آخر سر شدم پادوی سینما
بارها او را در بوفۀ سینما دیده ام. مهربان و صمیمی است. حرکاتش نرم و آرام است. وجودی خمیده در قامتی بیش از حد به هم فشرده شده. پیداست که در جوانی یلی بوده؛ با قدی بلند و شانه هایی برافراشته. از خودم می پرسم چرا این چنین درهم رفته است؟
***
روزی که به سینما رفتم تا با او صحبت کنم خودم را برای مخالفت احتمالی مسؤولان سینما آماده کرده بودم. ولی تا داخل سینما رفتم و گفتم با فروشندۀ بوفه کار دارم به سادگی صندلی سالن انتظار را تعارفم کردند و تا من بنشینم کسی را دنبالش فرستادند که از تصادف خود او همان لحظه از پلههای طبقۀ بالا به سالن انتظار آمد. مکث کوتاهی کرد. جلوتر آمد. مرا شناخت. احوال پرسی کردیم.
چند سالتان است؟
70 سالمه.
چند وقت است در این سینما فروشندگی می کنید؟
چهار سال و یه روزه. ( تکان خوردم. چقدر عجیب است که مردی در این سن به این دقت حساب روزها را دارد. چرا؟ )
قبل از این چه کار می کردید؟
آموزش و پرورش بودم. اونجا شغلم رانندگی بود. 28 سال و خورده ای اونجا بودم. همش راننده بودم. نزدیک 20 سال رانندۀ وزیر بودم. بقیه اش دو سال راننده بودم تو نخست وزیری. مأمور رفتم اونجا. بازنشسته شدم. سال 60 یه قانونی بود از 25 سال به بالا را بازنشست می کردن.
بلافاصله بعد از آموزش و پرورش آمدید اینجا؟
نه. یه مدتی بیکار بودم. بعد خونه مو فروختم و از این ماشین های سردخونه دار خریدم. اشتباه کردم. اونم ضرر کردم. از بین رفت. یه رفیق داشتم. کلاه سرم گذاشت.
وعده داد که خونه تو بفروش بیا ماهی 100 هزار تومن درآمد داری. رفیقم صاحب شرکت بود. من هم با اعتمادی که به ایشون داشتم نه یادداشتی گرفتم نه چیزی. هیچ مدرکی ازش نداشتم. 35 سال باهاش رفیق بودم. این هایی که اسما" به من فروخت چیزی به من نداد. این سردخونه هایی که گوشت و مرغ توش می زارن. یک میلیون و 700 هزار تومن دادم که از این دستگاه ها به من بده. سه دستگاه کامیون سردخونه دار. سردخونه را داده بود. کامیون مال کسای دیگه بود. کامیون ها را، به حساب، به من فروخته بود ولی به اسم خودش بود. من فکر میکردم به حساب 35 سال دوستی به من خیانت نمی کنه. آخر سر من آمدم شدم پادوی سینما. ( کینهای در لحن کلامش نیست. هر چه هست آزردگی است. رنجیدگی است که با نگاهش در فضا پخش می شود. )
سال 60 اگه یادتون باشه... یک طبقه و نیم خونه داشتم. تلفن داشت، 160 متر کل خونه بود. ارزون بود. فروختم یک میلیون و 400 هزار تومن. 300 هزار تومن خودم داشتم. همه رو جمع کردم دادم به این آقا.
روی کامیون ها خودتان کار می کردید؟
از سال 60 تا سال 68 تقریبا" نُه سال روی کامیون ها کار کردم. من خودم کار نمی کردم. اجاره می دادم. اجاره یخچال با اجارۀ ماشین سوا بود. من اشتباهم این بود که از اول به اسم خودم نکردم. اعتماد به 35 سال دوستی کردم. هیچ مدرکی ازش نداشتم.
