یه خبر خوب از پسرم
از آشنایانِ قدیمِ من است. می داند برای روزنامه ی یاس نو گزارش تهیه می کنم و جدیدا هم ستونی با تیتر گیلاس سرخ به من داده اند تا در آن نظر مردم را در مورد شادی بپرسم و اینکه خودشان چه موقع در زندگی احساس شادی می کنند. وقتی از من می شنود که می خواهم با او هم در مورد شادی صحبت کنم می پذیرد.
( همین جا بگویم که متن این مصاحبه را هم وقتی به دنبال مطلب چاپ شده ی دیگری می گشتم تصادفا پیدا کردم. زمانی که من این گفت و گو را انجام دادم پروژه ی کاری گروه ما در روزنامه تغییر کرد در نتیجه چاپ این مطلب در ستون گیلاس سرخ امکان پذیر نشد. )
***
چه موقع شادی؟
وقتی که آرامش دارم. یعنی وجودم آماده است برای اینکه همه ی خوشی ها را بتونم بپذیرم و اطرافیانم شاد و خوشحال باشند. آرامش از همه چی مهم تره. ( کمی مکث می کند. انگار دارد فکر می کند. )
خیلی راجع بهش فکر نکردم. گاهی آدم از صبح به نظرش میاد که حال خوشی داره و انگار همه ی رنگ ها براش شفافه. وقتی بیشتر فکر می کنه که چرا اون حالُ داره می بینه خواب خوبی داشته شبش. آروم خوابیده. بعد راجع به روز قبلش فکر می کنه که بیشتر آدمایی که باهاشون سر و کار داشته در مجموع خوب بودن. مشکلات کمتری داشتن. این باعث می شه که آدم یه احساس آرامش پیدا کنه. مثل اینکه یه جوری آدم مسئول همه ی آدماست که همه خوشحال باشن تا آدم خودش هم بتونه خوشحال باشه.
ادامه مطلب ...
شادی ها تو نظر نمی مونه!
بعضی واژه ها در طول زمان مفهوم واقعی خود را از دست می دهند، بعضی گم می شوند در هیاهوی خشن زندگی و بعضی واژه ها که روزی تندترین رنگ سرخ را به چشم می کشیدند، انگار رنگ می بازند و ...
شادی از این دست واژه هاست که گویی از رنگ یک گیلاس سرخ شیرین امروز گاهی به بیرنگی هم می رسد. خیال داریم یک ستون کوچک به این گیلاس سرخ از یاد رفته اختصاص دهیم. سراغ شما هم می آییم. با پرسشی در باره ی شادی.
( شاید شوخی روزگار باشد یا فقط اتفاق محض که اولین ستون گیلاس سرخ چاپ شده در روزنامه ی یاس نو را وقتی پیدا کنم که مدت ها از انتشار آخرین گیلاس سرخ در وبلاگم گذشته باشد! آن هم روزی که به دنبال یکی دیگر از مطالب چاپ شده ام در یاس نو، داشتم دوباره تمام روزنامه های یاس نو را که نگه داشته ام ورق می زدم. آن روز، روز خوش شانسی من بود چون نه تنها این گیلاس سرخ را پیدا کردم بلکه یک مصاحبه ی تهران قدیم را هم که مطمئن بودم در همین روزنامه چاپ شده ولی بعد از چند بار گشتن و پیدا نکردن کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که شاید اشتباه می کنم و اصلا چاپ نشده را پیدا کردم! )
***
مغازه ی پیراهن مردانه فروشی دارد. پیراهن ها را در کیسه های نایلونی، خیلی مرتب و کنار هم در طبقات جاسازی شده در دیوارها چیده است. وقتی وارد مغازه می شوم در حال تماشای یک مسابقه ی فوتبال از تلویزیون رنگی اش است.
شادی از نظر شما چیست؟
( چند ثانیه به من نگاه می کند. همان طور مانده است که چه بگوید و چون چیزی نمی گوید دوباره سؤالم را تکرار می کنم. ) بستگی داره انسان در چه موقعیتی قرار بگیره که بتونه شاد باشه.
( هنوز نمی تواند در مورد شادی خودش در زندگی حرف بزند. برایش سخت است انگار در بن بستی افتاده. برای اینکه ذهنش باز شود سؤالم را به شکل دیگری مطرح می کنم. )
کمی فکر کنید از آخرین باری که احساس خوشحالی داشتید بگویید.
