آخر سر شدم پادوی سینما
بارها او را در بوفۀ سینما دیده ام. مهربان و صمیمی است. حرکاتش نرم و آرام است. وجودی خمیده در قامتی بیش از حد به هم فشرده شده. پیداست که در جوانی یلی بوده؛ با قدی بلند و شانه هایی برافراشته. از خودم می پرسم چرا این چنین درهم رفته است؟
***
روزی که به سینما رفتم تا با او صحبت کنم خودم را برای مخالفت احتمالی مسؤولان سینما آماده کرده بودم. ولی تا داخل سینما رفتم و گفتم با فروشندۀ بوفه کار دارم به سادگی صندلی سالن انتظار را تعارفم کردند و تا من بنشینم کسی را دنبالش فرستادند که از تصادف خود او همان لحظه از پلههای طبقۀ بالا به سالن انتظار آمد. مکث کوتاهی کرد. جلوتر آمد. مرا شناخت. احوال پرسی کردیم.
چند سالتان است؟
70 سالمه.
چند وقت است در این سینما فروشندگی می کنید؟
چهار سال و یه روزه. ( تکان خوردم. چقدر عجیب است که مردی در این سن به این دقت حساب روزها را دارد. چرا؟ )
قبل از این چه کار می کردید؟
آموزش و پرورش بودم. اونجا شغلم رانندگی بود. 28 سال و خورده ای اونجا بودم. همش راننده بودم. نزدیک 20 سال رانندۀ وزیر بودم. بقیه اش دو سال راننده بودم تو نخست وزیری. مأمور رفتم اونجا. بازنشسته شدم. سال 60 یه قانونی بود از 25 سال به بالا را بازنشست می کردن.
بلافاصله بعد از آموزش و پرورش آمدید اینجا؟
نه. یه مدتی بیکار بودم. بعد خونه مو فروختم و از این ماشین های سردخونه دار خریدم. اشتباه کردم. اونم ضرر کردم. از بین رفت. یه رفیق داشتم. کلاه سرم گذاشت.
وعده داد که خونه تو بفروش بیا ماهی 100 هزار تومن درآمد داری. رفیقم صاحب شرکت بود. من هم با اعتمادی که به ایشون داشتم نه یادداشتی گرفتم نه چیزی. هیچ مدرکی ازش نداشتم. 35 سال باهاش رفیق بودم. این هایی که اسما" به من فروخت چیزی به من نداد. این سردخونه هایی که گوشت و مرغ توش می زارن. یک میلیون و 700 هزار تومن دادم که از این دستگاه ها به من بده. سه دستگاه کامیون سردخونه دار. سردخونه را داده بود. کامیون مال کسای دیگه بود. کامیون ها را، به حساب، به من فروخته بود ولی به اسم خودش بود. من فکر میکردم به حساب 35 سال دوستی به من خیانت نمی کنه. آخر سر من آمدم شدم پادوی سینما. ( کینهای در لحن کلامش نیست. هر چه هست آزردگی است. رنجیدگی است که با نگاهش در فضا پخش می شود. )
سال 60 اگه یادتون باشه... یک طبقه و نیم خونه داشتم. تلفن داشت، 160 متر کل خونه بود. ارزون بود. فروختم یک میلیون و 400 هزار تومن. 300 هزار تومن خودم داشتم. همه رو جمع کردم دادم به این آقا.
روی کامیون ها خودتان کار می کردید؟
از سال 60 تا سال 68 تقریبا" نُه سال روی کامیون ها کار کردم. من خودم کار نمی کردم. اجاره می دادم. اجاره یخچال با اجارۀ ماشین سوا بود. من اشتباهم این بود که از اول به اسم خودم نکردم. اعتماد به 35 سال دوستی کردم. هیچ مدرکی ازش نداشتم.
سردخونه ها را هم به اسم شما نکرده بود؟
بهش گفتم چند بار. گفت :" من و تو مگر فرق داریم. من زندگیم مال توست. " پسرم ترکیه است. به من گفت:" بابا این سرتو کلاه میذاره. " گفتم بابا 35 ساله دوستیم. من براش خواستگاری رفتم نهاوند. دختر پسر خاله شو براش خواستگاری کردم. دوستم دو سه سال از من کوچکتر بود.