سردخونه ها را هم به اسم شما نکرده بود؟
بهش گفتم چند بار. گفت :" من و تو مگر فرق داریم. من زندگیم مال توست. " پسرم ترکیه است. به من گفت:" بابا این سرتو کلاه میذاره. " گفتم بابا 35 ساله دوستیم. من براش خواستگاری رفتم نهاوند. دختر پسر خاله شو براش خواستگاری کردم. دوستم دو سه سال از من کوچکتر بود.
چقدر به شما درآمد می داد؟
به من معلوم نکرد. 10 تومن داد. 20 تومن داد. 25 تومن داد. ما فکر کردیم که داره برامون جمع می کنه. که سال 68 به من گفت 400 هزار تومن پول پهلوی من داری. منم پولو گرفتم رفتم اراک. ( اصلیتم اراکی است. ) می رفتم از دهاتا چوب می گرفتم می فرستادم تهران. به دوستم هیچی نگفتم. گفتم تو می دونی و خدای خودت. با گریه از شرکتش آمدم بیرون. قطع رابطه کردم. دیگه از اون سال تا حالا نه من اونو دیدم نه اون منو دیده. گفتم تو وعده هایی دادی خونه برام بخری. به من گفتی برو فرشته بشین. گفت:" گرفتی خوردی. " منم هیچ مدرکی نداشتم که ادعایی بکنم. دوستم تحصیل سیکل داشت.
بعد چه کار کردید؟
بعد اومدم تهران دوباره زن و بچه را بردم اراک. اونجا خونه ارزون بود. چهار سال و نیم اونجا بودم. تو اراک می رفتم تو دهات چوب می خریدم پوست می کندم می فرستادم تهران یا شمال. آخه شمال چوب این ورا رو می خرن. نمی دونم چوب خودشون چه اشکالی داره. سرمایه که نداشتم. فعالیتم کم بود. نداشتم. تهران یه مدتی توی یه شرکتی به عنوان پیشخدمت کار می کردم. بعد صاحب این بوفه که منو می شناخت ما را آورد اینجا. ( کارکنان سینما می آیند و می روند. ولی کسی به ما کاری ندارد. )
از اینجا چقدر درآمد دارید؟
من ماهی 30 تومن ازشون می گیرم کار می کنم. روزی هزار تومن. تو اراک درآمد کفاف می داد. سرمایه نداشتم. اگر سرمایه داشتم میشد فعالیت کنم. نشد. از تهران می اومدند مهمونی. دیدم نمی تونم. اومدم. پیشخدمت بودم. ماهی 15 هزار تومن می دادن. اونجا یه سال و دو ماه بودم.
درس خوانده اید؟
من خوندن و نوشتن بلدم. الان که چشمم نمی بینه. دو تا چشمم رو عمل کردم. لنز گذاشتم. میگن لنزا ضعیف بوده. از دور نمی شناسم. شما را از دور نشاختم. ( منظورش از فاصلۀ سه، چهار متری است. ) آمدم نزدیک شناختم.
من از خدا هر ساعت مرگ می خوام. این زندگی نیست که می کنم. دیروز تو خیابون چشمم ندید، خوردم زمین. پام زخم شده. این زندگی نیست که دارم می کنم.
چند تا بچه دارید؟
پنج تا بچه دارم. یکیش دختره. شوهرش گذاشته رفته کانادا. بازنشسته بود.ماهی 15 هزار تومن به دو تا بچه هاش می دادن. طلاق گرفتن. ماهی 15 تومن هم دادگاه قرار گذاشته بود که پدرشون از حقوق بازنشستگی به بچه ها بده. یه مدتی می داد. یه سال داد. بعد گذاشت رفت کانادا. کسی نبود به این بچه ها پول بده. دو ساله که دخترم شکایت کرده که این بچه ها را من چه کار کنم. هنوز جوابی بهش ندادن. پدر بچه ها هم رفت. دیگه کسی نیست که ما ازش خرجی بگیریم.
