... میخواستم پسرم دکتر شه
آقایی بعد از خواندن یکی از مطالبم به روزنامه تلفن میکند و شمارهاش را میگذارد برای تماس. برداشتم این است که میخواهد درباره زندگی خودش صحبت کند. اما وقتی به محل کارش میروم معلوم میشود که او علاقه دارد افرادی را که مایل به گفت و گو هستند با من آشنا کند.
صحبت مان تقریباً تمام شده که آقایی را صدا میزند. توضیح خیلی مختصری در مورد کار من به او میدهد و ما بلافاصله در گوشه دیگری از اتاق پشت میز سادهای مینشینیم.
***
مادرم که مرد، مردن را نمیدونستم چیه. فوقش سه سالم بود. فقط این یادمه که رو سنگ تو حیاط میشستنش. منو بابابزرگ و مادربزرگم بزرگ کردند. یعنی مردن مادرم تمام زندگی منو برد. مادرم 25 سالش بود. میگفتن یه بچه دختر هم بود. بعد از من دنیا آمده بود. ولی مرده بود. مادرم مرد دیگه پدرم رو ندیدم. بعضی موقعها میآمد. پدرم بعد از مادرم رفت یه زن دیگه گرفت. سازگار نشد. اونو طلاق داد. رفت یک زن دیگه گرفت. با آن زن هم سازگاریش نشد. همانطور ول کرد و رفت. اون زن هنوزم هست. پدرم طلاقش هم نداد. ول کرد، رفت. بعد از مادرم میگفتن پدرم دیوانه شد.
پدرم دیوانهوار در عرض سه سال، شاید هم دو سال و نیم، دو تا زن گرفت. هر دو را ول کرد و رفت. مادرمون که مرد زندگیمون رفت.
امیدوارم خدا نظر لطفشو از هیچکس برنداره. ولی خدا را قسم میدم که وقتی مادرم مرد گاومان رفت و نیامد. گوسفندا از بین رفتن. خودبهخود. شاید اینا پدرمو دیوانه کرد.
تو دهات اینجور نیست که تا بچه ازدواج کند، جدا بشود. پدر و مادرم هم با پدربزرگم زندگی میکردن. بعد از مادرم، پدر پدرم و مادرپدرم منو بزرگ کردن. وقتی پدرم بعد از مادرم زن گرفت با هم یهجا بودیم. ولی من زیر نظر مادربزرگم و بابابزرگم بودم. اونها نمیتونستند به من کاری کنند. از نظر زندگی زجر کشیدم. از نظر نامادری نه.
پدرم کشاورز بود. اون موقع ماشینآلات نبود. چاروادار بود. چند تا الاغ داشت. با آنها کار میکرد. اون کشاورزیای که دست بابابزرگ ما بود الان چهار نفر دارن باهاش زندگی میکنند. الان هم هست. خونه بابابزرگم تو ده هست. مثل ویلاست.
همون موقعی که مادرم مرد، پدرم هم ول کرد رفت. پدربزرگم، یه پیرمرد تنها، ارباب زمین رو از دستش گرفت. زمین در اصل مال خودش بود. ارباب پنجیک بهره میگرفت. گندم، جو. هرچی میکاشتند پنجیک آن را ارباب میگرفت. کسی که نمیتونست بکارد از دستش میگرفت میداد کس دیگه.
سواد قرآنی دارم. مدرسه اون موقع تو دهات نبود. مکتب بود. در حدود شش را دارم. ولی مدرسه نبود. برای این و اون نوکری میکردم. کشاورزی میکردم. حیوانات میچراندم. زمین شخم میزدم. بعد از مادرم، دوازده سالم بود بابابزرگم مرد. من موندم و یه پیرزن. بعد از آن چند سال با مادربزرگم زندگی کردم. سه، چهار سال بعد، اون بیچاره نابینا شد.
فقط فرض کن نه ماه، ده ماه کار میکردم، سی من گندم میدادن. گندم و جو با هم. اینو هم که زمستان میخوردیم. من اینقدر آرزوی ده شاهی را میکشیدم، که کاش ده شاهی پول داشتم. اون موقع تو دهات چی بود؟ توت بود، کشمش بود، سنجد بود. رفیقام میخریدند و میخوردند. من همینجور نگاه میکردم. یعنی یه ده شاهی گیرم نمیآمد که بدم اینقدر (با کف دست به اندازه چهار انگشتش را نشان میدهد) خرما بگیرم. (افسوس میخورد. افسوس گذشتهها را).
