پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

با چمدان در پیاده رو ...


در یک سفر دیگری که هنوز در دورانی بود که در دقیقه ی نود تصمیم می گرفتیم که سفر بریم خب، نه بلیط اتوبوسی داشتیم نه اتاقی که برای شب خوابیدن از تهران فکری براش کرده باشیم. دقیق یادم نیست پویا چند ساله بود. شاید هشت نه ساله. وقتی به شهر انتخاب شده مان رسیدیم که اگر اشتباه نکنم رشت یا یکی دیگر از شهرهای شمالی بود آفتاب غروب کرده بود و تقریبا تاریک شده بود. سه نفری با وسایل مان دو سه جا رفتیم که اتاق خالی نداشتند. همسرم گفت:" این طوری با وسایل خیلی طول می کشه تا جایی مناسب پیدا کنیم. تو با پویا و وسایل همین جا توی پیاده رو بمونین تا من بتونم سریع تر چند جا را برم. "

همین کار را کردیم. من و پویا در روشنایی چراغ های خیابان مشغول تماشای دور و برمان شدیم. درست یادم نمانده ولی فکر کنم بعد از حدود یک ساعت همسرم برگشت و گفت جایی پیدا کرده. با وسایل رفتیم به اتاقی که همسرم گرفته بود. نکته ی جالبش که از آن سال در خاطرم مانده این بود که به محض ورود احساس کردم در مهمانخانه ای عادی­ نیستیم. چرا که یکی از دیوارهای اتاق که به نسبت بزرگ هم بود کاملا نیم دایره بود با دو یا سه پنجره در وسط قوس دیوار که چون رو به شاخه های درختان خیابان بود منظره ی دلپذیری به آن داده بود. البته دلپذیر برای من که همیشه عاشق این بودم و هستم که از پنجره های خانه ام در هر کجا که باشم شاخه های درختان را ببینم که با وزش باد به این سو و آن سو بروند یا در زمستان برف، شاخه های خشک شان را زیبا کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.