نوه هامون، دختره 11 سالش بود پسره 15 سالش. این طور بود. پسره امسال دیپلم می گیره. دختره می ره اول دبیرستان. خرج اینهاا گردن منه. یه برادرزاده دارم چهار سالش بوده که باباش معتاد شد. مادرش طلاق گرفت، رفت. از چهار سالگی پهلوی ماست. امسال، انشاءا...یکی دو ماه دیگه لیسانس می گیره. اینم خرجش با منه. تو خونۀ من زندگی می کنه. با این می شه شش تا بچه. به من می گه بابا، به خانمم می گه مامان. ( به اینجا که می رسد نگاهی به من می کند. ته چشمانش پر از مهربانی و ملاطفت است که زیر تلخی آزردگی از دوست قدیمی کم سو شده ولی از برکت ریشۀ پرتوانش هنوز سوسو می زند. )
بقیۀ بچه ها چی؟
یکیش پسره کارمنده. دیپلمه است. دختر بزرگم کارمند آموزش و پرورشه. ایشون هم دیپلمه است. پسرم، یکیش هم ترکیه است.همون جا تحصیل کرده همون جا مونده. مهندسی مکانیک خونده. البته بدهکاره نتونسته مدارکش رو بگیره. یه پسر دارم سوئده. می گن دکترای روانشناسی گرفته. نمی دونم. ازش مدتیه خبر ندارم. برای پسرم که ترکیه رفت تا مدتی پول می دادم. بعد که گرون شد نتونستم. سال 62 که پسرم را بردم ترکیه، لیر اون موقع گرون بود ولی زندگی ارزون بود. با ماهی هفت، هشت تومن زندگی می کرد. ارزون بود. یه هو گرون شد یه 40، 50 تومن. دیدم دیگه نمی تونم. عرض کردم که هنوز نیمه کاره است. نتونسته مدرک شو بگیره. زنش هم کارمنده. کار می کنه. کلا" سه تا پسر دارم دو تا دختر. اون دخترم که طلاق گرفته کارمند آموزش و پرورش بود. بعد از عروسی شوهره گفت که برو خودتو بازخرید کن. رفت 100 تومن بهش دادن 10 ساله بازخرید کرد خودشو. اگه بود حالا بازنشسته شده بود. برا خودش حقوق داشت.
مستأجرید؟
روز اولی که از اراک اومدم پدر و مادرم دهات بودند. من نُه سالم بود آمدم تهران. با عموم اومدم. تو یه خونهای سرایدار شدم تو سن نُه سالگی. عموم سرکارگر اونجا بود. داشتن خونه می ساختن. غذا برای کارگراش درست می کردم. نون می خریدم. بعد که تمام شد اجاره داد. اجاره ها رو من می گرفتم برای صاحب اونجا. پول آب و برق می دادم. اونجا موندم تا رانندگی یاد گرفتم. بعدا" ، یه عموی ناتنی پیری داشتم تو آموزش و پرورش مستخدم بود. منو برد اونجا استخدام کرد برای رانندگی.
چند سالتان بود؟
23 سالم بود که استخدام شدم.
