از دنیا خیری ندیدیم
یک دفعه متوجه شدم بیشتر مسافران اتوبوس با زنی صحبت می کنند. انگار همه او را می شناختند. خوب که دقت کردم دیدم زنی مسن است. کنجکاو شدم که در شهر بزرگی مثل تهران، چطور چنین چیزی ممکن است؟ کمی پرس و جو کردم معلوم شد که زن در روزهایی از هفته در امامزاده ای که در مسیر آن خط اتوبوس است می نشیند و مردم او را از آن امامزاده می شناسند.
***
یکی از آن روزها به امامزاده رفتم. زن جوانی که کنار حرم امامزاده نشسته بود گفت:" ... خانم کار داشت زود رفت. کارش داشتی؟ "
می خواستم در مورد زندگیش با او صحبت کنم.
اون که رفته. منم آن چنان سرگذشتی ندارم که به دردت بخوره. ولی بعد از ظهر بیا با ... خانم حرف بزن. او خیلی سرگذشت داره.
بعد از ظهر که رفتم با خوشرویی به استقبالم آمد. گفت:" چی می خواهی از من بپرسی؟ می خواهی سرگذشت این آقا ( به امامزاده اشاره می کند ) را برات تعریف کنم؟ "
( خیلی با نشاط به نظر می آید. یا سبکی قدم برمی دارد. انگار روی ابرها راه می رود. با دهانی که بیش از چند دندان در آن باقی نمانده مدام لبخند می زند. )
***
پدرم رعیت بود. دست چین کار می کرد. اون وقت ها ارباب رعیتی بود. مثلا من اگر درخت گردو داشتم گردو که می رسید ارباب می اومد با کدخدای ده دو تا گردو می داد به رعیت، یکی خودش برمی داشت. گندم هم همین جور. گندم که باد می دادن سبد می زد و پیمانه می کرد. دو تا رو این ور می گذاشت یکی رو اون ور. لوبیا و عدس همین طور. زمین مال رعیت، درخت مال رعیت، زحمت را رعیت می کشید، ارباب می اومد مالیات رو برمی داشت. اگه گوسفند داشتی، روغن شو برمی داشتن می بردن.
***
برا زنایی که شوهراشون رعیت بودن این چیزا خرج شش، هشت ماه شون بود. بعد از هشت ماه گرسنه می شدن. بچه ها را دوش می گرفتن سه روز پیاده راه می رفتن طرف شمال برنج کاری یا چای چینی. بچه ها اگه بزرگ بودن، می موندن پهلوی پدرشون رعیتی می کردن. من خودم سه روز راه رفتم تا رسیدم لب رودخونه. یه زن حامله بود. شب کنار رودخانه بچه اش را به دنیا آورد. وسیله ای نداشتیم که ناف بچه را ببریم. از اینجا تا پیچ شمرون ناف شو نگه داشتیم. دست شو گرفتیم یواش یواش تا به یک آبادی رسیدیم. یه لیوان آب جوش دادیم زنه خورد تا یه ذره حالش جا اومد. اون جاها گشتیم یه تکه نون دادیم خورد تا جون گرفت. جنگل بود دیگه. من کوچیک بودم. نُه سالم بود. الان 59 سالمه. دو دفعه ما این جور رفتیم شمال، می دونی پول کم بود. ادامه مطلب ...
ساده بودم فکر می کردم طلاق یعنی اینکه آدم را می برند زندان!!
صحبت مان که تمام شد به سادگی گفت:" می خواهید با خواهرم حرف بزنید؟ او را از بچگی دزدیدند. دوبار ازدواج کرد و بالاخره بعد از 50 سال جدایی پیدایش کردیم ..."
50 سال ربوده شدن ... بهتم زد. انگار کسی در چاهی 50 ساله رهایم کرد؛ سرگردان و معلق. دختر بچه بودن، ربوده شدن، ازدواج ... چه روزگاری گذرانده این دختر! به راحتی قبول کرد که سرگذشتش را تعریف کند. می گفت:" شاید درس عبرتی باشد برای پدر و مادرها که راحت بچه شان را دست مردم ندهند."