دیگه من نمیتونستم. خونه نبودم. تابستانها هم میرفتم بیابون. دو، سه سال داداشای مادربزرگم بردن نگه داشتند. من موندم تنهای تنها. فقط یه خونه خرابه بود و من. ده ما از دهات زنجانه. زنجان شهرمونه. بعد یه کم بزرگ شدم.19 ساله بودم. داییم پیشقدم شد. کسی را که نداشتم. داییم پیشقدم شد برامون زن گرفت. دخترخالهمونو گرفت. بهار عروسی کردیم. پاییز زنمو گذاشتم خونه پدرش رفتم سربازی. دو سال سربازی نتونستم یه مرخصی بگیرم. سربازی آذربایجانغربی بود. مرخصی پول میخواست. کرایه ماشین میخواست.
تابستانها برای هرکسی کار میکردم از اون میخوردم. میموند سه ماه زمستان که همین خالهام که الان مادرزنمه نون برام میپخت. لباسا را میشست. غذا را خودم میپختم. غذامون اشکنه بود. آبگوشت بود. مگه چی بود! گفتم که حسرت ده شاهی رو داشتم (میخواهد پذیرایی کند. با چای یا نوشابه. چای را که قبلاً نوشیدهام. نوشابه را هم میگویم اجازه دهد تا کار زودتر به سرانجام برسد).
بعد از سربازی اومدم یواش یواش مشغول کار شدم. آمدم تهران یه سال همینجور کارگری کردم. عمله و بنایی کار میکردم. زنم اون سال تو دهات بود. سال 44 از سربازی آمدم. تو کارخونه ارج که تازه میساختن عمله بنایی کردم. اواخر سال 45 یعنی اول اسفند 45، اصلاً روزشم یادمه، روز سوم اسفند 45 استخدام کارخانه ریسندگی شدم. (خاطرات خوش زندگی سایه کمرنگی از نشاط را به صورتش میاندازد.) تا 1/6/71 اونجا مشغول بودم. 1/6/71 بازنشسته شدم. چهار سال و نیم سختی کار گرفتم. کارم ریسندگی بود. بعد مکانیک دستگاههای ریسندگی شدم. همونجا یاد گرفتم. سیمکشی ساختمان را هم بیرون یاد گرفتم. پیش یکی از فامیلامون. سال 53 و 54. الان هم میتونم ادامه بدم. ولی دستام میلرزه. نمیتونم کلید برق رو ببندم. الان چند ساله نمیتونم.
همون شرکت که استخدام شدم اول 46، خانومم را آوردم تهران. یک خونه اجاره کردم 35 تومن. 35 تا تک تومنی. زندگی نبود که. یه زیرپله بود که یه چراغ والوری میگذاشتیم برای خوراکپزی. اتاق در حدود پانزده متر. دو نفر بودیم. دو سال اونجا نشستیم. خونه فامیلمون بود. دو سالم یه جای دیگه نشستیم. اونجا 45 تومن کرایه میدادم. اینم یه اتاق بود. حقوق استخداممون مگه چی بود؟ روزی شش تا تک تومنی. ماهی 180 تومن. برا بیمه شش تومن کم میکردن. ماهی 174 تومن میگرفتم. اون موقع میرسید. با اون حقوق، دو نفر بودیم میرسید. ولی چه رسیدنی. بعد از اون با یه نفر شریکی اول سال 49 یه خونه 96 متری خریدیم. چهار تا اتاق داشت. نفری دو تا. چهار سال با هم اونجوری زندگی کردیم. همشهریمون بود. هم دهاتیمون بود. بعد از چهار سال فروختیم. جدا شدیم. یه خونه 56 متری خریدیم. دو تا اتاق داشت. یکی بالا یکی پایین. دو تا اتاق 12 متری. این موقع سه تا بچه داشتیم. بعد از چهار سال این خونه رو هم فروختیم، سال 59. (حافظهاش در مورد یادآوری تاریخ و سال وقوع حوادث زندگیش بسیار قوی عمل میکند.) بعد یه خونه 80 متری خریدیم.
