پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

از دور ... از نزدیک ...


نمی دونم تا حالا براتون پیش اومده که واقعه ای را از دور ببینین و بر اساس چیزی که می بینین تصوری از چگونگی اون واقعه پیدا کنین ولی وقتی نزدیک تر می شین ببینین که اون طور که شما تصور کرده بودین نبوده.

این اتفاق برای من در یکی از سفرهای مان به شهری ساحلی پیش اومد. اصلا یادم نیست کدوم شهر شمالی بود. بارون خوبی باریده بود. می خواستیم بریم ساحل دریا قدم بزنیم. از محل اقامتگاه ما به دریا باید از مسیری می گذشتیم که به علت ناصاف بودن کف آن، آب جمع شده بود. هر چقدر هم که با احتیاط سعی کردیم از جاهایی که کمتر آب جمع شده بریم باز خیس شدیم. روز بعد که دوباره می خواستیم بریم ساحل از دور دو تا دختر را دیدم که یکی شون با چابکی زیاد از روی سنگ هایی که اهالی وسط آب انداخته بودن تا به کمک اونا بدون خیس شدن به دریا برسن از سنگی به سنگ دیگه می پرید. از دور می دیدم که خیلی راحت سنگ به سنگ جلو می ره. چنان با اعتماد به نفس از یک سنگ به سنگ بعدی می پرید که انگار دقیقا فاصله ی آنها را متر کرده بود. هیچ لغزیدن یا کج و راست شدن بدن که می تونست نشونه ی هول از افتادن تو آب باشه نداشت. تو دلم واقعا بهش آفرین گفتم. اما جلوتر که رفتیم و فاصله مون با اونا کمتر شد صحنه ای دیدم که هم حظ کردم و هم کلی به تصور خودم خندیدم. دو دختر را دیدم که یکی شون فداکارانه به آب زده بود و دست دوستش را محکم گرفته بود تا اون بتونه به راحتی از یک سنگ به سنگ بعدی بپره. دوستِ شو هدایت هوایی می کرد که اقلا یکی شون خیس نشه ...!

خاطرات سفری

سفر با آشپزی یا بی آشپزی ...؟!


روستای رودبارک نزدیک کلاردشتِ استان مازندران را خیلی دوست دارم. از طبیعت زیباش و حس صمیمی و خلوصی که فضای خاص روستا به من می ده در یکی از خاطره ها با تیتر " کجا می رین تو این بارون؟! " نوشته ام. به ما در این روستای کوچیک خوش می گذشت. به خاطر همین قبل از اینکه در خانواده تصمیم بگیریم که سفرهامون هر بار به جای جدیدی باشه چندین سفر به رودبارک رفته بودیم.

در یکی از این سفرها خانواده ای که هر بار به رودبارک می رفتیم در یکی از اتاق های منزل شون اقامت می کردیم اتاق خالی نداشتن. زنِ خانواده خیلی ناراحت شد. گفت:" حیف شد. ببینم براتون چه کار می تونم بکنم." بعد از چند دقیقه انگار فکری به ذهنش رسید. گفت:" بیایین شما را می برم خونه ی جاریم." با وسایلی که داشتیم بدون ماشین کمی سخت می شد. اما چاره ای نبود. راه که افتادیم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که به در اتاقی زد که دمِ درِ ورودی حیاط شون بود! خونه ی برادر شوهرش بود. دو سه تا اتاق جمع و جور. چطور من این چند باری که به رودبارک آمده بودیم متوجه این اتاق ها نشده بودم. شاید برای اینکه از خوشی اومدن به رودبارک تا وارد حیاط خونه می شدیم فوری می رفتیم طرف ساختمون بزرگی که ته حیاط کنار درختان قدیمی پرشاخ و برگ بود تا اتاق بگیریم و وسایل مون را بذاریم و بریم داخل روستا.  نفس راحتی کشیدیم. به خصوص که وقتی وسایل مون را در اتاق گذاشتیم متوجه شدیم خیلی تمیز و پاکیزه است. به نظرم این طور اومد که صاحب خونه بعد از ازدواجِ برادر کوچیکش موافقت کرده که برادرش اون چند تا اتاق را گوشه ی حیاط خونه ی او بسازه و همون جا زندگی کنه.

نکته ی جالبی که اینجا یادم اومد اضافه کنم اینه که در شهرهای شمالی کشور وقتی خانواده ای می خواد به مسافر اتاق کرایه بده فقط این زنِ خانواده است که با مسافر صحبت می کنه و روی مبلغ کرایه توافق می کنه. مردِ خونه اصلا جلو نمیاد. در سفرهای ما به شمال کشور چه در سال های گذشته و چه پارسال همین رویه برقرار بود. هیچ وقت از زن صاحب خونه نپرسیدم چرا. آیا مرد کسرِ شأن خودش می دونه که اتاق خونه شو به مسافری کرایه بده؟ نمی دونم. شاید به این دلیل باشه که مرد فکر می کنه که این کار نشونه ی ناکافی بودنِ درآمدی یه که او به خونه میاره.   ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

رودخانه ای به پهنای 30 متر! 