***
" آن طور که برای من صحبت می کردند چون مادرم شیر نداشت بچه هایش را می داد به کسی که به آنها شیر بدهد. آن موقع ما دو تا خواهر بودیم از مادر اصلی. من دو ماهه بودم. مادرم شیر نداشت. می ترسید بچه اش از بی شیری از بین برود. همین طور تو فکر بود که یک نفر را پیدا کند. یک روز که برای زیارت امامزاده شهرمان رفته بود خانمی را می بیند که یک کناری ایستاده است. از او می پرسد کسی را سراغ ندارد که بچه شیر بدهد. آن خانم می گوید:" خودم هم می توانم." پدرم هم موافقت می کند و به آن خانم می گوید:" بیا خانه ی ما به تو جا می دهیم. اینجا بچه را بزرگ کن." آن خانم می گوید:" نه، من خودم یک دختر دارم. بچه ی شما را می برم خانه ی خودم بزرگ می کنم ولی هر روز می آورم به شما نشان می دهم." قرار شد پدرم مختصری هم حقوق به او بدهد و او تا دو سالگی به من شیر بدهد. دو طرف راضی می شوند. دو سال خیلی قشنگ و سالم منُ نگه می دارد. مادرم می گفت:" می آوردند تو را می دیدیم باز دوباره می بردند." بعد از دو سال منُ می آورند و می دهند به پدر و مادر خودم. اما فردا صبح همان خانم با گریه و زاری می آید خانه ی ما و به مادرم می گوید:" بچه تان را یک شب به ما بدهید. آن بچه ی من دارد دق می کند از غصه ی این. امشب هم بچه پیش ما باشد فردا صبح ِ زود دوباره می آورمش." خواهر شیری من 15 سال از من بزرگ تر است. مادر و پدرم از بس آدم های ساده ای بودند می گویند:" گناه دارد. بچه ی ما را صحیح و سالم بزرگ کرده." پدرم راضی می شود. می گوید:" این یک شب هم عیبی ندارد." فردا صبح می بینند منُ نیاورد. بعد از ظهر هم نیاورد. پدر و مادرم می روند خانه ی آنها که منُ بگیرند و بیاورند. در که می زنند صاحبخانه می گوید:" آنها شبانه اثاث کشی کردند و رفتند." ادامه مطلب ...
زن، 25 ساله
شوهر، 60 ساله
وارد یک مغازه ی کفش فروشی می شوم. فروشنده که زن جوانی است بی حوصله پشت میزی نشسته است. سلام می کنم و کارم را توضیح می دهم. نگاهم می کند. بعد از چند لحظه سکوت می گوید:" شماره تلفونت رو بده. بات تماس می گیرم." با لبخندی به لب می گویم: تو این کار تجربه به من نشون داده که وقتی شماره تلفن می دم هیچ وقت تماسی گرفته نمی شه. مکثی می کند و می گوید:" من سختی زیاد کشیدم تو زندگی خیلی. طاقت فرسا ..." می گویم: خب از همین سختی یا به من بگین.
با تکان خفیفی به سر و چشم جواب مثبت می دهد. وسایلم را از کیفم درمی آورم که شروع کنم می گوید:" حوصله دارین نا ... " از سر کیف که موافقتش را گرفته ام می خندم و می گویم: خب، کارم همینه.
***
چند سالِ به این کار مشغولین؟
هفت سال.
چطور شد این کارو انتخاب کردین؟
اتفاقی پیش اومد. شال و روسری کار می کردم. الان شیش، هفت ماهِ اومدم اینجا.
هفت سال جاهای دیگه کار می کردین؟
نه، کلا یه جا بودم. شیش سالشال روسری یه جا بودم. بقیه شم که اومدم اینجا.
چطور شد شال و روسری را ول کردین؟
محل زندگیم عوض شد.
چند سالِ تونه؟ چقدر درس خوندین؟
من 25 سالَ مه. تا دوم راهنمایی. ( بعد از مکثی اضافه می کند. ) متولد 73.
چی شد ادامه ندادین؟
به خاطر مشکلات زندگی.
چه مشکلاتی؟
پدر و مادرم باعث شدن.