چقدر به شما درآمد می داد؟
به من معلوم نکرد. 10 تومن داد. 20 تومن داد. 25 تومن داد. ما فکر کردیم که داره برامون جمع می کنه. که سال 68 به من گفت 400 هزار تومن پول پهلوی من داری. منم پولو گرفتم رفتم اراک. ( اصلیتم اراکی است. ) می رفتم از دهاتا چوب می گرفتم می فرستادم تهران. به دوستم هیچی نگفتم. گفتم تو می دونی و خدای خودت. با گریه از شرکتش آمدم بیرون. قطع رابطه کردم. دیگه از اون سال تا حالا نه من اونو دیدم نه اون منو دیده. گفتم تو وعده هایی دادی خونه برام بخری. به من گفتی برو فرشته بشین. گفت:" گرفتی خوردی. " منم هیچ مدرکی نداشتم که ادعایی بکنم. دوستم تحصیل سیکل داشت.
بعد چه کار کردید؟
بعد اومدم تهران دوباره زن و بچه را بردم اراک. اونجا خونه ارزون بود. چهار سال و نیم اونجا بودم. تو اراک می رفتم تو دهات چوب می خریدم پوست می کندم می فرستادم تهران یا شمال. آخه شمال چوب این ورا رو می خرن. نمی دونم چوب خودشون چه اشکالی داره. سرمایه که نداشتم. فعالیتم کم بود. نداشتم. تهران یه مدتی توی یه شرکتی به عنوان پیشخدمت کار می کردم. بعد صاحب این بوفه که منو می شناخت ما را آورد اینجا. ( کارکنان سینما می آیند و می روند. ولی کسی به ما کاری ندارد. )
از اینجا چقدر درآمد دارید؟
من ماهی 30 تومن ازشون می گیرم کار می کنم. روزی هزار تومن. تو اراک درآمد کفاف می داد. سرمایه نداشتم. اگر سرمایه داشتم میشد فعالیت کنم. نشد. از تهران می اومدند مهمونی. دیدم نمی تونم. اومدم. پیشخدمت بودم. ماهی 15 هزار تومن می دادن. اونجا یه سال و دو ماه بودم.
درس خوانده اید؟
من خوندن و نوشتن بلدم. الان که چشمم نمی بینه. دو تا چشمم رو عمل کردم. لنز گذاشتم. میگن لنزا ضعیف بوده. از دور نمی شناسم. شما را از دور نشاختم. ( منظورش از فاصلۀ سه، چهار متری است. ) آمدم نزدیک شناختم.
من از خدا هر ساعت مرگ می خوام. این زندگی نیست که می کنم. دیروز تو خیابون چشمم ندید، خوردم زمین. پام زخم شده. این زندگی نیست که دارم می کنم.
چند تا بچه دارید؟
ادامه مطلب ...
قلب های مصنوعی ، قلب های یخی
می خواهم با مرد مسنی که با وزنه اش کنار خیابان می نشیند صحبت کنم. توضیحات مرا که می شنود می گوید:" همه چیز از ذهنم رفته نمی تونم جواب بدهم." در این گیرودار آقایی با ظاهری مرتب مرا صدا می زند و می گوید:" می شه با من حرف بزنید؟ خانواده زنم دارند خیلی بین من و اون فاصله می اندازند."
***
( با تعجب نگاهش می کنم. کت و شلوار نسبتا" تمیزی به تن دارد. کیفی هم به دستش. سن زیادی از او نگذشته، با این حال فقط یک دندان سیاه و خاکستری شده به دهان دارد. به پیاده رو می روم تا جای مناسبی برای نشستن و نوشتن پیدا کنم. درگاه یک ساختمان در پیاده رو توجهم را جلب می کند. اتفاقا" کارتن باز شدۀ چهارلایی هم روی آن است. تا من کارتن را کاملا" باز کنم که روی پلۀ ورودی را بپوشاند او می نشیند. )
بلند شوید تا کارتن را پهن کنم.
نه، خوبه. خودتون روی آن بنشینین.
به اندارۀ کافی بزرگ است. چند سال دارید؟
42 سال.
بچه دارید؟
یک دختر 14 ساله دارم. یک پسر هم دارم که امسال رفته پیش دبستانی.
