قدیم، همه چی خوب بود
آمدم به یک محله ی قدیمی. می خوام با یک پارچه فروشی که قبلا دیده بودمش و سنش مناسب کار منه صحبت کنم. به مغازه ش که می رسم می بینم بیرون مغازه روی یه چارپایه نشسته. سلام می کنم و موضوع کارم را توضیح می دهم. می گوید:" من دو سه ساله اینجام. بعد از انقلاب خیلی جا عوض کردم ". می گویم: محل برام مهم نیست. من قبل از انقلابُ می خوام. از سر بی حوصلگی می گوید:" نه، من از تهران چیز زیادی یادم نیست. برید با اون سمساری حرف بزنین."
سمساری در مغازه اش بسته است و از صاحبش خبری نیست. چند مغازه بعد از سمساری به یک خشکشویی می رسم. می روم داخل. به گرمی جواب سلامم را می دهد. بعد از شنیدن موضوع کارم می پرسد:" مثلا چی می پرسی؟ " می گویم: زندگی قدیم، خونه ها، خورد و خوراک. می گوید:" ول معطلی ...!؟ " با تعجب می گویم: چرا؟ اتفاقا هفته ی پیش اومدم اینجا مصاحبه کردم خیلی هم خوب بود. ولی هر کار کردم نگفت منظورش چیه از "ول معطلی. " برای اینکه منُ از سرش باز کند می گوید:" برین با سوپری حرف بزنین. سنش بالاست. " می پرسم: مگه شما چند سال تونه؟ می گوید:" 69، 70 ". می گویم: سن شما هم که مناسبه. با بی حو صلگی درحالی که رسیدهای دستگاه کارت خوانش را مرتب می کند می گوید:" از ما بگذر ". به سمت سوپری می روم. سنش مناسب کار من نیست. موضوع کارم را توضیح می دهم و اینکه صاحب خشکشویی این سوپر را برای کارم به من توصیه کرده. می گوید:" شاید منظورش پدرم بوده. پدرم دیگه سوپر نمیاد. "
از سوپر بیرون میام تا دوباره دنبال مورد مناسب دیگه ای بگردم که صاحب خشکشویی را تو پیاده روی جلوی مغازه ش می بینم. با دیدن من می پرسد:" چی شد؟ " می گویم: سوپری که گفتین یه مرد 40 ساله بود که به درد کار من نمی خورد. شما لابد منظورتون پدرش بوده که پسرش می گفت دیگه نمیاد سوپر بایسته. می خندد و می گوید:" بیا ببینم اصل کارت چیه؟ " خندان می رویم داخل مغازه. می گویم: من بازنشسته ام ولی نمی تونم بیکار بشینم. یه وبلاگ دارم که براش مصاحبه می کنم. چندین سال پیش که خودم هفت تیر می نشستم برای مصاحبه در مورد تهران قدیم اتفاقا اومدم همین جا با یه عطار مصاحبه کردم. وسط مصاحبه یه مشتری اومد تا شنید دارم از تهران قدیم می پرسم به من گفت:" چرا نمیایی با خانوم من حرف بزنی. اونم تو این محل قدیمیه. " منم گفتم: آدرس بدین میام. رفتم مصاحبه کردم. همون موقع هم چاپ شد. حالا اومدم با شما مصاحبه کنم برای وبلاگم. ( این طور مفصل براش تعریف کردم که اعتماد کنه و راضی بشه برای مصاحبه ...! )
همان طور که به من نگاه می کند می خندد و می گوید:" خب، بپرس! "
ادامه مطلب ...مادرم قابله ی محله بود
به محله ای قدیمی می روم. می خواهم کسی را پیدا کنم که از تهران قدیم با او حرف بزنم. از جلوی یک مغازه ی تشک دوزی رد می شوم. سن صاحب مغازه برای موضوع کارم مناسب است. وارد می شوم و موضوع کارم را توضیح می دهم که می خواهم در مورد زندگی در تهران قدیم با او صحبت کنم. همان طور که مشغول پر کردن یک تشک است می گوید:" من هیچی از قدیم یادم نمونده. "
از جلوی چند مغازه می گذرم. صاحب مغازه ها جوان هستند و به درد کار من نمی خورند. به یک زغال فروشی می رسم. مرد جاافتاده ای در مغازه نشسته. وارد می شوم. کارم را که توضیح می دهم نگاهی به من می کند و می گوید:" خانوم من مغزم به هم ریخته. قاطیم! "
در پیاده رو به خودم لبخند می زنم که یعنی امروز چند بار دیگر جواب سربالا خواهم شنید. ناخودآگاه بعد از این فکر خودکار و برگه های یادداشتم را از کیفم بیرون می آورم. در کنار یک نانوایی در پیاده رو می ایستم و تند تند جواب هایی را که شنیده ام یادداشت می کنم که یادم نرود!
