پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

 

روستای زیبای " جواهر ده " که دیگر نبود ..... 

     

ما دو بار به روستای " جواهر ده "، در استان مازندران و در نزدیکی شهر ساری ، سفر کردیم. تاریخِ سفرِ اول را یادم نیست. فقط با اطمینان می تونم بگم که قبل از سال 1388 بوده. و در سال هایی که ما بدون هیچ برنامه ریزی قبلی وسایل جمع می کردیم و راه می افتادیم. سفر دوم در تعطیلات نوروز سال 1391 بود.

 در مورد سفر اول به جواهر ده این را هم یادمه که مدتی قبل از سفر، روزی که با چند دوست نشسته بودیم و در مورد سفر حرف می زدیم یکی از دوستان از زیبایی جواهر ده تعریف کرد. پرسیدیم کجاست؟ دوست مون گفت:" نزدیکِ ساریِ. اگه برین ساری ایستگاه مینی بوس برای جواهر ده داره. " این تعریف در ذهن مون بود تا اینکه سفری به ساری برامون پیش اومد. یادمه که ساعت یک دو بعد از ظهر بود که به ایستگاه مینی بوس جواهر ده رسیدیم. یادم نیست کدوم روزِ هفته بود ولی ایستگاه غلغله بود. صفی هم در کار نبود که وقتی مینی بوس خالی میومد مردم راحت سوار بشن. انگار عده ی زیادی یک جا کپه شده باشن. مینی بوس چهارم یا پنجمی که اومد به هر زحمتی بود خودمون رو با وسایل مون بردیم بالا! واقعا کم مونده بود یکی از ساک هامون در بین جمعیتِ منتظر جا بمونه.

 از مینی بوس که پیاده شدیم کنار جاده ای بودیم که به بازار روستا می رفت. مغازه های کوچیکِ جمع و جور. صمیمی و با صفا. هنوز خونه های روستا را ندیده بودیم ولی دیدن همون مغازه های کوچیک و ساده چنان حس بی آلایشی به من داد که فهمیدم عاشقِ جواهر ده می شم. به سختی به روستا رسیده بودیم. حالا نمی دونستیم اتاق برای خوابِ شب از کجا پیدا کنیم. باز یادم نیست که کنار جاده روی سنگی نشستیم یا روی زمین خاکی. ولی نشستیم. نمی دونم منتظر چی. حس خوشی داشتیم. حالا شاید فقط حسِ من بود. نمی دونم. اما همون طور که ما بازارِ روستا را نگاه می کردیم پشتِ سر هم ماشین های پر از مسافر از جلوی ما رد می شدن. دوری در بازارِ روستا می زدن و برمی گشتن تا به راه شون ادامه بدن.

بعد از مدتی با وسایل مون به بازار رفتیم تا چرخی بزنیم. مغازه ها را که رد می کردیم یک قصابی دیدیم. مرد مسنی پشت پیشخون نشسته بود. به همسرم گفتم چطوره از صاحب قصابی بپرسی تو روستا کدوم خانواده ممکنه اتاقی برای دو سه شب به ما کرایه  بده. همسرم رفت و بعد از چند دقیق برگشت و گفت که صاحب قصابی گفته بیایین خونه ی خودم بمونین. ظاهرا خیلی خوشش اومده بود که یک خانواده از تهران اومدن و می خوان چند شب تو روستای اونا بمونن. ما را از راه های خاکی روستا به خونه اش برد. ساختمونی دو اتاقه در چپ و راستِ راهرویی نه چندان دراز که در فضای انتهایی اون آشپزخونه ی کوچیکی دیده می شد. اتاق سمت چپ را که وسایل خواب هم داشت به ما داد و گفت از وسایل آشپزخونه هر چی خواستیم استفاده کنیم. دیگه چی می خواستیم ...   

زمینِ جلوی اتاق ها حالتِ حیاط نداشت. سبزِ سبز بود. انگار دو اتاق را کنار باغچه ای ساخته باشن. یادم نیست چیزی در باغچه کاشته بودن یا که همه علف بود. دو سه سنگ بزرگ در باغچه گذاشته بودن که اون ها را هم خزه، سرسبز کرده بود. البته غیر از سطح سنگ که رویش می نشستن. شب ها بعد از غروب آفتاب همسرم با صاحب خونه روی سنگ ها می نشستن و با هم حرف می زدن. از اینجا بود که فهمیدیم صاحب خونه ی ما در اصل در ساری زندگی می کنه و روستا ییلاق شونه. گفته بوده خانواده اش رفتن ساری و او هم قرار بوده بره که وقتی همسرم از او سراغ اتاق را گرفته پیش خودش گفته یه دو سه روزی دیگه هم می مونم.

