پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

پشت چهره ها

گفت و گو با مردم کوچه و خیابان

یک مصاحبه از مجلۀ زن روز سال 1373

زندگی روزمرۀ یک خانواده چهار نفره با حداقل درآمد


در صحبت با یکی از کارشناسان مرکز آمار برای تعیین میزان حداقل درآمد جهت گذران ساده، عادی و بی­ پیرایۀ زندگی برای یک خانوادۀ چهار نفره­ ای که مستأجر نیز باشد - والدین و دو فرزند – بعد از حذف هزینه­ های غیرضروری و تفننی و گاه ضروری مانند خوردن غذاهای گرم در اماکن عمومی، مسافرت­ های تفریحی، استفاده از خدمات ورزشی خصوصی، خرید هدیه و ... به رقمی حدود 34 هزار تومان در ماه رسیدیم.

در محاسبۀ این رقم، ملاک میزان افزایش نرخ تورم از سال 72 به سال 73 را افزایش آن از سال 71 به سال 72 قرار دادیم و به سبب اینکه در آمارگیری­ های مربوط به هزینه و درآمد خانوار، همیشه حد متوسط و میانگین هزینه­ ها مورد ارزیابی قرار می ­گیرد، تصمیم گرفتیم رقم فوق را برای اینکه بتواند جوابگوی واقعیت­ های اقتصادی امروز شهر تهران باشد حداکثر تا 40 هزار تومان افزایش دهیم.

بعد به دنبال خانواده­ ای با این شرایط رفتیم تا از آنها بپرسیم با این حداقل درآمد، در تهران چگونه زندگی می­ کنند.

***

وقتی پرس و جوی ما نتیجه داد و تلفنی با مرد خانواده موضوع مصاحبه را مطرح کردیم با گرمی و صمیمیت پذیرفت. در اتاق 15 متری منزلشان جز چند پشتی و دو پتو برای نشستتن و قفسه­ ای چوبی برای نگهداری از وسایل پذیرایی مهمانان، چیز دیگری به چشم نمی خورد.

فرزندانتان چند ساله هستند؟

دو بچه دارم. دخترم هشت ساله و کلاس سوم است. پسرم امسال کلاس اول رفته است.

تحصیلات تان در چه سطحی است؟

من در سال 62 لیسانس گرفتم.

قبل از ازدواج تان بود؟

بله، سال 63 ازدواج کرده ام.

در چه رشته ای لیسانس گرفته اید؟

در رشتۀ علوم پایه.

کل درآمد ماهانه تان چقدر است؟

خالص دریافتی من از کار اولم، با 11 سال سابقۀ کار، 23 هزار تومان است. از 15 تا 18 هزار تومان هم از کار دومم می گیرم. یعنی بین 38 تا 41 هزار تومان درآمد ماهانه دارم. از این درآمد، ده هزار تومان قسط می پردازم؛ می ماند 38 تا 31 هزار تومان.

بنابراین درآمدتان از 41 هزار تومان در ماه بیشتر نمی شود؟

نه، قطعا" بیشتر نمی شود. یعنی این رقم 41 هزار تومان هم استثناست. هر پنج،شش ماه یک دفعه اگر در کار دومم ساعت کاریم بیشتر شود، درآمدم به 41 هزار تومان می رسد. متوسط درآمدم همان 40 هزار تومان در ماه است.

پس چقدر اجاره خانه می دهید؟

این خانه را رهن کامل کرده ام. به این شکل که برادرم که برای کار به ژاپن رفته بود مقداری کمک مالی به من کرد. خودم هم یک مقدار وام گرفتم تا توانستیم این محل را بک یک میلیون تومان رهن کامل کنیم تا فشار مالی اجاره به این ترتیب کم شود. ده هزار تومان هم قسط همین وامی است که گفتم.

چند وقت است که این قسط را می پردازید؟

حدود 12 ماه است و 20 و چند قسط دیگر آن مانده تا تمام شود.

پس غیر از اینها، درآمد دیگری ندارید؟

نه.

ارث خانوادگی چطور؟

هیچ. پدر من خودش مستأجر است.

از آن باقیماندۀ درآمدتان، بعد از کسر قسط ده هزار تومانی، در ماه چقدر برای غذا و میوه می پردازید؟

بگذارید اول من یک مسئلۀ دیگری را مطرح کنم بعد اگر لازم شد تفکیک هم می کنم. اول زندگی ما، در سال 63، با برجی چهار هزار تومان که دو هزار تومانش را اجاره خانه می دادیم، شروع شد. یعنی با دو هزار تومان زندگی می کردیم. با وجود این به نظر من آن زمان راحت تر می شد برای خورد و خوراک، پوشاک، سوخت، بهداشت و نظافت برنامه ریزی کرد. ما دقیقا" حساب می کردیم که هر یک ماه، سه ماه، شش ماه و سالی یک دفعه چه احتیاجاتی داشتیم و بعد آن را روی حقوق ماهیانه سرشکن می کردیم.

مثلا" پوشاکی که دوبار در سال – پاییز و شب عید – می خریدیم، مجبور بودیم از آن به خوبی نگهداری کنیم تا موعد بعدی برسد. همین جور موارد دیگر را هم با توجه به درآمدمان بودجه بندی می کردیم.

