یه خبر خوب از پسرم
از آشنایانِ قدیمِ من است. می داند برای روزنامه ی یاس نو گزارش تهیه می کنم و جدیدا هم ستونی با تیتر گیلاس سرخ به من داده اند تا در آن نظر مردم را در مورد شادی بپرسم و اینکه خودشان چه موقع در زندگی احساس شادی می کنند. وقتی از من می شنود که می خواهم با او هم در مورد شادی صحبت کنم می پذیرد.
( همین جا بگویم که متن این مصاحبه را هم وقتی به دنبال مطلب چاپ شده ی دیگری می گشتم تصادفا پیدا کردم. زمانی که من این گفت و گو را انجام دادم پروژه ی کاری گروه ما در روزنامه تغییر کرد در نتیجه چاپ این مطلب در ستون گیلاس سرخ امکان پذیر نشد. )
***
چه موقع شادی؟
وقتی که آرامش دارم. یعنی وجودم آماده است برای اینکه همه ی خوشی ها را بتونم بپذیرم و اطرافیانم شاد و خوشحال باشند. آرامش از همه چی مهم تره. ( کمی مکث می کند. انگار دارد فکر می کند. )
خیلی راجع بهش فکر نکردم. گاهی آدم از صبح به نظرش میاد که حال خوشی داره و انگار همه ی رنگ ها براش شفافه. وقتی بیشتر فکر می کنه که چرا اون حالُ داره می بینه خواب خوبی داشته شبش. آروم خوابیده. بعد راجع به روز قبلش فکر می کنه که بیشتر آدمایی که باهاشون سر و کار داشته در مجموع خوب بودن. مشکلات کمتری داشتن. این باعث می شه که آدم یه احساس آرامش پیدا کنه. مثل اینکه یه جوری آدم مسئول همه ی آدماست که همه خوشحال باشن تا آدم خودش هم بتونه خوشحال باشه.
چرا فکر می کنی آدم یه جوری مسئول همه ی آدماست؟
نمی دونم. از بچگی، من همین جوری بودم. شاید به خاطر نحوه ی بزرگ شدنمه. چون من دو تا برادر کوچک تر از خودم دارم و همیشه از بچگی مامانم به من می گفت:" باید مواظب اینا باشی. " و این شاید باعث شده که من تو ضمیر ناخودآگاهم فکر کنم باید مواظب همه باشم. یعنی همین جوری تعمیم پیدا می کنه. تو، هی اجتماعت بزرگ می شه. آدما بیشتر می شن.
چطوری آدما بیشتر می شن؟
یعنی وقتی خونه ای اجتماعت؛ افراد خانواده ات هستن. بعد بزرگ می شی می ری مدرسه. اجتماعت می شه خونه و مدرسه با هم. به همین نسبت می ره بالا. بعد دوست پیدا می کنی. دوستت و خانواده اش، البته بسته به میزان ارتباطی که با خانواده ی دوستت داری، می شه بخشی از اون اجتماعت و مسئولیت هایی که فکر می کنم که باید داشته باشم در مقابل اونها. و این همین جوری ادامه پیدا می کنه.
یه جای صحبت گفتی خیلی راجع به شادی فکر نکردی. به نظر من شادی فکر کردنی نیست. یا در زندگی شادی هست یا نیست؟
مسئله اینه که کی شادم. آدم بعضی وقتا همین طوری شاده.
منظورت چیه از همین طوری شاد بودن؟
من گاهی صبح که بیدار می شم خوشحالم. شادم. یعنی احساس خوبی دارم. اون موقع نمی دونم چرا. فقط خوشحالم. چون من راجع به خودم فکر می کنم که مثلا چرا دیروز شاد بودم امروز نیستم. بعد مقایسه می کنم می بینم همون طور که قبلا هم گفتم که روزی که شادم یا روز قبلش اتفاقات خوب داشتم یا شنیدم یا با آدمایی که در ارتباط بودم همه خوشحال و خوب بودن و روزی که ناراحتم قضیه عکسش اتفاق افتاده. چون آدم یه سری مسایل؛ شخصی خودشه که همیشه باهاشه. مثل دلتنگی من برای پسرم که همیشه با منه. در نتیجه این دلتنگی برام همیشه ثابته. همیشه دلم تنگه و دلتنگی هم ایجاد یه گرفتگی برای آدم می کنه. یا هر مسئله ی شخصی مربوط به خودم برام ثابته چون این منم با مسائل ثابتم. جدا از این یعنی جدا از مسائل ثابت و همیشگی خودم، بقیه ی گرفتگی یا نگرانی های فکری من برای اطرافیانَ مه یا حتی برای مردمی که شاید نشناسمِ شون و فقط یه بار ببینم شون.
برای من دل نگرانی ها دو قسمته؛ یک قسمت مسائل شخصی خودمه که اونا را هیچ وقت نمی تونی با بقیه شریک بشی چون اونا برای تو فقط اهمیت دارن. قسمت دوم، مسائل جمعی است. مسائل جمعی یک مجموعه است که همه با هم خوشحال می شن یا همه با هم ناراحت می شن.
ممکنه در بین گروهی باشی که اونا خوشحال نباشن ولی برای تو چیزی پیش بیاد که باعث شادی تو بشه؟
این برمی گرده به مسائل شخصی خودم که فقط به خودم مربوطه. مثلا ممکنه در محیط کار، مجموعه دچار تنشی شده باشه ولی من ناگهان یه خبر خوبی از پسرم بگیرم. خب، این خبر شادم می کنه.
این گفت و گو در مرداد ماه سال 1382 انجام شده و جایی چاپ نشده است.