پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

از چیزی نمی ترسد

همه چی رو پذیرفتم

 

وارد فروشگاه که می شوم اول فروشنده ی زنی را پشت پیشخوان می بینم. تا به نزدیکش برسم در قسمت انتهایی فروشگاه زن و مردی را می بینم که روی صندلی نشسته اند و با هم صحبت می کنند. شاید صاحب فروشگاه باشند. اعتنایی نمی کنم و بعد از سلام، کارم را به زن فروشنده توضیح می دهم. بلافاصله به زنی که روی صندلی نشسته اشاره می کند و او می آید. – " خانوم روزنامه نگارن و ..." به من نگاه می کند. متوجه نگاهش می شوم و خودم توضیح او را کامل می کنم. زن دوم که حالا معلوم می شود او هم فروشنده است قبل از اینکه جوابی بدهد به طرف فروشنده ی اول که در حین صحبت ما به سمت دیگر فروشگاه رفته می رود تا با او مشورت کند. من حرف های شان را نمی شنوم ولی لابد این به او می گوید" تو صحبت کن." و او هم جواب می دهد" نه، خودت حرف بزن."

فروشنده ی دوم به من نزدیک می شود. به او که نگاه می کنم جز بی تفاوتی، حس دیگری به من منتقل نمی کند. تا حرف نزند هیچ حدسی نمی توانم بزنم که جوابش مثبت است یا نه. به من که می رسد با همان بی تفاوتی می گوید:" حالا چی باید بگم؟"

***

به او می گویم: کار راحتی یه. من می پرسم شما جواب بدین. به طرف دو صندلی انتهای فروشگاه که حالا کسی روی آنها ننشسته می روم و از او هم خواهش می کنم که کنار من بنشیند. اول قبول نمی کند ولی به اصرار من می نشیند.

کارتون چیه؟

فروشنده.

چی می فروشین؟

لوازم آرایشی.

چند سالِ به این کار مشغولین؟

هشت سالی می شه.

چطور شد اومدین تو این کار؟

( سرش را تکان می دهد.) اتفاقی.

چطور اتفاقی؟

از طریق یکی از دوستام. یعنی قرار نبود من فروشندگی کنم. یه چند روزی پیشش بودم. دیگه همین جوری وارد این شغل شدم.

یعنی دوست تون هم لوازم آریشی می فروشد؟

نه، پوشاک بود.

پس چطور اومدین فروشندگی لوازم آرایشی؟

( می خندد. ) دیگه یه هویی پیش اومد.

قبل از این چه کار می کردین؟

تو سالن زیبایی کار می کردم.

چه کاری؟

قسمت رنگ و مش بودم.

چند وقت؟

سه ماه.

چی شد بیرون اومدین؟

زیادی دوست داشتم همه چی رو تجربه کنم. یه شغل خستم می کرد.

سه ماه برا تجربه کافی بود؟

( با لبخند) شاید.

اینجا چند وقتِ مشغولین؟

یه ماه.

اینجا فکر می کنین چقدر بمونین؟

نمی دونم ...

این جوری فکر نمی کنین وقت تون تلف می شه و تو هیچ کاری تجربه پیدا نمی کنین؟

دیگه حالا ... شاید دیگه این بار نخوام از این شغل به اون شغل برم. شاید اون موقع کم سن تر بودم. تجربم کمتر بود.

قبل از سالن زیبایی جای دیگه هم کار کرده بودین؟

نه، اولین جا سالن زیبایی بود.

چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟

30. دیپلم ردی. ( خودش خنده اش می گیرد.) راست شو گفتم!

چه رشته ای؟

انسانی.

دیگه ادامه ندادین؟

نه.

چرا؟

دوس نداشتم.

رشته تونو دوس نداشتین یا کلا درس خوندنُ؟

کلا دوس نداشتم.

برخورد خانواده چی بود؟

اونا در اختیار خودم گذاشته بودن. بیشتر تأکید داشتن ولی اجبار نکردن چون هیچ چی به اجبار نمی شه.

دوس داشتین کار دیگه ای می کردین؟

بله.