خرید سالی دوبار پوشاک را از همان دو هزار تومان بقیۀ درآمدتان انجام می دادید؟

بله، باور بفرمایید ما هیچ درآمد دیگری نداشتیم. البته سخت بود ولی قابل برنامه ریزی بود.

ارقام دقیق یادتان است؟

بله، فیش حقوقی آن زمان را هنوز هم دارم. می خواهید بیاورم ببینید. به هر حال فشار می آمد. یعنی از همان اول زندگی تا الان هیچ وقت پس انداری جدای از دخل و خرجمان، برای روز مبادا، نداشتیم. روز مبادایی که بعد منفی اش مریضی و بعد مثبتش هوس رفتن به مسافرت یا خریدن کادوی عروسی است. ما برعکس همه – که می گویند کم کم جمع کنید تا در روز مبادا آن را یکجا خرج کنید – عمل می کردیم. یعنی اگر موقعیتی پیش می آمد ما وامی می گرفتیم، یک مشکل یا مسئله ای را حل می کردیم و بعد کم کم آن را طی اقساطی پس می دادیم. الان هنوز هم وضع مان همان طوری است.

یعنی برای حل مشکل مسکن، باید مقداری پول روی آن مبلغی که برادرم برایم تأمین کرده بود می گذاشتم. برای این کار مجبور شدم از چند جا وام بگیرم که مجموع اقساط آنها ماهی ده هزار تومان می شود.

به این ترتیب اقساط این وام ها نیز در گذشته به هزینه های ماهیانۀ شما اضافه می شد؟

بله، فکر کنید بعد از ازدواج من به 50 هزار تومان پول برای رهن خانه نیاز داشتم و پدرم 30 هزار تومان به من کمک کرد. من مجبور شدم 20 هزار تومان کسری آن را با شرایط بازپرداخت 40 قسط – ماهی 500 تومان – وام بگیرم. پس از دو هزار تومان فقط 1500 تومان برای خرجی ما باقی می ماند. دیگر حساب کنید ما چه جوری زندگی می کردیم.

البته آن موقع در شهرستان بودیم، شهرستانی نزدیک تهران که فقط اجارۀ خانه اش کمی سبک تر از تهران بود و بقیۀ خرج ها با تهران زیاد فرقی نداشت. البته دو نفر بودیم و بچه هم نداشتیم و از خانواده هم دور بودیم و به هر حال با قناعت زندگی می کردیم. بعد حقوق رشد کرد و زندگی کم کم جلو رفت.

حقوق من به دو شکل زیاد می شود: حالت اول، افزایش سالانه است و حالت دوم این است که هر چهار سال یک بار به دلیل گروه، رتبه و پایه مبلغی به حقوق اضافه می شود. اما ما این افزایش ها را هم پس انداز نکردیم بلکه آنها را برای کاهش بار فشارهای مالی به خانواده در بودجه مان پیش بینی و صرف کردیم.

آیا الان مثل آن زمان نمی توانید برای هزینه کردن درآمدتان برنامه ریزی کنید؟

قبلا" شرایط به گونه ای بود که قابلیت برنامه ریزی داشت ولی روند این به هر حال فشار تورم – که علل مختلفی دارد و اینجا به علل آن کاری نداریم – باعث شده که قدرت پیش بینی برای برنامه ریزی نداشته باشیم. مثلا" الان اصلا" نمی توانیم فکر کنیم که شب عید برای اینکه بچه ها لباس تازه کنند به چقدر پول نیاز داریم. این را هم اضافه کنم که خودم اهل هیچ خرج شخصی نیستم. سیگار نمی کشم. از وقتی هم که ازدواج کرده ام با دوست و رفیق مجردی، جایی نرفته ام. اگر جایی رفته ام حتما" با خانواده ام بوده است. در نتیجه خودم فقط برای ایاب و ذهاب یا خرید کالاهایی با قیمت تعاونی در محل کارم، به پول نیاز پیدا می کنم.

حالا حدودا" بگویید برای خوراک و میوه در ماه چقدر هزینه می کنید؟

فکر می کنم نصف باقیماندۀ درآمد ماهیانه مان بعد از کسر قسط ده هزار تومان یعنی نصف 30 هزار تومان که می شود 15 هزار تومان در ماه برای خوراک و میوه.

در ماه چند کیلو گوشت قرمز، ماهی و مرغ مصرف می کنید؟

زن خانواده: مرغ بین ده تا 15 کیلو و چهار کیلو گوشت قرمز.

مرد: از نظر هزینه اش هم بخواهیم حساب کنیم اگر مرغ را متوسط کیلویی 300 تومان بگیریم ده کیلو می شود سه هزار تومان که مجموعا" با قیمت چهار کیلو گوشت، کیلویی 500 تومان، در ماه به پنج هزار تومان می رسد. این پنج هزار تومان را که از 15 هزار تومان هزینۀ خوراک و میوه کم کنید ده هزار تومان برای خرید پنیر، کره، برنج، نان، حبوبات، میوه و ... می ماند.

ماهی مصرف نمی کنید؟

زن: خیلی کم. تابستان که اصلا" ماهی مصرف نمی کنیم. فصلش باشد می خوریم. چون بچه ها ماهی های معمولی را نمی خورند ماهی زیاد نمی گیریم. فقط کنسرو ماهی تن می خورند. شب عید هم ماهی سفید می گیریم.