چطور؟
من کلا هشت سالم بود پدر و مادرم جدا شدن. بعدا 15 سالم بود ازدواج کردم.
با مادر بودین؟
نه با پدرم.
چه مشکلی باعث شد درسُ ول کنین؟
کلا دوس نداشتم با پدرم زندگی کنم. مادرم باعث شد من زود ازدواج کنم که باعث خیلی بدبختی ها شد. ( چهره اش " تخت " است. یک جور خاصی از بی حرکتی و سکون را نشان می دهد.)
به محض ترک تحصیل ازدواج کردین؟
نه، بعد اون چند سالی طول کشید.
ازدواج، انتخاب مادرتون بود؟
( چشمانش را می بندد و با تکان سر جواب مثبت می دهد.) خواهرزاده اش بود. ولی کاش نمی کرد.
( یک مشتری وارد می شود و برای کفشی که قبلا خریده کفی می گیرد.)
با مادر مخالفت نکردین؟
نه. می دونی چی شد؟ وقتی اومدم با مادرم زندگی کنم ایشون همسر داشتن. ( می خندد. نمی دانم چرا؟) می خواستن من با کسی ازدواج کنم که قبلا ازدواج کرده بود. سنِ شم بالاتر از من بود. جدا شده بود. بعد خواهرش فهمید این جوریه گفت بیاد با پسر من ازدواج کنه. پسرش 12 سال از من بزرگتر بود. ازدواج کردم. کاش نمی کردم.
مادر از همسرش بچه داشت؟
نه. پنج سال زندگی ... تباه شد جوونیم. بعد پنج سال جوونی مو گرفت. رفت با یه بچه.
اختلاف تون سر چی بود؟
آدم خیلی حزب اللهی بود. دوس نداشت زن پاشنه بلند بپوشه. ولی من سر بیکاریش ازش جدا شدم.
از اول بیکار بود؟
ببین ... مثلا شیش ماه کار می کرد دو سال می خوابید تو خونه. این وضعُ دیدم کم اُوردم. با یه بچه ولش کردم.
بچه پیش کی یه؟
پیش خودشه. الان یه خانمی گرفته که اون زن آدمش کرده. منم می تونستم ولی نخواستم چون دوسِش نداشتم. ( بی حالُ بی حوصله است. شاید تا آخر گفت و گو دوام نیاورد.)
بعد موقعیت ازدواج براتون پیش اومد؟
آره الانم ازدواج کردم ولی با یه آقایی که هوسباز بود. هشت تا زن گرفته بود ول کرده بود. 35 سال اختلاف سنی داریم ... الان 60 سالِ شه.
چرا با این اختلاف سنی بالا ازدواج کردین؟
چون اون موقع خیلی بی پناه بودم. بی کس بودم. این آدم دید این جوریه با دغل بازی اومد جلو ... با دروغ.
زنای قبلی رو طلاق داده بود؟
( با تکان سر جواب مثبت می دهد. ) از هر کدوم هم یکی دو تا بچه داشت. وضع مالی درستی هم نداشت.
کارش چی بود؟
یه مدت وضعش خوب بوده. مغازه داشته رستوران داشته. یه هو ورشکست شده.
قبل از ازدواج با شما؟
منم شنیده بودم. حالا خدا عالمِ دروغِ یا نیست.
از ازدواج هاش نشنیده بودین؟
نه، پیگیر نشدم.
بعد از طلاق با کی زندگی می کردین؟
یه چند وقتی باز رفته بودم پیش مادرم.
پیش پدر اذیت می شدین؟
زیر دست زن بابا نمی خواستم بزرگ شم.
چند سال با زن بابا زندگی کردین؟
از هشت سالگی تا 15 سالگی.
( با اینکه خیلی راحت نیستم ولی می پرسم.) اذیت تون می کرد؟
نه، اتفاقا خانوم خوبی بود. از مادرم بیشتر برام زحمت می کشید. من قدبازی دراُوردم. من تو زندگی خیلی اشتباه کردم. ( یادآوری این خاطرات تغییری در حس چهره اش نمی دهد. همان طور تخت است و سنگین.)