الانم که داریم تو همون 80 متری زندگی میکنیم. (میخندد. تبدیل به احسن کردن خانه هنوز هم میتواند اندکی شادی به او ببخشد.)
مصیبتی که من کشیدم… کارم تو کارخونه هشت ساعته بود. بعد میرفتم بیرون سیمکشی تا 10، 11شب. چراغ سیار میکشیدم. گفتم که سیمکشی را پیش فامیلم مجانی کار میکردم تا یاد گرفتم. کار سیمکشی رو تنهایی انجام میدادم. بعضی موقعها پسر بزرگم را میبردم با خودم. کلاس سوم، چهارم بود. اینجوری بود که میتونستم خونه عوض کنم. حقوقم همون به خرجمون میرسید. خونه 80 متری رو 240 تومن خریدم.100 تومن وام گرفتم، خونه قبلی رو هم 140 فروختم. اون موقع پنج تا بچه داشتیم.
بچههام نزدیکن. دختر بزرگم آخر 46، اول 47 دنیا آمد. پسر بزرگم 20 ماه بعد از اون دنیا آمد، سال 48. بعد یک دخترم هست که 51 متولد شده. (و همینطور تا آخر سال تولد تمام فرزندانش را به دقت میگوید. سال 53 پسر دوم. سال 57 پسر سوم. سال 62 دختر سوم و آخرین پسر در سال 67.)
یه چند سال سیمکشی را ادامه دادم. از 74 هم اینجام. آبدارچی هستم. نامه میبرم. نظافت میکنم. پیشخدمت هم هستم. الان 58 سالمه. متولد 1322 هستم. (چهرهاش شکستهتر به نظر میآید. او را که دیدم فکر کردم 67، 68 سال دارد).
بچههایتان چه کار میکنند؟
الان الحمدا... یه پسرم دکتره. دکتر داخلی. بیمارستان میره. دو تا دخترام عروسی کردن. دیپلمه هستن. چهار تا پسر دارم سه تا دختر. پسرام تابستونها میرفتن خیاطی. شاگرد بودن. پسرم که الان دکتره، تابستون گچ مدرسه میساخت. همون گچی که باش مینویسن تو مدرسه. چند سال تابستون رفت کار کرد. پیش خودم هم کار میکرد. کار سیمکشی. چون سیمکشی دایم نبود میرفت جاهای دیگه هم کار میکرد. آخه سیمکش سیار بودم. مغازه که نداشتم. مثلاً یکی از همکارا یا یکی از همسایهها میگفت خونه دارم بیا سیمکشی کن. یه پسر دیگهام که دیپلمه است تو اداره کارمیکنه. یکی دیگه هم دیپلمه است تو خونه. بیکاره. دو ساله بیکاره. پارسال شرکت کرد دانشگاه. امسال نمیدونم. دختر کوچیکم 11 رو میخونه. پسر کوچیکم هم دوم راهنماییه. پسرم دانشگاه زنجان درس خوند. دولتی بود.
بچهها چه جور کمک کنند؟ همون برا خودشون کار کنند من نمیخوام. پسرم سه ساله بیمارستان میره. نامزد داره. اون پسرم که اداره میره هشت، نه ساله اونجاست. کمک نمیکنه. اگه زرنگ باشه بتونه به زندگی خودش برسه. یه مدت رفت یه خونه خرید با داییاش، سه تومن. الان دومیلیون گذاشتن فروش نمیره. یکسری قرض کرد دلار خرید 616 تومن. بعد از دو سال فروخت 350 تومن. 400، 500 تومن ضرر کرد.