از جلوی یک کبابی رد می شوم. دو مرد را در مغازه می بینم. یکی ایستاده و یکی پشت میزی نشسته. مردی که نشسته سنش به نظرم جوابگوی کارم است. وارد می شوم و به او کارم را توضیح می دهم. به صندلی خالی ای که در طرف دیگر میز است اشاره می کند. با خوشحالی می نشینم. می پرسد:" زیاد که طول نمی کشه؟ " جواب می دهم که چون ضبط می کنم حداکثر بیست دقیقه طول می کشد. با روی خوش می گوید:" اگه زودتر تمامش کنین بهتره. "
***
چند سال تونه؟
68 سال.
چقدر درس خوندین؟
دیپلم.
اهل کجا هستین؟
تهران.
کدوم قسمت تهران؟
قلهک.
قدیم زندگی ها به نظرتون چه جوری بود؟
زندگیا قدیم؛ محبت و آرامش. ( مکث می کند. طوری به من نگاه می کند که یعنی زندگی قدیم همین بوده دیگه. چیزی غیر از این نبوده. تو گویی انگار جواب کافی و وافی را داده و حالا منتظر سؤال بعدی است. ولی وقتی سؤال بعدی را نمی شنود و انتظار شنیدن بقیه ی جواب را در چهره ی من می خواند ادامه می دهد. اما باز هم خیلی خلاصه! ) مردم گرفتاری چیزی نداشتن. مسکنُ نمی دونم شغل بچه ها و اینا.
ما، بین دو نسل زندگی کردیم
آدرس خانه اش را از شوهرش گرفته ام. هم او که وقتی می شنود درباره تهران قدیم با مردم صحبت می کنم می گوید:" زن من از بچگی در این محل بوده. بیشتر از خیلی ها در باره ی اینجا می داند. چرا نمی آیید با او صحبت کنید؟"
***
وقتی به در خانه شان می رسم مرددم. مطمئن نیستم که شوهرش موضوع را به او گفته است یا نه؟ چند هفته از آن گفت و گوی کوتاه که حاصلش گرفتن آدرس بود می گذرد. دلم را به دریا می زنم و دگمه ی زنگ را فشار می دهم. نهایتش این است که وقتی می پرسد کی هستم توضیح می دهم چرا آدرس را شوهرش به من داده است. اما بدون هیچ پرس و جویی در خانه باز می شود. وارد حیاط که می شوم همان آقا به استقبال می آید.
مرا یادتان هست؟
یادم نمی آید. ولی بیایید تو.
خانه ی با صفایی دارند. اتاق پذیرایی نسبتا بزرگی که با پنجره ای عریض به حیاط مشرف است. ورود به پذیرایی از راهرو باریکی است که با دو در به حیاط راه دارد. هنوز ننشسته ام که وارد اتاق می شود. تعجب می کنم. منتظر زن مسن تری بودم.
شما که خیلی سنی ازتان نگذشته است؟
مهر 1315 دنیا آمدم.
کجا به دنیا آمده اید؟
منطقه ی قلهک. اینجا زرگنده است. اون طرفِ شریعتی، قلهک است. ما تهران می نشستیم. خیابان کاخ. اصلِ مادرم زرگنده ای است. فامیلامون همه آنجا بودند و پدر و مادرم آمده بودند اینجا و ییلاق شمیران. خنک بود. مادرم اینجا وضع حمل کرد. بعد از تولد فقط سه چهار سال تهران بودم. دوباره برگشتیم زرگنده. پدرم ملاک بود. خونه می ساخت.
آن زمان این محل چطوری بود؟
اون موقع زرگنده یه مغازه بود که انواع و اقسام خورد و خوراکی ها رو داشت. یه حمام داشت که یه تکیه کنار اون بود. اینا رو جد مادری من ساخته و وقف کرده بود. آب قنات زرگنده به حمام می آمد. مردم از آب قنات برای شرب می بردند. بیشتر مردم تو خونه هاشون یک چاه داشتند. خونه های روستایی این طوری بود. مثل این که 10، 20 تا خانواده بودند. شکرابی ها، شیخی ها. این دو تا را دقیق یادم هست و کوهبُرها که پدر بزرگ پدری ام بودند.