خوبه که الان متوجه شدین و قبول دارین؟
چند سالِ قبول کردم. الانم می دونم که اگه جدا نمی شدم می تونستم زندگی بهتری داشته باشم چون این زندگی یم مثل قبلِ. توان کار کردن نداره. الان خرجش افتاده گردن من ... فقط یه دوس داشتن وسطِ. دوس داشتن یه طرفه.
یعنی کی، کی رو دوس داره؟
فکر می کنم خودم دوسِش داشته باشم. اون فقط به خاطر اینکه مریض احوالِ می خواد خرج شو من بدم.
بچه هاش با پدرشون کاری ندارن؟
می رن میان. بچه هاش زنگ می زنن حال پدرشونُ می پرسن. با من خوبن.
از اول ازدواج همسرتون کمک خرج بود؟
نه چون از وقتی ازدواج کردیم به قول خودش خورد به پیسی. فوق العاده آدم بلند پروازی یه.
مثلا چه کار می کنه؟
می دونین خیلی دوس داره تو چشم باشه. بهترین خورد و خوراکُ داشته باشه. لحظه ای فکر می کنه. جیب خالی پز عالی ...!
با این وضع مالی چطوری می تونه؟
تا الان خیلی به خاطر بلندپروازیش برام مشکل پیش اُورده.
چه جور مشکلی؟
مثل اینکه چند وقت پیش یه رستوران زده بود. ضرر کرد. الان نصف حقوق من می ره برای ضرر اون.
از این آقا بچه دارین؟
نه، خدا رو شکر. از ازدواج قبلی یه بچه دارم. الان هفت سالِ شه.
می بینین بچه تونو؟
نه، باهام لج کرده نمی ذاره.
پیش خاله تون نرفتین که راضیش کنه؟
فوت کرده قبل از طلاق ما. الان می گن ماهی یه بار بیا بشین تو خونه یه ساعت بچه تو ببین برو. منم نمی رم. چون هر سری رفتم با هم دعوامون شده.
بچه تون نمی خواد شما رو ببینه؟
سری اول وقتی رفتم پیشش بعدِ چند سال، می گفتن تو رو فراموش کرده. ولی نکرده بود. همچین اومد سمتم. معلوم بود فراموشم نکرده.
بعد چند سال رفتین؟
دو سال.
بچه چند سال با شما بود قبل از طلاق؟
دو سال.
( یک زن و مرد وارد می شوند. افغانی هستند. زن به فروشنده می گوید:" یه کفش بردارم اگه شوهرم نپسندید بیارم عوض کنم." فروشنده قبول می کند. مشتری کفش را انتخاب می کند. فروشنده برایش می آورد. می پوشد و می پسندد. جعبه ی کفش را بغل می کند تا از مغازه بیرون برود. فروشنده با لبخند کمرنگی به لب می گوید:" نمی خوای حساب کنی؟" مشتری خجالت زده :" ببخشین حواسم نبود." پول را می پردازد و یک بار دیگر عذرخواهی می کند و می رود.)
با تعجب می گویم: کفش رو زن می خواد بپوشه اون وقت مرد باید بپسنده؟
( برای اولین بار در این گفت و گو می خندد.) منم همین طورم.
کفش شما رو هم شوهرت انتخاب می کنه؟
اوایل این جوری بودم ولی الان نه. می خرم بعد بهش زنگ می زنم که فلان چیزُ خریدم. من دختری بودم که می گفتم می خندیدم. الان دپرسِ دپرسم. زندگیم شده کار، نه استراحتی نه تفریحی ... ادامه مطلب ...
