پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

خاطرات سفری

دریاچه ای با قدمت 3000 ساله ....


بار اولی که به زنجان رفتیم فقط برای دیدن مجموعه ی تخته سلیمان بود. همسرم فیلم مستندی از این دریاچه ساخته بود که باعث شده بود دلم حسابی برای دیدنش غنج بزنه. این بود که وقتی فرصت یک روزه پیدا کردیم صبح رفتیم زنجان و از زنجان بلافاصله به تخته سلیمان. عصر برگشتیم زنجان و بلافاصله تهران.

دیدنِ دریاچه با اون وسعت در میان زمین های خشکِ اطرافش واقعا حیرت انگیزه. آبی تیره که از عمق زیادش خبر می ده. شنیدم که زمانی، که نمی دونم دقیقا کی بوده ، از کشور آلمان تعدادی کارشناس آوردن که عمق دریاچه را ارزیابی کنن که نتونستن. هر چقدر پایین رفتن باز به کف دریاچه نرسیدن.

آب دریاچه ظاهرا املاحی داره چون روی زمینِ اطراف دریاچه از سرریزِ آبِ آن، نقش هایی درست شده با رنگ هایی جدا از رنگِ زمین که می تونه از تأثیر املاح آب دریاچه باشه. از دیدن این نقش ها که حالت خاصی به دریاچه داده می شه فهمید که سرازیر شدن آب به بیرون دریاچه بارها پیش آمده.

نوشته اند که مجموعه ی تخته سلیمان که از آن به عنوان زادگاه زرتشت نام برده شده و پنج دوره ی تاریخ و تمدن بشری ( اقوام ماد، هخامنشی، اشکانی، ساسانی و مغول ) را به خود دیده و 3000 سال قدمت داره از آثار ملی ایرانِ که نامش در فهرست میراث جهانی یونسکو هم به ثبت رسیده.

فکر می کنم ماه اردیبهشت بود که اول بار به تخته سلیمان رفتیم. دیدن طبیعت تازه نو شده در آن فضا و مکان بسیار شعف انگیز بود. اطراف دریاچه در فاصله ای که می شد دید مزرعه های سرسبز چشم را نوازش می کرد. ایستاده بودم خیره به کوه ها و تپه ها و زمین های سبزِ خوش انرژی ای که اون دریاچه ی عظیم رو در بر گرفته بودن. ولی سفرمون یک روزه بود. وقت زیادی نداشتیم. همین طور که مشعوف از دیدن آن طبیعت بکر در اطراف دریاچه قدم می زدیم چشمم به گل های خیلی کوتاه و ریزِ بنفش رنگی افتاد که جا به جا از زمین سخت سر بیرون کرده بودن. نزدیک تر که رفتم بی اختیار از تعجب و شادی فریادی کشیدم. اون گل های کوتاه ریز بنفش، زنبق بودن. زنبق های واقعا مینیاتوری. درست مثل زنبق های درشت و بزرگی که در گل فروشی ها می بینیم. مو نمی زدن. فقط در اندازه های بسیار بسیار کوچیک تر! طبیعت چه شگفت انگیز است ....

بار دوم که به تخته سلیمان رفتیم زمستان بود. با انبوه برف هایی که دور و بر دریاچه را پوشانده بود و بخاری که از آب دریاچه بلند می شد مثل یک رؤیا بود.

خاطرات سفری

زمستان در بهارِ ماسوله ....


یک سال برخلاف عادتِ ماسوله رفتن مون که همیشه تابستان یا نیمه ی دومِ بهار می رفتیم در تعطیلات عید رفتیم. ماسوله یک عکاسی داشت که صاحبش مرد جوانی بود. بیرون عکاسی اش تصاویری از ماسوله در چهار فصل­ روی تخته ای پایه دار می گذاشت. هر بار که از جلوی عکاسی رد می شدیم می ایستادیم و تماشا می کردیم. بخصوص عکس های فصل زمستان برای مان خیلی جالب و دیدنی بود. ماسوله ی سفیدپوش. هیچ وقت زمستانِ ماسوله را ندیده بودیم.

آن تعطیلات عید ( لابد دل مان برای ماسوله خیلی تنگ شده بود که نتونسته بودیم صبر کنیم! ) هوای ماسوله خیلی سرد بود که البته ما لباس گرم کافی برده بودیم. فردای روزی که رسیدیم برف شروع شد. خیلی کیف کردیم که بلخره برفِ ماسوله را هم می دیدیم. خیال می کردیم "بهاره دیگه چند ساعتی برف میاد و قطع می شه". ولی چند ساعته برف قطع نشد. یک شبانه روز یا بیشتر بارید!

