پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

 

شگفت انگیز است این سازه ی آبی شوشتر!


فروردین ماه سال 1395 به شهر شوشتر رفتیم در استان خوزستان.

روزی که رفتیم تا سازه ی آبی شوشتر را ببینیم من هیچ تصوری از این سازه در ذهنم نداشتم. ولی وقتی بلیت گرفتیم و وارد شدیم حتی با همون نگاه اول شکوه و عظمتِ بناها، آب خروشان و شاداب، آبشارهای جورواجور در چپ و راست وتپه های دور و ور در چشم و روح مان نشست. زیبایی چیزی که می دیدم برای من باور کردنی نبود. افسون شده گاهی در یک نقطه میخکوبِ تماشای حاصلِ دست عجاب انگیز گذشتگان بودم و بعد به خودم فشار میاوردم که حرکت کنم تا از نزدیک تر همه جای این سازه های آبی را ببینم. سازه هایی که انرژی زیادی در خود انباشته داشتن. انرژی ای که به سادگی و راحتی به جسم و جان بیننده ی علاقه مند وارد می شد. و من، غرق در لذت تماشای این شگفتی به هوش و ذکاوتِ سازندگانش آفرین ها گفتم. و چه حسِ خوبی بود. حسی غرورآمیز که بعد از گذر زمانی طولانیِ طولانی از دیدن بناهای ساخت دست پیشنیان کشورت این چنین لذت ببری.

آفتاب که غروب کرد و نورافکن ها روشن شد تو گویی سازه های جدیدی می دیدی که تا اون ساعت ندیده بودی! نورافکن های رنگارنگ که خیلی مهندسی شده در بالا و پایین و گوشه و کنار سازه نصب شده بودن گونه ی دیگری از  زیبایی این  سازه ی دلفریب را پیش چشم مان گذاشت. به هیچ وجه دلم نمی خواست از اون فضای رؤیاگون جدا بشم. در اون سفر یک هفته ای یادم نیست چند بار ( روز وشب ) به دیدن سازه رفتیم. ولی هر بار به سختی خودم رو راضی می کردم که از اون سازه ی باشکوه دل بکنم.

در مورد این سازه ی آبی نوشته شده: " سیستم آبی تاریخی شوشتر که به نام سازه های آبی تاریخی شوشتر نیز نامیده می شود مجموعه ای به هم پیوسته از 13 اثر تاریخی شامل پل ها، بندها، آسیاب ها، آبشارها، کانال های دست کند و تونل های عظیم هدایت آب است. این 13 اثر به صورت یک سیستم واحد هیدرولیکی در ارتباط با یکدیگر کار می کنند و در دوران هخامنشیان تا ساسانیان جهت بهره گیری بیشتر از آب ساخته شده اند. در سفرنامه ی مادام ژان دیولافوآ، باستان شناس نامدار فرانسوی از این محوطه به عنوان بزرگ ترین مجموعه ی صنعتی پیش از انقلاب صنعتی یاد شده است. این 13 اثر تاریخی که در فاصله ی کمی از یکدیگر در محدوده ی شهر شوشتر واقع شده اند با احراز معیارهای 1، 2 و 5 به عنوان سیستم آبی تاریخی شوشتر به صورت یکجا به عنوان دهمین اثر ایران در فهرست میراث جهانی یونسکو با شماره ی 1315 به ثبت رسیده اند."  

یک روزِ این سفر را هم به دیدن معبد " چغازنبیل " ( در 35 کیلومتری جنوب شرقی شهر شوش و در 45 کیلومتری شهر شوشتر ) رفتیم. بنایی خشتی یا آجر گِلی و سخت زیبا در پنج طبقه. طبقاتی که به شکل هرم بالا می روند. با علاقه دورِ چغا زنبیل راه می رفتیم و با شنیدن توضیحات مفصل و با جزئیاتِ راهنما،  تصویر مراسم برگزار شده در معبد در ذهن مان جان می گرفت.         

