یه گردنبنده که گردن من افتاده
هر صبح یا عصر که از آن محله می گذرم او را می بینم که در پیاده رو، روی تکه ای موکت یا فرشی کهنه نشسته و به دیوار تکیه داده است. کیفی پر از خرت و پرت های مختلف کنارش است. زنی فرتوت و پژمرده. رو به رویش نزدیک به بوته های شمشاد کنار خیابان، روی یک چهارپایۀ کوچک چوبی بسته های سیگار چیده شده که همیشه فکر می کردم مال اوست که گذاشته برای فروش. اغلب اوقات زن مسن دیگری هم کنارش نشسته است. با هم حرف می زنند در حالی که بیحرکت و آرام، به عبور مردم و ماشین ها نگاه می کنند.
***
بعد از ظهر روزی که به سراغش رفتم تا با او صحبت کنم باز تنها نبود. چند بار خیابان را بالا و پایین رفتم تا بالاخره تنها شد. سلام کردم. گفتم : می خواهم چند دقیقه ای با شما صحبت کنم. با شک و تردید نگاهم کرد و گفت :" حرف بزنی؟ برای چی؟ " مرد خوشرویی که به فاصلۀ کمی از او روی پلۀ بیرون مغازه ای نشسته بود خنده کنان گفت: " می خواهی شوهرش بدی؟ براش شوهر پیدا شده! " اعتنایی نکردم. فکر کردم از آن مرد هایی است که تا می بیند دو زن در کنار پیاده رو حرف می زنند زود خودشان را می اندازند وسط که خوشمزگی کنند.
از خانواده پدری تان تعریف کنید.
من بچه بودم پدرم مرد. دو تا برادر و یه خواهر بودیم. برادرام بچه بودن. من بچۀ بزرگ بودم. ما را مادرمون بزرگ کرد. کلفتی کرده داده ما خوردیم. دحتر عموم مرده منو دادن جای اون که بچه هاشو زن بابا کتک نزنه. من یه خرده که عقلم رسید، مردم گفتن به یه پیرمرد شوهر کردی. از اون طلاق گرفتم. ( تند تند و بریده بریده تعریف می کند. انگار عجله دارد تا یادش نرفته زودتر بگوید و تمامش کند. )
چند سالتان بود؟
14 سالم هم نبود. با بچه های اون بازی می کردم. دو تا بچه داشت. کوچیک بودن. با من بازی می کردن. پدرم صحرا کار می کرد. خود مون باغ داشتیم. زمین داشتیم همدان. تمام شد. مادرم فروخت خورد.باغ بزرگ میوه ارزون بود. پنج تومن فروختن.
چند سال پیش؟
وه. بچه بودیم خیلی سال پیش. من بچۀ بزرگ بودم.
درس خوانده اید؟
کسی منو گذاشته درس بخونم؟ بچه یتیم بودم.
وقتی پدر تان مرد چند سالتان بود؟
نمی دونم. کوچیک بودم. یک دختر بچۀ کوچیک. این قدری می دونستم که پدرم مرده.
همراه مادرتان برای کار می رفتید؟
نه.
شغل شوهر دختر عمو چی بود؟
باغ داشت از خودش. گندم می کاشتن. روی زمین های خودش کار می کرد.
شوهر دختر عمو چند ساله بود وقتی عروسی کردید؟
من سال نمی دونم. بچه بودم. عقلم نمی رسید. یک سال، یک سال و نیم بودم. نمی دونم کی طلاقم را گرفت. یادم نیست. دخترا جمع می شدن سرم که چرا به پیرمرد شوهر کردی. من گریه می کردم. رفتم خانۀ مادرم. در مون یکی بود. خونۀ قدیمی بود.
زود طلاقت را داد؟
خبر ندارم. اونا، عموهام طلاقم را گرفتن. بعد از طلاق، مادرم خرجم را می داد. پهلوی مادرم بودم. بچه بودم. یه لقمه نون می خوردیم. با بچه ها بازی می کردیم. بعد که بزرگ شدم مادرم شوهرم داد. دخترم مرده. انقلاب که شد مرد. دخترم مرده حواس ندارم حرف بزنم.
