قشنگِ، اگه بتونی بنویسی ...
امروز می روم تا با مرد دستفروشی که جوراب و کلاه بافتنی مردانه می فروشد صحبت کنم. البته این بار دوم است که برای مصاحبه با او می روم. بار اول با اینکه مدتی در مسیر دستفروشی اش بالا و پایین رفتم پیدایش نکردم. سر آخر به این نتیجه رسیدم که لابد آن روز اتفاقی نیامده است.
امروز او را در محل همیشگی اش می بینم که در حال چیدن وسایلش است. خیالم راحت می شود. شاد و خندان از کنار بساط نیمه کاره چیده شده اش می گذرم تا به پارکی که در همان نزدیکی است بروم و نیم ساعتی سر خودم را گرم کنم تا او سر فرصت به بساطش برسد.
هوا هنوز سرد است. دنبال نیمکتی می گردم که در سایه نباشد. نیمکت خالی پیدا نمی کنم. مگر یکی که یک مرد مسن در یک گوشه ی آن نشسته است. از او اجازه می گیرم که در گوشه ی دیگر نیمکت بشینم. حالا چرا حتما می خواهم با آن مرد دستفروش مصاحبه کنم؟ چون چندین بار که در آن محل کار داشتم و از کنار بساط او گذشته بودم این حس به من دست داده بود که او با بقیه ی دستفروش ها فرق دارد. لباس ها و کفشش اگر چه قدیمی و زیاد استفاده شده بودند ولی از ظاهرشان معلوم بودکه زمانی خوب و شکیل بوده اند. وجنات و رفتارش هم خاص بود. متین و سنگین و صبور.
روی نیمکت نشسته ام و از گرمای آفتاب لذت می برم. مرد مسنی که در گوشه ی دیگر نیمکت نشسته است با صدایی آهسته ولی آهنگین نوحه های مذهبی را زیر لب می خواند. هر چند دقیقه یک بار هم با چند مرد مسن دیگری که روی نیمکت کنار ما نشسته اند از ساعت صحبت می کنند که هنوز وقتش نشده. از صحبت های مردهای نیمکت کناری متوجه می شوم که مردان بازنشسته ای هستند که برای سرگرمی به پارک آمده اند. ناگهان جرقه ای در ذهنم روشن می شود.
ذهنم به من می گوید که می توانم برای مصاحبه به پارک هایی بروم که افراد بازنشسته برای وقت گذرانی انتخاب می کنند و اینکه شاید بتوانم یکی از آنها را برای گفت و گو راضی کنم. نیم ساعت می گذرد و من خوشحال از این کشف جدیدم بلند می شوم به قصد بساط جوراب فروش. وقتی به او می رسم می بینم هنوز در حال چیدن است. وسایلش را روی چهار صفحه ی تخته ای بزرگ روی پایه های پلاستیکی می چیند. در حال چیدن تخته ی آخر است. به راهم ادامه می دهم تا او تمام وسایلش را بچیند و با خیال راحت روی چهارپایه اش بنشیند.
برمی گردم. روی چهارپایه اش نشسته است. جلو می روم و بعد از سلام کارم را توضیح می دهم. بدون اینکه مستقیم به من نگاه کند جواب می دهد:"من حالم خوب نیست. نمی تونم حرف بزنم." می گویم: همه حال شون خوب نیست ولی با من حرف می زنن. چیزی نیست. با گوشی ضبط می کنم. زود تمام می شه. جواب می دهد:"نه، من اصلا نمی تونم حرف بزنم. برو با اون آقا حرف بزن." به مردی اشاره می کند که در فاصله ی کمی از او بساط تابلوهای کوچک چوبی دارد که روی آنها جملاتی نوشته است. دیدم هیچ جای آن نیست که بخواهم هدف از کارم را بیشتر به او توضیح بدهم. آن هم به اویی که اصلا سرش را برنمی گرداند که نکند نگاهش به چهره ی من بیفتد ...