ما ساعت دو یا سه بعد از ظهر به چغازنبیل رسیده بودیم. در اون موقع روز به علت گرمای هوا غیر از ما بازدید کننده ی دیگه ای نبود. به همین خاطر بود که راهنما با دلِ راحت و فراغِ بال تمام اطلاعاتی را که از تاریخچه ی چغازنبیل می دانست برای ما تعریف می کرد. و ما هم ذوق زده از دیدنِ احوالِ خوب راهنما، با سؤال پشتِ سؤال اطلاعات بیشتری می خواستیم. حین گردش دورِ معبد به اتاقی رسیدیم که مانند بقیه ی قسمت های چغازنبیل با نصب میله های فلزی و نواری پلاستیکی راه ورود به آن را سد کرده بودن. راهنما با اشاره به اتاق توضیح می داد که اون اتاق در یکی از مراسم مهمی که در معبد برگزار می شده محل نگهداری مجسمه های سنگی ای بوده که خاص آن مراسم از محل دیگه ای به چغازنبیل آورده می شده. به اینجا که رسید ناگهان با شور و هیجان زیادی گفت:" برای محافظت از این مجسمه ها و دزدیده نشدن آنها برای ورودی این اتاق یک کلون سنگی خاصی ساختن. کلون، دو دیواره ی سنگی دارد که شاید به اندازه ی حدود ده سانتی متر عرض و به بلندی نیم متر که جلوی دیوار ورودی اتاق قرار گرفته. دو سوراخ روبروی هم در این دو دیواره ایجاد شده که با قرار دادن میله ای فلزی مابین آنها، در ورودی فقل می شود." بعد با برق خاصی در چشمانش اضافه کرد:" حتی روی یکی از این دیواره های سنگی نوشته ای حک شده که به اصطلاحِ امروزی برند ساخت چغازنبیل است." و وقتی کنجکاوی های از روی شور و شوق ما را دید گفت:" نباید هیچ کس را داخل ببرم. ولی چون شما خیلی علاقه مندین و امروز هم جز شما کس دیگه ای نیست اشکال نداره. بریم تو تا از نزدیک کلون و نوشته ی روی سنگ کلون را ببینین. " و رفتیم و کلون و نوشته را دیدیم. واقعا اعجاب انگیز بود ... چقدر ایرانیانِ گذشته مبتکر و خوش فکر و خلاق بودن.  

در مورد چغازنبیل نوشته شده:" محوطه ی چغازنبیل در واقع قسمتی از یک شهر به جای مانده از دوره ی ایلامی است که 100 هکتار وسعت داشته. زیگورات چغازنبیل یا معبد چغازنبیل بنایی مطبق، شگفت انگیز، شاخص و مهم ترین بنای باقی مانده از این شهر باستانی است. این شهر در نیمه ی دوم هزاره ی دوم پیش از میلاد به دستور یکی از قدرتمندترین پادشاهان ایلامی " اونتاش ناپیریشا " ساخته شد. به همین دلیل می گویند نام اصلی این بنا بر اساس کتیبه ها و آجرنوشته های به دست آمده از این محوطه به زبان ایلامی " ال اونتاش " یعنی شهر یا قلعه ی اونتاش و به زبان اکدی " دور اونتاش " بوده.

چغازنبیل واژه ای لری است و به این علت برای این بنا انتخاب شده  چون زمانی که چغازنبیل کشف شد پیش از کاوش های علمی و باستان شناسی، این محوطه یک تپه ی بزرگ و شبیه یک سبد برگشته بود. به همین دلیل به نام محلی چغازنبیل معروف شد. چون مردم محلی به تپه هایی که شکل غیر طبیعی داشتند چغا می گفتند. و زنبیل هم که به معنی سبد است.

