چطور شد به این کار مشغول شدین؟

از سال 90 به اصطلاح یه رستوران را اجاره کرده بودم تو بازار. شیش ماه هم هست که آمدم اینجا. اونجا خیلی ضرر کردم. اینجا جای کوچیک­ تر گرفتم. البته اونجا سه سالش خوب بود. دو سالش، دیگه بازار کساد شد و شروع به ضرر کردن کردم. چون تعداد کارگرمون زیاد بود.

چند تا کارگر داشتین؟

اونجا هفت تا مستقیم کار می­ کردن. ( ابهام را در نگاهم می­ بیند. خودش توضیح می ­دهد.) یعنی تمام وقت. چهار تا هم نیمه­ وقت.

در آن رستوران چند نوع غذا داشتین؟

14، 15 نوع غذا داشتیم.

اینجا چه غذاهایی دارین؟

بیشتر جوجه، کوبیده، چنجه.

 ( انگار حوصلۀ این سؤال و جواب­ها را نداشته باشد یک دفعه خودش شروع می­ کند به گفتن. ) من خودم ... بودم. بازنشسته شدم آمدم کار دیگه­ ای کردم که هم خودم بیکار نباشم هم چهار نفرم یه نونی ببرن. یه آشنایی جایی را داشت. همون رستوران پایین. با توجه به اینکه دوستام چندین ساله تو لواسان رستوران دارن و آشنایی به این کار داشتن، این کارو کردم. ولی نشد. آلوده هم شدم. چون بدهکار شدم مجبور شدم بمونم. والا سر موعدش تحویل می ­دادم.

رستوران را تحویل می­ دادین؟

آره دیگه. چون قدرت خرید مردم کم شده. بازارا هم خرابه.

پس رستوران­ های دیگه چه کار می­ کنن؟

اونا دو شیفتن. صبحانه، ناهار و شام می ­دن. شایدم ملک مال خودشون باشه. واسشون می ­صرفه.

اینجا را چقدر اجاره می­ دین؟

اجاره­ اش سنگینه. حدودا" 10 ملیون ماهی. پیش هم 70 ملیون دادم.

( خانمی وارد م ی­شود با کیسه ­ای گوشت در دستش. می ­پرسد :" چرخ گوشت دارین؟" به آرامی جواب می ­دهد:" الان دیگه جمع کردیم. مگه صبح زود بیایین." کبابی است ولی برای مردم  اگر صبح زود بیایند گوشت هم چرخ می­ کند.)

اجارۀ رستوران قبلی چقدر بود؟

260 ملیون داده بودم و 16 ملیون اجاره.

چند متر بود؟

حدودا" 200 متر.

چند سالتونه؟ چقدر درس خوندین؟

الان 57. لیسانس نظامی دارم.

حقوق بازنشستگی کافی نیست؟

چرا. بلاخره آدم ، بیکاری را من نم ی­تونستم تحمل کنم.

اهل کجا هستین؟

به دنیا آمدۀ تهرانم ولی اصلیت پدر و ماردم لرن.

بعد از بازنشستگی بلافاصله رفتین سراغ رستوران؟

اون 30 سالی که کار کردم کارش سنگین بود. استرس زیاد داشتم تو کار. می­ خواستم یه مدت استراحت کنم. ولی یه هفته هم نتونستم تحمل بیارم.

پس از اول می ­خواستین همین کارو بکنین؟

آره دیگه. کارهای خدماتی خیلی علاقه داشتم.

غذاهایی که اضافه می­ آد را چه کار می­ کنین؟

والا تقریبا" سعی می­ کنم برابر مصرف روزم غذا را تهیه کنم. بندرت پیش می­ آد که بمونه. ولی چون کبابیه فرداش می ­تونیم استفاده کنیم.

تو رستوران قبلی چطور؟

اونجا هم همین طور. چون مشخص بود چه تعداد غذا لازم داریم. یه موقع به تعطیلاتی می­ خوردیم چون بازار بود، همون شبونه می ­دادیم بچه­ ها درست می­ کردن می ­بردن پایین شهر پخش می­ کردن. غذای سالم بود. غذای روز مونده نبود. به خاطر تعطیلی اگه دو سه روز بود، همون شبونه پخش می ­کردیم.

( با اینکه جواب سؤال­ ها را می ­دهد ولی هنوز همان سکون و سکوت اولیه را در چهره دارد. انگار هیچ چیزی نمی­ تواند در او واکنشی ایجاد کند. آرام است ولی آرامش ندارد. نوعی گنگی در چشمان و بیشتر از آن در رفتارش دیده می­ شود.)

روی شیشۀ مغازه­ تان نوشته­ ای چسبانده ­اید که :" لطفا با لبخند وارد شوید." چرا؟

چون خودم معتقدم باید با مشتری خوب برخورد کرد. یه روز یه بنده خدایی این ورقه­ های تبلغاتی دستش بود آمد گفت:" بزنم روی شیشه؟" گفتم بزن.

پول گرفت؟

مبلغ ناچیزی.

یعنی فقط آمده بود که این ورقۀ تبلیغ را بفروشه؟

آره.

چقدر گرفت؟ کی بود؟

دو تومن. دو ماه پیش یه جوون دانشجو بود.

( فکر که می­ کنم یادم می ­آید که در کوچه این تبلیغ را روی ویترین مغازه­ های دیگر ندیده بودم. و اصلا" خواندن همین جمله روی شیشۀ ویترین این کبابی توجهم را جلب کرد.)

کی ازدواج کردین؟

سال 64.

چند تا بچه دارین؟ چند ساله هستن؟

دو تا دختر دارم. یکی­ شون 65 دنیا آمده. می­ شه چند؟ 31. یکی هم 25 سالشه.

چه کار می­ کنن؟

جفت­شون لیسانس گرفتن. یکی­ شون خانه ­داره الان. اون یکی هم لیسانس­ش و گرفته. برای فوق داره می­ خونه. رشتۀ مدیریت صنعتی.

چه موقعی احساس شادی دارین؟

الان دیگه ندارم.

قبلا" که احساس شادی داشتین؟ 

ادامه مطلب ...