ده ساله آواره ام
متل ماسوله پر شده. تعطیلات عید است. اتاق خالی ندارد. به قهوه خانه ای در بازار اصلی ماسوله در طبقۀ اول از بازار چند طبقه ای، یا درست تر بگویم، بازار چند سطحی آن که خاص ماسوله است، می رویم. تا هم گلویی تازه کنیم هم سراغی از اتاق بگیریم. پسر صاحب قهوه خانه آدرس خانه ای را می دهد که اتاق برای کرایه دارد. وقت خداحفظی به قهوه خانه چی می گویم که می خواهم برای روزنامه با او صحبت کنم. می پرسم کی بیایم که مشتری هایش کم باشد و سرش خلوت. " شب بیا. ساعت هشت و نیم." هوای ماسوله بارانی و نامساعد است. هم از نظر رفت و آمد خودم در سر بالایی و سرازیری های ماسوله و هم از نظر خود قهوه خانه چی که تازه بعد از ساعتی سؤال و جواب باید ساعت نه و نیم یا ده شب در آن هوای نامناسب به خانه اش برود. گفت و گو را می گذارم برای روز بعد. صبح زود به قهوه خانه می روم. پسرش آن جاست. می گوید برای کاری به فومن رفته و تا ظهر برنمی گردد. دفتر و خودکار به دست در بازار راه می افتم. بالاخره باید کسی را پیدا کنم. چند مغازه جلوتر نبش کوچه خواربار فروشی ای است که یکی دوبار از آن خرید کرده ام. صاحبش مردی آرام و بیش از اندازه ساکت است. داخل مغازه می روم.
***
هنوز کاملا" منظورم را نگفته ام که مشتری می آید. عذر می خواهد و به مشتری می رسد.
پشت دخلش یک صندلی است که همیشه روی آن می نشیند. کنار وسایلی که روی زمین گذاشته چارپایه ای است. روی آن می نشینم. خودش ایستاده است. شاید برای راه انداختن مشتری.
کجا به دنیا آمده اید؟
همین جا. ماسوله.
چند سال است این مغازه را دارید؟
حدود سی و یک سال.
چطور شد این کار را انتخاب کردید؟
والله، اول ماسوله روی همین شغل برقرار بود. ما هم همین را انتخاب کردیم. من همین جا بزرگ شدم. پدر و مادرم هم اصل ماسوله هستند. جَد اندر جَد اهل ماسوله هستیم.
پدرتان هم همین کار را می کرد؟
پدرم معامله لبنیات می کرد. با همین دامدارهای همین منطقه. کلا" به این منطقه می گویند ییلاق ماسوله. پدرم دام نداشت. خرید می کرد. از چوپانا پنیر، پشم و کره می خرید. پنیر را انبار می کرد برای زمستان. پشم و کره را روزانه می فروخت.
مغازه نداشت. کلی می فروخت. پنیر را زمستان می فروحت. یعنی کار لبنیات در اینجا به این نحو است که بهار و تابستان می خرند. انبار می کنند. فصل پاییز و زمستان می فروشند.
چند خواهر و برادر دارید؟
بنده، سه تا خواهر سه تا هم برادر. اونا کارمندند. همشون. کارمند در فومن، رشت و تهران. من بچۀ سوم بودم. عرضم به حضورتون این کار تقریبا" آن موقع یه مقدار رونق نداشت. کارمندی به آن صورت نبود. حقوقی نداشت که به آن اکتفا کنیم. خواهر و برادرام دنبال تحصیل رفتند من نرفتم. چون همین کار را دوست داشتم. من تا شیشم ابتدایی خواندم. ترک تحصیل کردم. مدتی بیرون کار کردم سرپایی. بعدا" مغازه باز کردم.
پدرم می گفت ادامه بده ولی خودم قبول نکردم. همین ماسوله خواندم. آن موقع ماسوله دبیرستان نداشت.
مشتری هایتان بیشتر از اهالی ماسوله هستند یا مسافرند؟
الان مسافر است. ( مغازه اش تلفن دارد. مرتب زنگ می زنند و صحبت ما قطع می شود.) شیش ماه تمام اصلا" کار اینحا خبری نیست. از یک ماه از مهر رفته تا یک ماه بهار. ماسوله به آن صورت جمعیتی نداره که کفاف تمام این مغا زه داران بکند. با هزار تومن فروش، دو هزار تومن فروش هم که نمی شه یک خانواده را تأمین کرد. شیش ماه اکثرا" بیکاریم. یکی دو تا مغازه شاید کم و بیش فروش داشته باشن. مثل خوار و بارفروسی صفایی. مرتب هستند ماسوله. ما معاملۀ لبنیات داریم. پنیر یک جایی می خرم. یک جایی می فروشم. به بازار فومن، بازار رشت.