با توجه به اهمیت و ارزشمندی چغازنبیل، این بنا در دی ماه سال 1348 یک اثر ملی شناخته شد و در سال 1979 میلادی به عنوان نخستین میراث جهانی ایران در فهرست میراث یونسکو به ثبت رسید. "

قبل از رسیدن به محوطه ی چغازنبیل در کنار درختانی که  سایه های شان در اون آفتاب عالم تاب نعمتی بود چشم مون به  اتاق هایی حصیری ( دو یا سه تا ) افتاد که در یک ردیف پشت سر هم انگار ایستاده بودن. دیوارها و سقف همه بافته شده از برگ های درخت خرما! در نهایت سادگی اما با زیبایی ای باور نکردنی. سقف و قسمت بالای دیوارها بافتی به هم فشرده و بدون منفذ داشت. لابد برای اینکه آب باران به داخلش نفوذ نکنه. قسمت پایین دیوارها تا به زمین برسه بافتی مشبک داشت که هوا بتونه داخل بشه. در دو طرفِ درِ ورودی و در چهار گوشه ی این اتاق های کلبه مانند ستون های استوانه ای بلند، بلندتر از سقف ، مثل نگهبان ایستاده بودن. در داخل این کلبه ها باز همون ستون های استوانه ای را می دیدی که اینجا به شکل قوسی یا نیم دایره به زیر سقف چسبیده بودن. انگار که پایه هایی باشن برای نگهداری و استقامت سقف. و البته جنس همه ی این به اصطلاح مصالح از رشته برگ های بافته شده ی درخت نخل بود! شاید براتون سؤال بشه که این جزئیات چطور یادم مونده. خیلی ساده. رفتم سراغ عکس هایی که همسرم در اون سفر از این کلبه های حصیری گرفته بود. پرسیدیم چرا کلبه ها اینجا ساخته شده؟ گفتن:" برای استراحت زایرینی که برای زیارت به معبد میامدن."

آخرین خاطره ای که از چغازنبیل دارم باز مربوط می شه به موهای سفیدِ من! وقتی رسیدیم من و پسرم مشغول پرسه زنی شدیم تا همسرم بلیت بخره و بریم داخل. شنیدم همسرم صدام می زنه. جلو که رفتم همسرم گفت:" بیا یه کم فارسی حرف بزن تا مطمئن بشن توریست خارجی نیستی ...!" توضیح اینکه اون زمان برای بازدید بناهای تاریخی و باستانی قیمت بلیت توریست خارجی سه برابر بلیت توریست ایرانی بود.

برای دیدن تالاب شادگان از قبل با آقایی که قایق موتوری داشت و اهل شادگان بود صحبت کرده بودیم. به خانه اش که رسیدیم ما را به زور به اتاق بزرگی برد تا آب و شربتی را که در سینی برامون آورده بود نوش جان کنیم و خودش قایق را آماده کند. هر چه اصرار کردیم که مزاحم نمی شیم و در فضای حیاط شون که اون هم وسیع بود قدم می زنیم و اطراف را نگاه می کنیم قبول نکرد. خونگرمی و صمیمیت جنوبی ها را دستِ کم گرفته بودیم. من با اینکه در آبادان دنیا آمده ام و 15 سال هم در اون شهر دوست داشتنی زندگی شیرینی داشتم ولی به دلیل شغل پدرم که از مدیران شرکت نفت آبادان بود هیچ وقت در اون 15 سال با مردمی که بومی آبادان بودن برخورد نداشتم.

قایق آماده شد و رفتیم. تالاب زیبا بود. بوته های نیِ روییده در آب، بلند و کوتاه و در هم تنیده ، منظره ی دلنشینی به تالاب داده بود. با قایق روی آب چرخیدن لذت بخش است. بخصوص که قایقران برای تفریحِ بیشترِ مسافرانش روی آب به اصطلاح ویراژ بده و با مانورهایی از وسط نی زارها قایقرانی کنه. قایق همین طور که حرکت می کرد قطره های آب بود که به سر و صورت و لباس هامون پاشیده می شد. هم خنک می شدیم در اون هوای گرم و هم باعث خنده ی شدیدِ من و پسرم می شد که فقط به هم نگاه می کردیم و می خندیدیم. وقتی گردش روی آب تمام شد قایقران ما را پیاده کرد تا هر قدر می خواهیم دور و برِ تالاب بگردیم. تازه اون موقع بود که دیدیم چقدر اطرافِ تالاب سوت و کوره. فقط چند تایی سکوهای سیمانی با سقف ( آلاچیق مانند ) در کنار تالاب ساخته بودن. فقط همین. چیز دیگه ای نداشت. تمیز هم نبود. ما که با خودمون چای و تنقلاتی برده بودیم که مثلا کنار تالاب بشینیم و صفا کنیم چنان توی ذوق مون خورد که تصمیم گرفتیم بلافاصله برگردیم.  