  

در سفری به شهر کرد مرکز استان چهارمحال و بختیاری برای دیدن سرچشمه ی زاینده رود به شهر سامان رفتیم. رودخانه ای دیدیم پرآب و خروشان. آبی چنان زلال که با دست و دل بازی حتی کوچیک ترین سنگ ریزه ی بسترش را نیز با دلِ راحت به تماشا گذاشته بود. همان دیدن آبی که شادمانه از روی سنگ های بزرگ و کوچیک سُر می خورد و اینجا و اونجا با دهان کف آلود به پیش می رفت کافی بود تا تو را با کلی احساس آرامش و سرخوشی به وجد بیاره.

رودخانه ای بود عظیم و با ابهت. پهنایش به اندازه ای بود که در مخیله نمی گنجید. همین طور که محو رودخانه بودم یک دفعه چیزی به ذهنم اومد. چند سال پیش که بعد از یک وقفه ی چند ساله دوباره کار روزنامه نگاریم را شروع کردم رفتم سراغ موضوعی که همیشه مورد علاقه ام بود؛ مصاحبه با تهرانی های قدیمی تا از خاطرات شان بگویند.

اون موقع ما در نزدیکی میدون هفت تیر زندگی می کردیم. برای پیدا کردن تهرانی های قدیمی روزی گذارم به خیابان شریعتی و منطقه ی قلهک افتاد. در یکی از کوچه ها مغازه ی عطاری ای بود که صاحبش قبول کرد با من از خاطراتش بگوید. می گفت:" اون زمان در قلهک رودخونه ای بود که 30 متر عرض داشت. مردمِ این طرف رودخونه هر وقت می خواستن برن  طرف دیگه ی رودخونه باید قایق سوار می شدن!" عرض 30 متر را دوبار پرسیدم که مطمئن بشم درست یادش مونده و غلو نمی کنه. مصاحبه را نوشتم و چاپ هم شد. ولی در ذهنم کمی باور نداشتم! در شهر سامان هم چنان که محو رودخونه بودم و نمی تونستم چشم ازش بردارم ناگهان و خود به خود یاد گفته ی عطار افتادم و تازه اون موقع بود که با دیدن پهنای رودخونه باورم شد عرض 30 متر رودخونه ی قلهک را.

داشتیم گردش کنان کنار رودخونه قدم می زدیم که اون طرف رودخونه مردی را دیدیم که از روی تخته سنگ بزرگی کنار آب پرید تو رودخونه. چند متری شاید یک کیلومتر با آب روان شد. در حقیقت آب رودخونه او را با خودش می برد. دوباره از آب در اومد و رفت بالای همون تخته سنگ بزرگ و پرید تو آب ....

از مادرم قبلا شنیده بودم که شهر کرد سبزی های کوهی خیلی خوبی داره. در مغازه ها می دیدیم که سبزی های خشک را در کیسه های بزرگ گونی مانند اما به رنگ سفید خیلی مرتب کف مغازه چیده بودن. اطلاعات سبزی خشکی من زیاد نیست. موقع خرید، سبزی ها را بو کردم و اونی را که خیلی بوی خوبی داشت نشون دادم و اسمش رو پرسیدم. گفتن کرفس کوهی یه. برای دوغ و ماست خوبه. خریدیم. مادرم خیلی درست گفته بود. یادم نیست چقدر کرفس کوهی خریدیم ولی اینو یادمه که تا آخرین روزی که کرفس کوهی خشک شده را در ماست یا دوغ می ریختیم همون عطر و بوی اول را داشت. اما بعدا از هر شهر دیگه ای که کرفس کوهی خریدیم هیچ کدوم عطر و بوی کرفس کوهی شهر کرد را نداشت.  

خاطرات سفری

وقتی در ماسوله برق قطع می شود!


در یکی دیگر از سفرهایی که به ماسوله رفته بودیم عصر یکی از روزها بعد از غروب آفتاب مشتری یکی از مغازه هایی شدیم که در پیاده رو جلوی مغازه اش میز و صندلی گذاشته بود. پشت میزی نشستیم و بستنی خواستیم. تا بستنی ها برسد غرق تماشای منظره ی زیبای شهر شدیم.