( باز نگاهی به من می کند. انگار در دلش می گوید:" این دیگه از کجا پیداش شد؟ " اما چیزی نمی گوید. ظاهرا توضیح اضافه ی من گیج ترش کرده است. در ذهنش دنبال چیزی می گردد. موفق نمی شود. خنده اش می گیرد. ) نمی دونم. باید پیش بیاد تا بدونم چی می تونه باشه تا اون شادی ای رو که به معنی واقعی شادی باشه به من بده.
یعنی تا حالا در زندگی شاد نبوده اید که آن را تعریف کنید؟
چرا خیلی هم بوده ولی گذرا. شادی بایستی یه دوامی داشته باشه. یه بقایی داشته باشه. شاید هم اینکه من حالا چیزی یادم نمی آد به خاطر اینه که آدم زیاد رو شادی ها فکر نمی کنه. غم وغصه ها رو بزرگ می بینه و شادی ها را کوچیک. اینه که شادی ها زیاد تو نظر نمی مونه. من بچه هام رو که می بینم دور هم هستند احساس شادی می کنم. من سه تا پسر دارم که بزرگ هستند. داماد شده اند. نوه دارم، دوتا.
تاریخ و محل چاپ: ششم خرداد ماه سال 1382 در صفحه ی " اجتماع " روزنامه ی یاس نو
لبخند شوهرم
وقتی آدم شاده که از یک سری مسائل و مشکلات به دور باشه. مثل مشکلاتی که الان دور و برمون هست. وقتی شادی در دل مون باشه می تونه در ظاهرمون هم نمود داشته باشه. می تونیم کسی را دوست داشته باشیم. من موقعی شادم که مشکلات به من احاطه نکنه. مشکل همسر، بچه، خانواده. من 27 سالمه. سه ساله که مطلقه هستم. بچه ندارم. وقتی می بینم دیگران شاد هستند از شادی آنها شاد می شوم. مخصوصا از شادی خانواده ام. الان تنها زندگی می کنم. کار می کنم. در زندگی زناشویی چیزی که من رو شاد می کرد لبخند شوهرم بود. از مشکلاتی که به راحتی حل می شدند شاد می شدم. وقتی می دیدم خانواده ی خودم و شوهرم به هم احترام می گذارند این باعث شادی ام می شد. من دیپلم دارم. امسال می خوام کنکور شرکت کنم. از بچگی عاشق رشته ی حسابداری بودم. در این سه سال بعد از جدایی، خیلی علاقه داشتم که تحصیلم را در رشته ی حسابداری ادامه بدم ولی فرصت ها را از دست می دادم به دلیل مشکلات مالی که مجبور بودم کار کنم. ولی امسال حتما حتما این کار را می کنم.
تاریخ و محل چاپ: دوم شهریور ماه سال 1382 در صفحه ی "اجتماع " روزنامه ی یاس نو
شادی را گم می کنیم
معنای شادی این قدر غیرقابل لمس است که هیچ کس نمی تواند معنی واقعی آن را بیان کند. شاید هیچ کس شادی واقعی را لمس نکرده باشد. من هر موقع که احساس می کنم خیلی شادم وقتی به عمق وجودم نگاه می کنم می بینم جایی برای دغدغه ی خاطر وجود دارد. شادی شاید در ایده ها یا در ذهن ها باشد. شادی یعنی درک متقابل، یعنی آزادی، یعنی موفقیت. این ها انسان را شاد می کند. من مثلا بعد از یک موفقیت در امتحان شاد می شوم. البته آن را شادی واقعی نمی دانم. چون گذراست. یعنی یک روز که از آن بگذرد یادت می رود. اگر شادی واقعی باشد همیشه آدم آن را لمس می کند و هر چقدر هم از آن بگذرد باز از آن لذت می بریم.
شادی واقعی زمانی است که وقتی برمی گردی پشت سرت را نگاه کنی در خانواده ات، دغدغه ای نداشته باشی. خانواده ات آرام باشد، نگران آینده نباشی که همیشه ذهنت را اذیت کند. یک آسایش طبیعی اما دائمی. یعنی من بدانم که یک موقعیت کاری دائمی دارم و نگرانی و دغدغه ی این که کارم را از دست بدهم نداشته باشم. نکته ی دیگری که وقتی در مورد شادی صحبت می کنم به ذهنم می آید این است که اگر آدمی واقعا شاد باشد شاید آدم واقعی نباشد. یعنی به نظر من آدمی آدم است که دغدغه ی دیگران هم ناراحتش کند. یعنی اگر من مشکل نداشتم فکر نکنم دیگران هم مشکل ندارند.