 

اما لطفِ زندگی به نظر من در اینه که خوب و بد را در کنارِ هم داره. ما، هم در رفتن به تالاب و هم در برگشتن باید از حیاط خونه های اهالی می گذشتیم. راه دیگه ای نبود. در برگشت زمانی به حیاط رسیدیم که گاو میش های صاحب خونه از بیرون اومده بودن و داشتن از حیاط رد می شدن که لابد به محل استراحت و خورد و خوراکشان برسن. ما با دلِ گرفته از انتظاری که برآورده نشده بود داشتیم برمی گشتیم که به جاده برسیم و ماشین بگیریم تا ما را به شوشتر برگردونه. اما همین که چشم مون به گاومیش ها افتاد بی اختیار ایستادیم. محوِ تماشای گاومیش ها. نمی دونم تا حالا از نزدیک گاومیش دیدین یا نه.   طبعا شاخه ای از خانواده ی گاو است. ولی با جثه ای بزرگ تر و بسیار با عظمت. چنان با متانت و آرام و با طمأنینه و صلابت راه می رفتن انگار به زمین فخر می فروختن که رویش قدم می زدن! دیدن سه غریبه در نزدیکی شون هیچ ردی در راه رفتن باشکوه شون نگذاشت. نه انگار که ما اونجا ایستاده بودیم خیره و مجذوب شده. حالِ خوب به ما برگشت. دل گرفتگی یادمون رفت.

اون سال قبل از سفر تصادفا یکی از دوستان خواهرم را که اهل شوشتر است دیدیم و او اطلاعات خوبی هم در مورد جاهای دیدنی و هم خوردنی های محلی و خوشمزه ی شوشتر به ما داد. از خوراکی ها اول از همه گفت:" حتما شیربرنج شوشتر رو که با شیر گاومیش می پزن بخورین. مربای زردشون که همون مربای هویجه ولی پختش خیلی فرق می کنه رو هم حتما بخورین."   دوستِ خواهرم، هم در مورد شیربرنج و هم مربای زرد شوشترکاملا حق داشت. شیربرنجِ شوشتر برای ما هم یک غذای کامل بود و هم یک دسر لذیذ عالی. اینجا باید اضافه کنم که من چون اصلا شیربرنج دوست ندارم اگر دوست خواهرم را قبل از سفر به شوشتر ندیده بودم از چشیدن این شیربرنج خاص با شیر گاومیش محروم می شدم! مربای زرد ( یا همون مربای هویج ) هم با صبحانه فوق العاده بود. بستنی های محلی شوشتر که همه با شیر گاومیش درست می شد هم داستان دیگه ای داشت. چون صاحب هر بستنی فروشی با روش خاص خودش بستنی درست می کرد. 

اگر زمانی به شوشتر رفتین حتما سری هم به رستوران مستوفی بزنین. هم از خوردن غذاهای محلی با پخت عالی لذت ببرین و هم از دیدن پل شادِروان در شمال رستوران و فضای طبیعتی جلوی پل. مناظری که در روشنایی روز و غروب خورشید زیر نور نورافکن های نصب شده به چشم مسافران جذابیت های گونه گون پیدا می کنن.