شغل تان چیست؟
کارمند هستم. البته قبلا" جای دیگه ای کار می کردم. خودم را بازخرید کردم. با چهار میلیون تومان. 17 سال سابقه داشتم. از سال 62. الان برای یک شرکت خصوصی کار می کنم.
چقدر درس خوانده اید؟
دیپلمه هستم.
اهل کجا هستید؟
تهران، متأسفانه.
چرا متأسفانه؟
چون اگر بچۀ شهرستان بودم وضعیت زندگیم خیلی بهتر از حالا بود.
چرا بهتر بود؟
به خاطر اینکه بچه های شهرستان به هر کاری دست می زنن. ولی بچه های تهران می گن این کار زشته، بده، ما این کارو نمی کنیم. من به جرئت می تونم بگم که 42 سال سن از خدا گرفتم یک دونه سابقه ندارم.
اگر داشتم طبیعتا" اخراج بودم. سعی کردم که فقط زندگی مو بکنم. ( چشمم ناخودآگاه به پیرمرد و وزنه اش می افتد. یکی دوبار قبلا" برای گفت و گو با او به آنجا آمده بودم ولی ندیده بودمش. امروز وقتی او را با وزنه اش دیدم کلی خوشحال شدم. فکر می کردم امروز دیگر با او مصاحبه خواهم کرد. ولی حالا پای درددل این مرد نشسته ام. می نویسم ولی نگاهم به پیرمرد و وزنه اش است. )
من قلبم مصنوعیه. دریچۀ آئورت، دریچۀ میترال قلبم مصنوعیه. من سال 73 توسط دکتر... جراحی شدم. بیماری کره داشتم. کره حادترین نوع روماتیسمه. کلا" بچه های شمال چون پاهاشون همیشه تو آبه فقط روماتیسم مفصلی می گیرن. ولی من به خاطر اینکه پدر و مادرم فامیل بودن ( پسر عمه و دختر دایی ) حادترین نوع روماتیسم رو گرفتم. در زمان گذشته به آن صورت نبود که آزمایش بدن تا گروه خونی مشخص بشه بعد ازدواج کنن. روماتیسم قلبی تو خانوادۀ ما ارثیه. پدرم مشکل قلب داره، مادرم مشکل قلب داره. اینا دست به دست هم داد. معمولا" دومین فرزند روماتیسم قلب می گیره که من دومین فرزند بودم. هم روماتیسم مفصلی گرفتم هم روماتیسم قلبی که بهش می گن کره. سال 50 به من گفتند 40 سالت که بشه باید عمل کنی. کار سنگین نباید بکنی، باید استراحتت بیشتر از کارت باشه. ( در حین صحبت فقط به خیابان روبه رو، و رفت و آمد مردم نگاه می کند، شاید برای اینکه من در گفت و گو راحت باشم. یا اینکه هر چه را از زندگیش تعریف می کند همان را هم جلوی چشمانش می بیند. ) ادامه مطلب ...
یه گردنبنده که گردن من افتاده
هر صبح یا عصر که از آن محله می گذرم او را می بینم که در پیاده رو، روی تکه ای موکت یا فرشی کهنه نشسته و به دیوار تکیه داده است. کیفی پر از خرت و پرت های مختلف کنارش است. زنی فرتوت و پژمرده. رو به رویش نزدیک به بوته های شمشاد کنار خیابان، روی یک چهارپایۀ کوچک چوبی بسته های سیگار چیده شده که همیشه فکر می کردم مال اوست که گذاشته برای فروش. اغلب اوقات زن مسن دیگری هم کنارش نشسته است. با هم حرف می زنند در حالی که بیحرکت و آرام، به عبور مردم و ماشین ها نگاه می کنند.
***
بعد از ظهر روزی که به سراغش رفتم تا با او صحبت کنم باز تنها نبود. چند بار خیابان را بالا و پایین رفتم تا بالاخره تنها شد. سلام کردم. گفتم : می خواهم چند دقیقه ای با شما صحبت کنم. با شک و تردید نگاهم کرد و گفت :" حرف بزنی؟ برای چی؟ " مرد خوشرویی که به فاصلۀ کمی از او روی پلۀ بیرون مغازه ای نشسته بود خنده کنان گفت: " می خواهی شوهرش بدی؟ براش شوهر پیدا شده! " اعتنایی نکردم. فکر کردم از آن مرد هایی است که تا می بیند دو زن در کنار پیاده رو حرف می زنند زود خودشان را می اندازند وسط که خوشمزگی کنند.