چند سالتان است؟
نمی دونم. ( باز همان مرد خوشرو می گوید:" 84 سال. نگاهی به او می کنم. گویا تمام حواسش به گفت و گوی ماست. قبل از آن که من چیزی بگویم مرد دیگری که کنار او نشسته است رو به من می گوید: " خانم، پسرش است. " با تعجب به طرف زن مسن برمی گردم. )
پسرتان است؟
پس چی، پسرم است که اینجا نشستم پهلوش. سیگار می فروشه. خب، کجا بشینم. سه تا پسر دارم، سه تا دختر. 55 ساله که آمدم تهران. پدر بچه ها کشاورز بود، همدان. پسرم روزها سیگار می فروشه، منم حوصله ام سر می ره میام اینجا می شینم. شوهرم منو از خونه درآورده. بیرون کرد. منم با پسرم زندگی می کنم.
( پسرش می خندد. با اشاره به مادرش می گوید: " گردنبنده، گردن من افتاده. " مادر بقیۀ گفت و گو را نیز به گردن پسر می اندازد. پسری که بیش از 60 سال از سنش می گذرد و حاصل ازدواج زن با شوهر دختر عموست. )
شما چند ساله بودید که مادرتان طلاق گرفت؟
من یک ساله بودم حدودا" که مادرم طلاق گرفت و با یک کشاورز ازدواج کرد. خیلی سال پیش بود. از اون هم چند تا بچه داره. آنها هم سر و سامان گرفتن. دو تا برادر، چهارتا خواهر که یکیش مرده. دخترا در تهران زندگی می کنن. پسرها در همدان هستن. مادرم خیلی ستم کشیده. پدر من خیلی خوب بود. خوشی زیر دلشو زد که طلاق گرفت.
شما از کجا می دانید یک سال که بیشتر نداشتید؟
همسایه ها می گفتن. با شوهر دومی اختلاف پیدا شد. از خونه بیرونش کرد. بیرون آمد. در خونۀ مردم کلفتی کرد. من پهلوی پدرم بودم. وقتی به سن بلوغ رسیدم از پدرم جدا شدم. برای خودم کار می کردم. ( به پسرش می گوید: " برو آب بیار قرص بخورم. "پسرش با مهربانی جواب می دهد: " مادر توی فلاسک که آب داری. " مادرش حتی حوصلۀ شنیدن گفت و گوی ما را هم ندارد. )
چه سالی تهران آمدید؟
مادرم را آوردم تهران 55 سال پیش. من آشپز بودم. زیر دست ایشون آشپز شدم. مادرم پرستار بچه بود. توی یک خونه شبانه روزی کار می کردیم. من آشپز بودم. ایشون هم پرستار بچه بود. من 20 سالم شده بود حدودا" که آشپزی می کردم. متولد 1314 هستم. من قرآن خوندم. کتاب جوهری که خیلی کتاب خوبی بود. اون زمان می گفتن مثل اینکه کلاس شیشم را خونده باشی. الان هم هست. نماز، روزه، قرآن هیچ وقت دست نکشیدم. خدا این توفیقو به من داده هر چی سختی کشیدم نماز و روزه را دست نکشیدم. تا زن گرفتم تو همون خونه بودم. موقعی که ازدواج کردم 30 سالم بود. گفتن زنت را هم بیار. با زنم حدود چهار سال موندم. بعد دیدم جور درنمیاد. آمدم بیرون اتاق گرفتم. 100 تومن پول داده بودم با ماهی 10 تومن. 100 تا یک تومنی، 10 تا یک تومنی. حدودا" سال 48 بود. هفت، هشت سال اجاره نشین بودم.