روستای زیبایی بود با مردمی ساده و مهربون. ما براشون مثل بقیه ی اهالی روستا بودیم. اگر نذری می پختن حتما برای ما هم جدا از صاحب خونه یه ظرف نذری می دادن. من کیف می کردم از دیدن مردمِ شیرینی که بی سلام و احوال پرسی از کنار هم رد نمی شدیم. از دیدن خونه های روستایی که با پلکان چوبی، چشم تو را به ایوان و اتاق های بالا می رسوند حظ می کردم.

مدرسه ی روستا زمین چمنی داشت نه خیلی بزرگ اما به اندازه برای بازی بچه ها. زمین، باز بود. حصاری دورش نبود. در روستاگردی مون چند باری از کنار این زمین که چمنِ سرحال و قبراقی داشت گذشته بودیم و از رنگ سبز شادابش لذت برده بودیم. یک روز عصر که از اونجا می گذشتیم دیدیم بچه ها در زمین چمن فوتبال بازی می کنن. ظاهرا مسابقه بود. خورشید داشت غروب می کرد که ناگهان زمینِ بازی با نور زردی که سبزی چمن را زنده تر می کرد روشن شد! نور از نورافکن هایی تابیده شده بود که ما تا اون موقع متوجهش نشده بودیم. نور زرد و سبزی شفاف شده ی چمن با نور نارنجی غروب خورشید چنان در هم آمیخته بود که تو زمین و زمان رو فراموش می کردی. فراموش می کردی که در کجایی .... 

هفته ی دوم تعطیلات نوروز سال 1391 دوباره به جواهر ده رفتیم. نمی دونم شنیده بودیم یا در سایتی دیدیم که در روستا سوئیت هایی برای اقامت مسافران ساخته شده. سوئیتی گرفتیم و راه افتادیم. در راه، خانه های چوبی روستا و زمین چمن مدرسه را شفاف جلوی چشمم می دیدم.

وقتی ماشین وارد جاده ی جنگلی ای شد که به جواهر ده می رفت دیدن انبوه درختان و بوته های سرسبزِ مسیر، روحم را تازه کرد. ماشین جلو می رفت و من محوِ تماشا بودم که ناگهان کنار جاده چشمم به دکه ای خورد که آلو می فروخت. آلوهای خیس شده در آب داخل کاسه های بزرگ روی طبقه های چوبی! درست مثل همون مغازه های فروش آلو در تهران که وقتی به " درکه " یا " دربند " بری در مسیر فراوون می بینی. با همون شکل و شمایل. مو نمی زد. شوکه شدم. آلو فروشی به سبک تهرانی ها در کنار جنگل شمال. برق از سرم پرید وقتی کمی جلوتر دکه ی دیگه ای دیدم. نشمردم که وقتی رسیدیم از چند تا از این دکه ها گذشته بودیم.

رسیدیم اما به کجا ...؟! نه روستا بود نه " جواهر ده ". فقط متل بود و هتل و اقامتگاه برای مسافر. از اون روستای زیبا که ما را سخت شیفته ی خودش کرده بود هیچ نشونه و اثری به جا نمونده بود. پیدا بود که با چند بولدوزر به جانِ روستا افتادن. اول همه جا را صاف کردن تا ساخت و ساز را شروع کنن. اون خونه های چوبی زیبا، زمین چمن بازی بچه ها، اون تک خیابونی که به بازار روستا می رسید ....

با وجود ساخت و سازها، اون چند روزی که به دشواری در اون فضای بی هویت موندیم مسافران زیادی هم ندیدیم. نمی دونستیم چند ساله که روستا به اون وضع در اومده. نه می شد گفت روستا، نه شهرک. شاید فقط اقامتگاه. روزی که قدم زنان می خواستیم از اون فضا دور بشیم ساختمان هتلی را دیدیم هفت هشت طبقه که سوت و کور بود. از بیرون به نظر تمام شده میومد ولی داخل معلوم نبود. مثل ساختمانی رها شده بود. فقط کمی که از این هتلِ خالی گذشتیم چند ساختمان مسکونی دیدیم که با مصالح شهری ساخته شده بودن. با چند نفری که بیرون خونه ها ایستاده بودن حرف زدیم. گفتن بیشتر اهالی خونه ها را فروختن و رفتن.

سفر غمناکی شد. دور و بر را نگاه می کردیم و حسرت می خوردیم. چه حیف ....

تجربه ی وحشتناکی بود. روستایی که دیگه نبود. زندگی ای که پراکنده شده بود. با دل و روحی سخت شده از غم و افسوس برگشتیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.