ماسوله کاملا سفید شد. مثل عکس های فصل زمستان عکاسی. واقعا انگار زمستان برگشته بود. ما که در سفرها هیچ چیز جلودار پیاده روی و گشت و گذارمان نیست با لذت در برف راه می رفتیم. برف نرم و خشک. پاهای مان تا ساق در برف فرومی رفت. کیف می کردیم و سبکبال در آن برف زیبا که مانند پودری به لباس هامون می چسبید قدم می زدیم و پشت سرمون، رد پاهامون در برف مسیری نقطه چین درست می کرد. بعد از این سفر دیگه عکس های فصل زمستان ماسوله را با حسرت نگاه نمی کردیم.

در ماسوله ی آن سال ها دو کسب طرفدار زیاد داشت؛ قهوه خانه و سوپر. من عجیب در شهرهای کوچک عاشق قهوه خانه هاشان هستم. از چای شان بگیر تا صبحانه و ناهار اگر دیزی داشته باشن. در آن سفر به خاطر برف و سرما تا می شد از خودمان در قهوه خانه ها پذیرایی کردیم. خاطره ی دیگری که از این سفر دارم مربوط می شه به یخچال طبیعی اتاق مون.  مواد خوراکی ای که می خریدیم و باید در یخچال می گذاشتیم را خیلی راحت و قشنگ روی سطح سیمانی پشت پنجره ی اتاق در هوای باز می گذاشتیم!

این سفر ماسوله برای ما ارج و قرب دیگری پیدا کرد چون کاملا احساس کردیم در فصل زمستان هم به ماسوله سفر کرده ایم.

خاطرات سفری

 

 روستای کویری " مصر " در استان اصفهان ...


یادم نیست چه سالی بود که تصمیم گرفتیم سفری به مناطق کویری بریم. از دوستی که به دلیل کارهای تحقیقاتی گسترده و سفر پشت سفر با جای جای ایران آشنا بود پرسیدیم و او منطقه ی کویری نزدیک اصفهان را پیشنهاد کرد. در اون سال ها هنوز ساخت اقامتگاه های بوم گردی رواج پیدا نکرده بود. هتلی هم نبود که اتاق برای اقامت بگیریم. باز دست به دامن دوست مان شدیم. او که در سفرهای متعددش به همه ی نواحی ایران، آشنایانی هم پیدا کرده بود برای اقامت شب اولی که ما به منطقه می رسیدیم منزل خانواده ای را که در شهر خور با آنها آشنا شده بود پیشنهاد کرد. گفت:" شب اول را منزل خانواده ی ... بخوابید. برای شب های بعدی او می تونه جایی در شهر برای اقامت شما هماهنگ کنه. "

مشکل بعدی ما ساعت حرکت اتوبوس ها از تهران به خور بود. نمی دونم چرا همه ی اتوبوس ها ساعتی از تهران راه می افتادن که دو سه ساعت بعد از نصفه شب به ورودی شهر خور می رسیدن. ساعت ناجوری که هیچ ماشینی در جاده نبود که ما را به منزل خانواده ی آشنای دوست مان ببرد. این مشکل را هم دوست مان حل کرد. گفت:" آقای ... خیلی مرد راحت و خوش روحیه و خوش اخلاقیه. بهش می گم سر جاده بیاد دنبال شما. خوشحال هم می شه که به دوستای من کمک کنه. خیال تون راحت باشه." تعریفی که دوست مون از شخصیت آشناش کرده بود واقعا درست بود. وقتی رسیدیم ماشینی را دیدیم که کنار جاده توقف کرده. پیاده که شدیم تا وسایل را از شاگرد راننده بگیریم با خوش رویی به ما نزدیک شد و جوری سلام و احوال پرسی کرد که انگار خانواده ی دوستش را بعد از سال ها دوری می بینه. آن قدر صمیمی و خوش برخورد بود که باعث شد حسِ شرمندگی کمی راحت مون بذاره.

به منزل که رسیدیم همسرش با همون مهربانی و خوش رویی به استقبال مون اومد. خواست چای بیاورد که نگذاشتیم و آب خواستیم. بعد ما را به اتاق تمیزی بردن که اتاق بچه شان بود. البته بچه اتاق دیگه ای خوابیده بود. صبح که از اتاق بیرون رفتیم دیدیم هر دو مشغول آماده کردن وسایل صبحانه هستن. به آشپزخونه رفتم تا کمک کنم. همسرش قبول نمی کرد و می گفت شما خسته هستین. منم قبول نکردم. گفتم ما که مهمون نیستیم. اگه نذارین کمک کنم صبحونه اصلا بهم نمی چسبه...!

دو تا بچه داشتن. خوب یادم نیست دختر و پسر بودن یا دو تا دختر. ولی بچه ها هم مثل مادر و پدرشون چنان مهربان و خوش رو بودن که خیلی زود با هم گرم گرفتیم. انگار که واقعا سال ها با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم.