بعد از اون یه خونه خریدیم 40 متری. 14 هزار تومن. من هر جا می رفتم مادر پهلوی ما بود. با هم بودیم. کارم هم آشپزی بود. آشپزی تو خونه. بیرون هم می رفتیم. بعد از عروسی من، مادرم همه کاری می کرد. رخت می شست. هر روز می رفت کار می کرد. شبا می آمد خونۀ خودمون. می شه گفت خرجش را خودش درمی آورد. ولی الان 12،10 ساله که دیگه نمی تونه کار کنه. من یه پسر دارم دو تا دختر. ازدواج کردن رفتن. تو خونه 40 متری شیش نفر بودیم. زندگی می کردیم. حدود 18 سال اونجا بودیم. اومدیم اینجا خونه گرفتیم 35 متری. یه اتاق خواب داره. خدا را 100 هزار مرتبه شکر.
به خاطر مادرم کارم را ول کردم چون با زنم نمی ساخت. صبح می آرمش اینجا. ظهر می برم ناهارش را می دم. دو ساعت استراحت می کنه. بعد می آرم اینجا دوباره. همه کارش رو خودم می کنم. حمامش می کنم. لباساشو می شورم. ( همین طور که صحبت می کند باید مرتب جواب سلام مردمی را بدهد که وقتی از کنار او ومادرش رد می شوند می ایستند تا سلام و احوالپرسی کنند و من که کنار مادر روی موکتی نشسته ام که او با مهربانی تعارفم کرده، زیر بمباران عواطف گرم مردم که به سوی این مادر و پسر سرازیر می شود، مانده ام. مادر با وجود تندخویی ظاهری، بی حوصلگی و کم تحملی ای که در رفتار و حرف هایش نشان می دهد درونی مهربان دارد. در سلام و علیک ها، احوال همه را می پرسد. یکی می گوید: " فلانی آمده خیلی به شما سلام می رساند. " پیداست که رابطه، قدیمی است. آقا و خانمی با بچه ای در کالسکه رد می شوند. ذوق زده سلام می کنند و بچه در طرفه العینی در بغل مادر جا می گیرد تا او را ببوسد. انگار چند وقتی است همدیگر را ندیده اند. بچه از بغل مادر به آغوش پسر می رود که او را با شادی به هوا می اندازد. )
چند سال است که دیگر کار آشپزی نمی کنید؟
20 ساله کار آشپزی را ول کردم به خاطر مادرم. میام اینجا سیگارفروشی. توی این 20 سال فقط گوشۀ خیابون سیگار فروختم تو گرما و سرما. فقط سیگار.
درآمدتان چطور است؟
فقط طوری است که امرار معاش می کنیم. مردم کمکمون می کنن. اونایی که می شناسن آبرو داریم کمک می کنن. وضعمون می گذره. خدا را شکر. به قول یارو گفتنی باریک می شد ولی نمی برید. کسانی هستن که به ما کمک می کنن. خدا خیرشان بده و گر نه چیزی از این ( به چهارپایه ای که سیگارها رویش است اشاره می کند ) درنمی آد. اون موقع که تو مغازه ها سیگار نبود خوب بود ولی حالاکه عطاری و قصابی سیگار دارن، دیگه وضع ما خرابه. اون چند سالی که کار کردم بیمه نبودم. الان هم نیستم. الان هم خدا عمرشان بده دکترها ما را می شناسن. ویزیت نمی گیرن پیش هر کدام که بریم. دکترای این محله هستن ما را می شناسن. ما الان حدود 45 ساله توی این محل هستیم. توی همون خونۀ 35 متری. ( مادر از پسرش می پرسد: " تمام نشد؟ ببین جعفر آقا از اون طرف خیابون اشاره می کنه چه کار داره؟ " پسر با خوش طبعی می گوید: " هیچی، میره بعدا" دوباره میاد. " )
بچه هاتون چقدر درس خوانده اند؟
همشون دیپلم گرفتن.
به شما کمک می کنند؟
نه.