چه کار؟

دوس داشتم درس مو علاقه داشتم ادامه می دادم و تو همون رشته ی خودم موفق می شدم.

چرا دنبال رشته ای که دوس داشته باشین نرفتین؟

دوس نداشتم. ولی الان دوس دارم که درسُ  ادامه می دادم اگه فکر الانُ، اون موقع داشتم.

( از اول مصاحبه تا حالا نوعی خونسردی و بی تفاوتی در چهره و رفتارش می بینم. از طرفی به چشم من آن قدر جوان آمده که با شنیدن این جواب نگاهی به او می کنم و می گویم: اصلا به تون نمیاد 30 سالِ باشین؟ می پرسد:" چند سالِ به نظر میام؟" قبل از من همکارش که مدتی است آمده و کنار ما روی یک صندلی نشسته و به ما گوش می دهد می گوید:" مثلا 27، 28 سالِ." می گویم : یا حتی 24، 25 سالِ. خنده اش می گیرد. تشکر می کند و یک دفعه می گوید: " ازدواج هم کردم! " از تعجب نزدیک است شاخ دربیاورم. چنان او را جوان بی قید و بی خیالی تصور کرده بودم که سؤال" کی ازدواج کردین؟" را اصلا نیاز ندیده بودم بپرسم.)

از شدت تعجب، ناخودآگاه کلنجار ذهنی ام به زبانم می آید و می گویم: این قدر 30 سال به تون نمیاد که خیلی با اطمینان از سؤال ازدواج گذشتم! کی ازدواج کردین؟

سال 84. ده سال پیش. نه، می شه 14 سال پیش.

بچه دارین؟

نه، به سرانجام نرسید.

می خواستین و نشد؟

فوت شد بر اثر تصادف. ( فضا برایم سنگین می شود از اینکه با این سؤال و جواب ها او را یاد خاطرات تلخ زندگیش می اندازم. پس شاید بی تفاوتی، بی قیدی یا خونسردی ای که در او می بینم به دلیل این اتفاق باشد.)

چند سالِ بود؟

متولد 58 بود. دیگه فکر کنم اون موقع 28، 29 سالش می شد. این جورا بود. ( رو به همکارش می کند و می پرسد:" درسته، نه؟ تو حساب کن. می شه 28، 29 سال دیگه.) کار آرایشگری را به خاطر همین ول کردم چون اون موقع اون کارو می کردم. بعدش دیگه حوصله شو نداشتم. قبلش دوس داشتم اون کارو. ( او حرف می زند من هم می نویسم ولی در ذهنم گیج شده ام. بچه ی 28، 29 سالِ با مادر 30 سالِ!؟ هر چقدر او مثل قبل بی تفاوت و خونسرد حرف می زند گیجی ذهنم در منِ مادر، با حسِ غمِ از دست دادن بچه چنان به شدت به هم می پیچد که انگار منطق زمان را از دست می دهم. احساس می کنم دارم در یک حالت بی وزنی، معلق در فضا، مصاحبه می کنم. نگاه به چهره ی ساکن او که جز بی حالی و بی تفاوتی هیچ حسی منعکس نمی کند هم باعث روشنی ذهنم نمی شود. ذهن گیجم با دیدن چهره ی ساکن او فقط می پرسد)

راحت تونستین غمُ از خودتون دور کنین؟

نه. هنوزم فراموش نکردم.

چند سال پیش بود؟

86 فوت شد.

چطوری؟

گفتم که تصادف کرد. ( همچنان شدیدا گیجم و معلق در فضا ...)

با چی؟

با موتور بود.

بچه تون با موتور چه کار داشت؟

بچم نبود! گفتم که ده سال پیش قرار بود. فوت شد. کسی که انتخاب کرده بودم فوت شد. ( تازه احساس می کنم که پایم به زمین می رسد و انگار دوباره روی صندلی می نشینم ... تا به حال در این گفت و گوهای " پشت چهره ها " چنین لحظات بی وزنی را تجربه نکرده بودم که زمان و مکان را فراموش کنم و با ذهنی قاطی شده مصاحبه را پیش ببرم!!)  ادامه مطلب ...