در ماه برای تنقلات اعم از بیسکویت، نوشابه، بستنی، تخمه، آحیل و شیرینی و ... چقدر هزینه می کنید؟

این تنقلات را من دو قسمت می کنم: یکی تنقلات خاص بچه هاست که مثل پول توجیبی آنهاست. البته پول به خودشان نمی دهیم بلکه با آن برایشان تنقلات تهیه می کنیم که هم کنترل شده مصرف کنند وهم اینکه نیازشان نیز برطرف شود. به طور متوسط روزانه تهیه تنقلاتشان از 60 تا 100 تومان خرج برمی دارد.

روزانه؟

بله، یعنی ماهی سه هزار تومان هزینۀ تنقلات بچه ها می شود. ببینید یک بسته پاستیل 50 تومانی را دوبچه در عرض دو دقیقه تمام می کنند. بچه ها که مهلت نمی دهند. یا یک بسته بیسکویت دیجستیو که از بقیه بهتر است 25 تا 30 تومان قیمت دارد که باید دو قسمتش کنید که هر دو مدرسه ببرند و بخورند. بعد بستنی...

زن: بچه ها قبول نمی کنند که یک بسته بیسکویت را باز کنیم تا هر کدام نصفش را ببرند.

مرد: الان اگر بخواهیم یک شکلات کاکائویی مطمئن بخریم باید از آن وارداتی ها بخریم که قیمت هایش بسیار متغیر است. یا آدامس- که البته ما سعی می کنیم بچه ها کمتر آدامس بخورند – که پنج تومان کمتر نیست. سرشکن که حساب کنیم همان روزی 60 تا 100 تومان می شود.

نوشابه و شیرینی را ماهمیشه مصرف نمی کنیم. تهیۀ آنها بسته به آمدن مهمان و پذیرایی است و الا عادت روزانۀ غذایی ما استفاده از نوشابه نیست.

یعنی برای هر مهمانی خانوادگی لزوما" شیرینی و نوشابه می خرید؟

لزوما" نه، اما اگر از شهرستان برایمان مهمان بیاید یا همکارم برای اولین بار بخواهد به منزل ما بیاید نوشابه و شیرینی تهیه می کنیم. مجموعا" در ماه دو کیلو شیرینی می خریم که دو تا چهار صد تومان می شود  هشت صد تومان، سه بار هم فرض کنید نوشایه بخریم هر دفعه ده تا که بشود 30 تا 20 تومان، 600 تومان، روی هم شیرینی و نوشابه در ماه 1400، 1500 تومان هزینه می برد.

غذاهای آماده مثل سوسیس و کالباس هم مصرف می کنید؟

بله، البته به طورمستمر در برنامۀ غذایی مان نیست. اما اگر بچه ها هوس کنند یا روزی همسرم بگوید که حوصلۀ آشپزی ندارد، سوسیس و کالباس می گیریم اما در ماه از یک یا حداکثر دو وعده بیشتر نمی شود، هر بار هم نیم کیلو می گیریم.

آیا بیرون از منزل غذا می خورید، غذای گرم در رستوران یا ساندویچ؟

ماهی یک دفعه پیش می آید. بچه ها بیشتر دوست دارند پیتزا و همبرگر استفاده کنند ولی خوردن غذاهای گرم مثل چلوکباب و این ها بیرون از منزل چهار ماه یا شش ماه یک دفعه ممکن است پیش بیاید که اصلا" نمی شود آن را در برنامه آورد. ولی ماهی یک دفعه پارکی، جایی می رویم وموقع برگشتن معمولا" بچه ها پیتزا یا ساندویچ می خورند. ماهی یک دفعه حتما" داریم.

آیا بیرون از منزل آب میوه یا نوشابه می خورید؟

آب میوه، بله. اگر دوهفته یک بار، یا ده روز یک بار بیرون برویم یک شیرموزی، آب میوه ای به بچه ها می دهیم.

هزینۀ ساندویچ و آب میوه در ماه چقدر می شود؟

ساندویچ یا پیتزا حدود 800 تومان. آب میوه را هم اگر سه بار در ماه حساب کنید سه تا 300 تومان حدود هزار تومان می شود. روی هم دو هزار تومان در ماه درمی آید.

هر ماه این هزینه را دارید؟

بله، به طور متوسط داریم.

سینما می روید؟

سینما رفتن برای ما می شود  گفت دو صورت دارد: یکی اینکه از طرف اداره برای ما به شکل سهمیه ای بلیت های مخصوص به تعداد افراد خانواده تهیه می کنند. به نحوی که بلیت 70 تومانی سینما برای ما 20 تومان درمی آید که خیلی ارزان تر است. یعنی ما چهار نفری به جای 280 تومان فقط 80 تومان می دهیم و به سینما می رویم.