شهری که خانه هایش از بالا تا پایین تا به جاده ی ورودی شهر برسد با ریسه هایی از لامپ های روشن، بیشتر زرد و جا به جا سرخ و سبز مانند کارت پستالی زیبا و چشم نواز، خود را با دست و دل بازی در معرض دید گذاشته بود. بستنی ها رسید و ما مشغول خوردن شدیم. حسابی کیفور شده بودیم و من حظ می کردم از نشستن در هوای آزاد و دیدن مردم مهربان و صمیمی ماسوله که ناگهان همه جا سیاه شد! دیگر چیزی نمی دیدی. فقط تاریکی محض.

بلافاصله صدای سوت شنیدیم. سوت هایی که از جاهای مختلف شهر شنیده می شد. انگار گروهی آماده، منتظر این لحظه بودند تا سوت بزنند ... بلافاصله هم برق شهر وصل شد! تو گویی شهر برای چند ثانیه ناپدید و بعد پیدا شد.

خنده امان­ نمی داد بقیه ی بستنی را بخوریم. من که دل درد گرفتم. مدام این تصور به ذهنم می آمد که مسئولِ کنتورهای برقِ شهر لحظه ای خوابش برده و دستش به اهرم کنتور خورده و آن را بالا برده و برق شهر قطع شده. بعد با شنیدن صدای سوت ها از خواب پریده و اهرم کنتور را پایین آورده!

خاطرات سفری

سراب است ... اما پر ازآب!؟


هیچ یادم نیست که به کدوم شهرِ نزدیک کرمانشاه رفته بودیم که دیدنی هایش خیلی زودتر از زمانی که ما برای اون سفر، برنامه ریزی کرده بودیم تمام شد. هنوز دو روز وقت داشتیم. تصمیم گرفتیم بریم کرمانشاه.

وقتی رسیدیم و اتاقی در هتل گرفتیم پرسیدیم کرمانشاه چه دیدنی هایی داره. گفتن یکی از جاهای دیدنی شهر سراب نیلوفره که 20 کیلومتری از شهر فاصله داره. ماشینی گرفتیم و راه افتادیم. کمی که از شهر بیرون رفتیم بیابان شروع شد. سرزمینی خاکی بی آب و علف. به هر طرف جاده که نگاه می کردی تا چشم کار می کرد فقط بیابانِ برهوت بود.

برای من که بخصوص در اون سال ها، سفر در وهله ی اول رفتنی بود به سوی طبیعتِ سبز و جاندار تا با دیدن سرسبزی پرطراوت طبیعت، خستگی زندگی در تهران را از خودم بیرون کنم دیدن اون زمین های خشک کمی مأیوس کننده بود. البته اینجا باید در پرانتز اضافه کنم که حالا بعد از سال ها سفر کردن در جای جای ایران، دیگه از دیدن زمین های خشک؛ کوهستانی یا کویر به همون اندازه ی طبیعتِ سبز لذت می برم و ازشون انرژی می گیرم.

یادم نیست چقدر زمان گذشت. من همچنان مبهوت خشکی اطراف بودم که ناگهان به آب رسیدیم. اون هم چه آبی ... بعد از اون همه خشکی؛ سراب نیلوفر. دریاچه ای بود با درختان بلند و سبزه هایی در کنارش که در اون برِبیابون سخت جلوه گری می کرد. به سراب که نزدیک شدیم نیلوفران را دیدیم. با برگ های سبزِ پهن شده روی آب و گل های صورتی زیبا که با وزش باد به نرمی بالا و پایین می رفتند.

نوشته اند سراب نیلوفر در واقع دریاچه ای است طبیعی با وسعت 331/1 هکتار که از تعدادی چشمه در کف و اطراف آن تغذیه می شود. چشمه های کف دریاچه را که نمی شد دید ولی در زمینی بالا سرِ دریاچه چشمه ای دیدیم که آبش به دریاچه می ریخت. از برکتِ آب چشمه که در جوی باریکی به سراب نیلوفر می رسید زمین، صاحبِ درخت و بوته هایی سبز شده بود که انسان را به نشستن وامی داشت!

خاطره ی دیگه ای که از این سفر یادم مونده خوردن ناهاری لذیذه زیر درختان سر به فلک کشیده ی یک باغ رستوران. یادم مونده شاید چون هم عاشق طبیعتم هم خوش خوراکم... از اهالی سراغ غذای خوب را گرفتیم که آدرس باغی را دادن. رفتیم. پشت میز که نشستیم اول محوِ تماشای زیبایی درختان پر شاخ و برگش شدیم. بعد، فقط من محو تماشای سلیقه ی سرآشپز شدم. ظرفی زیبا با غذایی لذیذ. نوشتم "فقط من" چون همسرم و پسرم هر دو دیزی خواستن و من دنده کباب!