پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گپ و گفت در پیاده­ رو

با من حرف می‌زنی؟




وقتی از کنارش رد شدم حیران به جایی خیره شده بود. به نظر پیرزنی هفتاد‏‏‏ ، هشتاد ساله می‌آمد با موهایی کاملاً سفید، روسریش را مثل زنان روستایی بسته بود. برگشتم و در پیاده‌رو کنارش نشستم.

با خودش حرف می‌زد و دنبال چیزی داخل کیسه‌های نایلونی خاک‌گرفته‌اش می‌گشت. خوب که گوش دادم شنیدم که می‌گوید: “همین جاها گذاشته‌ بودم. کجا انداختمش. پولم کو؟ حالا چکار کنم”. چند بار داخل نایلون‌ها را نگاه کرد. اولی را که می‌دید تا به دومی نگاه کند به فکر فرو می‌رفت. باز نتیجه‌ نمی‌گرفت. دست تو کیسه بعدی می‌کرد.

 

***

مادر با من حرف نمی‌زنی؟

از چی؟

از زندگیت.

زندگیم همینه که می‌بینی. کنار خیابون نشستم دیگه.

عروسی کردی ؟

نه، پاشو برو. حوصله ندارم. نمی‌دونم پولمو کجا انداختم.

چقدر بود ؟

دو تومن.

خب من یک کمی جاش بهت می‌دم. (یک اسکناس از کیفم بیرون می‌آورم و به او می‌دهم. نگاهی به پشت و روی اسکناس می‌کند و می‌گوید : یکی دیگه بده که عکس آقا را داشته باشه. کیفم را نگاه می‌کنم و یک اسکناس دیگر درمی‌آورم و با قبلی عوض می‌کنم)‌.

با عجله می‌گوید: نه، اونم بده. انشاءالله خوشبخت بشی. مشکل نداشته باشی. خیلی دعات می‌کنم. از زرنگیش خنده‌ام می‌گیرد.

 مادر وضع مالی من آن‌قدرها جالب نیست.

دعاکنان می‌گوید: انشاءالله خوب می‌شه.

چند سال داری؟

1309 دنیا اومدم.

کجا؟

کرمان. 

ادامه مطلب ...