این بلیت ها را چند وقت یک بار به شما می دهند؟

 هر ماه تعدادی به قسمت ما می دهند ولی هر نفر در ماه بیشتر از دوبار نمی تواند از آن بلیت ها استفاده کند. برای ما می شود هشت تا بلیت در ماه. البته همیشگی نیست. گاهی یک ماه هست و ماه بعد ممکن است نباشد. البته هر سینمایی را نمی توانیم با این بلیت ها برویم. چهار، پنج سینما برای ما تعیین کرده اند که اکثرشان سینماهای خوب تهران هستند. البته زمان اعتبار این بلیت ها محدود است. مثلا" اگر این ماه نتوانیم استفاده کنیم ماه دیگر نمی شود. حالت دوم وقتی است که این بلیت ها در اختیارمان نباشد و فیلم واقعا" خوبی – که همه می گویند دیدنی هست و در نقد فیلم ها هم از آن تعریف می کنند – بیاورند مثل از " کرخه تا راین " یا " روز فرشته " که سعی می کنیم هر طور شده بچه ها را ببریم. بنابراین به طور متوسط ماهی یک بار بچه ها را سینما می بریم چه با استفاده از بلیت های مخصوص و چه آزاد. مگر اینکه سینماها فیلم خوب نشان ندهند که نمی رویم. اگر معدل این دو حالت سینما رفتن ما حسالب کنید در ماه حدود300 تا 400 تومان، پول بلیتش است و اگر 200 تومان هم کنارش برای شکلات و آب میوه ای استفاده کنیم چیزی حدود 500 تومان هزینۀ سینمای ما در ماه می شود.

آیا سینما رفتن شما به فصل بستگی ندارد که تابستان بیشتر و زمستان کمتر شود؟

نه، این طور نیست. به عنوان یک برنامۀ صرفا تابستانی یا یک سرگرمی زمستانی آن را در نظر نگرفته ایم. جدا" به خود فیلم نگاه می کنیم که خوب باشد.  ادامه مطلب ...

23 ساله است و فروشنده مجلات قدیمی

مردها بیشتر جدول حل می کنند


امروز را گذاشته ام برای مصاحبه با مردم. سراغ دو نفر که از قبل در نظرم بودند می روم. اولی سرش درد می کند. حوصلۀ حرف زدن ندارد. دومی را هر چه می گردم مغازه اش را پیدا نمی کنم. در صورتی که مطمئنم باید همان جا باشد. از فروشنده های دور و بر پرس و جو می کنم. می گویند:" صبح ها نیست. بعد از ظهرها می آید." تیرم به سنگ خورد. اما، چیز مبهمی در ذهنم به حرکت می افتد. وقتی مغازۀ دومی را در جایی که باید باشد ندیدم، چون بسته بود و من نمی دانستم، در خیابان مقداری جلوتر رفتم. که نبود. دوباره برگشتم. در این رفت و برگشت، چشمانم چهرۀ بسیار جوان و مهربانی را در خود ضبط می کند. پس، دوباره برمی گردم. حداقل این یکی هنوز سرجایش است.

کنار بساط مجله هایش که خیلی تمیز و مرتب آن را چند تا چند تا با نخ بسته و پهلوی هم چیده، می نشینم.

***

چه کار می کنید؟

مجلۀ خانواده، روزهای زندگی، خانواده سبز، مصاحبه، ایران جوان، گزارش فیلم، صنعت حمل و نقل و کتاب جدول می فروشم. مال گذشته است.

مال چند وقت پیش؟

سه، چهار ماه پیش.

چند وقت است این کار را می کنید؟

دو ساله.

قبل از آن چه کار می کردید؟

قبل از این والله دکۀ روزنامه بودم. (مشتری می آید و سراغ مجله ای را می گیرد. می پرسد:" کدام شماره ها را کم داری؟" – خیلی. – آوردم چشم. برایت نگه می دارم.)

دکۀ خودتان بود؟

دکۀ خودم نبود. کارگر بودم.

چطور شد بیرون آمدید؟

چون کارگر بودم خواستم برای خودم یک کاسبی بسازم. بهتر از کارگرییه، در کل حساب کنی.

چطور شد به فکر این کار افتادید؟

حقیقتش در ترمینال ها دیده بودم که سه تا مجله رو صد تومن می فروختند. گفتم اینجا بالا شهره، سه تا مجله رو 150 تومن می خرن. می شه بساط کرد.

ترمینال آشنا داشتید؟

 نه. همین طوری رفتم برای مشورت. از بیکاری بود همش. (می خندند.) مجله های اونا هم تاریخ گذشته است.

چرا اینجا را انتخاب کردید؟

همین طوری انتخاب کردم. (خانمی نزدیک بساط می ایستد و قیمت می پرسد. خانوادگی ها 50 تومن، سینمایی ها صد، کتاب جذول هم می دیم سه تا 200.)

همه را سه تا سه تا می فروشید؟

نه. خانوادگی ها دونه ای 50 تومنه. سینمایی ها دونه ای صد تومن. (همین طور که راحت جواب مرا هم مثل مشتری ها می دهد، می پرسد: " حالا برای چیه این سؤال ها؟"

برای آشنایی مردم با شماها که بی اعتنا از کنارتان رد نشوند.

می خندد و می گوید:" منم سرم شلوغه فقط حرف می زنم که کمک شما باشه." مشتری می پرسد:" خانواده سه تا صد تومن می شه؟" –" نه. ما دونه ای 50 تومن می دیم.برای من نیست. ما هم کارگریم. گفتن این جوری بده."

مشتری ها بیشتر زن هستند؟

اکثرا" 80 درصدشون زنن.

چه مجله هایی می خرند؟

کلا" خانوادگی. سینمایی 30، 40 درصد می خرن.