یک زمانی برای خانواده ام مشکلی پیش آمده بود که وقتی رفع شد خیلی احساس شادی کردم. این حس شادی برایم ماندگار شد. ولی در اغلب موارد آن قدر نگرانی و دغدغه برای انسان پیش می آید که شادی را از یاد می برد. همیشه نگرانی آن قدر بیشتر از شادی است که ما شادی را گم می کنیم.
نکته ی دیگری که شادی واقعی برای انسان به وجود می آورد دوست داشتن واقعی یک انسان دیگر مثلا همسر، دوست، پدر، مادر، خواهر یا برادر است. این هم حس شادی به شخص می دهد. به نظر من دوست داشتن بهتر از عشق است.
این تجربه ی زندگی 23 ساله ی من است. زیرا در عشق، حسادت نهفته است. آدم عاشق، معشوق را فقط برای خودش می خواهد. عشق قبل از دوست داشتن با عشق بعد از دوست داشتن با هم فرق دارند. عشقی که بعد از دوست داشتن می آید واقعی تر است. طرف مقابل را اذیت نمی کند.
شخصا فکر می کنم عشق به حسودی و تنگ نظری آلوده می شود. دوست داشتن واقعی یعنی از خود گذشتن، همیشه نفع طرف مقابل را خواستن، ولی آدم عاشق همیشه طرف را فقط برای خودش می خواهد حتی اگر محدودش کند.
تاریخ و محل چاپ : 19 مرداد ماه سال 1382 در صفحه ی " اجتماع " روزنامه ی یاس نو
زمانی شادم که جوابگوی خانواده ام باشم
شادی یعنی این که آدم زندگی سالمی داشته باشد. این، شادی را زیاد می کند. یکی این که شغلش معتبر باشد. یعنی مرز و حدود مشخصی داشته باشد. معلوم باشد ماهی چقدر درآمد دارد. اگر کسی بتواند سر وته زندگی را هم بیاورد این شادی آفرین است. اعصاب کسی خرد نمی شود. هر ناشادی هم که به وجود بیاید در اثر کم پولی است. طرف ناراحت است چون نمی تواند خانواده اش را خوب نگه دارد. این کار برای یک سری آدم ها آسان است و برای 80 درصد سخت. خودِ من لحظاتی احساس شادی می کنم که بتوانم جوابگوی خانواده ام باشم. یعنی همسرم فلان چیز را بخواهد من هم بتوانم راحت فراهم کنم. آن هم البته در حد شرعی. البته خانواده ی من آن جوری نیست که چیزهایی بخواهند که با افکار من جور درنیاید نه همسرم نه دو تا بچه هایم. الان که من اینجا هستم خرج سه تا خانواده را می دهم. پدرم فوت کرده. مادر دارم با دو تا خواهر که شهرستانند و دانشجو هستند. داداشام اینجا هستند و مشغول کارند. خرج مادر و خواهرام با من است. خرج پدر زن و مادر زنم را هم می دهم. خواهراش تا حدودی خرجِ خودشان را درمی آورند. ماهی 70 هزار تومان به پدر زنم می دهم. برای مادر و خواهرام، کمِ کم ماهی 110 یا 120 هزار تومن می فرستم.
در سال حساب می کنم یک میلیون و دویست هزار تومن برای مادر و خواهرام خرج می کنم. خرج خونه ی خودم کمِ کم ماهی دویست هزار تومن است. من فقط شیشه بری نمی کنم. با کمک برادرم کارهای تأسیسات ساختمان هم انجام می دهم. به هر شکلی هست با هر کلکی باشد باید جفت و جور کنم. وقتی قول می دهم باید برای قولم ارزش قائل باشم و الا آدم بی خودی هستم. ولی دلم برای زن و بچه هام می سوزد چون نمی توانم از لحاظ مادی، قشنگ به اونا برسم. مثلا خانمم خانه ی بزرگ تر می خواهد. ما چهار نفری در یک خونه ی 50 متری زندگی می کنیم. اکثر اوقات، ماهی سه دفعه گفت و شنود این مسأله را داریم. بعضی اوقات تندروی می شود ولی یا او کوتاه می آید یا من. اعصاب همدیگر را می سنجیم که تا کجا تحمل داریم. همدیگر را می شناسیم.
تاریخ و محل چاپ : پنجم مرداد ماه سال 1382 در صفحه ی " اجتماع " روزنامه ی یاس نو