روزِ دوم سفر، سر میز صبحانه با دو مسافر خارجی آشنا شدیم. می گفتن در قطاری که با آن به شوشتر می رفتیم هم همسفر بودیم ( که ما شاید هم فقط من متوجه نشده بودم ). پرسیدیم از کدوم کشور اومدن. معلوم شد از کشور آلمان. پدر و پسر بودن. غیر از شوشتر به شیراز و اصفهان هم سفر کرده بودن. در پرانتز بگم که پدر خوشبختانه به زبان انگلیسی صحبت می کرد و الا ما کجا آلمانی بلد بودیم که با هم حرف بزنیم. پرسیدیم کدوم شهر ایران را بیشتر دوست دارن. پدر گفت:" من عاشق شوشتر هستم و این بار سومه که میام اینجا." برامون جالب شد. پدر وقتی هیجان ما را دید با خوشحالی اضافه کرد:" این سفر، هدیه ی منه به پسرم برای تولدش."

از همسفر بودن در قطار نوشتم یادم افتاد که وقتی صبح در قطار از خواب بیدار شدیم و از پنجره بیرون را نگاه کردیم با دیدن تپه های سرسبز و زمینی که از شدت پوشش سبزش هیچ خاکش هویدا نبود حسابی سر حال شدیم. تو گویی بعد از طی مسافتی عرق ریزان، سر و صورت خودت رو با آب خنک یک چشمه صفا داده باشی!

وقتی تصمیم گرفتیم به شوشتر سفر کنیم اصلا فکر نمی کردیم با برنامه های مفصلی که چیده بودیم برسیم چند ساعتی هم به آبادان، شهرِ عزیز دوست داشتنی من بریم. ولی ناگهان و با کمال خوشبختی متوجه شدیم که فرصت داریم. وقتی به آبادان رسیدیم اول می خواستیم به دیدن منزلی که من 15 سال در اون زندگی کرده بودم بریم. منزل ما در آبادان به دبیرستانی که من سه سال ( کلاس های هفتم و هشتم و نهم؛ یعنی سیکل اول دبیرستان ) دانش آموزش بودم خیلی نزدیک بود. پیاده شاید یک ربع یا 20 دقیقه راه بود. وقتی به منطقه ی " بریم " ( یکی از مناطقی که خونه های سازمانی شرکت نفت در آن ساخته شده بود و ما هم در یکی از همون خونه ها زندگی می کردیم )  نزدیک شدیم از دور دیدم که جلوی دبیرستان سابقم تعدادی ماشین ایستاده. به همسرم گفتم بیا تا دبیرستان بازه اول بریم اونجا. ما قبل از ورود به منطقه ی بریم از ماشین پیاده شده بودیم. قدم هامون رو تندتر کردیم. اما به محض اینکه به در بزرگ ورودی دبیرستان رسیدیم دیدیم آخرین ماشین هم رفت و در بسته شد! آه از نهادم براومد. چون ما فقط همون روز و همون چند ساعت را فرصت داشتیم. زنگ زدم. بعد از یکی دو بار خانمی از پشت آیفون جواب داد و گفت که تعطیل شده. با هیجان توضیح دادم که از شاگردان خیلی قدیم دبیرستان هستم و بعد از سال ها تونستم بیام آبادان که دبیرستان را ببینم. گفت او همسر سرایدار است و خود سرایدار هم بیرون رفته و او نمی تونه در را برای من باز کنه. هیچ جوره نمی تونستم کوتاه بیام. دوباره زنگ زدم و این دفعه خواهش کردم تلفنی به همسرش بگه که یکی از شاگردانی که 48 سال پیش در اینجا درس می خونده اومده و می خواد فقط ساختمون دبیرستان را ببینه .... سرایدار تلفنی موافقت کرد.