مردها چه مجلاتی می خرند؟

با خنده می گوید:" مردا بیشتر جدول حل می کنن."

خودتان چه مجلاتی می خوانید؟

بیشتر سینمایی مطالعه می کنم چون علاقه دارم.

چقدر در دکه کار کردید؟

سه سال.

قبل از آن چه کار می کردید؟

مدرسه بودم.

کلاس چندم؟

سوم راهنمایی. (مشتری ها زیاد می شوند. مجله ها را چنان منظم روی زمین پیاده رو چیده که مثل یک سکوی مستطیل شکل با ارتفاع 40، 50 سانتیمتر شده. یک عرض مستطیل را من با کاغذهای یادداشتم گرفته ام. یک طول مستطیل هم در اختیار خودش است. می ماند یک طول و عرض دیگر که آن را مشتری ها مدام پر و خالی می کنند. صبر می کنم تا حواسش به مشتری ها باشد. مدتی سؤال نمی کنم. یکی می گوید:" از این سه تا برداشتم." بعد از اینکه پول را می گیرد، می گوید:" هر کدوم تکراری شد، بیایید عوض کنید." انگار همه برای تکمیل دوره هایشان مجله می خرند.)

اصلا" فکر نمی کردم مردم به این شدت مجله بخرند؟

می دونید اکثرا" چون داستانیه، پشت سر همه، به خاطر اونه، الان یک کاری راه انداختن مثلا" داستان رو نصف می کنن. وقتی من این داستان و می خونم باید بقیه شو هم بخونم دیگه. همیشه تو ذهن هست. خب، دنبال بقیه  داستان می آن. (مردم همه سر قیمت چانه می زنند. می خواهند سه تا مجله 150 تومان یا 100 تومان بخرند.) سه تا 200 کردم به خاطر بنزینه. قبل از عید 500 تومن کرایه

می دادم. حالا 1000 تومنه.

500 تومان کرایه چی می دادید؟

500 تومن کرایۀ ماشین می دادم. (باز دور بساطش حسابی  شلوغ می شود. همه جور مشتری دارد؛ از زن و مرد شاغل، بیکار، سرباز، خانه دار. اما اکثرا" جوان هستند. حداکثر سنی که دارند 35، 36 سال است. نگاهم را که از مشتری ها برمی دارم می بینم یک 100 تومنی دستش مانده و مشتری معطل است. می گوید:" دو تا پنجاهی کسی نداره؟ هیچ کس نداره؟" از کیفم یک 50 تومانی به او می دهم تا مشتری را راه بیندازد. مرتب جلوی بساط پر و خالی می شود.) بعد از عید کرایۀ مسیرم شده 1000 تومن. به خاطر همین منم گرون کردم.

مجله ها را از کجا می گیرید؟

بیشتر از خود نشریات می خرم.

اینجا جایی برای نگهداری مجله ها دارید؟

نه، هر روز با خودم می برم و می آرم. دربست. ماشین دربست می گیرم.

چه جوری بسته بندی می کنید؟

با طناب می بندم.

چند تا بسته می شود؟

10 تا 20 کیلو.

 راهتان دور است؟

بله، راه آهن می رم.

 ازدواج کرده اید؟

نه.

درس را چرا رها کردید؟

بیشترش بگم فقر. وضعیت مالی.

درستان چطور بود؟

خوب، عالی. وسط سال سوم ول کردم.

معدلتان چند می شد؟

18، 19. کمتر نمی شد. خیلی علاقه داشتم. الان هم دوست دارم، شبانه، اگر وقت داشتم می رفتم. حتما" ادامه می دم. فقط دیر یا زود داره. (مجبورم از لحظه هایی که مشتری هایش کمتر می شوند حداکثر استفاده را بکنم و سریع، پشت سر هم سؤال کنم.)

چند تا خواهر و برادر دارید؟

سه تا خواهر. با خودم چهار تا برادر.

 پدر و مادرتان هستند؟

بله.

شغل پدرتان چیست؟

بیکار.

چند وقت است؟

قبل درساز بود. پیر شده. خودمون نمی ذاریم کار کنه و گر نه دوست داره بره کار.

اگر هنوز می تواند چرا نمی گذارید؟

پیر شده. خوبیت نداره. حالا دیگه وظیفۀ ماست که سر اونو بچرخونیم. بلاخره اونم زحمتش را کشیده. وضعیت کشور ما اینه که به جایی نرسیده. به کارگر چیزی نمی دن. (تعجب می کنم. جوان تر از آن است که این چنین با مسؤولیت به خانواده اش فکر کند.)

کارشان دولتی بود؟

نه، برا خودشان کار می کرد.
بچۀ چندم خانواده هستید؟

(می شمارد) پنجم هستم.

 بردار بزرگتر از خودتان دارید؟

دوتاشون بزرگترند.

چند سالتان است؟

23 سالم تمام شده.

فقط به خاطر مشکلات مالی ترک تحصیل کردید؟

بله. روحیه دیگر نکشید. همکلاسی هام هر کدوم با یه تیپی می آمدن سر کلاس.

مگر راه آهن مدرسه نمی رفتید؟  ادامه مطلب ...

گفت و گو با پارچه فروشی 75 ساله

 

با خریدار شریک شدم


بدون سرمایه!

