شادی ها تو نظر نمی مونه!
بعضی واژه ها در طول زمان مفهوم واقعی خود را از دست می دهند، بعضی گم می شوند در هیاهوی خشن زندگی و بعضی واژه ها که روزی تندترین رنگ سرخ را به چشم می کشیدند، انگار رنگ می بازند و ...
شادی از این دست واژه هاست که گویی از رنگ یک گیلاس سرخ شیرین امروز گاهی به بیرنگی هم می رسد. خیال داریم یک ستون کوچک به این گیلاس سرخ از یاد رفته اختصاص دهیم. سراغ شما هم می آییم. با پرسشی در باره ی شادی.
( شاید شوخی روزگار باشد یا فقط اتفاق محض که اولین ستون گیلاس سرخ چاپ شده در روزنامه ی یاس نو را وقتی پیدا کنم که مدت ها از انتشار آخرین گیلاس سرخ در وبلاگم گذشته باشد! آن هم روزی که به دنبال یکی دیگر از مطالب چاپ شده ام در یاس نو، داشتم دوباره تمام روزنامه های یاس نو را که نگه داشته ام ورق می زدم. آن روز، روز خوش شانسی من بود چون نه تنها این گیلاس سرخ را پیدا کردم بلکه یک مصاحبه ی تهران قدیم را هم که مطمئن بودم در همین روزنامه چاپ شده ولی بعد از چند بار گشتن و پیدا نکردن کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که شاید اشتباه می کنم و اصلا چاپ نشده را پیدا کردم! )
***
مغازه ی پیراهن مردانه فروشی دارد. پیراهن ها را در کیسه های نایلونی، خیلی مرتب و کنار هم در طبقات جاسازی شده در دیوارها چیده است. وقتی وارد مغازه می شوم در حال تماشای یک مسابقه ی فوتبال از تلویزیون رنگی اش است.
شادی از نظر شما چیست؟
( چند ثانیه به من نگاه می کند. همان طور مانده است که چه بگوید و چون چیزی نمی گوید دوباره سؤالم را تکرار می کنم. ) بستگی داره انسان در چه موقعیتی قرار بگیره که بتونه شاد باشه.
( هنوز نمی تواند در مورد شادی خودش در زندگی حرف بزند. برایش سخت است انگار در بن بستی افتاده. برای اینکه ذهنش باز شود سؤالم را به شکل دیگری مطرح می کنم. )
کمی فکر کنید از آخرین باری که احساس خوشحالی داشتید بگویید.
( باز نگاهی به من می کند. انگار در دلش می گوید:" این دیگه از کجا پیداش شد؟ " اما چیزی نمی گوید. ظاهرا توضیح اضافه ی من گیج ترش کرده است. در ذهنش دنبال چیزی می گردد. موفق نمی شود. خنده اش می گیرد. ) نمی دونم. باید پیش بیاد تا بدونم چی می تونه باشه تا اون شادی ای رو که به معنی واقعی شادی باشه به من بده.
یعنی تا حالا در زندگی شاد نبوده اید که آن را تعریف کنید؟
چرا خیلی هم بوده ولی گذرا. شادی بایستی یه دوامی داشته باشه. یه بقایی داشته باشه. شاید هم اینکه من حالا چیزی یادم نمی آد به خاطر اینه که آدم زیاد رو شادی ها فکر نمی کنه. غم وغصه ها رو بزرگ می بینه و شادی ها را کوچیک. اینه که شادی ها زیاد تو نظر نمی مونه. من بچه هام رو که می بینم دور هم هستند احساس شادی می کنم. من سه تا پسر دارم که بزرگ هستند. داماد شده اند. نوه دارم، دوتا.
تاریخ و محل چاپ: ششم خرداد ماه سال 1382 در صفحه ی " اجتماع " روزنامه ی یاس نو
چرخ زندگی باید بچرخه!
تنۀ بریده شده درختی که باید ریشه اش هنوز در زمین باشد در گوشۀ یک مغازه تعمیر دوچرخه توجهم را جلب می کند. انگار عمر زیادی از کاشتنش می گذرد که حالا فقط نیم متری از جسم خشک شده اش به زمین وصل است. تنۀ درخت در دو جا فرو رفتگی هایی دارد، احتمالا" برای لانجام کاری خاص. روی آن را هم با تکه ای موکت پوشانده اند، این یکی حتما" برای نشستن.