انگار توی این محله با خیلی ها آشنا هستید؟
45 ساله توی این محله ایم. حرمت همه را دارم. طوری رفتار کردم که همه هم به من احترام می ذارن. توی این کوچه یا این محل وقتی مسافرت می رن کلیدشون رو به من می دن که مواظب خونه شون باشم. تو زندگی هیچی نداشتیم ولی پیش مردم احترام و آبرو داریم. از خدای خودم خیلی راضی ام.
همدان نمی روید؟
دیگه همدان نرفتیم. به خواهر و برادرام گفتم بیایین مادرو ببرین. ولی نبردن. مادرم یه خورده بداخلاقه. با کسی نمی سازه. ( مردی که پهلوی او نشسته می گوید: " هیچ پسری مثل این نمی شه. مادرش خیلی بداخلاقه ولی این می سازه. حتی آفتابه براش پرآب می کنه. " ) منم گفتم مخلصش هم هستم. خودم نگه می دارم. ( لحظه ای خنده و روحیۀ خوبش را از دست نمی دهد. حتی وقتی از مشکلش حرف می زند. می پرسد: " حالا اینا را تو روزنامه می نویسین؟ " )
از نظر خوراک و پوشاک وضعتون چطور است؟
خدا بزرگه. یک حاج آقایی بود خیلی به ما می رسید از لحاظ غذا. خیلی کمک می کرد. طوری می شد که اصلا" غذا درست نمی کردیم. می آمد می گفت ظهر بیا خونۀ ما. می رفتم می دیدم خانمش غذا درست کرده. مرتب می داد برای خونه هم می بردم. ولی الان دو ساله که نیست. اصلا" نمی بینمش. خونه اش هم روم نشد برم بپرسم. فکر کنم از این محل رفته. ولی روزهای عاشورا و تاسوعا آشپزی می کنم برای امام حسین. یک قران هم نمی گیرم. ( مادر با اشاره به چند گونی که کنار خیابان است می پرسد: " ببین اون گونی ها چیه اونجا؟ ")
از دولت چه انتظاری دارید؟
انتظار چیزی ندارم. ما فقط دفترچه بیمه نداریم. تو مضیقه دوا و دکتر هستیم. دکترای آشنا می رم. خدا عمرشان بده. فقط دفترچه بیمه نداریم. ( یکی رد می شود خداحافظی می کند. مادر می پرسد: " کجا رفت؟ " یا به ماشینی که کنار خیابان پارک شده اشاره می کند و می پرسد: " ماشین فلانیه اونجا؟ " یا هنوز چند دقیقه نگذشته دوباره خطاب به پسرش می گوید: " سرم گیج می ره وقت قرصم شده. آب بده قرص بخورم. " )
حواس پرتی مادرتان زیاد است؟
حدود سه ساله که مادرم حواس پرتی گرفته. 84 سالشه. بالاخره می شینه فکر می کنه. یاد اون بچه ها می افته. بچه های شوهر دومش می آین مرتب دیدنش. سر می زنن ولی نمی برنش. می گن ما نمی تونیم نگش داریم. تا حالا مادرم را با خودشون همدان نبردن. مادرم با یک دستش عصا می گیره، یک دستش رو هم می گیره به دست من. با سنگینی اش می کشم می برم، می کشم می آرم. خیلی مشکله. ( مرد کنار دست او می گوید: " خانم، خیلی کمروست. سیگار نسیه می برن. پولش را نمی دن. خیلی مهربونه. یک نفر که بهش بدهکاره دفعۀ دیگه باز بهش سیگار می ده. با این وضعیت اگه خونه شون بری خودشون رو می خوان فدا کنن. )
صحبت ما تقریبا" تمام شده. بلند می شوم که خداحافظی کنم. موقع روبوسی مادر زیر گوشم می گوید: " از وقتی دخترم فوت کرد حواس پرت شدم. "
تاریخ و محل چاپ : 16 بهمن ماه سال 1379 در صفحۀ گزارش روزنامۀ همبستگی زیر عنوان " پشت چهره ها "