 

75 ساله است و پارچه می ­فروشد. منظورم را که به او می ­گویم حرفی نمی ­زند. فقط با چشمانی آرام ولی پرابهام نگاهم می­ کند. سکوتش چند لحظه­ ای  ادامه پیدا می ­کند. منتظرم که عذرم را بخواهد. ولی چون چیزی  نمی ­گوید، پیش­دستی می ­کنم و می ­گویم: پس موافقین!


***

تا کاغذها و خودکارم را از کیفم درمی ­آورم که شروع کنم، به چارپایۀ فلزی ­ای که پشت سرم است اشاره می ­کند: " روی چارپایه بشینین."

شش سال دورۀ ابتدایی را گذرانده و بعد چهار سال در حوزه تحصیل کرده است. در سن 22 سالگی با دختر عمویش که دو سال از او کوچک­ تر است و تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده، ازدواج کرده و شش فرزند دارد؛ چهار پسر و دو دختر. یک پسرش روحانی است. سه پسر و یک دخترش در رشته­ های فیزیک کاربردی، مهندسی متالورژی، صنایع و برق تحصیل کرده­ اند و آخری دیپلمۀ ریاضی است. در مورد کارش می ­گوید: " کارم پارچه­ فروشیه، قماش ­فروشی. قماش، عربی شه."

چند ساله پارچه می فروشین؟

50 سال.

چطور شد  به این کار مشغول شدین؟

برای کار از شهرستان آمدم تهران. پارچه ­فروشی بود که اقساط می ­داد پارچه را. یکی از مشتری ­هاش که از بستگان نزدیک من بود، گفت: " اونجا نیازمند به یک منشی هستن." رفتم اونجا مشغول شدم. از زمانی که آمدم تهران تا رفتم سر کار حدود سه روز طول کشید. (نرم می­خندد. لابد از دیدن تعجب در چهرۀ من.)

دوست داشتین کار دیگه ­ای می­ کردین؟

نه دیگه، چون تو همین کار پارچه­ فروشی داشتم می ­رفتم بالا. در جا که نمی­زدم. وقتی اون فروشگاه اولی که توش کار می­ کردم فروش رفت، صاحبش سنوات همۀ کارمندان را داد منهای من. به من گفت: " شما مستقیم بیا پهلوی ما تو بازار." اما آن کس که فروشگاه را خریده بود به من پیشنهاد کرد: " تو را شریک می­ کنم در اینجا، بازار نرو."

من با خریدار شریک شدم، بدون سرمایه. بعد از چهار سال مستقل شدم. (چهرۀ شیرینی دارد. وجودش پر از آرامش و سبکی است. آرامشی که می­ تواند از او به دیگران هم برسد.)

مغازه مال خودتونه؟

بله. ملک مال خودمونه. اینجا را خریده­­ ایم. بچه ­هام که درس خوندن نگذاشتم برن سر کار خودشون. آوردم پیش خودم؛ چون آدم درس­خونده با بیسواد فرق می­ کنه. من همیشه نظرم اینه که یه آدم باسواد عملگی کنه عملۀ خوبی می­ شه.

بچه­ هاتون نمی­ خواستن تو رشتۀ خودشون کار کنن؟

نه دیگه اینجا آزادن. اختیارشون دست خودشونه. خودشونو بیمه کرده­ ن. اینجا غیر از پارچه­فروشی، دوخت و دوز پرده و تشک هم داریم. بچه ­هام کارآیی سواد را تو خیاطی به کار گرفتن.

درآمد اینجا برای همه­ تون کافیه؟

درآمد در سطح عالیه؛ ماهی پنج میلیون، بالا و پایین هم می­ شه. و برداشت هر کس، به هر اندازه که نیازمند باشه برداشت می ­کنه که زندگی با آسایش و رفاه داشته باشن.

(با تأکید به من می­ گوید: " اینم حتما" بنویس که هر کس به اندازۀ نیازش برمی­ داره." چه خانوادۀ جذابی! سنت و مدرنیته را با هم آشتی داده ­اند و صلح و صفا را با تار و پود زندگی ­شان به هم بافته ­اند!)   ادامه مطلب ...

چشم باز کردم تو شیشه بری بودم

یک خانواده ظاهرا" کوچک


از جلوی مغازه ها که رد می شوم نگاهم اول به ویترین ها و بعد به چهره صاحب مغازه هاست. چیزی نظرم را نمی گیرد. فقط یک مغازه شیشه بری در ذهنم می ماند. برمی گردم.


***

وارد که می شوم مرد جوانی را می بینم که کنار میزی ایستاده و کار می کند. مرد شصت و چند ساله ای هم کنار اوست.

می خواهم با صاحب مغازه صحبت کنم.

مرد جوان در جوابم می گوید: صاحب مغازه نیست. چکار دارید؟

شما شاگرد مغازه هستید؟

نه. من موقت، دو سه روزی اینجا هستم.

کار اصلی شما چیست؟

همین شیشه، قاب و آینه. برای در و پنجره، شیشه نصب می کنیم.

گفتید اینجا موقت هستید؟

من، بله. خودشون نیستند. برای اینکه مغازه بسته نماند دو سه روز آمدم اینجا.

خودتان هم مغازه دارید؟

بله.

این چند روزی که اینجا هستید مغازه خودتان چه می شود؟

بابام هست. داداشم هست.

