پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

سفر اول به امریکا

کلاس، وقت استراحتِ من!


وقتی واحدهای تخصصی رشته ی فوق لیسانسم را شروع کردم امتحانات پایان ترمم کتبی برگزار می شد. یعنی در جلسه امتحان شرکت می کردم و جواب سؤال های امتحانی را باید تشریحی و به طور کامل می نوشتم. این شکل امتحان دادن برای من که اولین ترم حضورم در یک دانشگاه انگلیسی زبان بود خیلی سخت بود. با اینکه در ایران دو سه سالی به آموزشگاه های خصوصی زبان انگلیسی رفته بودم و آمادگی اولیه ای داشتم ولی اینکه سر جلسه ی امتحان بخواهم جواب سؤال های ورقه را بنویسم برای من به این معنی بود که باید آنچه از متن کتاب های درسی فهمیده بودم را تا حد زیادی به زبان ساده ی انگلیسی که به آن تسلط پیدا کرده بودم شرح می دادم. یعنی مفاهیم پیچیده ی کتاب را با همان زبان انگلیسی ای که با آن با دیگران صحبت می کردم به روی کاغذ می آوردم که برایم دشوار بود. چرا که تازه دانشجوی سال اول بودم و نمی توانستم کلمات سنگین و ناآشنای تخصصی رشته ی ارتباطات اجتماعی کتاب ها را حفظ کنم و مثل زبان مادری ام در ذهن داشته باشم و به سادگی با نوشتن آنها جواب سؤال ها را شرح بدهم.

اینجا برای اینکه بهتر متوجه دشواری وضعیت درس خواندن من در آن دو ترم سال اول بشوید بهتر است و باید یک مرحله به عقب برگردم و شرایط آماده شدنم برای گذراندن واحدهای درسی ام را بنویسم. در آن سال ها هنوز گوشی تلفنی در دسترس نبود که بتوانید به راحتی این روزها به سادگی و در کمترین زمان با تایپ یک کلمه معنی آن را در برنامه ی گوگل پیدا کنید. من باید با استفاده از کتاب لغتی که از ایران همراه خودم برده بودم معنی ها را پیدا می کردم. و برای بعضی کلمات، این کتاب لغت من جوابگو نبود و برای آنها باید از کتاب های لغت انگلیسی به انگلیسی استفاده می کردم.  

متن کتاب ها برای من پیچیده بود. بارها برایم پیش می آمد که تمام کلماتی را که در یک صفحه ی کتاب بلد نبودم از کتاب لغت در می آوردم ولی با وجود داشتن معانی کلمات، موفق به فهم معنای نهفته در متنِ کتاب نمی شدم. مات و متحیر به صفحه ی کتاب خیره می شدم و نمی دانستم چه کار کنم. به خودم گفتم هیچ راهی ندارم جز اینکه بیشتر وقت روزم را برای خواندن متن کتاب ها و تلاش برای فهمیدن دیدگاه های مطرح شده در آنها بگذارم.

در نتیجه تا هر ساعت که کتابخانه ی دانشگاه باز بود من هم در کتابخانه بودم. با تعطیلی کتابخانه به ناچار به خوابگاه می رفتم. دخترانِ خوابگاه که با بعضی از آنها آشنا شده بودم و گاهی با هم حرف می زدیم می خندیدند و می گفتند:" مهوش، چرا رختخوابت را نمی بری کتابخونه همون جا بخوابی...؟! "

هم اتاقی من در خوابگاه، دختری 18 ساله و امریکایی و دانشجوی دوره ی لیسانس بود. او شب ها زود می خوابید و من برای اینکه مزاحم خواب او نباشم تا چراغ خوابش را خاموش می کرد کتاب و وسایلم را برمی داشتم و به سالنی که  ماشین های لباسشویی و میزهای اطو در آن بود می رفتم. باز دو سه ساعتی درس می خواندم و به اتاقم برمی گشتم تا بخوابم.

هیچ یادم نمی رود که در آن سال اول، غیر از زمان هایی که غذا می خوردم تنها وقتی که با خیال راحت به پشتی صندلی تکیه می دادم و پا های خسته ام را دراز می کردم (به همین دلیل همیشه ردیف های سوم یا چهارم کلاس می نشستم ) تا کمی ماهیچه هایم آرام بگیرد وقت هایی بود که در کلاس نشسته بودم و به تدریس استادها گوش می دادم!! 

با خودم می خندیدم و می گفتم: چه خوب که این ساعت کلاس دارم. مجبور نیستم کتابخانه باشم ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.