آن شیش ماه ماسوله هفته ای یکی دو روز هستم. چهار تا خوار و بارفروشی هست که آن شیش ماه فروش دارند. آن هم نه به آن صورت. ( سنگینی و سکون خاصی در حرکات، حتی در چهره اش وجود دارد. دو دیوار مغازه اش به علت سرنبش بودن سراسر شیشه است. از داخل مغازه به کمک آنها می توان مردم رهگذر و مناظر اطراف را بخوبی دید. شاید اگر این دو دیوار شیشه ای هم نبودند می توانست براحتی در حالی که در مغازه اش نشسته، با وزن نگاهش به آن طرف دیوار نفوذ کند. )
صبح مغازه را چه ساعتی باز می کنید؟کی می بندید؟
صبح بهار ساعت هفت و نیم، زمستان ساعت نُه. بهار می مانیم تا ساعت ده و نیم شب. زمستان ساعت شیش غروب.
تنها کار می کنید یا کمک دارید؟
یه بچه دارم محصل است. یکی هم سربازه. خودم هم تنها هستم. سه تا پسرام هم کارمندند. تو مغازه تنها هستم.
کلا" چند تا بچه دارید؟
پنج تا پسر دارم. یکی هم شهید شده. شیش تا. سه تا دختر دارم. دو تا پسرام هستند خانه. اونها که ازدواج کردند هر سه تا فومند با یک پسر. دو تا هم در لاهیجان. این سه نفر پسر و سه نفر دختر ازدواج کرده اند. ادامه مطلب ...
زندگیم فیلم سینماییه
بعد از اینکه زنگ طلا فروشی را که زدم، نگاهم را به داخل مغازه چرخاندم و منتظر شدم که در باز شود. زنی که پشت پیشخوان ایستاده بود گفت :" در بازه. بیایین تو." وقتی وارد شدم، دیدم دارد تعدادی زیورآلات را در کیسه های کوچک می گذارد. وقتی داشتم کارم را می گفتم، بدون اینکه به من نگاه کند کارش را انجام می داد و گوش می کرد؛ خیلی خشک و جدی. کاملا" معلوم بود که تمایلی به صحبت ندارد. گفتم: معتقدم وقتی مردم بیشتر از حال همدیگه خبر داشته باشن، توی خیابون با کوچک ترین موردی که پیش بیاد با هم دعوا نمی کنن. گفت:" من خیلی آروم م. هیچ وقت توی خیابون عصبانی نمی شم." گفتم: این خیلی خوبه. پس صحبت کنین تا مردم از تجربۀ شما استفاده کنن.
***
کارتون چیه؟
کارمون طلافروشیه.
چند ساله به این کار مشغولین؟
سه سال و نیم، چهار سال.
چطور شد به این کار مشغول شدین؟
بر حسب اتفاق.
چه اتفاقی؟
برادرم ایران آمد. تصمیم گرفت این کارو شروع کنه. از اول کارو با هم شروع کردیم. خدا را شکر.
قبلش چه کار می کردین؟
یه مدت بیکار. یه مدت تو داروخانه کار می کردم تو قسمت آرایش.
( سرش پایین است و کیسه هایی را که آماده کرده در یک جعبه مرتب می چیند.)
چند سال تونه؟ چقدر درس خوندین؟
دیپلم هستم. 50 و ( چند لحظه فکر می کند.) شیش سال.
( با اینکه اغلب سرش پایین و حواسش جمع کارش است ولی چندتایی از بسته ها زمین می افتد.)
دوست داشتین کار دیگه ای می کردین؟
آره. آرایشگری را خیلی دوست داشتم ولی متأسفانه نرفتم دنبالش. نشد!
چرا؟
یه مقدار گرفتاری های زندگی نذاشت. یه مقدار هم مسایل مالی.
اهل کجا هستین؟
تهران.
( دو مشتری زن وارد می شوند. خوشآمد می گوید ولی جدی و خشک. کارهای مردانه می خواهند. نشان شان می دهد و همچنان بسته بندی می کند. مشتری ها قیمت حروف را می پرسند. می گوید بستگی به وزن دارد. حرف "الف" را می خواهند. می گوید چند حرف را برای نمونه دارند. اگر می خواهند باید سفارش بدهند تا یک هفته ای برایشان بیاورد. با اینکه مشتری ها زن هستند ولی نرمشی در رفتارش نیست.)