از خانواده پدری تان تعریف کنید.
من بچه بودم پدرم مرد. دو تا برادر و یه خواهر بودیم. برادرام بچه بودن. من بچۀ بزرگ بودم. ما را مادرمون بزرگ کرد. کلفتی کرده داده ما خوردیم. دحتر عموم مرده منو دادن جای اون که بچه هاشو زن بابا کتک نزنه. من یه خرده که عقلم رسید، مردم گفتن به یه پیرمرد شوهر کردی. از اون طلاق گرفتم. ( تند تند و بریده بریده تعریف می کند. انگار عجله دارد تا یادش نرفته زودتر بگوید و تمامش کند. )
چند سالتان بود؟
14 سالم هم نبود. با بچه های اون بازی می کردم. دو تا بچه داشت. کوچیک بودن. با من بازی می کردن. پدرم صحرا کار می کرد. خود مون باغ داشتیم. زمین داشتیم همدان. تمام شد. مادرم فروخت خورد.باغ بزرگ میوه ارزون بود. پنج تومن فروختن.
چند سال پیش؟
وه. بچه بودیم خیلی سال پیش. من بچۀ بزرگ بودم.
درس خوانده اید؟
کسی منو گذاشته درس بخونم؟ بچه یتیم بودم.
وقتی پدر تان مرد چند سالتان بود؟
نمی دونم. کوچیک بودم. یک دختر بچۀ کوچیک. این قدری می دونستم که پدرم مرده.
همراه مادرتان برای کار می رفتید؟
نه.
شغل شوهر دختر عمو چی بود؟
باغ داشت از خودش. گندم می کاشتن. روی زمین های خودش کار می کرد.
شوهر دختر عمو چند ساله بود وقتی عروسی کردید؟
من سال نمی دونم. بچه بودم. عقلم نمی رسید. یک سال، یک سال و نیم بودم. نمی دونم کی طلاقم را گرفت. یادم نیست. دخترا جمع می شدن سرم که چرا به پیرمرد شوهر کردی. من گریه می کردم. رفتم خانۀ مادرم. در مون یکی بود. خونۀ قدیمی بود.
زود طلاقت را داد؟
خبر ندارم. اونا، عموهام طلاقم را گرفتن. بعد از طلاق، مادرم خرجم را می داد. پهلوی مادرم بودم. بچه بودم. یه لقمه نون می خوردیم. با بچه ها بازی می کردیم. بعد که بزرگ شدم مادرم شوهرم داد. دخترم مرده. انقلاب که شد مرد. دخترم مرده حواس ندارم حرف بزنم.
چند سالتان است؟
نمی دونم. ( باز همان مرد خوشرو می گوید:" 84 سال. نگاهی به او می کنم. گویا تمام حواسش به گفت و گوی ماست. قبل از آن که من چیزی بگویم مرد دیگری که کنار او نشسته است رو به من می گوید: " خانم، پسرش است. " با تعجب به طرف زن مسن برمی گردم. )
پسرتان است؟
پس چی، پسرم است که اینجا نشستم پهلوش. سیگار می فروشه. خب، کجا بشینم. سه تا پسر دارم، سه تا دختر. 55 ساله که آمدم تهران. پدر بچه ها کشاورز بود، همدان. پسرم روزها سیگار می فروشه، منم حوصله ام سر می ره میام اینجا می شینم. شوهرم منو از خونه درآورده. بیرون کرد. منم با پسرم زندگی می کنم.
( پسرش می خندد. با اشاره به مادرش می گوید: " گردنبنده، گردن من افتاده. " مادر بقیۀ گفت و گو را نیز به گردن پسر می اندازد. پسری که بیش از 60 سال از سنش می گذرد و حاصل ازدواج زن با شوهر دختر عموست. )
شما چند ساله بودید که مادرتان طلاق گرفت؟
من یک ساله بودم حدودا" که مادرم طلاق گرفت و با یک کشاورز ازدواج کرد. خیلی سال پیش بود. از اون هم چند تا بچه داره. آنها هم سر و سامان گرفتن. دو تا برادر، چهارتا خواهر که یکیش مرده. دخترا در تهران زندگی می کنن. پسرها در همدان هستن. مادرم خیلی ستم کشیده. پدر من خیلی خوب بود. خوشی زیر دلشو زد که طلاق گرفت.