بعد از صبحونه و جمع کردن سفره، بچه ها رفتن با هم بازی کنن و ما بزرگ تر ها تازه نشستیم به خوردن چای بعد از صبحونه و گرم صحبت شدیم. یادمه که من چون می دونستم شهرشون کوچیکه پرسیدم چه تفریحاتی دارن. حالا یادم نیست که سؤالم از سرِکنجکاوی روزنامه نگارانم بود یا از سرِ اینکه در همان زمانِ کوتاهِ آشنایی با این خانواده خیلی احساس راحتی و صمیمیت می کردم.  ادامه مطلب ...

خاطرات سفری

نتیجه ی دیر اقدام کردن ...


سالی که می خواستیم برای تعطیلات عید به یزد بریم یادم نیست به چه دلیل به موقع به فکرِ رزرو جا در هتل نیفتادیم. وقتی شروع کردیم در هتل ها اتاق خالی پیدا نکردیم. اون سال ها هنوز فکر راه اندازی اقامتگاه های بومگردی به ذهن کسی نرسیده بود. آخر مسئول پذیرش یک هتل پیشنهاد کرد که با هتل شهر تفت ، شهری در نزدیکی یزد ، تماس بگیریم. گفت تفت به یزد خیلی نزدیکه و می شه راحت از اونجا به یزد رفت. همین کار را کردیم.

در هتل تفت که مستقر شدیم تصمیم گرفتیم قبل از رفتن به یزد در اطراف شهر گشتی بزنیم. هوا خیلی لطیف و فرحبخش بود. ماشینی گرفتیم و به بیرون شهر رفتیم. از ماشین که پیاده شدیم هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ناگهان خودمون رو در یک دشتِ زیبا دیدیم. زمینی بود فراخ که با بوته هایی کوتاه ولی به هم فشرده پوشیده شده بود. تو گویی برگ های سبزِ تیره ی این بوته ها چنان دست به دست هم داده بودن که خاکی به چشم نیاید. فقط جا به جا در میان این سبزه ی بیکران، سنگ های بزرگ و کوچیکی می دیدی که زیبایی دشت را دوچندان می کرد. البته شاید بخصوص برای من که عاشقِ طبیعتِ بکرم. طبیعتی بود ساده و صمیمی و پهناور. به هر طرف که نگاه می کردی همین دشت را می دیدی که مهمانِ چشمانِ تو بود. مرزی نداشت. و به جز ما سه نفر هم هیچ بنی بشری دیده نمی شد. در چنین دشتی بودم با نسیمی که به نرمیِ مخمل روی پوست صورتم می نشست؛ چه از بهشت کم داشتم!

چند ساعتی، هم نشستیم هم قدم زدیم. و باز نشستیم. دل مون نمی اومد که از  اون طبیعت زیبا جدا بشیم.

به یزد هم رفتیم.  از بافت سنتیِ شهر با اون بادگیرهای درخشان که یکی از بهترین نمونه های ابتکار معماری ایران ماست سرخوشانه لذت بسیار بردیم.

شاید زندگی همین است. به دلیلی در انجام درست و به موقعِ کاری، غفلت می کنی و وقتی با کمی سرافکندگی از بی نظمی خودت در زندگی در آخر، وقتی کارت را انجام می دی ناگهان با چیزی روبرو می شی که به خودت می گی شاید اون غفلت بی دلیل نبود.....

خاطرات سفری

 

ماسوله بعد از زلزله


یک بار مدتی بعد از زلزله ی ماسوله به آنجا رفتیم. یادم نیست که چقدر از زلزله گذشته بود.

در شهر که راه می رفتیم دیدن خانه هایی که زلزله آنها را در هم کوبیده بود و صاحب خانه ها آنها را رها کرده بودن خیلی غم انگیز بود. عجیب این بود که مثلا در یک ردیف از خانه ها که شاید ده خانه یا بیشتر در کنار هم بودن فقط یک خانه خراب شده بود و بقیه سالم مانده بودن. آیا آن خانه به اصطلاح روی خط گسل زلزله بوده یا در ساخت خانه اصول ایمنی رعایت نشده بوده؟

در زمین فضای خالی خانه های زلزله زده فقط بلوک سیمانی بود و قطعاتی از چوب پنجره های زیبای خانه های ماسوله که اگر به ماسوله رفته باشید یا در عکس یا برنامه ی مستندی دیده باشید همیشه با گلدان های زیبای شمعدانی چهره ی شهر را دلپذیر می کنند.

غم انگیزتر دیدن گیاهان سبزی بود که وقتی زلزله، شور و حال زندگی را از آن خانه بیرون کرده بود به سرعت از همه جا سر برآورده بودند. گیاه بودو وسایل خانه نبود. گیاه بودو آدم نبود. گیاه بودو زندگی نبود...