از ازدواجتان بگویید؟
من سه تا زن گرفتم. یه زن از دهات مون گرفتم. آخه اونجا زود زن می گرفتن برا بچه هاشون. مادر و پدرم دهات اراک بودن. می رفتم و می آمدم. 14، 15 ماه زندگی کردیم. نساختیم. من تهران بودم. اون هوای پدر و مادرش تو سرش بود. مرتب می گفت بریم ده. منم که تهران بودم. نمی شد که؛ به هم خورد. زن دومم یه بیوه زن بود. به گرفتن نرسید، به هم خورد. به زندگی نرسید. ( بعضی ها که از کنارمان رد می شوند به او سلام می کنند. به آرامی، همان طور که صحبت می کند جواب سلام می دهد. )
این زنی که الان دارم 44، 45 سالشه. بچه هام هر پنج تاش مال اینه. 25 سالم بود با این ازدواج کردم. 10 سال با هم اختلاف سنی داریم. الان بهش بگم 70 سالمه، میگه نه 68 سالته. میگم حالا دو سالم پایین تر بیا، چی می شه. ( برای اولین بار می خندد. شادی در میان چین های صورتش جایی برای خودش باز می کند. هر چند زود می گذرد. )
پارسال داشتم از جلوی دانشگاه رد می شدم چند نفر از تلویزیون آمدن که با من مصاحبه کنن. گفتم من هر چی بگم شما نمی تونید بگید. من هر چی تو دلمه می گم ولی شما نمی تونید بگید. همکارش گفت:" آقا دلش پره بریم. "
الان در چه خانه ای زندگی می کنید؟
خونه گرفتیم یه مدت رفتیم توش نشستیم. زمان زن فعلی ما که رفتیم خونۀ جدید، مادرم و برادرم تو خونه سرایداری بودن. همون برادرم که پدر همین پسریه که ما بزرگ کردیم. برادرم، نفهمیدیم چی شد. سمت ما نمی آد. می دونه چیزی نداریم بهش بدیم. اگه چیزی داشتیم می اومد. اومده بود اینجا پول می خواست. گفتم بچه ات اونجا پول می خواد. ندارم. باید قرض کنم بدم به بچه ات. ندارم. که گذاشت رفت. خونه را که فروختیم برگشتیم تو خونۀ سرایداری. مادرم فوت کرده بود که ما اومدیم اینجا. تو خونۀ جدید سه سال، چهار سال بودیم. اون موقع تو آموزش و پروزش بودم. خونه را که می فروختم هنوز آموزش و پرورش بودم. آموزش و پرورش بازنشسته شدم با سه هزار تومن، سال 60. الان که زیاد زیاد شده، 55 تومن دادن. نمی دونم چقدر زیاد شده. یه روز 48 تومن یه دفعه 49 تومن. هر روز یه چیزی می دن. زیاد میکنن. معلوم نیست.
خانۀ سرایداری چند اتاق دارد؟
60 متره. دو تا اتاقه یه آشپزخونه هم با ایرانیت خودمون ساختیم. بچه ها همه اینجا بزرگ شدن.
چند ساعت اینجا کار می کنید؟
ساعت نُه و ربع میآم تا ساعت نُه شب هستم. هر روز می آم. فقط هفته ای یه روز مرخصی دارم. دوشنبه ها. دوشنبه ها اصلا" نمی آم. مگر اینها کاری داشته باشن. جای جمعه مونه. من تو بوفه تنهام. فقط روزهایی که شلوغ می شه خودش می آد کمک. صاحب بوفه اینجا را از سینما اجاره کرده. دوتا شریکن با هم. جنسها را از بالا می آرم پایین. می چینم توی سردخونه خنک می شه. خنک که شد می چینم بالا، می دم دست مردم.
هیچ وقت شده پول کم بیارید؟
( می خندد. ) همیشه کم می آرم.
منظورم از فروش اینجاست؟
نه. همه جوره منو امتحان کردن. یواشکی، غیریواشکی که ببینن من می خورم. عرض کردم اگه می خواستیم بدزدیم اون موقع می دزدیدیم نه حالا که پام لب اون ور دنیاست. که معلوم نیست فردا هستیم یا نه. سابق بر این می گفتن کسی که خوب خدمت می کنه، حق حساب نمی گیره، آدم خوبیه. حالا می گن بی عرضه ای. تو که 20 سال قبل از انقلاب رانندۀ وزیر بودی هیچ کاری برا خودت نکردی. ولی من خودم راضی ام. ناشکر نیستم. بچه های خوبی دارم.
تاریخ و محل چاپ : 29 بهمن ماه سال 1379 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت چهره ها "
درود برشما بانو
تشکر از محبت شما.