شما از کجا می دانید یک سال که بیشتر نداشتید؟
همسایه ها می گفتن. با شوهر دومی اختلاف پیدا شد. از خونه بیرونش کرد. بیرون آمد. در خونۀ مردم کلفتی کرد. من پهلوی پدرم بودم. وقتی به سن بلوغ رسیدم از پدرم جدا شدم. برای خودم کار می کردم. ( به پسرش می گوید: " برو آب بیار قرص بخورم. "پسرش با مهربانی جواب می دهد: " مادر توی فلاسک که آب داری. " مادرش حتی حوصلۀ شنیدن گفت و گوی ما را هم ندارد. ) ادامه مطلب ...
اگر زمانه با تو
نساخت ...
…
چهارشانه است و بلند بالا. حتی حالا که عمری از او گذشته. ریش یکدست سفیدشدهاش با کلاه کوچکی که از نخ سفید بافته شده و همه وقت بر سر دارد حالتی نورانی به او داده است. آهسته و آرام گاری دستفروشیاش را راه میبرد. با قدمهایی که از هرروز به روز دیگر هیچ تغییری در سرعت حرکتشان نمیبینی. در رفتارش صلابتی وجود دارد که با شیرینی چهرهاش درهم آمیخته و سخت دیدنیاش کرده است.
***
چند بار در حالی که سوار تاکسی یا اتوبوس هستم و از آن محل میگذرم او را میبینم. ولی یکی، دوباری که به قصد گفت و گو با او به آنجا میروم هرچه میگردم پیدایش نمیکنم. عاقبت شماره تلفنی به دستم میرسد. زنگ میزنم. آژانس کرایه اتومبیل است. میگویند که هرروز برای خوردن غذا به اینجا میآید و اگر من ساعت دو و نیم آنجا باشم میتوانم با او صحبت کنم. در راه آژانس او را میبینم که ظرف غذایش را در کیسه نایلونی به دست گرفته و به همان طرف میرود. خودم را به او میرسانم.
سلام خسته نباشید.
سلام. آیندهات به خیر باشه.
میخواهم درباره کار و زندگیتان با شما صحبت کنم.
من خیلی روزگار گذروندم. خیلی چیزها دیدم. روزگارم هنوز هم میچرخه.
خب من هم در مورد همین چیزها میخواهم با شما حرف بزنم.
لحظهای در صورتم خیره میشود و میگوید: “اگر زمانه با تو نساخت، تو با زمانه بساز”.
شما غذایتان را با خیال راحت بخورید. من چرخی میزنم و برمیگردم.
وقتی برمیگردم من را به اتاقی در طبقه بالا راهنمایی میکنند. اتاق نسبتا بزرگی است با وسایل کهنه و قدیمی؛ چند صندلی، مبل و میز، تلویزیون، رادیو. فضای استراحت رانندگانی که منتظرند به نوبت صدایشان بزنند. در گوشهای از همین اتاق تختی کنار دیوار گذاشتهاند با وسایل خواب. آنها هم مندرس. وقتی به آنجا وارد میشوم غذایش را تمام کرده، در حال جمع کردن است.
چه چیزهای میفروشید؟
لیف، کیسه، آستری، لنگ، پارچه تنظیف (برای تمیز کردن آشپزخانه).
چند سال است دستفروشی میکنید؟
از اول انقلاب.
قبل از آن چه کار میکردید؟
شغل خودمو میخوای یا جد و آبادمو؟
شغل خودتان را.
40 سال تو تعمیرگاه بودم. سرایدار بودم. انباردار بودم. سرویسکار بودم. دفتردار بودم. استخدام بودم.
بیمه بودید؟
بیمه بودم. الانش هم بیمه هستم. یه حقوق مستمری میگیرم. زیر 60 تومن. دقیق 58 هزار تومن.
چند سالتان است؟
90 سالمه، 15 مرداد 1290.