دلیل خاصی داشت که فامیل پدر بزرگ تان کوهبر بود؟
وقتی رضا خان می خواست از تهران راه برای مازندران باز کند همین جاده فعلی تهران- هراز، سنگ کوه ها باید منفجر می شد. پدر بزرگم سنگ شکن بود و خیلی دقیق بود تو این کار. رضا خان وقتی دید پدر بزرگم یک کوه بزرگ را منفجر کرده و راه را باز کرده گفته بود تو واقعا کوه بری. واین همان موقعی بوده که شناسنامه می گرفتند. دیگه به علت این کار پدر بزرگم، فامیل ما شده کوهبر. در صورتی که به پدر پدر بزرگم می گفتند کل صفرحکیم. چون کارهای پزشکی همون اطراف را می کرده. پدر بزرگم فکر می کرد که فامیلش باید حکیم باشد. ولی وقتی به او گفتند کوهبر، فامیل کوهبر را انتخاب کرد. چون هنوز با حکیم شناسنامه نگرفته بود. ادامه مطلب ...
رودخانه ای به پهنای 30 متر!
در سفری به شهر کرد مرکز استان چهارمحال و بختیاری برای دیدن سرچشمه ی زاینده رود به شهر سامان رفتیم. رودخانه ای دیدیم پرآب و خروشان. آبی چنان زلال که با دست و دل بازی حتی کوچیک ترین سنگ ریزه ی بسترش را نیز با دلِ راحت به تماشا گذاشته بود. همان دیدن آبی که شادمانه از روی سنگ های بزرگ و کوچیک سُر می خورد و اینجا و اونجا با دهان کف آلود به پیش می رفت کافی بود تا تو را با کلی احساس آرامش و سرخوشی به وجد بیاره.
رودخانه ای بود عظیم و با ابهت. پهنایش به اندازه ای بود که در مخیله نمی گنجید. همین طور که محو رودخانه بودم یک دفعه چیزی به ذهنم اومد. چند سال پیش که بعد از یک وقفه ی چند ساله دوباره کار روزنامه نگاریم را شروع کردم رفتم سراغ موضوعی که همیشه مورد علاقه ام بود؛ مصاحبه با تهرانی های قدیمی تا از خاطرات شان بگویند.
اون موقع ما در نزدیکی میدون هفت تیر زندگی می کردیم. برای پیدا کردن تهرانی های قدیمی روزی گذارم به خیابان شریعتی و منطقه ی قلهک افتاد. در یکی از کوچه ها مغازه ی عطاری ای بود که صاحبش قبول کرد با من از خاطراتش بگوید. می گفت:" اون زمان در قلهک رودخونه ای بود که 30 متر عرض داشت. مردمِ این طرف رودخونه هر وقت می خواستن برن طرف دیگه ی رودخونه باید قایق سوار می شدن!" عرض 30 متر را دوبار پرسیدم که مطمئن بشم درست یادش مونده و غلو نمی کنه. مصاحبه را نوشتم و چاپ هم شد. ولی در ذهنم کمی باور نداشتم! در شهر سامان هم چنان که محو رودخونه بودم و نمی تونستم چشم ازش بردارم ناگهان و خود به خود یاد گفته ی عطار افتادم و تازه اون موقع بود که با دیدن پهنای رودخونه باورم شد عرض 30 متر رودخونه ی قلهک را.
داشتیم گردش کنان کنار رودخونه قدم می زدیم که اون طرف رودخونه مردی را دیدیم که از روی تخته سنگ بزرگی کنار آب پرید تو رودخونه. چند متری شاید یک کیلومتر با آب روان شد. در حقیقت آب رودخونه او را با خودش می برد. دوباره از آب در اومد و رفت بالای همون تخته سنگ بزرگ و پرید تو آب ....
از مادرم قبلا شنیده بودم که شهر کرد سبزی های کوهی خیلی خوبی داره. در مغازه ها می دیدیم که سبزی های خشک را در کیسه های بزرگ گونی مانند اما به رنگ سفید خیلی مرتب کف مغازه چیده بودن. اطلاعات سبزی خشکی من زیاد نیست. موقع خرید، سبزی ها را بو کردم و اونی را که خیلی بوی خوبی داشت نشون دادم و اسمش رو پرسیدم. گفتن کرفس کوهی یه. برای دوغ و ماست خوبه. خریدیم. مادرم خیلی درست گفته بود. یادم نیست چقدر کرفس کوهی خریدیم ولی اینو یادمه که تا آخرین روزی که کرفس کوهی خشک شده را در ماست یا دوغ می ریختیم همون عطر و بوی اول را داشت. اما بعدا از هر شهر دیگه ای که کرفس کوهی خریدیم هیچ کدوم عطر و بوی کرفس کوهی شهر کرد را نداشت.