وقتی در ماسوله برق قطع می شود!
در یکی دیگر از سفرهایی که به ماسوله رفته بودیم عصر یکی از روزها بعد از غروب آفتاب مشتری یکی از مغازه هایی شدیم که در پیاده رو جلوی مغازه اش میز و صندلی گذاشته بود. پشت میزی نشستیم و بستنی خواستیم. تا بستنی ها برسد غرق تماشای منظره ی زیبای شهر شدیم.
شهری که خانه هایش از بالا تا پایین تا به جاده ی ورودی شهر برسد با ریسه هایی از لامپ های روشن، بیشتر زرد و جا به جا سرخ و سبز مانند کارت پستالی زیبا و چشم نواز، خود را با دست و دل بازی در معرض دید گذاشته بود. بستنی ها رسید و ما مشغول خوردن شدیم. حسابی کیفور شده بودیم و من حظ می کردم از نشستن در هوای آزاد و دیدن مردم مهربان و صمیمی ماسوله که ناگهان همه جا سیاه شد! دیگر چیزی نمی دیدی. فقط تاریکی محض.
بلافاصله صدای سوت شنیدیم. سوت هایی که از جاهای مختلف شهر شنیده می شد. انگار گروهی آماده، منتظر این لحظه بودند تا سوت بزنند ... بلافاصله هم برق شهر وصل شد! تو گویی شهر برای چند ثانیه ناپدید و بعد پیدا شد.
خنده امان نمی داد بقیه ی بستنی را بخوریم. من که دل درد گرفتم. مدام این تصور به ذهنم می آمد که مسئولِ کنتورهای برقِ شهر لحظه ای خوابش برده و دستش به اهرم کنتور خورده و آن را بالا برده و برق شهر قطع شده. بعد با شنیدن صدای سوت ها از خواب پریده و اهرم کنتور را پایین آورده!
چه تصور جالب و بامزهای
با خوندن این پست تصمیم گرفتم فردا برم ماسوله
خوش بگذره.