پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

گیلاس سرخ

زمانی شادم که جوابگوی خانواده ام باشم


شادی یعنی این که آدم زندگی سالمی داشته باشد. این، شادی را زیاد می کند. یکی این که شغلش معتبر باشد. یعنی مرز و حدود مشخصی داشته باشد. معلوم باشد ماهی چقدر درآمد دارد. اگر کسی بتواند سر وته زندگی را هم بیاورد این شادی آفرین است. اعصاب کسی خرد نمی شود. هر ناشادی هم که به وجود بیاید در اثر کم پولی است. طرف ناراحت است چون نمی تواند خانواده اش را خوب نگه دارد. این کار برای یک سری آدم ها آسان است و برای 80 درصد سخت. خودِ من لحظاتی احساس شادی می کنم که بتوانم جوابگوی خانواده ام باشم. یعنی همسرم فلان چیز را بخواهد من هم بتوانم راحت فراهم کنم. آن هم البته در حد شرعی. البته خانواده ی من آن جوری نیست که چیزهایی بخواهند که با افکار من جور درنیاید نه همسرم نه دو تا بچه هایم. الان که من اینجا هستم خرج سه تا خانواده را می دهم. پدرم فوت کرده. مادر دارم با دو تا خواهر که شهرستانند و دانشجو هستند. داداشام اینجا هستند و مشغول کارند. خرج مادر و خواهرام با من است. خرج پدر زن و مادر زنم را هم می دهم. خواهراش تا حدودی خرجِ خودشان را درمی آورند. ماهی 70 هزار تومان به پدر زنم می دهم. برای مادر و خواهرام، کمِ کم ماهی 110 یا 120 هزار تومن می فرستم.

در سال حساب می کنم یک میلیون و دویست هزار تومن برای مادر و خواهرام خرج می کنم. خرج خونه ی خودم کمِ کم ماهی دویست هزار تومن است. من فقط شیشه بری نمی کنم. با کمک برادرم کارهای تأسیسات ساختمان هم انجام می دهم. به هر شکلی هست با هر کلکی باشد باید جفت و جور کنم. وقتی قول می دهم باید برای قولم ارزش قائل باشم و الا آدم بی خودی هستم. ولی دلم برای زن و بچه هام می سوزد چون نمی توانم از لحاظ مادی، قشنگ به اونا برسم. مثلا خانمم خانه ی بزرگ تر می خواهد. ما چهار نفری در یک خونه ی 50 متری زندگی می کنیم. اکثر اوقات، ماهی سه دفعه گفت و شنود این مسأله را داریم. بعضی اوقات تندروی می شود ولی یا او کوتاه می آید یا من. اعصاب همدیگر را می سنجیم که تا کجا تحمل داریم. همدیگر را می شناسیم.

 

تاریخ و محل چاپ : پنجم مرداد ماه سال 1382 در صفحه ی " اجتماع " روزنامه ی یاس نو

گیلاس سرخ

معنی شادی را کی می دونه؟


وارد یک مغازه ی کبابی و جگرکی می شوم در خیابان جمهوری. از آن مغازه های کوچکی که باید از راه باریک بین دو ردیف میز بگذری. میز کار و صندوق صاحب مغازه همان دم در ورودی است. در را که باز می کنم صاف جلوش هستم.

من خبرنگارم. می خواهم با شما چند دقیقه در باره ی شادی حرف بزنم.

مرد جوانی را که در فضای انتهای مغازه مشغول جگر سیخ کردن است نشان می دهد و می گوید:" برو با اون حرف بزن."

                                                           ***

شادی به نظر شما چیست؟

هیچی. شادی کجا بود. همه گرفتارند.

چند سال است اینجا کار می کنید؟

من 29 سالمه. حدود سه ساله که اینجا کار می کنم. قبل از اینجا هم کارم آزاد بود. شغل آزاد، هر کاری پیش بیاد که توش پول باشه. یک ساله که ازدواج کردم.

چه وقت احساس شادی می کنید؟

من تجربه نکردم.

حتی در دوران کودکی و جوانی؟

شاید. ولی هیچی یادم نیست.

روز عروسی تان هم شاد نبودید؟

از نظر من نه.

پس چرا ازدواج کردید؟

اقتضا می کرد. صلاح بود این کارو بکنیم کردیم.  ادامه مطلب ...