چه موقعی احساس شادی می کنین؟
من معمولا"- الان- شادم. ( تأکید می کند.) الان شادم؛ قبلا" نبودم. الان مدت هاست احساس ناراحتی و غم ندارم؛ آرامش دارم. آرامش باعث شادیمه؛ مثبت نگری و شاکر بودن. همه برای اینه که آرامش دارم.
قبلا" چه غمی داشتین؟
من زندگی خیلی سختی داشتم. 17 سالم که بود ازدواج کردم. شوهرم دانشجوی سال چهارم پزشکی بود اما متأسفانه اعتیاد داشت؛ وارد زندگی که شدم، کم کم فهمیدم. ظاهرا" می رفت بیمارستان ولی بیمارستان نبود.بالاخره مطئن شدم که اعتیاد داره. بعدا" طوری شد که توی منزل مصرف می کرد... دو بار در روز... که بتونه بره بیرون.
کار نمی کرد؟
تا زمانی که دانشجو بود کار نمی کرد. وقتی درسش تمام شد اولش رفت طرح سربازی ؛ یه سال سیرجان، دو سال سمیرم. درسش که تمام شد بچه آوردم ؛ درگیر زندگی سخت. یکیش سال 59 دنیا آمد یکیش سال 60. دو تا بچه داشتم (می رود تو فکر...) با اون شرایط سخت. شوهرم تو ... دکتر بود و منم زندگی می کردم.
فهمیدم که از اول اعتیاد داشته اما من متوجه نشده بودم. دعوامون می شد حالت چشماش تغییر می کرد. اوایل کتمان می کرد. بعد دوستاش به من گفتن بیاد خونه مصرف کنه بهتره. وقتی که داشتیم می رفتیم سیرجان ، بهش گفتم اونجا دیگه مصرف نکن. ولی عمل نکرد. اصلا" حاضر نبود به ترک اعتیادش فکر کنه. گفت می رم بیرون می کشم. گفتم برو بیرون؛ من نمی خوام ببینم.
( خاطرات، مسلسل وار از ذهنش به کلام تبدیل می شود. دوست دارد حالا که شروع کرده ریز به ریز همه را بگوید... )
طبابت می کرد؟
بله... یکی دو سال اونجا بودیم. بعد رفتیم اصفهان.
این مدت از لحاظ مالی چه کار می کردین؟
ما همیشه مشکل داشتیم. همیشه مسایل مالی مون خیلی زیاد بود. پدر و مادرم همیشه ما رو حمایت می کردن. وقتی می آمدن، لباس و خوراکی می ذاشتن تو چمدونا و ... همه چی از تهران برام می آوردن. لباس بچه هامو مامان اینا تأمین می کردن. اصفهان، مجوز مطب گرفت. شروع به کار کرد. دوباره دوستاش آمدن. برنامۀ قدیمی رو داشتیم تا اینکه بعد از چهار، پنج سالی که مطب داشت، گفت می خوام برم تخصص بگیرم.
( معذب بودم. او را تشویق به صحبت کرده بودم اما حالا که او می خواست همۀ زندگیش را به تفصیل بگوید مجبور بودم مانعش شوم.)
ببخشین با یادآوری خاطرات ناراحت تون کردم.
من سالای اولی که اومدم تهران آنقدر ذهنم پر بود به دخترم گفتم می خوام بنویسم زندگی مو؛ فیلم سینماییه! دخترم گفت نمی خواد؛ دوباره یاد گذشته ها می افتی، ناراحت می شی. اگه می نوشتم کتاب خوبی می شد؛ مشهور می شدم. ولی دخترم نذاشت.
( هیچ حسرتی در صدا یا چهره اش نیست. مثل اول، جدی و خشک است. فقط تعریف می کند.)
به اصرار من اومدیم تهران. خونه هم نداشتیم. تهران قبول شد برای رشتۀ رادیولوژی دانشگاه شهید بهشتی. ادامه مطلب ...