الان پنج تا بچههام تو خونه هستن. فقط دو تا دخترام رفتن. پسرم که دکتره یک سال و نیم ماهی شش، هفت تومن وقتی میشد 10، 20 تومن میداد مادرش. ولی الان یک ساله عقد کرده، خونه خریده داده رهن. نمیتونه کمک کنه. عقد کرده ولی هنوز نرفته. اون پسرم که ادارهایه هم عقد کرده، پول نداره عروسی کنه. بابابزرگم همیشه چهار، پنج تا کارگر داشت. حالا من شدم کارگر. مصیبت از این بیشتر… (باز یاد دوران جوانی خودش میافتد. چیزی چهرهاش را در خود میفشرد. با نگاه کردن به اطراف اتاق سعی می کند از آن رهایی یابد. نمیتواند. هرچه هست به او مسلط شده. دوباره شروع به صحبت می کند. لابد به این امید که با گفتن آنها، خودش را از زیر بار فشار خلاص کند. حتی اگر برای مدت کوتاهی باشد.) خونه پسرخاله پدرم بودم. براش کار میکردم. نوکر بودم. شب 28 صفر، که زمین و آسمون گریه میکنند، فرداش قرار بود دسته راه بیفته. تو دهاتا رسمه که دسته میآرن. یه سه فرسخی بود تا امامزاده. منم به پسرخاله گفتم فردا میخوام برم دسته. گفت باشه. یه انبار داشت کاه میریختن توش. گفت انبار کوچیکه. امشب بریم یه مقدار زمین را بکنیم که کاه بیشتری بگیره. شام خوردیم، رفتیم انبار. اون رفت پایین. میکند. خاک رو میریخت رو داربست. منم از داربست میریختم تو حیاط. هشت شب افتادیم تو انبار. خدا بالا سرمونه. یه موقع دیدم ساعت هشت و نه صبحه! آفتاب زده. یعنی از نه، نهونیم شب افتادیم تو انبار تا نه، نهونیم صبح. تازه از صبح تا وقتی شام بخوریم هم کار کرده بودم. خودتون ببینید چقدر میشه. اینجوری کرد که یعنی تو که میخوای فردا بری دسته عوضش شب باید کار کنی! اون روز 25، 26 ساعت کار کردم. بازم رفتم دسته. اونقدر علاقه داشتم. رفتم، ولی چه رفتنی. یه لش مرده بودم. آدمی که 25، 26 ساعت کار کرده میتونه پا تکان بده؟ ولی اونقدر سگجون بودم. باز رفتم. اون موقع 15 سالم بود یا 16 سالم. (کمی با خودش فکر میکند.) آره، دقیق 16 سالم بود. یا مثلاً نوکر یکی دیگه بودم. دو ماه و نیم خار جمع میکردم. دستام طوری شده بود که حتی یه جای کوچیک سالم نداشت. توی این دو ماه و نیم، یه روز نشد دنبال خار کندن نرم. دقیق از 15 شهریور تا آخر آبان خار جمع میکردم. تقریباً 17 سالم بود. تازه یواش یواش جوان میشدم.
اذیتمون میکرد. آمدم بیرون. اگر خوب بود یه سال دیگه هم کار میکردم. ولی اذیت میکرد. 14 سال تو دهات نوکری کردم. قبل از اینکه بیام تهران. بچگیام بود دیگه. گندم درو میکردم. یونجه میچیدم. خار میکندم. زمین شخم میکردم. گاو گوسفند چرا میبردم. موقعیت هرچی میشد میکردم. آبیاری میکردم. هرکاری. اونی که یادم میآد من شاید از پنج، شش سالگی کار کردم. دو سالش یادم میآد که بابابزرگم کشاورزی داشت برای اون کار میکردم. پیرمرد بود، نتونست. ارباب ازش گرفت که من افتادم به نوکری.
روز اول که پسرم رفت دانشگاه زنجان، گفتم برو بخون. قدر درست رو هم بدون. بخون برای خودت. خرجت از من. حتی وصیت کرده بودم که اگر مُردم خونه را بفروشند بِدَن پسرم که درسشو بخونه. یه دونه فرش داشتم، همانطور. این افتخار برای من بسه که هم محلهایهامون، همه دهاتیهای آشنا بگن فلانی خودش نوکر بود حالا پسرش شده دکتر. یعنی من نون حلال دادم بهشون. با این مصیبت که کشیدم نون حرام ندادم. بچههام با نون حلال، با نون زحمت بزرگ شدن. نه دزدی کردم نه کار بد. زحمت کشیدم بچه بزرگ کردم. الان هم خدا را شکر میکنم که همشون یکی از یکی صالحتر و بهتر هستن.
بلند میشوم که خداحافظی کنم. فوراً به طرف یخچالی که در گوشه اتاق است میرود وبا یک شیشه نوشابه خنک و لیوان تمیز برمیگردد.
تاریخ و محل چاپ : سوم شهریور ماه سال 1380 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت چهره ها "