***
وارد مغازه می شوم. وقتی منظورم را با مرد میانسالی که مشغول کار است، در میان می گذارم به آرامی مرد دیگری را که روی یک صندلی در پیاده رو نشسته و مردم را تماشا می کند، نشان می دهد و می گوید: " صاحب مغازه اونه."
شغل تان چیست؟
تعمیر دوچرخه.
چند سالتان است؟
63 سال، 1318 دنیا آمده ام.
چند سال است به این کار مشغولید؟
40 ساله.
مغازه مال شماست؟
بله.
درس خوانده اید؟
درس نخومدم، اصلا".
اهل کجا هستید؟
تهران.
چرا درس نخوانده اید؟
اون موقع ها یه جوری بود. زیاد عشق و علاقه ای هم نداشتم.
آن موقع ها چه جوری بود؟
اون موقع ها هم خوب بود، ولی به حساب برای ما سخت بود.
از چه نظر؟
چیزی نداشتیم. امکانات نداشتیم.
چند خواهر و برادر دارید؟
دو تا خواهر داشتم. یکی از آنها رحمت خدا رفت. یکی شو دارم. سه تا هم برادر داشتم. دوتاشون رحمت خدا رفتند. الان یک برادر دارم، یک خواهر.
شغل پدرتان چی بود؟
پدر من نجار بود.
شما دنبال کار نجاری نرفتید؟
خب دیگه (می خندد.) نرفتم. دوست نداشتم.
بچۀ چندم خانواده هستید؟
من بچۀ پنجمم. اون خواهرم بزرگتره از من، برادرم کوچیکتره.
دوران بچگی چه کار می کردید؟
کار می کردم. از شیش، هفت سالگی رفتم دنبال کار.
خواهرها و برادرها هم درس نخواندند؟
اونا هم نخوندن. (به همکارش که مشغول کار است، اشاره می کند.) این برادرم کلاس اول رفت بعد ول کرد. (حسابی خنده اش می گیرد.)
کلاس اول را تمام کرد؟
نه، همونو هم تمام نکرد! (همچنان می خندد. من هم.)
چرا؟
اون برای شیطونی اش بود.
شش، هفت سالگی دنبال چه کاری رفتید؟
رفتم تعمیر چراغ، چراغ سازی. چند سالی تعمیر چراغ کار کردم.
یادتان هست چند سال طول کشید؟
تقریبا" به نظرم 17، 18 سال بودم.
شاگرد بودید؟
بله کارگر بودم. اون موقع روزی دو زار می گرفتم. بعد به 18 زار رسید. کارگر خیلی خوبی شده بودم که 18 زار شده بود. (بی اختیار نگاهش می کنم. از تعریفی که از خودش کرده کمی جا خورده ام. متوجه می شود. در جواب نگاه متعجب من و تأیید حرفش می گوید: " به خدا راست می گم.")
بعد از تعمیر چراغ چه کار کردید؟
بعدا" برای خودم کار می کردم. برای خودم دکان زدم.
دکان را خریده بودید؟
نه اجاره کردم.
یادتان هست چقدر اجاره کرده بودید؟
روزی یه تومن، ماهی 30 تومن.
روزهای تعطیل هم سر کار می رفتید؟
بله. بیشتر موقع ها می رفتم. اون موقع که شاگردی می کردم نصف روز جمعه، تا ظهر می رفتم.
درآمدتان را به پدر و مادرتان می دادید؟
بیشترشو به پدرم می دادم. (اکثر مردمی که از جلوی مغازه می گذرند با او سلام و احوالپرسی می کنند. پیداست که با اهل محل از خیلی قدیم آشناست.)
درآمد پدرتان خوب نبود؟
آنچنانی نبود.
دکان پدرتان مال خودش بود؟
مغازه نداشت. به حساب جایی کار می گرفت، می برد در یک مغازه درست می کرد. یه چیزی به صاحب مغازه می داد کارو می برد دکون اون انجام می داد. یا یه موقع ها هم کمکی می رفت براشون کار می کرد.
آن زمان خانه از خودتان داشتید؟
بله. پدر و مادرم هم بچۀ تهران بودن، لاله زار. الان رحمت خدا رفتند.
وقتی کار می گردید خرج تان با خودتان بود یا پدرتان؟
با پدرم بود. ولی خودم هم خرج خونه می دادم. درآمد داشتم همه رقم خرج خونه می دادم. کمک می کردم. کمی نگه می داشتم برای خودم خرج می کردم.
خرج چه چیزی می کردید؟
به حساب لباسی، تفریحی، جایی. ادامه مطلب ...