چند سال تان است؟

25 سال.

چند سال است کار شیشه می کنید؟

من از سال 71 تا حالا.

قبل از آن چکار می کردید؟

من از موقعی که چشم باز کردم تو شیشه بری بودم. از 71 به طور جدی آمدم تو این کار. بابام و عموم، کاملا" اکثر فامیلمون شیشه برند. بابام هم به قول معروف سرسلسله شونه.

پدرتان چند سال دارد؟

50 سال.

چطور تمام خانواده شیشه بر شده اند؟

اینو باید از بابام بپرسید. (آقای جا افتاده ای که من فکر می کردم صاحب مغازه است و نبود، می گوید:" بنویسید از بیکاری. من همسایه اینها هستم. آمدم یه چایی بخورم و برم.")

اهل کجا هستید؟

بروجرد.

چند سال است خانواده تان تهران آمده اند؟

خانواده که نیامدن. فقط ما آمدیم. به خاطر کار آمدیم.

تنها آمدید؟

من با بابام آمدیم، با هم.

 چند سال است؟

دوساله.

چند خواهر و برادر دارید؟

دو تا خواهر، پنج تا برادر. (خنده اش می گیرد.) کم اند، نه؟ (باز می خندد.)

مغازه بروجرد مال پدرتان است؟

بله.

چقدر درس خوانده اید؟

من سیکل.

قبل از سال 71 در شیشه بری به پدرتان کمک می کردید؟

قبل از اینکه بیام سر کار، می خوندم. بعد رفتیم پیش بابامون. بعد خدمت. بعد آمدیم تهران.

چرا ترک تحصیل کردید؟

علاقه نداشتم.

 از چه سنی کمک پدرتان رفتید؟

از 15 سالگی.

 به این کار علاقه داشتید یا می خواستید درس نخوانید؟

هم به کار علاقه داشتم هم اینکه علاقه زیادی به درس خوندن نداشتم.

بقیه خواهر و برادرانتان درس خوانده اند؟

بله درس خوندند.

چند سال؟

یه داداشم دیپلمه است. دیپلم الکترونیک. دو تا خواهرام دیپلم گرفتند دیگه درس نخوندند. بقیه هم که دوم سوم دبیرستان مشغولند.

پدرتان به شما مزد می داد؟

بله.

چقدر؟

ماهی 50 تومن می داد.

از چه سنی پدرتان به شما مزد داد؟

یک سال بعد از اینکه یاد گرفتم پدرم حقوق می داد. شاید 16، 17 سالگی. دقیقا" یادم نیست.

چه کارهایی می کردید؟

کار شیشه، آیینه، قاب. همین کاری که تهران انجام می دم اونجا انجام می دادم.

حالا به اندازه پدرتان این حرفه را یاد گرفته اید؟

تا حدودی. (مرد همسایه که هنوز نرفته است، اضافه می کند:" همه را که یادش نداده. یک قسمت استادی را برا خودش نگه داشته!")

از وقتی پدرتان به شما حقوق داده به خانواده کمک کرده اید؟

خیلی کم.

برای خرج خانه به درآمد شما احتیاج داشتند؟

نه.

برادرانتان هم این کار را شروع کرده اند؟

یکی شون آمده. بقیه هم شوق و اشتیاق دارند یاد بگیرند ولی فعلا" درس می خونند.

مغازه ای که در تهران دارید مال خودتان است؟

بله.

آن را خریده اید؟

سرقفلیه، از عمومون گرفتیم.

غیر از شما، فقط عمویتان تهران آمده اند؟

ما اکثر فامیلامون تهرانند. فقط ما و یکی از عمه ها شهرستانیم.

کار اینجا با بروجرد چه فرقی می کند؟

هم کارش بیشتره هم از نظر تزیینات و کار با شرکت های دیگه اینجا بهتره.

16، 17 سالگی که حقوق می گرفتید با آن چکار می کردید؟

پس انداز کردم، از اون موقع.

خرج تان با خانواده بود؟

تا قبل از اینکه بیام تهران بله.

حقوق تان کامل پس انداز می شد؟

بله به غیر از یه مقداری که خودمون خرج می کردیم. (از اول که گفت و گو را شروع می کنیم من روی یک صندلی می نشینم و او کارش را رها می کند و در حالی که ایستاده به میز کار تکیه می دهد آماده جواب دادن می شود. هر چقدر می گویم که او هم جایی بنشیند و راحت حرف بزند گوش نمی دهد. این هم لابد از انرژی جوانی است!)

ازدواج کرده اید؟

نه.

پس چرا تهران خرج با خودتان است؟

من و بابام و داداشم با همیم. یه خانواده کوچک تشکیل دادیم. شهرستان خرجی نداشتم. خانواده می دادن. اینجا خرج زیاد شده.

چون تهران خرج زیاد شده با خودتان است؟

اینجا هر کدوم یه چیزی می گیریم می بریم خونه. دیگه نمی شه همش با بابام باشه.

خانه مال خودتان است؟

اینجا اجاره کردیم.

برادرتان از شما کوچکتر است یا بزرگتر؟

از من کوچیکتره. من از همه شون بزرگترم.

برای غذا در خانه چکار می کنید؟

بیشتر وقتا آماده می گیریم. بعضی وقتا هم خودمون درست می کنیم.