وقتی در باز شد و من وارد حیاط ورودی دبیرستان شدم از خوشی سر از پا نمی شناختم. همون طور که با حالتی بین گریه و خنده به کلاس ها و راهرو ورودی به کلاس ها نگاه می کردم اول از همه بی اختیار به یکی از دوستان آبادانی که هنوز بعد از سال ها با هم ارتباط داریم زنگ زدم و گفتم اگه حدس زدی من کجا ایستادم؟

قبل از اینکه داخل دبیرستان برم تابلوی سردرِ ورودی را خونده بودم: " دبیرستان دخترانه ی رویا " ثبت شده در سازمان میراث فرهنگی استان خوزستان. از خوندن این کلمات هم کلی ذوق کرده بودم. همسر سرایدار که از اول تا آخر همراه من بود با مهربانی توضیح می داد. گفت:" از سالی که دبیرستان در سازمان میراث فرهنگی ثبت شد هیچ کس اجازه ی تخریب یا حتی جا به جایی هیچ قسمتی از دبیرستان را نداره و فقط می تونن اگر اتاق یا سالنی نیاز بشه به ساختمان فعلی اضافه کنن. و این ساختمان همیشه فقط باید به عنوان دبیرستان استفاده بشه." اطلاعاتی که شنیدنش برام خیلی خیلی خوشایند بود. با همسر سرایدار در دبیرستان چرخیدیم و به همه جا سر زدیم. همه ی کلاس ها، راهروها، سالنی که کلاس آشپزی بود و زمین ورزش. فضای سبز دبیرستان خیلی سرحال و سرسبز بود. همسر سرایدار که از شور و شوق من به وجد آمده بود تعریف کرد:" نمی دونم این دبیرستان چی داره. شما حالا از تهران اومدی اینجا ولی شاگردای دیگه ای هم هستن که از امریکا و کانادا  هنوز میان دیدن اینجا."  

با تشکرِ زیاد از همسر سرایدار خداحافظی کردیم و رفتیم منزلی را ببینیم که من از سال 1347 به بعد دیگه ندیده بودم. دوست داشتم از فضای بیرون خونه چند عکس یادگاری بگیرم. فکر کنم اینجا لازمه یه خورده از خونه های سازمانی شرکت نفت در منطقه ی بریم بنویسم. خونه ها به اصطلاح امروزی مثل ویلا بودن. فاصله ی بین ساختمان تا خیابان اصلی ای که محل رفت و آمد ماشین ها بود با دو باغچه ی بزرگ پر شده بود. بین دو باغچه راهی آسفالته تا پارکینگ ساختمان کشیده بودن. پشت ساختمان هم فضای نسبتا خوبی داشت که یکی از برادرانم که علاقه به کشاورزی داشت در آنجا صیفی جات می کاشت.

مثلِ سال هایی که ما در اون خونه زندگی می کردیم درِ ورود به فضای باغچه ها باز بود. وارد شدیم و از راه آسفالته به خونه رسیدیم و من زنگ زدم. چون می خواستم از صاحبخانه برای عکس یادگاری گرفتن در همین قسمت های بیرونی اجازه بگیرم. دل توی دلم نبود. اگر قبول نمی کردن دیگه اینجا دبیرستان نبود که بتونم پافشاری کنم. دختر شش هفت ساله ای در را باز کرد. وقتی سؤالم را شنید رفت داخل و کسی را صدا زد. این دفعه برادر بزرگش که فکر کنم بیست و چند ساله بود آمد. گفتم من تا 15 سالگی با خانوادم اینجا زندگی می کردم. حالا اگه اجازه بدین می خوام چند تا عکس یادگاری بگیرم. با تعجب نگاهم می کرد. خب، حق داشت. تو خونه نشستی یه هو یه خانوم شصت و چند ساله با همسر و پسرش بیاد و اجازه بخواد که از بیرون خونه ای که توش زندگی می کنی عکس یادگاری بگیره! اما بعد از چند لحظه خیلی ساده و کمی هم با بی تفاوتی گفت:" بگیرین. " منم دلی از عزا دراُوردم. سرِ فرصت با همسر و پسرم دور و برِ خونه چرخیدیم و عکس گرفتیم. اون قدر ذوق کرده بودم که به کل یادم رفت با پسرم هم تو اون فضای نوستالژیک دوست داشتنی عکس یادگاری دو نفری بگیریم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.