کجا به دنیا آمدهاید؟
هفتاد پشتم مال تهرانه. من لرستان دنیا آمدم. نهاوند. پدرم میرفت کربلا با گاری چهارچرخه. میرفتند برمیگشتند. تو این رفتنا اونجا دنیا آمدم.
چند وقت نهاوند بودید؟
هیچی. منو آوردن تهران.
شغل پدرتان چی بود؟
گاوداری تو تهران، ده درکه.
تهران بزرگ شدید؟
هفتاد پشتم مال تهرانه.
دوران بچگی چه کار میکردید؟
چوپون مادرم بودم. مادرم دو تا میش ماده مهریهاش بود. دو تا میکنه چهار تا، چهار تا میشه هشت تا. میش میزاد دیگه. گوسفند چرونی میکردم.
تا چند سال؟
نمیدونم تا 30 سال. از کند سولقون تا دروازه دولت بیابون برهوت بود. من رنگ پدر و مادرو ندیدم. هشت ساله بودم مادرم فوت کرد. 12 ساله بودم پدرم فوت کرد. ترک تحصیل کردم. افتادم به تراشکاری، آهنگری، چغالهبادوم فروشی، آفتابهفروشی، شهرفرنگی، معرکهگیری. یه چشمم رو هم از دست دادم.
چطور شد؟
چشم چپ. تو مغازه تراشکاری. 16 یا 18 سالم بود. همینطورا. درست یادم نیست. خیابون لختی (تا تعجب را در چشمان من میبیند توضیح میدهد: “قدیم خیابون سعدی را خیابون لختی میگفتن.” رانندهها بلافاصله اضافه میکنند: “چون مردم رو لخت میکردن اونجا.” و وقتی علامت سوال را در صورت من میبینند که انگار میپرسم شما از کجا میدانید، میگویند: “آخه بابا… همهچیز رو برای ما تعریف کرده!”)
چند تا کاروانسرا داشت. کاه و یونجهفروشی داشت. اونجا یا جای دیگه درست یادم نیست. من تو تهران ماده گاو فروختم 12 تومن. گوسفند پروار فروختم 12 قرون. میش هفت قرون. بز شش قرون. من همه کار میکردم. با راستی و درستی زدگی کردم. زیر 20 سال بودم. 16، 17 ساله. میدون هشت گنبدان حسنآباد آرد فروختم خرواری هشت تومن. اون موقع نون خونگی میپختیم.
بله جای دیگهای نداشتم که. (رانندهها میگویند: “بگو رفتی عراق موندی زن گرفتی.”)
200 تومن پول داشتم. در سال 26 کربلا میخواستم برم. موافقت نکردند با 200 تومن. بعد آمدم شهرفرنگ خریدم. از تهران حرکت کردم به کرج، قزوین، “سیاهداون” (دوباره میپرسم چون مطمئن نیستم که درست شنیده باشم. میگوید: “همون همدان.”) از همدان به اسدآباد، لنگاور، صحنه، بیستون، طاقبستان، کرمانشاه، کرند، پاطاق، سردشت، ماهیدشت، شاهآباد، قصرشیرین. پیاده میرفتم. با همه نوع گروهی زندگی کردم. بعضیها درویش بودن. بعضی معرکهگیری میکردن. بعضیها شامورتی بودن. بعضیها گدایی میکردن.
دو تا آفتابه را تو هم جوش میدادن. بعد آب از آفتابه اولی به دومی میرفت. میگفتن ببینید آفتابه اولی آب نداره. بعد تو آفتابه دوم آب میریختن. میرفت تو آفتابه اول که مثلاً از اول آب نداشت. به این میگفتن شامورتی.
هربار از شهرفرنگ که نگاه میکردن ده شاهی، یک قرون میدادن. سه تا چشمی داشت. (رانندهها میگویند: “چرا شعرش رو نمیخونی.”)
(چشمانش میخندند.) شعر که نبود. میایستادم و میگفتم:
ببین و تماشا کن رنگ و وارنگ، شهر فرنگه از همه رنگه
خانوم با همه گروهی زندگی کردم. چرخ فلک هزار نوع میچرخه.
... میخواستم پسرم دکتر شه
آقایی بعد از خواندن یکی از مطالبم به روزنامه تلفن میکند و شمارهاش را میگذارد برای تماس. برداشتم این است که میخواهد درباره زندگی خودش صحبت کند. اما وقتی به محل کارش میروم معلوم میشود که او علاقه دارد افرادی را که مایل به گفت و گو هستند با من آشنا کند.