کدام تان بیشتر غذا درست می کند؟

بیشتر من چون زودتر از همه می رم خونه. آشپزی با من است.

چرا زودتر می روید خانه؟

به خاطر درست کردن غذا، سور و سات خونه. اگر قرار باشه اونا هفت برن من شیش می رم تا غذا درست کنم، (آقای همسایه که می خواسته چای بخورد و برود یک لیوان چای و قندان برای من می آورد.)

اعتراضی ندارید از اینکه شما بیشتر غذا می پزید؟

من خودم قبول کردم. باز به هر حال این کار راحت تر از کار شیشه است! زود می رم خونه. (خودش خنده اش گرفته است.)

چه غذاهایی درست می کنید؟

برنج، مرغ.

بلد بودید؟

قبلا" یه چیزیایی بلد بودم. تو خدمت یاد گرفتم. تو سربازی. چهار پنج بار هم غذا را سوزوندیم تا یاد گرفتیم.  ادامه مطلب ...

دورۀ ما اصلا" سواد نبود

بزرگ شدیم چیزی یاد نگرفتیم


سر کوچه یک کافو که شرکت مخابرات برای محافظت سیم های تلفن معمولا" روی پایۀ سیمانی نصب می کند، قرار دارد. بیشتر وقت ها او را می بینم که روی صفحه ای یا روزنامه یا تکه ای مقوا نشسته و به پایۀ سیمانی و خود کافو تکیه داده است. زمین دور و اطرافش پاکیزه است. اگر چه فقط پیاده رویی است برای عبور مردم و ورود ماشین ها به داخل کوچه. ولی پاکیزگی آن به وضوح نمایان است. مردی 70 ساله به نظر می رسد با پیراهن سفید و روپوشی آبی رنگ. لباس هایش گر چه مستعمل است ولی در نهایت پاکیزگی است. فکر می کنم خانه اش باید همان نزدیکی ها باشد که با وجود نشستن در پیاده رو، می تواند چنین تمیز باشد.

***

وقتی در پیاده رو کنارش می نشینم و می گویم می خواهم با او حرف بزنم، بی معطلی از روی مقوایش بلند می شود. هر چه می گویم بنشیند تا همان طور با هم صحبت کنیم، قبول نمی کند. انگار آن را خلاف آداب معاشرت می داند. بلند می شود و رو به روی من به تنۀ درختی تکیه می زند. چهره ای آرام و خندان دارد. از آن آدم هایی است که همیشه شروع و آخر جمله هایشان را با لبخند همراه می کنند. خوشرویی بی حدش احساس خوشایندی در انسان به وجود می آورد. شیرینی چهره اش و نظافت لباس هایش با روحیۀ مردی که از صبح تا غروب در پیاده رو نشسته یا کنار ماشین های پارک شده در کوچه در رفت و آمد است، تناسبی ندارد. از من می پرسد که آیا از طرف اداره ای به آنجا رفته ام. پاسخش می دهم که نه، من فقط با مردم در بارۀ زندگی شان صحبت می کنم تا در روزنامه بخوانند و بدانند دیگران چگونه زندگی می کنند. ظاهرا" قانع می شود.

اینجا چه کار می کنی؟

( به هتلی که در ضلع دیگر کوچه است اشاره می کند.) چندین سال جلوی این هتل ماشین پایی داشتم. از تاریخ انقلاب ماشی پایی ندارم. حالا وسایل مسافرها را می برم. دیگه شدم محلی اینجا. این طوری زندگی مو می گذرونم. حقوقی هم نیست. محلی ام. چندین ساله جلوی هتل هستم. ده سالی ماشین پایی کردم. اون موقع 200، 300، 400 تومن می گرفتم روزی. مثل شیش هزار تومن حالا بود. اون موقع ناهار می خوردی شیش تومن بود، پنج تومن بود، بمیرم زیر خاکم کنند.

چرا؟ خدا نکند.

نه دیگه، از این حرفا گذشته.

حالا چقدر می گیری؟

حالا روزی 400، 500،700 تومن. حقوقی که نیستم. یک موقع می بینی مسافرای خوبی هستند. همین طورها. ( با لبخندی شیرین می پرسد اینهایی که شما می نویسی برام خطر که نداره؟ می گویم نه، مطمئن باشد.)

زن و بچه داری؟

زن و بچه ندارم. اصلا" ازدواج نکردم. نکردم دیگه. آدمی هستم این طوری. نخواستم زن و بچه دار بشم. فکری ام. نمی تونم. خدایی است. این طوری هستم. نمی تونم با زن و زندگی. حوصله شو ندارم. از همان بچگی هم این طوری بودم. از وقتی خودمو شناختم این طوری بودم. حالا هم دیگه تمام شد. عمرم هم گذشت. چی بگم.

چند سالته؟

تقریبا" نزدیک 80 سالم است. یا چند سال کمتر. همین طوری ها.

پدر و مادرت هستند؟

پدر و مادرم را یاد دارم. پدرم کشاورز بود. وقتی آنها زنده بودن من کشاورز بودم. پدرم زود فوت کرد. دو تا برادرم نهاوندند. یک برادرم لرستانه. از مادر جداست. خواهر، یکی از مادرم داشتم. زود فوت کرد.  ادامه مطلب ...