به بساط کناری او می رسم. ولی دو نفر ایستاده اند و با او حرف می زنند. صبر نمی کنم چون ممکن است کارشان طولانی شود. دوباره سرگردان شدم! به راهم ادامه می دهم. امروز از خیر صحبت با دستفروش ها می گذرم. با چشمِ خریدار داخل مغازه ها را نگاه می کنم. از چند مغازه می گذرم. داخل یک فروشگاه لباس مردانه چشمم به مرد جاافتاده ای می افتد. وارد می شوم. سلام می کنم و کارم را توضیح می دهم. آرام نگاهم می کند و من سرخورده از جواب منفی دستفروش، با انگیزه ی بیشتری از هدف اجتماعی و فرهنگی کارم حرف می زنم. وقتی صحبت من تمام می شود می گوید:"تجربه ی من سه کلمه است. مثل بولدوزر کار کردم. به پدر و مادرم نیکی کردم ..." نمی گذارم ادامه بدهد و می گویم: منم همین چیزا را ازتون می پرسم. اگر موافق باشین گوشیم را روشن کنم تا زودتر تمام بشه.
جواب مشخصی نمی دهد نه منفی نه مثبت. فقط حرکتی به بدنش می دهد که من آن را جواب مثبت حساب می کنم و با اشاره به چهارپایه ای که پشت من نزدیک دیوار است می گویم: پس با اجازه این چهارپایه را بیارم نزدیک میز شما؟ می گوید:"هر کار دوست دارین بکنین."
ادامه مطلب ...
سفر با آشپزی یا بی آشپزی ...؟!
روستای رودبارک نزدیک کلاردشتِ استان مازندران را خیلی دوست دارم. از طبیعت زیباش و حس صمیمی و خلوصی که فضای خاص روستا به من می ده در یکی از خاطره ها با تیتر " کجا می رین تو این بارون؟! " نوشته ام. به ما در این روستای کوچیک خوش می گذشت. به خاطر همین قبل از اینکه در خانواده تصمیم بگیریم که سفرهامون هر بار به جای جدیدی باشه چندین سفر به رودبارک رفته بودیم.
در یکی از این سفرها خانواده ای که هر بار به رودبارک می رفتیم در یکی از اتاق های منزل شون اقامت می کردیم اتاق خالی نداشتن. زنِ خانواده خیلی ناراحت شد. گفت:" حیف شد. ببینم براتون چه کار می تونم بکنم." بعد از چند دقیقه انگار فکری به ذهنش رسید. گفت:" بیایین شما را می برم خونه ی جاریم." با وسایلی که داشتیم بدون ماشین کمی سخت می شد. اما چاره ای نبود. راه که افتادیم هنوز چند دقیقه نگذشته بود که به در اتاقی زد که دمِ درِ ورودی حیاط شون بود! خونه ی برادر شوهرش بود. دو سه تا اتاق جمع و جور. چطور من این چند باری که به رودبارک آمده بودیم متوجه این اتاق ها نشده بودم. شاید برای اینکه از خوشی اومدن به رودبارک تا وارد حیاط خونه می شدیم فوری می رفتیم طرف ساختمون بزرگی که ته حیاط کنار درختان قدیمی پرشاخ و برگ بود تا اتاق بگیریم و وسایل مون را بذاریم و بریم داخل روستا. نفس راحتی کشیدیم. به خصوص که وقتی وسایل مون را در اتاق گذاشتیم متوجه شدیم خیلی تمیز و پاکیزه است. به نظرم این طور اومد که صاحب خونه بعد از ازدواجِ برادر کوچیکش موافقت کرده که برادرش اون چند تا اتاق را گوشه ی حیاط خونه ی او بسازه و همون جا زندگی کنه.
نکته ی جالبی که اینجا یادم اومد اضافه کنم اینه که در شهرهای شمالی کشور وقتی خانواده ای می خواد به مسافر اتاق کرایه بده فقط این زنِ خانواده است که با مسافر صحبت می کنه و روی مبلغ کرایه توافق می کنه. مردِ خونه اصلا جلو نمیاد. در سفرهای ما به شمال کشور چه در سال های گذشته و چه پارسال همین رویه برقرار بود. هیچ وقت از زن صاحب خونه نپرسیدم چرا. آیا مرد کسرِ شأن خودش می دونه که اتاق خونه شو به مسافری کرایه بده؟ نمی دونم. شاید به این دلیل باشه که مرد فکر می کنه که این کار نشونه ی ناکافی بودنِ درآمدی یه که او به خونه میاره. ادامه مطلب ...