صحبت مان تقریباً تمام شده که آقایی را صدا میزند. توضیح خیلی مختصری در مورد کار من به او میدهد و ما بلافاصله در گوشه دیگری از اتاق پشت میز سادهای مینشینیم.
***
مادرم که مرد، مردن را نمیدونستم چیه. فوقش سه سالم بود. فقط این یادمه که رو سنگ تو حیاط میشستنش. منو بابابزرگ و مادربزرگم بزرگ کردند. یعنی مردن مادرم تمام زندگی منو برد. مادرم 25 سالش بود. میگفتن یه بچه دختر هم بود. بعد از من دنیا آمده بود. ولی مرده بود. مادرم مرد دیگه پدرم رو ندیدم. بعضی موقعها میآمد. پدرم بعد از مادرم رفت یه زن دیگه گرفت. سازگار نشد. اونو طلاق داد. رفت یک زن دیگه گرفت. با آن زن هم سازگاریش نشد. همانطور ول کرد و رفت. اون زن هنوزم هست. پدرم طلاقش هم نداد. ول کرد، رفت. بعد از مادرم میگفتن پدرم دیوانه شد.
پدرم دیوانهوار در عرض سه سال، شاید هم دو سال و نیم، دو تا زن گرفت. هر دو را ول کرد و رفت. مادرمون که مرد زندگیمون رفت.
امیدوارم خدا نظر لطفشو از هیچکس برنداره. ولی خدا را قسم میدم که وقتی مادرم مرد گاومان رفت و نیامد. گوسفندا از بین رفتن. خودبهخود. شاید اینا پدرمو دیوانه کرد.
تو دهات اینجور نیست که تا بچه ازدواج کند، جدا بشود. پدر و مادرم هم با پدربزرگم زندگی میکردن. بعد از مادرم، پدر پدرم و مادرپدرم منو بزرگ کردن. وقتی پدرم بعد از مادرم زن گرفت با هم یهجا بودیم. ولی من زیر نظر مادربزرگم و بابابزرگم بودم. اونها نمیتونستند به من کاری کنند. از نظر زندگی زجر کشیدم. از نظر نامادری نه.
پدرم کشاورز بود. اون موقع ماشینآلات نبود. چاروادار بود. چند تا الاغ داشت. با آنها کار میکرد. اون کشاورزیای که دست بابابزرگ ما بود الان چهار نفر دارن باهاش زندگی میکنند. الان هم هست. خونه بابابزرگم تو ده هست. مثل ویلاست.
همون موقعی که مادرم مرد، پدرم هم ول کرد رفت. پدربزرگم، یه پیرمرد تنها، ارباب زمین رو از دستش گرفت. زمین در اصل مال خودش بود. ارباب پنجیک بهره میگرفت. گندم، جو. هرچی میکاشتند پنجیک آن را ارباب میگرفت. کسی که نمیتونست بکارد از دستش میگرفت میداد کس دیگه.
سواد قرآنی دارم. مدرسه اون موقع تو دهات نبود. مکتب بود. در حدود شش را دارم. ولی مدرسه نبود. برای این و اون نوکری میکردم. کشاورزی میکردم. حیوانات میچراندم. زمین شخم میزدم. بعد از مادرم، دوازده سالم بود بابابزرگم مرد. من موندم و یه پیرزن. بعد از آن چند سال با مادربزرگم زندگی کردم. سه، چهار سال بعد، اون بیچاره نابینا شد.
فقط فرض کن نه ماه، ده ماه کار میکردم، سی من گندم میدادن. گندم و جو با هم. اینو هم که زمستان میخوردیم. من اینقدر آرزوی ده شاهی را میکشیدم، که کاش ده شاهی پول داشتم. اون موقع تو دهات چی بود؟ توت بود، کشمش بود، سنجد بود. رفیقام میخریدند و میخوردند. من همینجور نگاه میکردم. یعنی یه ده شاهی گیرم نمیآمد که بدم اینقدر (با کف دست به اندازه چهار انگشتش را نشان میدهد) خرما بگیرم. (افسوس میخورد. افسوس گذشتهها را).
دیگه من نمیتونستم. خونه نبودم. تابستانها هم میرفتم بیابون. دو، سه سال داداشای مادربزرگم بردن نگه داشتند. من موندم تنهای تنها. فقط یه خونه خرابه بود و من. ده ما از دهات زنجانه. زنجان شهرمونه. بعد یه کم بزرگ شدم.19 ساله بودم. داییم پیشقدم شد. کسی را که نداشتم. داییم پیشقدم شد برامون زن گرفت. دخترخالهمونو گرفت. بهار عروسی کردیم. پاییز زنمو گذاشتم خونه پدرش رفتم سربازی. دو سال سربازی نتونستم یه مرخصی بگیرم. سربازی آذربایجانغربی بود. مرخصی پول میخواست. کرایه ماشین میخواست.
تابستانها برای هرکسی کار میکردم از اون میخوردم. میموند سه ماه زمستان که همین خالهام که الان مادرزنمه نون برام میپخت. لباسا را میشست. غذا را خودم میپختم. غذامون اشکنه بود. آبگوشت بود. مگه چی بود! گفتم که حسرت ده شاهی رو داشتم (میخواهد پذیرایی کند. با چای یا نوشابه. چای را که قبلاً نوشیدهام. نوشابه را هم میگویم اجازه دهد تا کار زودتر به سرانجام برسد).
بعد از سربازی اومدم یواش یواش مشغول کار شدم. آمدم تهران یه سال همینجور کارگری کردم. عمله و بنایی کار میکردم. زنم اون سال تو دهات بود. سال 44 از سربازی آمدم. تو کارخونه ارج که تازه میساختن عمله بنایی کردم. اواخر سال 45 یعنی اول اسفند 45، اصلاً روزشم یادمه، روز سوم اسفند 45 استخدام کارخانه ریسندگی شدم. (خاطرات خوش زندگی سایه کمرنگی از نشاط را به صورتش میاندازد.) تا 1/6/71 اونجا مشغول بودم. 1/6/71 بازنشسته شدم. چهار سال و نیم سختی کار گرفتم. کارم ریسندگی بود. بعد مکانیک دستگاههای ریسندگی شدم. همونجا یاد گرفتم. سیمکشی ساختمان را هم بیرون یاد گرفتم. پیش یکی از فامیلامون. سال 53 و 54. الان هم میتونم ادامه بدم. ولی دستام میلرزه. نمیتونم کلید برق رو ببندم. الان چند ساله نمیتونم.
همون شرکت که استخدام شدم اول 46، خانومم را آوردم تهران. یک خونه اجاره کردم 35 تومن. 35 تا تک تومنی. زندگی نبود که. یه زیرپله بود که یه چراغ والوری میگذاشتیم برای خوراکپزی. اتاق در حدود پانزده متر. دو نفر بودیم. دو سال اونجا نشستیم. خونه فامیلمون بود. دو سالم یه جای دیگه نشستیم. اونجا 45 تومن کرایه میدادم. اینم یه اتاق بود. حقوق استخداممون مگه چی بود؟ روزی شش تا تک تومنی. ماهی 180 تومن. برا بیمه شش تومن کم میکردن. ماهی 174 تومن میگرفتم. اون موقع میرسید. با اون حقوق، دو نفر بودیم میرسید. ولی چه رسیدنی. بعد از اون با یه نفر شریکی اول سال 49 یه خونه 96 متری خریدیم. چهار تا اتاق داشت. نفری دو تا. چهار سال با هم اونجوری زندگی کردیم. همشهریمون بود. هم دهاتیمون بود. بعد از چهار سال فروختیم. جدا شدیم. یه خونه 56 متری خریدیم. دو تا اتاق داشت. یکی بالا یکی پایین. دو تا اتاق 12 متری. این موقع سه تا بچه داشتیم. بعد از چهار سال این خونه رو هم فروختیم، سال 59. (حافظهاش در مورد یادآوری تاریخ و سال وقوع حوادث زندگیش بسیار قوی عمل میکند.) بعد یه خونه 80 متری خریدیم.
الانم که داریم تو همون 80 متری زندگی میکنیم. (میخندد. تبدیل به احسن کردن خانه هنوز هم میتواند اندکی شادی به او ببخشد.)